پرسههای من…
داستان کوتاه
یک ایدهی جالب در تیتراژ سریال اوزارک هست – به نظرم حتما این سریال را ببینید – که خودم با عرض شرمندگی در اپیزود سوم تازه متوجهش شدم. اول هر اپیزود، یک کارت نشان میدهد. چهار عنصر گرافیکی سفید توی حرف O و بر زمینهای مشکی. بعد از تماشای اپیزود معلوم میشود هرکدام چه معنا یا کارکردی داشته. از این ایده برای معرفی داستانهای این صفحه استفاده میکنم؛ هر داستان یک کارتِ مخصوص به خود دارد. ولی اینجا بر خلاف اوزارک، شکل، تعداد، رنگ و چینش اجزای گرافیکی هر کارت میتواند شبیه هم نباشد.
بعضی از داستانها فایل صوتی هم خواهند داشت. «سنجابیها» اولین داستان «پرسه» است که فایل صوتی دارد.
خیلی از این داستانهای کوتاه را پیشتر نوشتهام. چند سال پیش یا چند ماه پیش. به تدریج روی سایت میگذارمشان؛ داستانهای از این به بعدم را هم همینطور.
چالش
بازخورد نه فقط در خواندن شما و دریافت نظرات و امتیازهای شما به هر نوشته، بلکه در نوشتن شما هم هست. این که شما هم با ایدههای اولیهی من، بنویسید. مثل یک جور کارگاه داستاننویسی. فراتر از بازخورد؛ تعامل، مشارکت.
گاهی یک کارت گرافیکی در صفحه «چالش» میگذارم که دو حالت دارد. یا متعلق به داستان تازهای است که نوشتنش را شروع کردهام و یا مربوط به یکی از داستانهای قبلیام، که قرار است روی «پرسه» بیاید. دیگر میدانیم که اجزای این کارت در آن داستان نقش یا معنایی خاص دارند. یک کارت به همراه – شاید – یک پاراگراف کوتاه و حجم مورد نظر داستان و اینطوری هرکس میتواند داستان خود را بنویسد. و ما چند داستان کاملا متفاوت خواهیم داشت با ایدههای اولیهی یکسان. مثل یک کارگاه داستان ولی با این تفاوت که در پرسه، هر داستانی که کامل شده باشد، بدون ارزیابی اولیه، روی سایت قرار میگیرد؛ و نظر درباره کیفیت هر نوشته با مخاطبان سایت خواهد بود.
اگر از این کار استقبال شد و با هم خوب پیش رفتیم، برای توسعهاش، ایدههای بیشتری دارم که به کمک ایدههای شما، میتواند این صفحه را خیلی هیجانانگیز کند.
رمان
غیر از چند داستان خیلی بلندی که تا سیزده سالگی نوشتم – به خیالِ رمان – دیگر فقط کوتاه نوشتم. دو سال پیش یک ایدهی داستانی به ذهنم رسید که حجم بلندی میطلبید. به عنوان یک تجربهی تازه – و محک زدن خودم – تصمیم گرفتم در قالب یک رمان اجرایش کنم. تجربهی عجیب و مفیدی بود. شد یک رمان کوتاه. بعد از آن، سه رمان کوتاه دیگر نوشتم. این صفحه مخصوص اینها و رمانهای احتمالی آینده است. هرکدام که قرار شد در سایت قرار بگیرد، به صورت سریالی و در فاصلههایی مشخص، روی سایت میآید. اگر کسی یک بخش را خواند و نمیخواست چند روز برای بخش بعدی صبر کند، میتواند از دکمهی شتابدهنده استفاده کند. آمار استفاده از شتابدهنده بعدا خیلی به من کمک خواهد کرد تا بفهمم کدام بخشها اشتیاق بیشتری برانگیخته است.
