احضارگاه – داستانی از بهزاد قدیمی
جناب شمد، یک شخصیت داستانی است که دکتر بهزاد قدیمی خلق کرده. دکتر قدیمی، یک آقای چاق ریشوست با چشمانی قشنگ و معصوم و قد گنده. ولش کنی به تنهایی فرانکنشتاین است؛ یعنی معلوم نیست چشمها را از کدام پرنس شهیدی دزدیده، شکم را از کدام تاجر شهوتران، استخوانبندی را از قبر کدام مشتزن سنگین وزنی درآورده؛ مغزش هم احتمالا یک باکتری خوشخیم بوده، از تعفنات همین سرهمبندی، که خب رشد کرده و حالا تصمیمات مهمی را اتخاذ میکند. بچه خرخوان است این بهزاد قدیمی، منتهی هم درس خوانده هم چیزهای غیر درسی و به همین دلیل آنچه در این سیاهه میآید اتفاق افتاد.
جناب شمد، مرد است. این تنها چیزیست که میشود به طور قطعی دربارهاش گفت. حتی همین را هم خیلی قطعی نمیشود گفت؛ اما از آنجایی که لفظ جناب برای خانمها به کار نمیرود احتمال بسیار زیاد، مرد است. هیچ چیز دیگری را نمیشود دربارهاش گفت؛ از قد و ظاهر و طرز لباس پوشیدنش بگیر تا حتی اینکه اصلا آدمیزاد است یا کاغذ پاره؛ در نقش همهی اینها یک دور (حداقل یک دور) زیسته.
ماجراهای زیادی دارد جناب شمد (برعکس دکتر قدیمی که هیچ ماجرایی ندارد در واقع) اما آنچه قرار است اینجا بیاید یکی از ماجراهای عجیب شمد است، آنقدر عجیب که حتی در زندگی بسیار عجیب جناب شمد میشود گفت از عجیبترینهاست. شب هفتم دسامبر، جناب شمد نامهای دریافت کرده، دعوتنامهای، که برود به خیابان عبّاسآباد تهران در سال ۱۳۹۹ هجری شمسی و پاسخگوی اتهاماتش باشد. نامه رسمی و از طرف قوهی دادگستریست. جناب شمد در سال ۲۳۵۰، با مطالعات تاریخی کم نمیدانسته که آن موقع قوهی دادگستریئی اصلا وجود نداشته. قضیهی نامه هم خیلی جدّی به نظر میآمده، لحن رسمی سالهای ۱۳۹۰، مهر و موم داگستری، نوشته بر کاغذ، دارای آدرس فیزیکی مشخص، دارای مفهومی به نام کد پستی و الخ. آنچه که این نامه را خیلی جدیتر از ظاهرش کرده اما اسم شاکی پرونده است؛ شاکی پرونده بهزاد قدیمی است. در نامه بیان شده که جناب شمد بارها به دادگا احضار شده و بیتوجهی کرده؛ اخطار داده شده این نامه آخرین بار است که برای جناب شمد احضاریه فرستاده میشود و چنانچه در دادگا حاضر نشود، بیحضور او حکم صادر میکنند و حکم لازم الاجراست. جناب شمد هفتم دسامبر که نامه را گرفت، شب هشتم دسامبر خودش را رسانده به دادگا؛ چطورش از چشمانداز این سیاهه خارج است؛ بیربط است؛ به این کفایت میشود که به طرز خارقالعادهای در سال ۱۳۹۹ و کاملا قابل قبول در سال ۲۳۵۰ مسافرت کردند.
شمد زنگ خانه را میزند؛ در باز میشود؛ آسناسوری هست که سوارش میشود و میرود طبقه سوم. در واحد دادگا باز میشود و شمد وارد یک هال قدیمی میشود. آقای قدیمی روی یک صندلی نارنجی نشستهاست؛ یک نفر دیگر هم هست که او میشناسدش: شالجوم. کنار شالجوم یک مرد دیگر هست که نمیشناسد، یک مرد هشت پا هست کنار آن مرد که شمد او را هم نمیشناسد و این میشود تمام اعضای دادگا. جناب شمد از رسم و رسومات روز خبر ندارد و مستاصل است که بنشیند، قیام کند، کجا برود. آقای قدیمی با نفرت بهش میگوید:
«بفرما جناب.»
مبل راحتی روبروی صندلی خودش را به شمد تعارف میکند. شمد هم محجوبانه روی مبل قرار میگیرد. آقای قدیمی شروع میکند:
«دهن منو سرویس کردی؛ زندگیام داره از هم میپاشه. متوجهی؟»
شمد با چشمانی متعجب به قدیمی نگاه میکند، اما برای اینکه رشتهی کلام قدیمی پاره نشود زیر لب میگوید:
«متوجهم.»
دکتر قدیمی با خشم میگوید:
«چایی؟ قهوه؟ درینک؟ چیزی میخوای؟»
شمد سرش را تکان میدهد که یعنی خیر. قدیمی از روی صندلی برخاسته و جلوی شمد قدمرو میرود که:
«ببین یارو، من تو رو نوشتم، ردیف شدی، کاراتو کردی، حالا هر چی. این دلیل نمیشه دهن منو سرویس کنی. نقشهی قتلمو کشیدی. همه اینا میدونن.»
با دست به حضّار اشاره میکند و ادامه میدهد:
«البته که نقشههای احمقانهای بودن؛ واضحا هم به سرانجام نرسیده که الان جلوت وایسادم.»
شمد زیر لب زمزمه میکند:
«واضحا.»
قدیمی براق میشود و با لحنی تند میگوید:
«اینقد وقیحی که قبول هم میکنیشون. ابایی هم نداری؟!»
شمد دستپاچه میگوید:
«نه. منظورم این…»
«نه دیگه؛ چرا نه؟ بایدم قبول کنی. اصلا مگه میتونی انکار کنی. شواهد خیلی محکمی هست علیهت جناب.»
«خب باشه. منم که انکار نکردم. الان چرا اینقد شما عصبانیئی؟»
«عصبانی نیستم. بلکه الان، در همین شب، جنابعالی رو اوردیم اینجا که حکمت رو بدیم. قبل از اینکه بنده رو بزنی بترکونی.»
«بترکونم؟ این اتهام رو رد میکنم. من تو زندگیام از مواد منفجره استفاده نکردهام. شالجوم شاهده. ایشون به یقین میتونن حرفامو تایید کنن.»
بهزاد بدون اینکه منتظر تایید نظر شمد توسط رفیقش باشد میگوید:
«نه جناب. بترکونی اصطلاحه؛ یعنی بکشی. منظورم اینه که میخوای منو بکشی.»
«ببخشید؛ من میشه بدونم قاضی کی هستند؟»
«قاضی… منم.»
«تو که مدعی و شاکیئی. نمیشه که قاضی باشی.»
«چرا میشه. الانی که شما اینجایی، این قضیه کاملا طبیعیه. همیشه قاضی و شاکی پرونده و دادستان و مجری حکم یه نفره. یه نفرم متهمه. آخرش هم متهم رو به سزای کاراش و افکارش میرسونن. روند اینه؛ نمیدونی بدون.»
«واقعا؟ ولی غیر منطقیه ها.»
«منطقی ئه؛ تو این سالایی که من دارم زندگی میکنم کاملا همینه. قانونی و منطقیه.»
«خب اصلا من برای چی تو دادگاه بیام پس؟ یه سره اجرا میکردین دیگه.»
«اینجاش رو قبول دارم؛ این تشریفاته یه خرده زائده. اما برای تحقیر و این چیزای متهم لازمه. یعنی میای می شینی حرفای منو میشنوی؛ یه خرده هم اعتراف میکنی به افکار و گناهات؛ بعدم حکم اجرا میشه. الان هم قرار نیست که روند دادگا رو مختل کنی.»
«باشد. بفرمایین ادامه بدین.»
«ادامه نداره. دفاعی داری بگو.»
«دفاع کنم رفع اتهام میشم؟»
«گوش نکردی چی گفتم؟»
«نمیشم.»
«نمیشی. حالا بگو وقتکشی نکن.»
«خب ببین. تو خیلی بیجا کردی منو خلق کردی.»
«به دادگا توهین نکن.»
«توهین نکردم. بیجا، منظورم اینه که جای بد، بدجا.»
شمد نگاهی برای اخذ تایید به دکتر قدیمی انداخت، که تاییدی اخذ نکرد. ناچار ادامه داد:
«حالا منو نوشتی، بعد جوری که نوشتی خب من باید تو رو به قتل برسونم؛ که واضحا نرسوندهام.»
«واضحا.»
«مساله اینه که من باید یه کاری بکنم؛ تاکید میکنم بر اساس نوشتهی خودت، که نکردهام؛ خب نتیجتا همون کار رو دارم میکنم دیگه. چی الان؟ چرا شاکیئی؟ هر کاری خودت خواستی رو دارم میکنم.»
«نخیر. نمیخوام بکنی.»
«خب عوض کن نوشته هه رو.»
«نمیشه. نوشته شده رفته.»
«خب … ببین میفهمما؛ ولی هر جور بهش نگاه میکنم گناهی به گردن من نیست.»
«من اصلا کاری ندارم که گناهی به گردنت هست یا نیست؛ البته به نظرم گناهی به گردنته؛ اما موضوع الان اینه که من برای صیانت از جان خودم باید تو رو اعدام کنم. یا تبعید کنم؛ باید جلوتو بگیرم. حالا چطورش رو دادگا تعیین میکنه.»
«اوهوم گرفتم. خب آقا من دفاعیاتم تموم شد؛ تعیین کن.»
«چی رو تعیین کنم؟»
شمد با تعجب به دکتر بهزاد قدیمی، در لباس خانه، با تیشرت سبز رنگ و پیژامهی توسی راهراهش نگاه میکند. دکتر قدیمی میگوید:
«من چیزی رو تعیین نمیکنم. من فقط حکم نهایی رو میدم.»
«باشه.»
«تموم شد حرفات؟»
«تموم شد.»
«نه تموم نشد. بیشتر باید باشه. اعتراف نکردی هنوز.»
«اعتراف به چی کنم؟»
«بگو که چرا قصد کردی منو بکشی؟»
«خودت خواستی دیگه. گفتم که.»
«نه این اعتراف نیست. اعتراف کن “تو خودت” چرا میخواستی منو بکشی؟»
شمد که حوصلهاش سر رفته میگوید:
«از بیگانگان پول گرفته بودم.»
قدیمی فریاد میزند:
«دروغه! تو اصلا پول به کارت نمیاد که. پول تو زمان من کار میکنه.»
شمد با آرامش میگوید:
«از دشمنات … چیزه، خانم! یه خانمه منو اغوا کرد گفت اگر این یارو رو بکشی من باهات میخوابم.»
«ادامه بده.»
«دیگه عرضم به حضورت که یه هزار سالی برنامه ریزی کردیم که بکشیمت، منتهی اینقد که تو باهوش بودی و توانمند بودی و…»
«خیلی آگاه و با استعدادم بودم، اینطور نیست؟»
«آره؛ از بس مسلط بودی به همه چیز داستان، از بس لامصب خلاقیت و نبوغ هنری داشتی، خلاصه متاسفانه موفق نشدیم.»
«نشدید؟ همدست هم داشتی کثافت؟»
«الان تو به من توهین کنی ردیفه؟»
«توهین نکردم.»
«همدست هم داشتم؛ بله.»
«رو کن اسماشو.»
«نشستهان اینجا دیگه. میشناسیشون. یکیشون هم که متاسفانه غایبه چون خودم به قتل رسوندمش متاسفانه.»
شمد با سر به حضّار اشاره میکند و ادامه میدهد:
«شالجوم که خیلی وقته میشناسیاش؛ این اصلا مستر پلن رو طراحی کرده. اون آقای چمباتمه هم عطر و اینا جور کرده بود که کشتمش…»
بهزاد با شکّاکیت میپرسد:
«عطر؟ برای قتل من؟»
«آره یادمه یه چیزای پیچیدهای گفت که بریزیم تو دماغت نمیدونم چطوری میشه دیوونه میشی از پنجره میپری پایین، درست یادم نیست. موفقیتآمیز نبود خلاصه. ولی مشارکت داشت.»
«خب دیگه کیا بودن؟»
«دیگه کسی نبود. همدستام همینان.»
«اون خانمه کی بود؟»
«کدوم؟»
«همون که وعده داد اگر بکشی منو باهات سکس میکنه.»
«نه نگفت سکس میکنه؛ گفت باهام میخوابه؛ یعنی اون میخوابه منم کنارش میخوابم. سکس و اینا نگفت.»
«خب اسمش چی بود؟ یعنی تو اینقد احمقی که بدون سکس با یارو میخوابی؟! منو احمق فرض کردی؟!»
«تو نمیخوابی؟ منظورم بدون سکسه.»
«نه. معلومه که نه.»
«خب اگر خواهرت باشه چی؟»
«توهین نکن حیوون.»
«نه دارم میگم اگر خانمه خواهرت… مثلا خواهر من باشه؛ باهاش نمیرم سکس کنم که. میدونی چی میگم؟»
«نه نمیدونم. علاقهای هم ندارم بدونم. اسمش چیه؟»
«شهلا.»
«کیه این شهلا؟»
«خانمه است.»
«پس شهلا همدست سومته درسته؟»
«راستش این قضیه خانمه و اینا رو دروغ گفتم. ساختگیه. شهلائی وجود نداشته اخه اصلا. همدستم نیست.»
«الان بالاخره همدست سومی داشتی یا نه؟»
«نه نداشتم. همین من و شالجوم بودیم و چمباتمه خدا بیامرز. ما سه تایی کارا رو برنامهریزی کردیم.»
اینجا شخصی که شمد نمیشناسد اما دکتر قدیمی میشناسد، شخصی که در مبلی سمت چپ شمد نشسته و ظرف پستهشامیهای جلویش را تا نصفه تمام کرده به میان حرف میپرد و میگوید:
«چیزه، منم همدستشونم. همدست این نیستم…»
به شمد اشاره میکند. بعد ادامه میدهد:
«همدست اونم.»
به شالجوم اشاره میکند.
بهزاد مینشیند روی صندلی و با حالتی فکور میگوید:
«پس متهم اصلی شالجومه…»
رو میکند به شالجوم که کنار شامورتی وول میخورد (انگار جایش ناراحت است). ادامه میدهد:
«تو حرف اینا رو قبول داری؟»
شالجوم یک کلهی قناس دارد شبیه خال دل در پاسور. چشم راستش بسیار بزرگ است و غیرعادی رشد کرده، چشم چپش کوچک و نخودیست. پاسخ میدهد:
«آره تقریبا قبول دارم.»
«تقریبا که… یعنی چی؟ بازم همدستی دارین؟»
«نه؛ همینی که اینا گفتن درسته. همین ما سهتا بودیم. چمباتمه رو هم من خبر نداشتم که شمد میگه بوده. لابد بوده اونم.»
بهزاد با خشم به مرد هشتپایی نگاه میکند و میگوید:
«توئم که حتما همدست اینایی. اعتراف کن!»
مرد هشتپایی با نرمی میگوید:
«نه بابا. من که مردم تو داستان. زنده نموندم. همدست چی؟!»
بهزاد با اطمینان سرش را تکان میدهد و میگوید:
«آره راست میگی. تو مرده بودی. تو نمیتونستی همدستشون باشی.»
شمد که میبیند آقای قدیمی در فکر فرو رفته با احتیاط رشتهی افکار قاضی را پاره میکند و میگوید:
«ببین آقا، الان شما منو اعدام کنی، این دو تا که هستن خب کارمو ادامه میدن. میدونی منظورم چیه؟»
«آره میدونم. فک کردی من چیام؟»
«خب دیگه. پس در نتیجه اگر هم قراره حکمی رو اجرا کنی باید روی همهمون اجرا کنی.»
«اجرا میکنم. پس فک کردی الان چرا همهتونو احضار کردم اینجا امشب؟»
شمد رو میکند به حضّار و با تعجب میگوید:
«ئه! شماها رو هم این احضار کرده؟»
بهزاد به جای جمعیت جواب میدهد:
«معلومه که من احضار کردم. پس چه فکر دیگهای کردی؟»
«من فکر کردم شاید مثلا اعضای هیات منصفهان؛ یا دادستانی؛ یا وکیل مدافع من هستن. راستش فک کردم شالجوم وکیل مدافع من باشه.»
شالجوم با حالتی حق به جانب میگوید:
«خب من که وکیل مدافع تو هستم به هر حال. یعنی منظورم اینه که اگر بخوای حتما خوشحال میشم وکیلت باشم.»
شمد با خوشحالی پاسخ میدهد:
«آره دمت گرم. وکیل من شو. من دیگه حرفی ندارم.»
بعد رو میکند به دکتر قدیمی و میگوید:
«درینک هم داری گفتی؟»
«چی میخوای؟»
«عرق سگی داری؟»
«عرق کشمش دارم.»
«همونه دیگه.»
بهزاد بر میخیزد از یخچال بطری عرق را میآورد و میگذارد جلوی شمد. یک لیوان هم برایش آماده میکند. یک مشت بادامزمینی از جلوی شامورتی بر میدارد و میریزد رو میز جلوی شمد.
شمد با تمسخر میگوید:
«ممنون از مهماننوازی شما!»
بهزاد با تحکم جواب میدهد:
«یادت نره متهم به قتلی. دیگه روتو زیاد نکن که روتو کم کنم.»
شمد کف دستانش را به نشانهی تسلیم کمی بالا میآورد و مشغول عرقخوری میشود. شالجوم بیمقدمه میگوید:
«ماجرا، آقای قدیمی، اینه که موکلم اصلا به شما کاری نداشته که بخوای مجازاتش کنی.»
«الان اینکه میخواسته، نه یک بار، چندین بار، منو بکشه، به نظر شما چیه؟»
«اینکه جناب شمد میخواسته چیکار کنه، که … خیلیها میخوان خیلی کارا بکنن. واقعیت اینه که هیچکاری نکرده دیگه. درست نمیگم؟»
رو میکند به سمت شامورتی. شامورتی یک دست کت شلوار براق دارد، زیرش یک پیرهن یک دست سفید، موهایش را روغن زده، موها سیاهند و میدرخشند. اندکی هول شده اما پاسخ میدهد:
«دقیقا. آقا من اصلا میگم که … از اولش هم گفتم، ما هیچکدوم هیچکاری نکردیم. نه من، نه شما…»
با سر به شالجوم اشاره میکند و ادامه میدهد:
«نه شما…»
با سر به مردهشتپا اشاره میکند و ادامه میدهد:
«نه جناب شمد.»
دکتر قدیمی با تمسخر میگوید:
«بایدم اینو بگین. اصلا حرف زدن با شماها وقت تلف کردنه.»
شالجوم با لحنی پدرانه میپرد وسط حرف که:
«نه نیست. الان سوال اصلی اینه که اگر ماها کاری نکردیم، که در واقع هم نکردیم، کی کاری کرده؟»
بهزاد با تمسخر میپرسد:
«کی کرده؟»
«خودت کردی دیگه. خودت همه کارا رو کردی.»
«خب برام مهم نیس توی قناس چی داری به من میگی.»
«اصلا تو چرا شمدو خلق کردی؟»
«به موضوع هیچ ربطی نداره.»
«پاسخ سوال رو بده.»
«خلقش کردم چون میتونستم. من خیلی خفنم؛ بلد بودم همچی شخصیت معرکهای خلق کنم. خلقش کردم پس. حالت گرفته شد؟»
ناگهان شمد که سرش هم اندکی گرم شده با خوشحالی پرید وسط که:
«دمت گرم. ببین از همینجا معلوم میشه منو دوست داری لعنتی!»
بهزاد با خشم پاسخ میدهد:
«من تو رو دوست دارم؟! من از تو مثل سگ متنفرم. تو نفرتانگیزترین شخصیتی هستی که میتونستم خلق کنم.»
نفسی میکشد و بعد ادامه میدهد:
«نه تنها من؛ تو نفرتانگیزترین شخصیتی هستی که در جهان ادبیات و بیادبیات میشه خلق کرد، کلا، در همهی زمانها، از ازل تا ابد، در کل کهکشان…»
شامورتی وسط حرفهای دکتر قدیمی پقی میزند زیر خنده. قدیمی با خشم به شامورتی نگاه میکند و میگوید:
«مرتیکه مزّلف! به چی میخندی. من رو حرفم خیلی مطمئنم. اصلا واسه همین اینقد به این شمد مفتخرم.»
شالجوم زمزمهوار میگوید:
«اینقدر دوستش داری…»
«ندارم. متنفرم. حرف تو دهن من نذارین. من از این شمد متنفرم. یک کلام!»
شمد با مهربانی میگوید:
«خب “متنفرم” یعنی “عاشقشم”. اینو دیگه همه میدونن. تو زمان شما هم میدونن. مگه فروید قبل از تو نبوده؟»
شالجوم با لحنی حکیمانه میگوید:
«بله فروید سالها قبل بوده، آقای قدیمی هم میدونه.»
قدیمی با استیصال میگوید:
«ببین؛ من حرفتانون رو یه پشیز قبول ندارم. اهمیتی هم نمیدم راستش. ولی اصلا چه ربطی به موضوع داره که من این عنتر رو دوست دارم یا ازش متنفرم؛ دارم به زبان خیلی روشنی میگم ازش متنفرم؛ شماها میخواین فکر کنین من دوستش دارم، عاشقشم، برام مهم نیست؛ ولی اصلا که چی؟»
شالجوم پاسخ میدهد:
«خب همین دیگه. وقتی دوستش داری این کارا رو میکنی. الان هم از دستش عصبانی هستی که کارش رو تموم نکرده.»
بهزاد قدیمی چشمانش قدر یک نعلبکی گشاد میشود و میگوید:
«یعنی دری وری از اینی که تو الان گفتی باید درس بگیره.»
شامورتی از روی مبل بلند میشود. به طرف دکتر قدیمی میرود. دستش را به شانهی راست او میگذارد و مینشاندش روی صندلی نارنجی، جلوی سه نفر دیگر. بعد در حالیکه جلوی همهی حضار با تفرعن و مبادی آداب قدم میزند شروع میکند که:
«مساله در واقع خیلی سادهتر از این حرفهاست جناب دکتر. شما خیلی پیچیدهاش کردی؛ البته از ذهن حواس پرت شما انتظاری جز این هم نمیره!»
شمد و شالجوم غش غش میزنند زیر خنده؛ مرد هشتپا هم محجوبانه میخندد. شامورتی با طعنه ادامه میدهد:
«در تمام شکواییه شما، جناب دکتر، فقط یه چیز درسته. اون هم اینه که شما از دست همهی ما شاکی هستی. همین و همین. تمام اتهامات و شواهد و اینا در واقع من در آوردی و بیپایه اساس هستند.»
بهزاد میخواهد حرفی بزند که شالجوم متحکمانه میگوید:
«یه دقیقه گوش کن چی میگه. اینقد حرف نزن. گوش کن!»
شامورتی با سر تشکر کوتاهی از شالجوم میکند و ادامه میدهد:
«شما از کل ما شاکی هستی که چرا نقشههاتو عملی نکردیم.»
شمد با عجله میپرد وسط حرف شامورتی که:
«نقشهها که میگه یعنی همین نقشهی قتل خودت. حواست باشه. تعقیب کن حرفا رو گم نکنی.»
بهزاد با پرخاش پاسخ میدهد:
«دارم گوش میکنم. حواسم هم پرت نیست. من دکترای عمران دارم گوزوها. فکر کردین اصلا با کی دارین حرف میزنین؟! من هوشمندترین شخص این جمع حاضر هستم.»
این بار تمام حضار با صدای بلند قهقهه میزنند. شالجوم و شمد از روی مبل بر میخیزند و به شامورتی ملحق میشوند. میروند سمت صندلی دکتر قدیمی. صندلی را احاطه میکنند. قدیمی با صدای بلند داد میزند:
«من از شماها نمیترسم.»
از صندلی خیز بر میدارد و مشتی پرت میکند سمت صورت قناس شالجوم. مشتش از صورت شالجوم رد میشود، بیاثر. شالجوم صورت کریهش را نزدیک صورت بهزاد میکند و پدرانه میگوید:
«ما سه تاییم. تو یه نفری.»
بهزاد دوباره مینشیند بر صندلی نارنجی. شمد رو میکند به شالجوم و میگوید:
«خب بکشیمش الان؟»
شامورتی از طرف دیگر شالجوم میگوید:
«نکشیمش برامون درد سر میشه ها.»
شالجوم با خیالی راحت، همانطور که چشم به بهزاد دوخته بلند داد میزند:
«پخ!»
بهزاد قدیمی از ترس داد میزند:
«یا خدا! حرومزاده!»
هر سه قاتل حرفهای میزنند زیر خنده. شالجوم بر میگردد سمت در خروجی و داد میزند:
«یاران عزیز من! دادگا تمومه.»
شامورتی با خرسندی میگوید:
«هر چی داد بود گاییدیم.»
شمد میگوید:
«بکشیمش بابا. تموم کنیم قصه رو.»
شالجوم نگاهی به شمد میاندازد و به سمت در خروجی میرود. همزمان که از در خارج میشود میگوید:
«خدافظ بهزاد.»
پشت شالجوم، شامورتی میرود و میگوید:
«شب خوش جناب دکتر.»
شمد رو میکند به بهزاد و داد میزند:
«پخ!»
بهزاد نفرتزده نگاهش میکند. شمد شانهای بالا میاندازد و در حال خارج شدن میگوید:
«دفعه دیگه نمیام. این دفعه هم اگه میدونستم اینقد بچهبازیه نمیاومدم.»
حالا هر سه قاتل رفتهاند. بهزاد قدیمی رو میکند به مرد هشتپا که هنوز روی مبل لمیده است و با چشمانی خسته به او خیره است. میگوید:
«خب تو هم برو دیگه. نشستی کاری داری؟»
مرد هشتپا با صدای جنوبی و بیحالش جواب میدهد:
«من که خیلی وقته رفتم عمو.»
بر میخیزد از مبل. پاهای مارگونهاش روی زمین شنا میکنند. انگار بر تخت روانی حرکت کند، تنهاش پایین و بالا میرود. کند و یکنواخت میرود سمت پنجرهی هال. پنجره را باز میکند. پاهایش را یکی یکی از پنجره رد میکند. آخرش هم از پنجره میرود بیرون.
قدیمی سیگاری آتش میکند و میرود سمت پنجرهی باز. از طبقهی سوم نگاهی به پایین ساختمان میاندازد. خبری نیست. هیچ چیزی نیست. میرود لب پنجره میایستد. مینشیند توی قاب پنجره. پاهایش را بیرون ساختمان تاب میدهد. با خودش میاندیشد سیگارش را تمام کند بعد. سیگار را دود میکند. باد خنک زمستانی میخورد به کلهاش. خوشش میآید که زندهاست. زیر لب زمزمه میکند:
«واسه چی اصلا؟ کون لق همهشون.»
بر میگردد توی خانه و پنجره را کیپ میبندد.
عالی بود. در واقع باید قبلا کتابهای اقای قدیمی را خواند تا با این شخصیتها و تواناییها و احوالشان اشنا بود تا این داستان باور پذیر شود و از خواندنش لذت برد
چون تمام این شخصیتهای جذاب رو از قبل میشناسم خوشبختانه، خییلی لذت بردم از خوندنش. حتی نوستالژیک بود:)
خیلی عالی بود (=
شخصیتهایی که توی داستان یه شکل دیگه بودن، حالا در زمان حال بودن.
خیلی جالب بود.
انگار یه تکهی دیگه از پازل رو بهم دادن پازلی که باز بیشتر راجعبه شمد و شالجوم و بقیه بدونم (:
عالی بود آقای قدیمی. لذت برد
دست مریزاد اقای قدیمی
لذت بردم
قلمتان مانا
آشنایی با شما باعث افتخار من بود.