دستم را بگیر
فیلیپ سینی پیاز را گذاشت کنار و گفت «تهرانیها دنبال بهانهاند بریزند توی خیابان.» عین این را نگفت چون فارسی بلد نبود که عین این را بگوید ولی من فارسی به حرفش فکر میکنم و میدانم فارسیاش میشود همین. بهانه را عینا گفت ولی من بهانهاش را قبول ندارم. تهرانیها همیشه هم دنبال بهانه نیستند. بعضی وقتها دلیل دارند بریزند بیرون ولی به بعضیها بر میخورَد و برخورد میکنند. به خدا این نه حرف فیلیپ است، نه من. من خودم خاتمی را ترور کردم تا جلوی شلوغی تهران را بگیرم.
فیلیپ توی اتاق وسطی خوابیده و من که امروز برایم روز مهمی است، فعلا توی کنج خودم آرشیوِ روزنامههایم را ورق میزنم. لای سال 76، چشمم میخورَد به «خاتمی فردا ظهر در استادیوم شیرودی حضور مییابد.» فردا روز تربیت بدنی ما در شیرودی بود. شیرودی قبلا امجدیه بود و ما را از دانشگاه آورده بودند آنجا تا به جای پینگپونگ زیرزمینی بدویم. باید هشت بار دور زمین فوتبال میدویدیم. از دور هفتم حس کرده بودم چشمهایم نارنجی شده. من و آلن بعدش رفتیم ساندویچ زدیم و چون میدانستیم قرار است خاتمی بیاید، نقشهی ترورش را کشیدیم. هیچکس نمیفهمید چون آن سال هنوز چشمهای ترافیکی آدمها را نمیپایید و مثلا ولیعصر را هم هنوز یکطرفه نکرده بودند. دوتایی بعد از شلیک، هزارتا راه فرار داشتیم. دو تک تیرانداز، از دو پنجرهی آپارتمانهای روبهروی امجدیه. دو زاویهی ضد هم و بعد صحنه را خالی کردن. تفنگ را آلن انتخاب کرد چون اینکاره بود ولی سر حرفش نماند چون اینکاره نبود. اشکال زبان مادریام است که نمیتواند بین این و آن کاره بودنِ آدمها فرق بگذارد. او رفت و چپید توی خانهشان در یکی از محلههای ارمنینشینِ تهران؛ میرزای شیرازی! من مانده بودم تنها. تک تیرانداز و یک پنجره. آخرش هم تنهایی صحنه را خالی کردم.
فیلیپ دارد بیدار میشود. همیشه با یک نفس خیلی عمیق بیدار میشود. نفسش بوی پیپ میدهد. به خصوص وقتی از خواب بیدار میشود. زیاد پیش آمده که من خودم وسط حرف زدنِ او از خواب بیدار شده باشم. صدایش مثل بُرسِ زبر است. وقتی خیلی کوچک بودم بیشتر پیش میآمد که وسط حرفهایش از خواب بپرم. یک بار، سر عصر، توی نشیمن خوابیده بودم و مادرم و فیلیپ بالای سر من نشسته بودند به چایی خوردن. فیلیپ استکانِ سرخالیاش را میمالید به وسط پاهایش. من که چشمهایم تازه داشت باز میشد، اولین چیزی که دیدم لای پای ته استکانی شدهی او بود. میگفت «بلوار کشاورز سال چهل، چهل و دو اینطوری نبود. یک طرفش یک زمین خاکی بلند و پهن بود و وسطش چندتا درخت. جون میداد واسه نفس کشیدن. بقیه جاهای تهران هم جون میداد.» این آخری را نگفت ولی وقتی فارسی فکر میکنی، جملهها پشت هم در میآیند و بقیهی یک جمله دستِ خودت نیست. حرفِ مادری آنقدر حرف میآورَد تا هزار جور بشود تعبیرش کرد. انگلیسی اینطور نیست. شاید هم هست ولی چون زبان مادریام نیست فکر میکنم فرق دارد. زبان مادریِ فیلیپ را از مادرم دارم که با او ازدواج کرد، چون فکر میکرد یک مرد غیر ایرانی حرفگوشکن است و راحت سواری میدهد. مردی را انتخاب کرد که مهاجر بود و خوشبختانه افغانی هم نبود. البته من مشکلی با افغانیها ندارم؛ با این که از یک تاریخی به بعد ریختند توی تهران. خب قبلش هم ریخته بودند. تهرانِ قبل از نادرشاه کلی در برابر افغانها مقاومت کرد و آخرش ویران شد. من این افغانهای مظلومِ معاصر را منع نمیکنم. من خودم یک منعشدهی مادرزادی هستم.
لای روزنامههای آرشیویام، دو برگ روزنامهی سال 32 هست؛ اسیای جوان با تیتر هنوز کشور متشنج است و لای این دو برگ یک کاغذ کاهی با دستخطِ خودم. مادرم که فیلیپ او را مهوش جون صدا میکند، هیچوقت نگذاشت موقعِ خروشِ مردم، حتی خروش خوشحالیشان، من هم بریزم بیرون. همیشه همهچیز را از پشت پنجرهی واحد بالایی سینما بلوار دیدهام و از یک جایی به بعد هم با آن دختر مانتو آبیِ وسط بلوار چشمتوچشم شدهام. مانتوی آبیِ مواج، لای درختها، آبیِ صاف که رنگش از کمرنگ به پررنگ و برعکس موج دارد. دختر تنهای روی نیمکت که بعدها میفهمیدم اسمش بهناز است. فقط دو بار قاطیِ مردم شدم؛ اتفاقی. هشت آذر 76 و یکی از چهارشنبههای سوری. هر دوبار من قبل از مردم بیرون بودم. آن چهارشنبهسوری از دانشگاه میآمدم و هشت آذر میرفتم دانشگاه که خب به دانشگاه نرسیدم. از حافظ و سپهبد قرنی نمیشد جلوتر رفت. جشن خیابانی مردم آنقدر برای من غریب بود و تازگی داشت – و انگار فقط برای من اینطور بود – که به اولین جای ممکن پناه بردم. رفتم هتل اطلس و برای چند ساعت اتاق گرفتم. شلوغیها را فقط میتوانستم از پشت پنجره ببینم. صاحب هتل خیلی راضی بود که کسی در آن شرایط آمده اتاق بگیرد، آن هم فقط برای چند ساعت. انگار پناه آوردن به این هتل را دوست داشت یا شاید برایش نوستالژیک بود. نوستالژیک وقتی به ذهنم رسید که یادم آمد هتل اطلس قبلا آتلانتیک بوده. اتاقم تخت داشت و یک میز کشودار جلوی آینه، یک چهارپایه و یک تابلوی دختر شیرازیِ اناربهدست. یک دفتر کاغذ کاهی هم توی کشوی میز بود که آن را برداشتم و از ترسم زود زدم بیرون چون پنجرهی اتاق 123 رو به حیاط بود و شهر معلوم نبود. میترسیدم جشن تمام بشود و من چیزی ندیده باشم. بیرون، بینِ بزن و بکوبِ مردم راهم را باز میکردم، به خاطر بنبستِ مردمی چند بار راهم را کج کردم و هرچیزی را که میشد دید میزدم. تا رسیدم خانه، هرچه را دیده بودم روی کاغذ کاهی نوشتم. «مردم فوج فوج آمده بودند بیرون. ماشینها کیپِ هم، باندهایی که صدا بلند کرده بودند، آدمها اینجا و آنجا میرقصیدند، گروههای چند نفرهای که یکجا بند نبودند، مردم فقط خوشحالی میکردند و من لای شلوغیِ تکهپارهی جمعیت چشمم افتاد به شعبان جعفری. قبلش چشمم داشت از کار میافتاد. توی یکی از خیابانها مامورهای ضد شورش ریخته بودند و گاز اشکآور زده بودند. من و چند نفر دیگر یک کوچه گیر آوردیم. از ترسِ حبس شدن، کوچه را بالا و پایین میکردیم که من چشمم افتاد به شعبانِ منتظر. قمهی صدفی پر شالش، سبیلهای شسته رفته، وسط کوچه ایستاده بود و کشیک میداد تا نوچههایش برسند و بریزند سرِ خوشحالی مردم. الحق که شعبان واقعا بیمخ است. به من که از همه به او نزدیکتر بودم گفت «تمومی نداره این کارهای تهروون.» یادم هست آن موقع که مینوشتم هم میدانستم قضیه عادی نیست. گرهای افتاده بود به جانِ عضلاتم. حس میکردم زمان تنیده است به خودش و به همهی وجودم. حسی که نه بیرون و توی خیابان، که توی خانه و موقع نوشتن بهم دست داده بود. همین کافی بود تا دیگر با مهوش بحث نکنم و دلم نخواهد موقع شلوغیها – هر جور شلوغی – بزنم بیرون. باز از پشت پنجره، از واحد بالای سینما بلوار. میدیدم و نمیتوانستم چهارشنبهسوریهای قدیمِ اینجا را مجسم کنم که یک طرف بلوار کشاورز یک زمین خاکی بلند و پهن بود. بهناز را هم باز میدیدم؛ بیشتر. بهنازی که برق نگاهش بغض داشت. وقتهایی که باران میآمد، قطرههای روی شیشه پر میشدند از صورت بهناز و هزار صورت بهناز روی شیشهی پنجرهام وا میرفت.
فیلیپ کف زمین را طلاق داده و چهارزانو نشسته است. لحظات خلسهی بعد از چُرت روزانه را رد میکند. چهارزانو نشستنِ بینقصش همیشه برایم عجیب بوده. یک بار که دو زانو نشسته بود روی صندلیِ نشیمن و یکدرمیان دولا میشد تا به قول خودش خون بیاید توی صورتش و برگردد پایین، گفت «بعد از انقلاب تهرانیها به بهانهی هر مصیبتی میریزند توی خیابان و آن مصیبت را به یک بزم تبدیل میکنند.» خواست بگوید مثل مصیبت کربلا که خونِ زیادی توی صورتش جمع شد و حرفش را خورد. آدم وقتی حرفِ زبان مادریاش را میخورد تابلو میشود. مهوش از حرفخوریِ او استفاده کرد، سینیبهدست از آشپزخانه آمد، داد دست فیلیپِ دوزانو و گفت «پس چرا قبل انقلاب اینطوری نبود؟ سر زلزلهی بویینزهرا…» و فیلیپ که سر پوست کندنِ اولین پیاز اشکش درآمده بود، گفت «لابد اون موقع نمیدونستند پسلرزه چیه!» خودش چندتا از بزمهای بعد از انقلاب را به چشم دیده بود. مثل بزمِ زلزلهی 96، بزم زلزلهی 99. امروز سیزده به در است، یک بزم سرخود و من از پشت پنجره میبینم که تهران خلوتِ خلوت است و از خلوتی در نمیآید. ماشین رد نمیشود، فقط کفتر پر میزند. تهران یک آدمِ خودرای است. خودش تصمیم میگیرد اهالیاش کِی بیرون بیایند و کِی خانهنشین بشوند. به خدا وقتی فهمیدم آدم است، بیکار ننشستم. بعد از آن روزِ امجدیه دستم آمده بود که ترور و تهران جوربهشو نیستند؛ حتی تروری که طبق برنامه پیش برود. هدفگیریِ تمام ترورهای تهران اشتباه بودهاند؛ خب کسی روحش هم خبر نداشت که تهران آدم است و همهچیز گردنِ خودش. من همان لحظه که این را کشف کردم، رفتم تا تهرانِ آدم را خفه کنم.
سال 93 بود. میخواستم کاری کنم تا مردم دیگر نریزند بیرون و کار دست خودشان ندهند. تهران بلد است طوری خودش را شلوغ کند که آن شلوغی گردنِ مردمش را بگیرد. خون به پا کند و دست و پا بشکند. دور و توی خودش را هم آنقدر شلوغ کرده که میگویند اگر یک زلزلهی درست و درمان بیاید، مثل سیل همه را غرق میکند. برای خفه کردنِ تهران، نرفتم بام تهران چون گلوی تهران برعکس تصور رایج در بام تهران نیست. برج میلاد هم نه چون درازی ملاک نیست. میلاد فقط یک آلت است؛ یک ابزار که معلوم شده خیلی هم به کار نمیآید و شایع شده که ابزارِ آلتخرابکنی هم هست. گلوی تهران در خیابان گلوبندک است. قدیم گلوگیر هم صدایش میزدند. بعد چهارراه، به سمت جنوب، جایی که گذر آدم به دباغخانه میافتد. بعد از خانهی مرحوم مستوفیالممالک، به طرف چاله حصار. جایی که هزار سال پیش بهش میگفتند چاله میدان و قبل از نادرشاه یکی از پایگاههای برجهای حصارِ دور تهران بود؛ بدنهای بیچشمِ مراقبِ تهران، در نبود دوربینهای امنیتی. یکی از گوشههای پرتِ همان حوالی، یک درِ چوبیِ کهنه است، افقی روی زمین، که اگر زورت بکشد و قلابش را بکِشی، صورتِ خاکیِ تهران را خواهی دید. من دیدم و خوابیدم روی او و دو دستی گلویش را گرفتم تا خفهاش کنم. صورتش مثل اژدهای فرتوت بود یا شاید یک مرغِ پیر. چروکهایش لرزید، سرفهی شدیدی کرد، مرا پس زد عقب و طوفان بهپا شد. با آن سرفههای سفت، زد چند درخت را انداخت و یکی دو نفر را کشت. سینهاش آنقدر چرک بود که درست بعد از سرفه کردن، هوا کثیف شد و از مردم خواستند یک روزهایی از خانه بیرون نیایند. داشتم به قصدم میرسیدم اما مردم گوششان بدهکار نشد. صحنه را خالی نکردند.
به فیلیپ نمیآید، اما یک مهاجر است. تصور رایج از مهاجر خارجی که آمده تهران یک افغانی است. اما فیلیپ آلمانی است؛ آلمانی بلد است ولی به خواست مهوش جون، که غیر از فارسی فقط انگلیسی و کمی پشتو میداند، وانمود میکند زبان مادریاش انگلیسی است. فیلمساز است اما هنوز فیلمی نساخته. عاشق معتادهای متجاهر است. یعنی عاشق ساختنِ فیلمی که دربارهی معتادهای متجاهر باشد. با تماشای فیلم «دایرهی مینا» عاشق اینجور معتادها شد. به نظر او روندی که معتادهای متجاهر از سر گذراندهاند و از سرشان نیفتاده، یک سوژهی ناب است. یک روز خربزه گاز زد و گفت «آن موقع پاتوق اینطور معتادها دروازه غار بوده اما این روزها پستوی پارکها و پلها و …» با لپهای قلبمه شده تکیه داد و گفت «که البته اگر قبل انقلاب هم تهران اینقدر پارک و پل داشت، همینطور میشد.» به نیت خربزهی بعدی نیمخیز شد و گفت «قبلا خون میفروختند حالا کلیه میفروشند و هرچیزشان که بشود فروخت.» خربزهی قبلی را قورت داد و گفت «قبلا فقط معتادهای متجاهر مرد داشتید، الان مرد و زن و بچه دارید.» چنگال را فرو کرد توی یک تکه خربزهی دیگر و گفت «به خاطر زمانه است. اتفاقی است که هرجای دنیا میافتد و من حتما روی این همهجایی بودنش تاکید میکنم تا فیلمم انگِ سیاسی نخورد.» وجدانن آلمانیِ باسیاستی است. به نظر او تجاهر در کل چیز نابیست و من به نظرم تهران، حتی اگر معتاد هم نباشد، یک متجاهر ناب است. یک بار دیگر هم رفتم که هلاکش کنم ولی وقتی رسیدم گلوبندک و آن درِ خواب را برداشتم، دیدم صورتِ تهران آن زیر نیست. سالی بود که گفتند زمین تهران رانش کرده ولی در اصل ورجه وورجههای زیرجُلکی کرده بود. مثل یک موجود موذی، با همان حالِ طاقبازش، پاورچین پاورچین پاها را برده سمت غرب، سرش رفته سمت شرق و همان لحظه یک لبخند موذیانه روی صورتش نقش بسته. هنوز دقیق نمیدانستم که الان هر جای بدن او کجاست تا بروم یکی بزنمشان. وگرنه حتما میرفتم. چون من اصلا راضی نبودم یک موجود چینی بیاید، کلی آدم را بکُشد، تهران را اینطوری خلوت کند و طوری نقش بازی کند که به مقتولها بشود اتهام قاتلی زد. آن هم با این سرنخ که همهی آنهایی که کشته میشوند، دستکش پوشیده بودند. از آن دستکشهای سفید لاستیکی که قاتلهای بیرحم و خونسرد خارجی دست میکنند. به خدا به کسی کنایه نمیزنم. من خودم یکی از همین مقتولان بالفطره، ببخشید بالقوه، محسوب میشوم.
از پنج اسفند 98، یک ماه و هشت روزی هست که بیرون دستکش دست میکنم. دستکش دستم نباشد، بعید نیست مادرم خانه راهم ندهد. با دستکش لاستیکیِ سفید دستم، بیشتر احساس قاتلی دارم تا مقتولی. قاتلی که صبحها، ظهرها، میرود کشیک میدهد تا ببیند بهترین ساعت زدن به یک خانه کِی است. تا بعد برود و بکُشد. با چاقو، با قمه، با زنجیر؛ یک نفر، چند نفر، اتفاقی، مثل یک تصادف زنجیرهای. صبح که از بیرونِ خلوت میآمدم همسایههای بغلی را دیدم که دستکشپوشیده دارند سوار ماشین میشوند. شاید آنها هم قاتل بودند و راه افتاده بودند بروند و خودشان، یا آدمهای دیگر، را سر به نیست کنند. وگرنه آدمِ عاقل که وسط قلدر بازیِ یک موجود چینی راه نمیافتد برود بیرون. سیزده بهدر هست که هست! مرگ مگر این حرفها حالیاش میشود؟
فیلیپ حالا مشغول حرکت چاتورانگا دانداسانا است. همیشه بعد از خواب، پنج ستِ سی ثانیهای میرود. حرکت چاتوراگا دانداسانا را هرکس تجربه کرده باشد میداند تحمل سه ثانیهاش هم سخت است و یوگا میگوید ورزشی است برای قدرِ هر یک ثانیه را دانستن. او صد و پنجاه ثانیه توی این حرکت میماند؛ به شکم، دستها با زاویهی 90 تکیهگاه بدن، بدن صافِ صاف، روی نوک انگشت پا. هفتاد سالش است و کم نمیآورد. لاغر است و چاق نمیشود. تازه معتادِ پیپ هم هست، بدجور و اگر میشد توی خواب هم میکشید. نمیدانم اگر پیپ دود نمیکرد چند ست میرفت. غیر از آن یک باری که پلاسکو را آتش زدم، من هیچ سررشتهای از دود و کاری که با بدن میکند ندارم.
نبرد غیرت و آتش. از روزنامهی ایران آن روزِ 95 فقط صفحهی اولش را دارم. عکسی از پلاسکو که هیچی از آن معلوم نیست و پشت یک هیولای دودی و مهآلود مخفی شده است. فردای روزی بود که ورشکست شدم. آنقدر دست توی بازار پوشاک زیاد شده بود و بازار به بهانهی دلار، پول غیر مادری، آنقدر دست دست کرد که کم آوردم و پولهای فیلیپ به باد رفت. تهران یادش رفته بود قبلا فقط یک ولایت بوده، افغانها یک بار ترتیبش را دادهاند، حالا گندهلات بازی در میآورد و هر کسی را از هر دهکورهای را توی خودش جا میداد. به خاطر انتقام و چون غیرتم قبول نمیکرد یک مهاجرِ غیر افغانی، توی ناف تهران، پولهایش را ببازد، رفتم تا انبارِ همهی رقیبها را دود کنم. آتش زود گُر گرفت و مجبور شدم زودتر از تصورم صحنه را خالی کنم. دودِ آن روز هنوز گاهی گلویم را تنگ میکند و یادم میآورَد دود چهها که نمیتواند با آدم بکند.
فیلیپ پیراهنش را در میآورد به نیتِ ست ششم. وقتی یک ست بیشتر میرود، یعنی آن روز عزمش را جزم کرده تا فیلمنامهاش را بنویسد. اگر پای فیلم و انگ خوردن در میان نباشد، آدمی است که مدام قبل و بعد انقلاب را مقایسه میکند. البته مقایسههایش جای هیچ انگی را باقی نمیگذارد. به نظر او تهران همیشه همینطور بوده است. یک بار که پیپش چاق نمیشد و داشت شاکی میشد گفت «تهرانیها قبل از انقلاب هم هی میریختند خیابان.» مادرم جواب داد که «نخیر! قبلا مردم توی خیابون بودند. لازم نبود بریزند بیرون. تازه بعضی وقتها همه با هم خیابونها رو خالی میکردند. مثلا موقع سریال مراد برقی که اسمش شد سریال خیابونخلوتکن.» فیلیپ که هنوز نتوانسته بود چاق کند گفت «قبلا دیسکو و کاباره بود، الان کافه و مرکز خرید. البته کافه قبلا هم بود.» همان موقع بود که به فیلیپ پیشنهاد دادم به جای پیپ، قلیان را یک بار امتحان کند. فیلیپ هم گفت «تو نمیخواد به من بگی. تهران قبلا به جای کافه بیشتر قهوهخانه داشت. پاتوقم بودند. من بعدِ قلیون، پیپ رو شروع کردم. تو دربارهی دود و این چیزها چی میدونی آخه! اصلا تا حالا دست زدی به آتیش؟»
من بعد از آتشِ پلاسکو بیشتر درباره دود دستم آمد. فهمیدم میتواند آدم را یکجا-نشین کند. مادرم یکی از چهارشنبههای سال 96 دودی شد و یکجای نشیمن را به نام خودش زد. از آن به بعد، ما هرکدام روی سر سینما بولوار، سه اتاق مجزا داشتیم؛ کنجِ من، اتاق وسطیِ فیلیپ، نشیمنِ مهوش. آشپزخانه و دستشویی نقطهی مشترکمان بود و غیر از اینها نمیرفتیم توی حریمِ هم. از چهارشنبههای سفید چیزی توی صفحهی اول روزنامهها نیست ولی مهوش از وقتی بعضی زنها روسری برداشتند از خانه بیرون نرفت. خودش خیلی باحجاب نیست. از دوران کشف حجاب هم بد نگفته و من همیشه فکر میکردم کشف حجاب، به خاطر کشفش، چیز خوبیست چون باعث میشود ارزش چیزی را که کشف میشود بهتر بفهمیم. اما مادرم لای اولین دودهایش، وقتی هنوز از هم مجزا نشده بودیم، گفت «این کارها به روح تهران نمیخورَد. تهرانِ بیحجاب دیگر تهران نیست و از صدقهسریِ روسریهای روی هوا، دارد تبدیل میشود به هر جایی، هر شهری. ای بیحجابهای متجاهر.» مادرم طوری از روحِ تهران حرف میزد که انگار او روح تهران است. من که به نظرم تقصیر خود تهران است. مهوش مثل بقیه روحش هم خبر ندارد که تهران آدم است و آدم را لخت میکند.
فیلیپ با عرقگیر رفته جلوی پنجره و من خوشم نمیآید. آخرین باری که جلوی گاز ایستاده بود و پیاز سرخ میکرد، گفت «تهران شهرِ عشقیهاست.» من دوزاریام افتاد که دارد به عشق من کنایه میزند و منظورش بهناز است که عشق فیلم بود و پاتوقش سینمای زیرِ ما. یا میآمد فیلم تماشا میکرد یا وسط بلوار، روی نیمکت جلوی سینما مینشست و پردهی سردرِ سینما را نگاه میکرد و زوجهایی که راهشان را کج میکردند توی سینما. منظور فیلیپ بهناز بود یا نبود، من میدانم که تهران چون آدم است عشق حالیاش نمیشود. اگر میشد، تنِ یکی از زنهای بامرامش را سرخ نمیکرد و ولالمعطلِ میدان فردوسیاش نمیگذاشت. همین چیزهاست که بین تهران و شهرهای دیگر دنیا فرق میگذارد. ما زن سرخپوش داریم آنها میس هاویشام؛ هر دو قالگذاشتهشده اما مال ما هنوز قرمز میپوشد و کف خیابان است تا شاید معشوق یک روز راهش به آنجا بیفتد و او را بشناسد. مالِ آنها خودش را حبس کاخش کرد و قید هر مرد و عشقی را زد. چند بار به سرم زد بروم جلو و بگویم فلانی من همونم و شناختمت تا ببینم واکنشش چیست و دست از سر فردوسی – که خودش درگیر عشقِ زبان مادریاش بوده – برمیدارد یا نه. آنقدر جلو نرفتم تا زن سرخپوش را جمع کردند. همانطور که در مورد بهناز هم آنقدر جلو نرفتم که فیلیپ جلو رفت و فهمید بهناز دیویدی میفروشد و کلی فیلمهای ایرانی دارد. نباید دست دست میکردم. هنوز هم میتوانم دست دست نکنم.
امروز میخواستم کاغذ کاهی را دست بگیرم و بنویسم. از هشت آذر آن سال که زمان به خودش و به من گره خورد، دیگر هیچ ننوشتم. فقط نقاشی کشیدهام. صورتِ بهناز را، هر بار که باران و میزد و صورتش میآمد توی قطرهها. امروز، هم به نیتِ یک تلفنِ راحت رفته بودم بیرون و هم برای این که ازدحامِ سیزدهبهدر را از نزدیک ببینم و بیایم خانه بنویسم. کاغذ کاهیِ من آماده است. جنسش مثل آن دفتر مشقهای قدیمیِ زمان جنگ است که خوب نمیشد رویشان نوشت. هرقدر هم که زور میزدی باز کلمههایت، حرفهایت، کمرنگ میماند. نقاشیهای عشقیام هم روی کاغذ کاهی رنگ و رو ندارد. نوشتهی قبلیام هم که با گذشته و آینده گره خورد. چیزی برای نوشتن ندارم. بیرون خبری نبود. ماشین رد نمیشد و فقط کفتر پر میزد.
حالا فیلیپ شلوارش را هم درآورده. وقتی شلوارش را در میآورد یعنی عزمش را جزم کرده تا یک کارِ اساسی بکند. میدانم چه نقشهای دارد. حالا که کار و کاسبیِ سینماها کساد است، میخواهد سینما بلوار را که روز عادی هم کساد بود از صاحبش بخرد تا بعدا که فیلمش را ساخت، همان پایین اکرانش کند. مطمئنم کساد میمانَد. چون آیندهی خیلی چیزهای تهران توی ایران مال است. من هم، به تنهایی و در یک نوبت، مغز هفت پسربچهی دبیرستانی را خوردم تا با قوت بیشتر بتوانم هجوم ببرم به سمت او.
خیلی وقت پیش بود که دوزاریام افتاد باید گروه درست کنم. بعد از جدالِ تک و تنها و ناکامم با تهران. بعد از اینکه دیدم مامورها چطور گروهی ریختند توی خاک سفید و دخل آن لانه زنبور را آوردند. یک کندوی تودرتو، با زنبورهای نیشدار، نیشهای تیز و کُشنده. جالب است که کسی به جایی مثل خاک سفید نمیگفت لانه زنبور ولی اوایل انقلاب به جاهایی مثل پایگاه کمیته میگفتند «اونجا که لونه زنبوره». نابود شدنِ خاک سفید کار خیلی درستی نبود چون هر شهری احتیاج به لانه زنبورهای اینطوری دارد. فیلیپ قبول ندارد. یک روز برفی، پای تلفن به کسی که احتمالا گفته بود «هر شهری یک شهر نو واسه خودش میخواد. از وقتی تهران دیگه نداره، زنهای خیابانی اینطوری پخش شدند.» جواب داد که قبل از انقلاب هم پخش بودند. گفت توی گزارش کیارستمی صحنهای هست که یک مرد برای زنی که توی خیابان ایستاده بوق میزند تا سوارش کند. گفت «اگر این صحنه توی فیلم هست، یعنی خیلی بیشترش توی واقعیت بوده و اوضاع فرق زیادی با الان نداشته.» من تازه از خواب پریده بودم و حس میکردم هیچ از فیلم سر در نمیآورم وگرنه بهش میگفتم هر صحنه از فیلم کیارستمی عین واقعیت است و لابد فقط همانقدر بوده و نمیتوانست بیشتر از آن باشد. نگفتم و فیلیپ گفت «پس قبل انقلاب هم زنهای خیابانی داشتیم، یا میل به خیابانی کردنِ زنها، ولی چون تهران کوچک بود و ماشین هم کم بود، به چشم نمیآمدند.» این حرفش به نظرم تناقض دارد. خاک سفید از وقتی نابود شد، اراذل پخش شدند توی شهر. پخشتر. من باید گروه جمع میکردم. جمع کردنِ یک گروهِ واقعی، که با آدمهای واقعی سر و کار داشته باشی و با آنها دست به عملِ واقعی بزنی، این روزها خیلی سخت شده است. این روزها فقط حرفِ گروهیِ از راه دور میشود زد که آن هم واقعی نیست. یک روز داغِ مرداد، مادرم گفت «مردم عوض شدهاند» و پیازداغها را تفت داد. فیلیپ گفت «همیشه عوضی بودهاند.» و راحت لم داد. مادرم گفت «دههی چهل پنجاه مردم جلوی دانشگاه تهران جمع میشدند به بحث و جدل.» و نگفت که کلی عمل از دل آن بحثها بیرون میآمد. فیلیپ گفت «همهی این حرفها حرف است.» حرف کم آورده بود که این را گفت. انگار حرف میتواند چیز دیگری باشد. من برای اینکه فقط حرف نزنم، سالها پیش – که فرار از مدرسه هنوز یک حرکت معنیدار به حساب میآمد – روزی که هشتتا از پسرهای دبیرستان هفت تیر سر ظهر آمده بودند سینما بلوار برای تماشای فیلم ضیافت رفتم پایین توی سالن انتظار به استقبالشان. فقط آن هشتتا بودند و یک زن و شوهرِ نابالغ. زود شدند هفت تا چون یکی از پسرها چند ثانیه بیشتر نماند و همان اول میدان را خالی کرد من هم مغزِ هفتتایشان را خوردم. آنقدر برایشان حرف زدم که دلشان نیامد از سالن انتظار دل بکَنند و از خیر ضیافت گذشتند. ماندند و گروه شدیم. اسم گروهمان را گذاشتیم هفت برادرون. آن روز قرار گذاشتیم وقتی بزرگتر شدند یک کاری با تهران بکنیم. قرار شد سالی یک بار برای تجدید پیمان بیایند پارک لاله. پشت تیغیِ تختهنرد و گل کوچک و والیبال سهنفره، دور هم جمع میشدیم. تیغیبازی به مرور تبدیل شد به شرطی بازی کردن و بعد بهکل جمع شد رفت پی کارش. ما همچنان سالی یک بار جمع میشدیم و من دیگر حرفی نداشتم بزنم. حرف نمیزدم اما آنها سالهای بعد هم آمدند؛ تا موبایل آمد. حالا که فکر میکنم میبینم ما هم تبدیل شدهایم به یک گروهِ غیر واقعی که فقط حرفهای از راه دور میزند. همهی آن هفت نفر بزرگ شدهاند، من هم پختهتر و وقتش رسیده که دستبهعمل بشویم. صبح از باجهی زردِ صد متر پایینتر با تک تک هفت برادرون صحبت کردم. رفتم توی باجه، در را بستم، موبایل را درآوردم و زنگ زدم. تجربهی جالبی بود با موبایل صحبت کردن توی باجه تلفن عمومی. اگر توی یکی از آن باجههای تلفن عمومیِ قرمز لندن بودم، جالبتر هم میشد. ماکتِ یک باجهی قرمز را گذاشتهاند توی ایران مال. تهران هم پای خودش را گذاشته آنجا. نقشه دارد آیندهی خودش را طوری رقم بزند تا جایی مثل ایران مال بهش بیاید. نتیجهاش میشود چیزهایی که به قول مادرم به روحِ تهران نمیخورَد. تهران رفته توی پارکینگ ایران مال قایم شده، من و هفت برادرون هم میرویم قلم پایش را خورد میکنیم. پارکینگ ایران مال شده پایگاه تهرانِ آدم. آن مکان برای خودش یک کندوی تودرتوی اساسی است. یک لانه زنبور واقعی.
به کل یادم رفته بود که کنجِ من در هم دارد و فیلیپ ناغافل آمد در را به رویم بست و کلید را چرخاند. من دم درِ چوبی و کهنهی اتاق و فیلیپ یکریز حرف میزند؛ به زبان آلمانی و ظاهرا هیچکدام از حرفهایش را هم نمیخورَد. تازه یادش میآید، میپرد به انگلیسی و من گوشم را میچسبانم به در تا بهتر بشنوم و به فارسیاش فکر کنم. «اینجا دیگه مالِ منه. کلِ اینجا. پایین و بالا» پس بالاخره نقشهاش را عملی کرد. شلوارش را بیخود نکشیده بود پایین. مرتیکه عزمش را جزم کرده تا صاحب همهچیزِ اینجا بشود. تا حالا فقط ادای مهاجر را در میآورد که میگفت «من توی تهران فقط یک مهاجرم.» مهاجرِ متجاهر. حالا از پشت در میگوید «من میخوام یک فیلم راجع به تهران بسازم و توی همین سینمای پایین نمایش بدم؛ تهران در یک قرنِ اخیر. اما تو که بیرون باشی همهچیز را سیاسی میکنی و باعث میشی آدم انگ بخوره.» من که گوشم هنوز به در است، فریاد میزنم «آخه مگه میشه راجع به صد سال اخیر تهران فیلم بسازی و انگ نخوری. هرچی قسم و آیه هم بیای که منظوری نداشتی باز فایدهای نداره. انگخورِش ملَسه» صدای نفسهای مهوش جون را از دورتر میشنوم. شاید نفسِ خوشحالیست. خوشحالی از این که من دیگر به هیچ بهانهای نمیتوانم از خانه بیرون بزنم. به عقلش هم نمیرسد که با این حرکتِ شوهر او، تهران قسر در میرود. آن روز توی کوچه حبس نشدم و حالا توی خانهی خودمان حبس شدهام. اگر همیشه روی زمین کز نمیکردم، کنجم حالا میز داشت و بیشتر حسِ تختی را داشتم. باورم میشد که توی اتاق 23 هتل آتلانتیک هستم. اتاقی که هنوز صد نچسباندهاند به اولش. اتاقی بدون میز و چهارپایه و آینه و کاش آن دختر شیرازی هم بود. الان که همهی نشانههای تجمل حذف شده بهتر از خودِ تختی میتوانم او را درک کنم. او خودش را درست درک نکرد و فیلیپ یک بار یواشکی گفت «بقیه هم بیش از حد گندهاش کردند. آنقدر گنده شد که تنها ماند و رفت.»
پنجرهی اتاق من برعکس اتاق تختی رویش به بلوار کشاورز است که قدیمها فقط یک طرفش یک خاکیِ بلند و پهن بود. حالا دو طرفش ساختمانهای جورواجور دارد و دوربین ترافیکی امنیتی هم حتما هست. کف زمیناش دارد ور میآید. میشود مثل آن برجستگیها، ساندویچیهای استوانهای کف خیابان که قرار است سرعتِ مردم را بگیرند ولی من هر شب صدای بالا و پایین شدنهای زوردارِ شاسی ماشینها را میشنوم که با سرعت و بیهوا رفتهاند روی یکی از همان ساندویچیها. از بالا فرقِ سر مهوش را میبینم که چادر مشکی کشیده روی خود و از در سینمای پایین میزند بیرون. باد وزید، چادر او را تاباند به پاهای برهنهاش، روبندهی سفیدش معلوم شد که در واقع ماسک بود و باد، یک «گور بابات» را رساند بالا. فکر نکنم با من بود و حتما با بابای ناتنیام بود. پس بالاخره از فیلیپ بُرید. دیگر مهوش جون نیست، مادرم است ولی نمیخواهد مادری کند و پیشم بماند. غیر از خواهر کسی را ندارد ولی معلوم نیست میرود پیش کی چون هفت تا خواهر دارد. حتما میرود هفتحوض چون هر هفت خواهرش آنجا توی یک خانهی درندشت، ور دل هم زندگی میکنند؛ بغلبهبغلِ هم، جیک و پیکشان با هم، در گوش هم، غیبتِ زمین و زمان. اینطور میشود که با صدای خواهرها تهران گاهی پارس میکند. فعلا که لحظه به لحظه بیشتر ور میآید، قوس بیشتری برمیدارد و دو طرف خود را به عقب میراند. لابد باز میگویند تهران دچار رانش دیگری شده اما من که میدانم زانویش دارد میزند بیرون. شستش خبردار شده که میخواستیم با هفت برادرون برویم سراغ پاهایش. تکان میخورَد تا دَم و تشکیلاتش را نشود پیدا کرد اما دُم به تله داده و روحش خبر ندارد. پاهایش را درست جلوی پنجرهی من دراز کرده. امروز تلافیِ آن روزیست که برای اولین بار رفتم سراغ صورت او که زیر در بود و الان او آمده سراغِ من که کل هیکلم پشت در گیر افتاده است. شاید او هم گیر افتاده. شاید اصلا آدم نیست. اژدهاست یا سیمرغ. بیخود نبود که آن روز صورت تهران به نظرم چیزی بین مرغ و اژدها آمده بود. چیزی بین صورت مرغ و اژدها و نزدیک به صورت سیمرغ است. سیمرغی که گیر افتاده و برای همین به در و دیوار میزند. بروم بیرون کارم تمام است.
شوهرهای تهران ته کشیده و کافی است بروم بیرون تا راحت دست یکی از زنهای توی خیابان را بگیرم و مهاجرت کنیم به یک شهر دیگر. بندرانزلی، بابل، بروجرد، بسطام… بهناز! بهناز خوب است؛ بهناز و من و تهران. با هم میرویم سیمرغ را نجات میدهیم و سهتایی یک مدت از اینجا دور میشویم. تظاهر میکنیم به مهاجرت؛ با هفت برادرون تا حالا دنبال نخود سیاه بودهایم. اگر مدرسهها مختلط بود آن روز چند دختر و پسر با هم از مدرسه فرار میکردند، گروهمان اینقدر پسرانه نمیشد، اسمِ اینقدر مردانه رویش نمیگذاشتیم و شاید تا الان یک کاری کرده بودیم. خدا کند بهناز گول خلوتیِ تهران را نخورَد و باز هم بیاید سینما. حداقل بیاید وسط بلوار، لای درختها، روی همان نیمکت بنشیند. جایش حسابی خالیست و یک کفتر نشسته جای او. اگر بیاید میروم جلو. اینبار حتما میروم. فقط کافیست بهناز بیاید. شده از پنجره بپرم، میپرم و میروم جلو.
تاریخ نگارش داستان: مرداد 99
با تشکر از این داستان جالب که با تعابیر خلاقانه و جذاب باعث میشود با وجود اشاره به اتفاقات تلخ از خواندن داستان لذت ببری؛ به امید داشتن تهرانی سلامت و با شکوه.
سپاس از شما. چه آرزوی دلنشینی…