تیزرها
چیزی شبیه تیزر کوتاهِ فیلمهایی که قرار است اکران شوند. ویدیوهای این صفحه، خیلی کوتاه خواهند بود. گاهی انتزاعی، گاهی – شاید – بازسازی یکی از تصویرهای داستان. قرار است اطلاعرسانی و ایجاد کنجکاوی کنند؛ برای داستان یا رمانی که تازه در پرسه قرار گرفته و یا قرار است به زودی قرار بگیرد. تیزرها را اول در صفحه اینستاگرام پرسه میگذارم.
به زودی
داستان کوتاه یا رمان بعدی پرسه، در این صفحه معرفی میشوند. گاهی انتخاب داستان بعدی با شما خواهد بود. اینطور مواقع در این صفحه، دو کارت گرافیکی را خواهید دید به نشانهی دو داستان کوتاه. برای انتخاب و در واقع رای دادن، روی یکی از کارتها کلیک میکنید. هر کارتی که بیشترین رای را آورده باشد، میشود داستان بعدی سایت.
یادداشت و ترجمه هم فکر کنم تکلیفشان معلوم است.
شغال – داستان کوتاه
بعد از شرکت رفته بود پیش بابا جان، نشسته بودند پای اخبار یکی از آن شبکههای بیرون کشور که بابا جان ناگهان گفت «اونایی که اعتصاب نمیکنند، خائنند! هرکیام زیر چهل و پنج سالشه و مونده تو خونهاش نمیره بیرون، مزدورِ بزدله» او زیر چهل و پنج سالش بود. یک نگاه به بابا جان، دوباره چشم دوخته بود به اخبار و زیر نگاه خیرهی بابا زبانش نچرخید تا بگوید تو که بابای منی هنوز نمیدونی من با مردمم یا نه؟ عین سی و چند سال پیش، انگار دوباره همان پسربچهای بود که چون عرضه نداشت یک پیچ ساده را باز کند یک توگوشیِ محکم از باباجانش خورد….
بی مناسبت- داستان کوتاه
نورالدین از افغانستان برگشته بود. یکدست سیاه تنش بود، پایش را میکشید تا برسد به اتاقک نگهبانی. او ناخنِ اشارهاش را میجوید و از پشت پنجره نگاه میکرد. نورالدین مثل آن موقعها راه نمیرفت که انگار بدون قدم برداشتن از اینجا میرود آنجا. او چند قدم عقب عقب رفت. حتما اهالی این بلوک و آن بلوک یکی یکی سر میرسیدند، با نورالدین گرم میگرفتند و حال خودش و زن و بچهاش و افغانستان را میپرسیدند. او چشمهایش را بست. خوشش نمیآمد مثل بقیه گرم بگیرد و همین سوالها را تکرار کند. از هر چیزِ دستمالیشدهای میترسید….
شاهزاده خانم – داستان کوتاه
شادی سه سال میشد که با هیچ پسری کوچکترین رابطهای نداشت، وزنش را هم نمیتوانست ثابت نگه دارد. تا رژیمش را ول میکرد وزنش میافتاد، میرفت بالا، یکیدرمیان رکوردِ چاقیلاغری را میزد. توی شرکت هم رکورد زده بود. آنجا قیمتها را پایین میآورد، کیفیت کار دست نمیخورد و مشتری پیشنهاد او را انتخاب میکرد. قدرت چانهزنیاش حرف نداشت. تشویقش کرده بودند. یک مرخصیِ دو هفتهای که یازده روزش را از خانه جُم نخورد، توی خانه هم کار خاصی نکرد. پیشنهادی برای خودش نداشت. انگار فقط بلد بود توی شرکت پیشنهادهای بینقص بدهد. چهار روز مانده به پایان مرخصیاش، افتاده بود روی دندهی لاغری که سر ظهری دل به دریا زد و نوشت «با هم دوست بشیم؟»…
مصاحبه با خبرگزاری کتاب ایران
این کتاب، همانطور که از نام آن پیداست، یک مجموعه داستان است؛ شامل چهار داستان به نامهای «خاطرات یک قاتل»، «ریشهی زندگی»، «بچهی گمشده» و «نویسنده». خاطره، فقدان و انتقام از مایههای مشترک در هر چهار داستان به شمار میآید؛ این سه مفهوم به نوعی با مقوله زمان در ارتباطند. خاطرهبازی، احساس فقدان و میل به انتقام در ذات خود نشانههایی هستند بر فرساینده بودنِ زمان؛ موضوعی که گاه تاثیر خاصی بر ذهن و حافظه آدم دارد. داستان اول یعنی «خاطرات یک قاتل»….
یادداشت من به مناسبت روز جهانی داستان علمی تخیلی
دو کتاب اول من را اغلب در ردهی فانتزی جای دادهاند. نسبتِ با فانتزی در هرکدام از این دو کتاب به نوعی برقرار است. دختری که صورتش را جا گذاشت در بستری فانتزی شکل میگیرد. آدمک باز دنیایی واقعی دارد که به تدریج جنبههای خیالپردازانه و فانتزی ذهنی شخصیت اصلی به دنیای واقعی کشیده میشود….
از رمان "آدمک باز"
شنلِ سورمهایش را انداخته بود روی دوش و توی کوچههای بروکسل راه میرفت. شنل با هر لباسی جور نمیشد و شانس آورده بود که یک شلوارِ چرمیِ تنگ و سیاه، با یک زیر پیراهنیِ حلقهایِ سفید توی چمدانش داشت. آبجوهای بروکسل، بعضیهاشان، کف ندارند ولی آدم را به کف کردن میاندازند. دیگر تصمیم گرفته بود باور کند (به خودش تلقین کند) که یکجور ناخوشی در عالم هست که از اصرار به آبجو میآید. از آبجوی زیاد نوشیدن، از عادت به آبجو، آبجوی اجباری و بروکسل، شهرِ آبجوهاست. بیش از چند هزار طعم مختلف، کفدار و بیکف. شیشهی خون دخترِ سنگی را گرفته بود دستش، تا خرخره هم آبجو زده بود و راه افتاده بود توی یکی از کوچهها. قبل از اینکه بزند به کوچه، وقتی داشت چند طعم بیربط و باربط را با هم قاتی میکرد، یادِ بعضی کارهای پرفسور تورنسل افتاده بود که وسط داستان تبدیل میشدند به خرابکاری، بعضی وقتها هم به دادِ تنتن میرسیدند. هانی آلبالو را با لیمو و با طعمهای دیگری، که میشناخت و نمیشناخت، هم زده بود. بعد آنقدری که جا داشت، آبجوی دستسازش را یکنفس بالا رفته بود و زده بود بیرون. حالا راه میرفت و حس میکرد سودای درونش بالا و پایین میشود، موج میخورد و چربی به بار میآورد. لایههایی که به هر جایی از بدن میچسبند و آنجا را از کار میاندازند. حتی توی سر، دورِ مغز و جایی که موتور حافظه است.
جلوتر، نه خیلی جلو، جوانکی ایستاده بود جلوی مانِکِن پیس. جلوی موهایش را مثل تنتن داده بود بالا ولی این دلیل نمیشد همانی باشد…
از رمان "دختری که صورتش را جا گذاشت"
همیشه کش آمدهایم، همهی زندگیمان کش آمده و تا بینهایت خواهیم بود بیآنکه بفهمیم چقدر زندگی کردهایم. زندگی میکنیم؟ همیشه همینطور بودهایم. ماندهایم همینطور. حتی این لبهای مسخرهمان که نه کش میآید و نه جمع میشود. قوسش، طی این سالها، این سالهای بیپایان، سالهایی که بی حساب و کتاب میآیند و میگذرند هیچ تغییری نکرده است. همیشه همین نیمدایره بزرگ و نازکی هست که بوده و حتماً باعث خندهی اهالی سرزمین شده و میشود. اگر میآمدند ما را ببینند. اگر قدر خندیدن را بدانند. اگر بخندند. گریه هم هست ولی نه برای آدمهای سرزمین و نه برای ما. ما حرف هم زیاد نمیزنیم. بیشتر به هم نگاه میکنیم. پس چیزی برای گوش دادن نداریم. با نگاهمان حرف میزنیم و گوش میدهیم و این حرف زدن، این صدا تولید کردن، برای لبهایم تازگی دارد. لبهای ما، آن نیمدایرهی نازک که از بینی تا آخرین نقطهی چانه آمده پایین. پایین آمده ولی حتی نشانهی غمگین بودنمان هم نیست چه برسد به گریه کردن. چشمهایمان هم بیحالت است. مثل لبهای بیحسمان. نگاههایی خشک و بیحال که حتی سرد هم نیست. حتی یک نگاهِ سرد هم حس و حال دارد. حالت غریبی به آدم میدهد و ما آدم نیستیم و عادی هستیم.
یک دست – داستان کوتاه
همیشه فکر میکرد امکان ندارد در موقعیت وحشتناکی قرار بگیرد. نه اینکه فقط فکر کرده باشد، مطمئن بود. همیشه از هر موضوعی مطمئن بود. حتی قبل از آنکه بنشیند و درست و حسابی به یکی از آن موضوعها فکر کند. جای نشستن نبود. جا زیاد بود، کل سالن پذیرایی، اما از ترس نمیتوانست برود یک جای آن سالن درندشت بنشیند. هر جای آن سالنِ درندشت، یعنی جلوی آن موجود غولپیکر خونآلودی که میزبان او بود. میزبان، تا چند دقیقه پیش، نه غولپیکر بود و نه خونآلود. یک مردِ معمولی بود، فقط شاید کمی چاق، یک همکارِ تازه…
آقا و خانم الیوت – ارنست همینگوی
آقا و خانم الیوت سخت تلاش کردند که بچهدار بشوند. تا جایی که خانم الیوت میکشید، تلاش کردند. در بوستون تلاش کردند – بعد از اینکه دیگر ازدواج کرده بودند – و هنگام آمدن، روی کشتی هم تلاش کردند. روی کشتی تلاش آنچنانی نکردند زیرا خانم الیوت اغلب ناخوش بود…
تحلیلی بر “آدمکشها”ی ارنست همینگوی
تعریف کردنِ یک اتفاق، صحنه، ماجرا و نشان دادن آن اتفاق، صحنه، ماجرا دو ابزار مهم در داستاننویسی هستند. انتخاب هرکدام از این ابزارها و شکل بهکارگیری آنها از تصمیمهای مهم در خلق یک داستان به شمار میآید. در یک داستان گاهی از هردو استفاده میشود که در این صورت تناوب بهکارگیری و میزانِ هرکدام هم اهمیت پیدا میکنند. ارنست همینگوی مشهور است به…
روی اسکله در ازمیر – ارنست همینگوی، ترجمه از علیرضا برازنده نژاد
او گفت موضوع عجیب جیغهایی بود که آنها نیمهشبِ هر شب میزدند. آن موقع نمیدانستم چرا جیغ میزنند…
مویز گشتی! – داستان کوتاه از علیرضا برازنده نژاد
زن چشمهای درشتی داشت با ابروهای پهن، حرصِ حرف زدن داشت و با صدای زبرِ سرماخوردهاش، حریصانه، یک بار دیگر از او تعریف کرد. «خداییش سلیقهات حرف نداره. من خیلی خوشم میاد.»
ماجرای شبپرهای در اکتورز استودیو – داستانکی از مهدی آبایی
.
آن طور که خیره مانده بود به لامپ و لامپ که سو سو می زد و آن شب پره ی لعنتی نیم ساعتی دورش پِر پِر می کرد و سکوت بود و نگاه بود و دکتر هنوز نرسیده بود، کم مانده بود رد بدهم. من با این جماعت چه حرفی داشتم تا رسیدن دکتر بزنم که حوصله ام هم سر نرفته باشد و مزخرف هم نگفته باشم و …
احضارگاه – داستان کوتاهی از بهزاد قدیمی
جناب شمد، یک شخصیت داستانی است که دکتر بهزاد قدیمی خلق کرده. دکتر قدیمی، یک آقای چاق ریشوست با چشمانی قشنگ و معصوم و قد گنده. ولش کنی به تنهایی فرانکنشتاین است؛ یعنی معلوم نیست چشمها را از کدام پرنس شهیدی دزدیده، شکم را از کدام تاجر شهوتران، استخوانبندی را از قبر کدام مشتزن سنگین وزنی درآورده…
دستم را بگیر – داستان کوتاه
فیلیپ سینی پیاز را گذاشت کنار و گفت «تهرانیها دنبال بهانهاند بریزند توی خیابان.» عین این را نگفت چون فارسی بلد نبود که عین این را بگوید ولی من فارسی به حرفش فکر میکنم و میدانم فارسیاش میشود همین. بهانه را عینا گفت ولی من بهانهاش را قبول ندارم. تهرانیها همیشه هم دنبال بهانه نیستند. بعضی وقتها دلیل دارند بریزند بیرون ولی به بعضیها بر میخورَد و برخورد میکنند. به خدا این نه حرف فیلیپ است، نه من. من خودم خاتمی را ترور کردم تا جلوی شلوغی تهران را بگیرم…
ماجرای مناسک مرموز و گیسوان گسیخته – داستانک
پولیور راه راهِ نخ کش شدهاش را روی بخاری انداخت و چوبها را که بیتفاوت گوشهای افتاده بودند با پا هل داد سمت اجاق و بلند داد زد «بیشاپِ حرامزاده.» شعله گُر گرفت و…
سهیلا در آستانه – داستان کوتاه
سهیلا در آستانهی سی و هفت سالگی مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفتگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند. یا مثلا سوال کند. سهیلا هم با اینکه حس میکرد اضافهوزن پیدا کرده و این کار سنِ او را – شوهرش راست میگفت – بالاتر برده اما به رنگِ روشنِ نیمهکارهی موهایش دست نزد، کاکلِ موها را روی صورتِ سفیدش پخش کرد و تصمیم گرفت این بار تخت دو نفرهشان را بفروشد.
زهر چشم- داستان کوتاه
بهنام زخمی بود و از پانسمان، از هر چیزی که میپوشاند، بدش میآمد. بلد بود صورتِ آدمها را بخواند اما از صورتِ دختر فقط چشمهای درشت و جذابش معلوم بود. وقتی دوتایی رفتند پشتبام شرکت سیگار بکشند، دختر ماسکش را کشید پایین و صورتلخت شد. لب و چانهاش مشکوک بود ولی بهنام به هوای چشمهای دلگیرِ دختر ندید گرفت…
درباره “خون بر برف” – یادداشت
«برای اولین بار در زندگیام، بستن چشمهایم مثل قمار کردن بود»
شاید ادبیات جنایی چندان جدی گرفته نشود، ولی خوبش، واقعا خوب است. وسط یکی از روزهای سر کاریام، هوس یکی از آن خوبهاش به سرم زده بود. خوب و گمنام؛ گمشدهای از همین دوران. در جستجوی در اینترنت گشت میزدم. سرنخهای مختلف را پیدا میکردم. مثل یک کارگاه خصوصی که سفارش گرفته زن یک کلهگنده را پیدا کند. میگشتم و صفحههای مختلف را کنار هم باز میکردم. به تدریج گزینهها را محدودتر کردم تا رسیدم به Blood On Snow و نویسندهای نروژی به نام «یو نسبو». نروژ برایم کشور جذابی است. شاید آغاز جذاب شدن نروژ، بازیاش در جام جهانی با ایتالیا بود ولی دیگر مدتهاست که عاشق کشورهای اسکاندیناوی هستم.
درباره “غول مدفون” – یادداشت
دستی بزرگ از گِل بیرون آمده بود و بدن بز را فرا گرفته بود.
حضورش بیتاثیر است. کمتر از بقیهی غولها و خیلی کمتر از مهی که همه جا را فرا گرفته. یک زن و شوهر پیر، بئاتریس و آکسل، نمیخواهند این تهماندهی خاطراتشان هم محو شود. دیدهاند که بقیه فراموش میکنند. اتفاقهای دیروز، روز قبل، روزهای قبل را، انگار مرضی افتاده باشد به جان همه. خودشان هم چندان یادشان نیست که چی بینشان گذشته. بئاتریس میگوید: «بعضی روزا خوب یادم میآد، بعضی روزا هم انگار پردهای روی حافظهم افتاده. اما پسرمون مرد خوب و مهربونیه. مطمئنم»
وایروس – داستان کوتاه
دهانِ در، پشتِ سرِ مرد باز مانده بود. مرد نشسته بود روی صندلی. خم شد جلو و دستهایش را به هم قلاب کرد.
قرار گذاشته بودند چراغ روشن نکنند. زن را نگاه کرد.
زن گوشهی تخت دمر بود و چسبیده بود به دیوار. انگار جزئی از دیوار باشد و طوری سرش را فرو کرده بود توی بالش که انگار دیگر نگران آن دماغِ تازهعملکردهاش نیست. تخت، جلوی قدِ بلندش کم نیاورده بود. پایینِ پای زن به اندازهی کافی برای پتو جای خالی داشت. زن یکوری شد؛ رو به دیوار و پاها را جمع کرد توی شکم. پایینِ تخت خالیتر شد..
دوشنبه یا سه شنبه – ترجمه نوشتهای از ویرجینیا وولف
کند و بیقید، ارتعاش آسان اطراف با بالهایش، آگاه از مسیر خود، مرغ ماهیخوار است که از فراز کلیسایی زیر آسمان میگذرد. سفید و دور، غرق در خود، آسمان است که پرده میپوشاند و پرده بر میگیرد (میپوشاند و عریان میکند)، میرود و میماند. یک دریاچه؟ کرانههایش را محو کن! یک کوه؟ اوه، خوب است – نور طلایی خورشید بر دامنه شیبدارش. کرکی که فرو میافتد. بعد سرخسها یا پرهای سفید، برای ابد و ابد و –
یادداشتی بر فیلم “ویکتوریا”
چرا تمام نمیشود؟ چرا دست از سرش بر نمیدارند؟ پشت پرسههای پراکندهشان دور دختر، وحشیتی پنهان است. از هم فاصله میگیرند و دوباره دور هم، نزدیکِ هم جمع میشوند. نزدیکِ ما، مایی که هیچوقت خیلی ازشان دور نمیشویم. گاهی یکی دو نفرشان سلانه سلانه میروند توی پسزمینه ولی دوباره بر میگردند نزدیکِ ما. سرخوشند و شوخ طبع. انگار نقش بازی میکنند. چیزِ دیگری هستند انگار…
سوت و کور – داستان کوتاه
سر شب بود که مو اسکاچی را هم آوردند و شدیم چهارتا. بعد از ریشقیفیِ افغان و چشمگرگیِ سیستانی، این یکی رشتی بود و یک پایش را پریروز بُریده بودند. چشم و ابروهایش بزرگ و سیاهمات، تا از راه رسید لِنگِ چپی که برایش مانده بود را باز کرد و شروع کرد به واکس مالیدن به موهایش. چشمگرگی روی تختش دو زانو شد، نیمخیز به سمتِ من و چشمهایش را دوخت توی چشمهایم. عین یک گرگِ تر و فرز. ناس گذاشته بود زیر دندانهایش و دندانقروچه میکرد. بوی تندِ ناسش دماغم را میزد. بوی بقیه هم بود و گُر گرفته بودم. اولش شاکی شدم که چرا من را با این در و دهاتیها گذاشتهاند توی یک اتاقِ تنگ تا اینطوری تنگِ بقیه، نتوانم نفس بکشم. پرستارها احترام حالیشان نیست…