ماجرای مناسک مرموز و گیسوان گسیخته

پولیور راه راهِ نخ کش شده‌اش را روی بخاری انداخت و چوب‌ها را که بی‌تفاوت گوشه‌ای افتاده بودند با پا هل داد سمت اجاق و بلند داد زد «بیشاپِ حرام‌زاده.» شعله گُر گرفت و صدای کِز شدن گرد و غبار پخش شده از دهانش به گوش رسید که تا ته کلبه می‌رفت؛ اینجا و آنجا. انگار حشراتی سرمازده خود را به هُرم آتش بسپارند و بسوزند و در آن لحظه‌ی آخر داد زده باشند «بیشاپِ حرام‌زاده.» بیشاپ برای هر جنبنده‌ای تا سه فرسنگ آن طرف‌تر آشنا بود. ولی از اول معرفت درستی نداشت. این را به خود می‌گفت و دست‌هایش را روی شعله گرم می‌کرد. چکمه‌های خیسِ گِلی را که کنار در انداخته بود و گرما خیسی‌شان را روانه می‌کرد کف کلبه و او زل زده بود به باریکه‌ی آب که آرام نزدیکش می‌شد و می‌اندیشید بیشاپ چرا رفت. بیشاپ از اول آنجا بود، روزی در را باز کرده بود و وارد کلبه شده بود و مانده بود؛ سال‌ها. آن بیشاپِ پیر. آن حرام‌زاده. حتما باید جایی در لاکش فرو رفته باشد. آن قدر فرو رفته که در خودش گم شده. جنگل را زیر پا گذاشته بود و باید پیدایش می‌کرد ولی نشد. پیدا نشده بود. تا گرگ و میش گشته بود و خبری نبود. اسب دیگر نرفته و برگشته بود. اسب غمگین. ناامید. همه روی بیشاپ حساب می‌کردند. می‌اندیشید که بعد از پانزده سال زندگی مشترک چرا باید رفته باشد. سعی کرده بود زن جذابی باشد. به خودش رسیده بود. موها را شانه کرده بود. بافته بود. فروردین که می‌شد می‌بافت و از پنجره رد می‌کرد و به آن درخت قطور بیرون کلبه می‌دوخت تا بیشاپ آرام عبور کند و از پنجره بگذرد و به درخت برسد و از آن بالا برود. بالا برود و در بلندی گم شود. او از زن چیزی نمی‌خواست جز این. هر فروردین باید می‌رسید آن بالا و آن قدر بالا می‌رفت که دیده نمی‌شد و زن نمی‌دانست آن بالا در فروردین چه بر بیشاپ می‌گذرد که یک هفته‌ای می‌ماند و او یک هفته‌ای مو به درخت بسته، منتظرش. و حالا چه شده که هفت شده هشت و هشت شده ده و او نیامده. بعد از پانزده سال. چرا چیزی نگفته بود؟ بیشاپِ حرام‌زاده.

کف کلبه، گیس‌بریده‌ی پانزده ساله‌اش ریخته بود و او پانزده سال پای بیشاپ مانده بود. در شعله خیره شد. کیلد را توی در چرخاند و قفل کرد. مطمئن نبود کاری که برای بیشاپ کرده بود فداکاری باشد. ولی دستش جایی بند نبود، هفت شده بود هشت و هشت ده و حالا پانزده. گیسهای بریده‌اش را ریخت توی آتش. صدای بلندی از دودکش کلبه رفت تا بالای آن درخت، ناله‌ای تیز و نه چندان رمانتیک. ناله‌ی آن گیسوان بریده، همه باهم، درهم داد زدند «بیشاپ حرام‌زاده…»

پايان

مهدی آبایی

تاریخ نگارش: مهر 99

5/5 - (1 امتیاز)

نظر

  • 🖤🖤

    زی
    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید