ویکتوریا

چرا تمام نمی‌شود؟ چرا دست از سرش بر نمی‌دارند؟ پشت پرسه‌های پراکنده‌شان دور دختر، وحشیتی پنهان است. از هم فاصله می‌گیرند و دوباره دور هم، نزدیکِ هم جمع می‌شوند. نزدیکِ ما، مایی که هیچوقت خیلی ازشان دور نمی‌شویم. گاهی یکی دو نفرشان سلانه سلانه می‌روند توی پس‌زمینه ولی دوباره بر می‌گردند نزدیکِ ما. سرخوشند و شوخ طبع. انگار نقش بازی می‌کنند. چیزِ دیگری هستند انگار. چیزی که هر آن ممکن است بر سر دختر خراب شود. دختر خودش چرا ول کن نیست؟ چرا به همه‌ی پیشنهادهای پسرها تن می‌دهد؟ به پرسه‌ی بی‌هدف در خیابان‌ها، دوچرخه‌سواری، پشت بام، . . . اول از همه خریدنِ نوشیدنی بود که آخرش به دزدی ختم شد و این خودش شاید نشانه‌ای بود برای آن سرقتِ پایانی. نه! اولیش این نبود. اول پیشنهاد ماشین‌سواری با ماشینی بود که پسرها می‌گفتند مالِ خودشان است. آنها به هر جا و هر چیزی که می‌رسیدند می‌گفتند مال ماست. شاید نشانه‌ی آن همراهی پایانی هم همین ادعا بود. ادعای مالکیت، ادعای رفاقت، ادعای خشونت. بالاخره دختر هم خودش پیشنهادی می‌دهد. یکی از پسرها را دعوت می‌کند توی کافه‌ی محل کارش. اصلا شاید اشتباه می‌کردیم و پسرها – اگر بتوانیم از نگاهِ عجیب پسر دم در کافه بگذریم – نیت خاصی نداشتند. حتی، وقتی توی کافه دوتایی می‌روند جلوی پیانو می‌نشینند، آدم احساس می‌کند تمام مدت با رابطه‌ا‌ی شبیه “پیش از طلوع” طرف بوده. چیزی خالص‌تر. اطمینان دختر و خداحافظی گرم و ساده‌ی پسر خجالت‌مان می‌دهد. انگار تمام شد. دیگر تقریبا از دختر جدا شده‌اند. وقتِ رفتن، حرفهای مبهمی بین‌ پسرها بود ولی تقریبا رفته‌اند دیگر. دختر مثل هر روز مشغول مرتب کردن کافه شده. فاجعه‌ای در پیش نبود و شاید بهتر است نگاهِ عجیب پسر دم در کافه را هم فراموش کنیم. فراموش می‌کنیم که پسرها قبلا به نظرمان تهدیدآمیز آمده بودند. دختر باز هم با آنهاست و این بار توی ماشین و ماشین مالِ آنها نیست. انگار نه با همان آدم‌های قبلی که با چند جوان خلافکار ناشی و تازه‌کار طرفیم. فضا عوض شده. همان چند لحظه‌ای که با دختر توی کافه تنها ماندیم کافی بود تا عوض شود و تازه، دختر هم انگار کسِ دیگری‌ست. سر پایین و ساکت و شاید ترسیده و حالا با بقیه‌ی پسرها توی ماشین، در محاصره‌ی گنگسترهایی هستند که پیشنهاد عجیبی بهشان داده‌اند. پیشنهاد نه، چون راه انتخابی نیست واقعا و دختر واقعا نسبت به یک ساعت پیش ساکت‌تر است. اگر این چند لحظه تنهاییِ دوم اجازه دهد. حالا که توی ماشین تنها مانده و بقیه رفته‌اند برای سرقت مسلحانه. همین چند دقیقه کافی‌ست تا باز عوض شود. از این به بعد عصبی‌ست. پسرها هم. چیزی که قبلا احتمالش را داده بودیم، حالا بر سر همه‌شان خراب شده. این خودش می‌توانست شروع فیلمی جداگانه باشد. بعد از هر بار تنها ماندمان با دختر – ویکتوریا – با چیز تازه‌ای طرف شده‌ایم. آدم‌هایی تازه. حالا با چند جوان که بعد از یک سرقت، با ماشین در حال فرار هستند. انگار مدت‌هاست همدیگر را می‌شناخته‌اند. کمی بعد طوری مثل رفقای قدیمی توی دیسکو شادی می‌کنند که انگار همه چیز تمام شده. انگار لحظه‌ی رهایی‌شان است ولی ما می‌دانیم نیست. انگار توی این فیلم تازه، منتظر یک ندانم‌کاری کوچک هستیم تا گیر بیفتند و یا مثل یکی از آن فیلم نوارهای معروف، همه‌ی پولها جلوی چشمهاشان بر باد برود. ولی این انتظار هم مثل انتظارهای قبلی‌مان برآورده نمی‌شود و ما این بار هم راضی هستیم. فقط کاش تمام می‌شد. این حس خفقانی که خلاصی ندارد انگار. شاید اشکال از ماست. مایی که همیشه چسبیده‌ایم بهشان و با روند بی‌پایان تراژیکی همراه شده‌ایم. از کجا شروع شد اصلا؟ از همان رقص سرخوشانه‌ی ویکتوریا توی دیسکو؛ اول فیلم؛ لحظه‌ا‌ی که – برای اولین بار – با او تنها بودیم و بعد، همه چیز عوض شد. حالا آن فضای پر تنش قبلی که تیراندازی و گروگان‌گیری هم داشت عوض شده. عوض خواهد شد. فعلا برای سومین بار با ویکتوریا تنها شده‌ایم. توی دستشوییِ هتل، جلوی آینه، توی یک قاب. هتلی که انگار هیچکس در آن نیست و با پسر، بی دردسر می‌رود توی اتاق. پیش‌تر، وقتی پسرها سوار ماشین می‌شدند تا فرار کنند، انتظار داشتیم یکی‌شان تیر خورده باشد و حالا، آن هم درست وقتی از بقیه جدا شده‌ایم، این انتظارمان برآورده می‌شود. پسر توی اتاق است، روی تخت، ولی ویکتوریا تنهاست. می‌دانیم از این به بعد دیگر تنها خواهد بود و دیگر چیزی عوض نخواهد شد. می‌دانیم در این هتل کسی مزاحمش نمی‌شود و او به راحتی از هتل می‌زند بیرون. شاید این هتل مالِ پسرها بوده. شاید یکی از ادعاهایی که توی بخش اول کرده بودند، درست از آب در آمده. چرا تمام نمی‌شود؟ توی خیابان راه افتاده‌ایم دنبال ویکتوریا تا پلیس‌ها از راه برسند و او را هم بگیرند یا بهش شلیک کنند؟ نه! ایستادیم. دوربین ایستاد ولی ویکتوریا ازمان دور می‌شود. یعنی الان می‌توان نفس راحتی کشید؟ خیالمان راحت باشد؟ از اینکه داریم ویکتوریا را تنها می‌گذاریم . . .

ویکتوریا – 2015 آلمان
کارگردان: سباستین شیپر

4.7/5 - (3 امتیاز)

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید