بیمناسبت
نورالدین از افغانستان برگشته بود. یکدست سیاه تنش بود، پایش را میکشید تا برسد به اتاقک نگهبانی. او ناخنِ اشارهاش را میجوید و از پشت پنجره نگاه میکرد. نورالدین مثل آن موقعها راه نمیرفت که انگار بدون قدم برداشتن از اینجا میرود آنجا. او چند قدم عقب عقب رفت. حتما اهالی این بلوک و آن بلوک یکی یکی سر میرسیدند، با نورالدین گرم میگرفتند و حال خودش و زن و بچهاش و افغانستان را میپرسیدند. او چشمهایش را بست. خوشش نمیآمد مثل بقیه گرم بگیرد و همین سوالها را تکرار کند. از هر چیزِ دستمالیشدهای میترسید. طالبان همین هفتهی پیش تمام افغانستان را گرفته بود، همه هم در جریان بودند اما انگار دربهدر شاهدی بودند که بگوید اوضاع وخیمتر از این حرفهاست. زیر لب به خودش قول داد تا در اولین فرصت برود سراغ نورالدین و سوالهای دیگری بپرسد. چشمهایش را باز کرد. تکلیفِ سوالهای نورالدین چه میشد؟ قبل از آنکه پرده را بیندازد و برود قهوهاش را بخورد، دید دختر بلوک بغلی تا گردن رفته توی پنجرهی اتاقک نورالدین. جینِ تنگی پای دختر بود. مانتوی کوتاهش رفته بود بالا و کمر به پایینش توی چشم میزد. لابد از نورالدین سوال میپرسید، حرف میزدند و گرم میشدند.
رفت به آشپزخانه. یک قاشق قهوه، یک لیوان آب، شعلهی گاز را چرخاند. دختر بلوک بغلی، خم شدن کارش بود. یک شب دیگرِ هم که یکِ صبح بود، دختر ماشینش را وسط محوطه به حال خود رها کرده و پیاده شده بود؛ مست میخواند و میخندید و میرقصید و برای نفس تازه کردن گاهی زانوهایش را جفت میکرد، دستها را میبُرد لای زانو و خم میشد. او نباید هم میزد. لاله گفته بود قهوهجوش باید روی شعله ثابت بماند. لاله را هم اولین بار خم دیده بود؛ توی یک خیابان شلوغ، بیمانتو و فقط با یک پیراهنِ بلند و شلوار پاچهگشاد کاپوت را زده بود بالا و آنتو دنبال چیزی میگشت. پیدابکن نبود و او هم کلی طول کشید تا خودش را قانع کند که جلو رفتن جرات خاصی لازم ندارد؛ برود جلو و بگوید با این وضع نمیتونی بیرون بیای. برگرد تو ماشین وگرنه با این ون میبرنت. آستینهای لاله بالای بالا بودند، روغن ماشین دستش را چرک کرده بود اما انگار گوشهایش نمیشنیدند یا شاید فقط شنید «مشکل چیه» که فقط گفته بود: «این سیمِ گازش رو پیدا نمیکنم. پدالم سفت شده.» و با گوشهی دست دماغش را خارانده بود. دماغش را محکم گرفت. قهوه آماده شده بود و با کیپ کردنِ دماغ میخواست خودش را جریمه کند که این توصیهی لاله را یادش رفته: «شکر هم روی شعله اضافه میشه.» قهوهجوش و قوطی چوبکاریشدهی شکر، هدیهی لاله بودند. یک شب که هنوز هشت هم نشده بود…. چرا از سرم نمیافته که همهی وقتها را نسبت به هشت شب بسنجم! شب، ناگهان، میشد. شبانهروز هم با شب شروع میشد. شب از همهچیز سرتر بود.
نشست روی مبل. از فکرش بیرون نمیرفت که پردهی پنجرهی اتاق را نینداخته. قوطی چوبکاری را کج کرد بالای فنجان بی سر و صدای خودش. زیر لب قولِ پای پنجرهاش را تکرار کرد؛ تحکیم کرد. نورالدین قبل از رفتنش یکبار گفته بود «لاله خانوم را تحکیم کن آقا واسه خودت.» لبهایش از داغی تلخِ قهوه به هم چسبیدند. ذرههای شکر مثل بلورهای مینیاتوری یخ بیمزه بودند. یخ هم نمیتوانست سرد کند. آن قهوهجوش بیشتر از تمام قهوهجوشهای دنیا، میجوشاند و داغ میکرد. لب را میدوخت. قهوهاش را نخورد.
یک نگاه به محوطه انداخت و پردهی پنجرهی اتاقش را پایین کشید. نورالدین سرش را از پنجرهی اتاقک آورده بود بیرون، آرنجش روی لبهی پنجرهی اتاقک، کف یک دستش زیر چانه، لبخند ملیحی داشت و جای دختر بلوکبغلی هم خالی بود. لابد نورالدین توی همان چند دقیقه دختر را از پنجره کشیده بود توی اتاقک و بلعیده بودش، قورتش داده بود، از روی زمین محوش کرده بود. یک بار از نورالدین پرسیده بود «شما افغانیها ته تهِ دلتون سمپات نیستید با طالبان؟» و چون نورالدین داشت بغضش میگرفت که معنای سمپات را نمیداند و غرورش اجازه نمیداد که معنایش را بپرسد، او خودش بلافاصله معنی کرده بود.
«یعنی طالبان رو نمیپسندید؟»
« تهِ تهِ دلمون؟»
«آره.»
«والا کی از تهِ دل خودش خبر داره آقا. خبر داشتیم که دیگه آدام نبودیم.»
آدم را آدام میگفت. مثل ارمنیها. نورالدین سنی بود.
دماغش را ول کرد. آب کشیدنِ قهوهجوش را هم یادش رفته بود. «اول آب بگیر توی قهوهجوش بعد قهوهات رو بخور.» پیشنهاد لاله بود برای بو نگرفتنِ قهوهجوش. لاله به اندازهی او به بوها حساس نبود؛ به حرفها هم نبود. اما یکبار توی یک بحث دوتایی گفته بود: «یک کاری نکن لبهام رو بدوزم، دیگه حرف نزنم.» و او در دم حرفش را خورده بود لبهات رو که خودم میدوزم اگه نخوای درست جواب بدی. در عوض گفته بود: «تهدید نکن. جواب بده.» بقیهاش را هم نگفته بود. بقیهاش تکراری میشد: دیروز ظهر واقعا کجا بودی.
نزدیکِ هفت، جلوی خودش را گرفت و نرفت پشت پنجره. ممکن بود نورالدین او را ببیند و او مجبور بشود دست تکان بدهد که مثلا یعنی سلام. سلامهای دستی رسم رفاقت نیستند. حتی اگر رفیقت نگهبان ساختمانتان باشد و قرار باشد راس هشت و نیم بیاید آشغالها را از جلوی در تک تک واحدها جمع کند. نورالدین همیشه که به واحد او میرسید، حتی اگر او کیسهاش را بیرون نگذاشته بود، باز زنگ میزد؛ سه بار. آن شب نباید در را باز میکرد. احوالپرسی به بهانهی آشغال جمع کردن، دور از رفاقت است. آن هم بعد از هشت ماه. اینطور وقتها بهتر است در را به روی رفیقت باز نکنی. حتی اگر رفیقت نگهبان ساختمانتان باشد. چه اشکالی دارد! بعضی نگهبانها بهترین رفیق آدم هستند. این واقعیت را لاله نفهمید که میگفت «تو همهاش سرت به کار منه». او هم توضیح داده بود «من سرم به کار تو نیست فقط گاهی سوال میکنم.»
سرِ هفت، به پنجره سر زد. گوشهی راستِ پرده را تا نزدیکی دماغش بالا آورد تا بتواند ببیند. یکی از مردهای بلوکخودی تکیه داده بود به دیوار اتاقک و مثل کسی که از ته دل میخندد کلهاش رفته بود عقب. او پای پنجره ماند. مرد نمیخندید. چشمبسته رفته بود توی فکر؛ عمیق شده بود. تلویزیون هر روز میگفت اوضاعِ افغانستان آنقدرها هم وخیم نیست ولی نورالدین لابد حکایت دیگری تعریف کرده بود که مرد نمیتوانست به این راحتیها هضم کند و چشمهایش باز نمیشد. خودِ نورالدین هم یک طوریاش شده بود. حال نداشت بالا را نگاه کند ولی اگر هم نگاه میکرد، پردهی نیمانداخته حجابِ خوبی بود و از سلامِ پشتپنجرهای معافشان میکرد. مردِ محوطه، چشم بستن کارش بود؛ نه اینقدر طولانی. یک شب که دو سه ساعت مانده بود تا هشت، با عرقگیر و پیژامه دویده بود توی محوطه تا با کسی که به زنش گفته بود بالای چشمت ابروهای قشنگی داری دستبهیقه بشود. نورالدین پریده بود وسط، مرد پرتش کرده بود کنار. دوباره وسط دوباره کنار تا آخر خودش را توی دل مرد جا کرد و هل داد و توانسته بود مرد را عقب ببرد؛ و مرد چشمهایش را بسته بود؛ محکم، کظم غیظ. زنِ مرد حینِ آن پس و پیش شدنِ مردها جای دیگری را نگاه میکرد. روی نیمکت سنگیِ دم اتاقک نورالدین نشسته و خیره شده بود به آنسوی پسرش. پسرش روی سهچرخه ماتِ بابا بود و پشت سرش، برگهای بیوقت زرد شدهی تابستانی جمع شده بودند. زرد و سبز شدن، آن روزها، انگار وقت و بیوقت نداشت.
هشت شد و خوابید. عادت کرده بود راسِ هشت بخوابد. حتی اگر بداند که بهزور هم خوابش نمیبرد یا زود از خواب میپرد. هشت و نیم شد و نورالدین نیامد. نُه شد و مدیر ساختمان پیام گروهی فرستاد. از برگشتنِ نورالدین ذوقزده نشید. فعلا حالِ درستی نداره، قاچاقی اومده، بیست روز تو راه بوده، دو سه روز کاری ازش برنمیاد تا روبهراه بشه.پس فعلا مثل این هشت ماه آشغالهاتون رو خودتون تا سطل آشغال ببرید. یک ذره صبر کنیم تا نورالدین بشه مثل قبلش.
چهارده ساعت مانده به هشتِ شب بعد، رفت شرکت. چند ماهی میشد که کار دفتری بهش داده بودند و او عادت نمیکرد. از سرش نمیافتاد، چرتش میگرفت و هوای ون میزد به سرش. ساعتِ کاری تمام شد و از شرکت زد بیرون. کار و بار دفتری، آن روزها، دور و نزدیک داشت. یک روز دورکار بودی، روز دیگر نزدیکِ نزدیک؛ به همه، به میزهایشان، میز خودت، کار دیگران، کارِ خودت. گازش را گرفت و تند از کنار پارک نبشی گذشت. آن پارک پاتوق یک عده زن و مرد بود که میآمدند آنجا به هوای نرم کردنِ خودشان. خیلی وقتها خدا خدا کرده بود قولِ آن تازهرویکارآمدهها قول باشد و ون را بیندازند زیر پای او تا با مامورها بریزند توی پارک و اینها را جمع کنند. یادش بخیر! او، ون، دو مامور مرد و زن. او میچرخاندشان توی شهر، آنها از هر جایی که صلاح میدیدند، جمع میکردند. حالا پای پیاده انگار از آن پارک فرار میکرد. چارهای نبود. باید از جلوی اتاقک نورالدین هم رد میشد. آن لحظه چتر نجات به درد میخورد. از یک هلیکوپتر جنگی صاف او را میانداختند توی پذیرایی خانهاش ولی خب… همهچیز که جنگ نبود. دمپاییهای نورالدین نبودند، قفلآویز هم به در اتاقک بود ولی او سرش را انداخت پایین و قدمهایش را تند کرد مبادا نورالدین یکهو ظاهر بشود و با هم چشمتوچشم بشوند. هنوز آمادگی سلام و سوال را نداشت؛ آمادگیِ پرس و جو از اوضاع افغانستان، از طالبان، از هیچی. پلهها را دوتا یکی میرفت بالا. نورالدین نباید سوال کنی. خودم بخوام، میگم. تو فقط نگهبان ساختمونی افغانی! نگهبان من که نیستی.
توی خانهاش زود تاریک میشد. به خاطر آن پردههای کلفت بود؛ پردههای نشاننده. بارِ سوم چهارمشان بود که نشسته بودند روی مبلهای پذیرایی، وسط هیچ بحثی هم نبودند، و لاله بیمقدمه گفته بود: «تو نشون نمیدی ولی باطنت یک چیز دیگه میخواد. قبول کن که دنبال تسلط کاملی.» تقصیر مبل بود؟ حسابی طول کشیده بود تا اولین بار او هم برسد و بتواند به دختری اعتماد کند. اصلا بتواند نزدیک یک دختری بشود چه به اینکه دوتایی ور دل همدیگر بنشینند روی مبل. به دوری و دوستی اعتقاد داشت. دختر و پسر باید از هم دور باشند تا دوست باشند و باید منتظر بمانند که نزدیکی هم قسمت هست یا نه. دوست نداشت لاله همان بار اول روسریاش را برداشته باشد. هرچند بامزه برداشته بود. «نمیخوامش. مو خودش روسریه. رو سریِ طبیعی، نرم.» و سرش را آرام به چپ و راست تکان داده بود، موهایش در نهایت کُندی پخش شده بودند دور گردن؛ بینهایت کند. آن لحظه او تازه فهمید تهِ دلش طالبِ موهایی بوده که بلند و تابدار باشند؛ زنانه باشند. شاید همان مدل موی پسرانه او را آنقدر زود با لاله جوش داد. هر بار انگار اولین برخوردِ تصادفیشان بود. زمانِ مبل کند شده بود و یک عمر طول کشید تا باور کند رو سریِ پسرانهی لاله بیش از حد کوتاه است و به گوشها هم نمیرسد. باید بیشتر طول میکشید و دیرتر پیش میآمد. این طولها و دیرها، اعتماد یک مرد را به قولِ نورالدین تحکیم میکنند. البته عقیدهی نورالدین این بود که این حرفها کهنهاند. به نظر او زنها باید به مردها اعتماد میکردند. «ولله غیر این نیست. زنِ من به من اعتماد کرد که زنم شد. ایشالا شما هم همینجور بستانی…»
به ساعتدیواریِ بیخاصیت نگاه نکرد و نشست روی مبل. یک روز از همین پنجرهی پذیرایی پرتش میکرد بیرون. حوصلهی قهوه را هم نداشت. دکمه را زد. صدایش درنیامد اما مبلها لرزیدند. در تاریکیِ کامل، یک نورِ ناگهانی همهی اطراف خود را میلرزانَد، سرِ جنگ دارد. دکمهی صدا را هم زد و مبل از لرزش افتاد.
سخنگوی طالبان مشغول اعتمادسازی بود که آنها مثل آن موقعها نیستند. آن موقعها کِی بود؟ اینها عقبنشینی نکرده بودند؟ ریش دراز سخنگو مثل سوهان صاف بود و پایینش باریک. ریشهایش با آدم حرف میزد. سخنگوی زن بیشتر به کارشان میآمد؛ یکذره زن! کسی که دنبال جلب اعتماد است، نباید مردِ مرد یا زنِ زن به نظر بیاید. باید حواسش به اسبابِ ظاهری و زائدِ خودش باشد. ریش، مو، جفتشان برای یک سخنگو زائدند. یک مرد سخنگو نباید زائدهی ظاهریاش را بلندِ بلند کند تا مردِ مرد به نظر بیاید. سخنگوی زن هم باید کوتاهِ کوتاه کند تا زنِ زن به نظر نیاید. لاله سخنگوی خوبی برای طالبان میشد. بلد بود فقط حرف خودش را بزند. «نباید سوال کنی. خودم بخوام میگم. هی کجا بودی، تا کِی بودی، روسری سرت بود؟ کی بود؟ نبود؟ سوالهات بو دارند.» حرفهای سخنگوی فعلی طالبان زیرنویس میشدند: این طالبان، آن طالبان نیست. دیگر زنگریز نیستیم و فقط اسلاممداریم. یکی میگریزد، یکی دیگر به هر قیمتی میخواهد نگه دارد؛ هر چیزی را؛ کشور را، مردم را، یک زن را. کاری هم به احساسات نگهداشتهشده ندارد. لاله این را هم گفته بود: «تو حساسی.»
چند ساعت از خانه آمدنش میگذشت و هنوز قهوه نخورده بود. تا قبل از لاله هیچ از قهوه خوشش نمیآمد. اما چند روزی میشد که تا در را باز میکرد و پا میگذاشت به تاریکیِ خانه، احساس میکرد قهوه بیشتر از هرچیز دیگری میچسبد؛ طعمش یا شکل درست کردنش. گاهی دلش میخواست قهوه را فقط درست کند؛ به اندازهی دو نفر. گاهی فقط درست کرده بود، بعد قهوههای سرد و از دهانافتاده را خالی کرده بود توی گلدان. لاله گفته بود تفالهی قهوه برای گیاهان مفید است. قهوه را باید حتما خورده باشی تا تفالهاش واقعا تفاله باشد؟
تف کرد. تاریکیِ مخدوش، سرمای فنجان قهوه، او قد علم کرده بود پشت پنجرهی بیحجاب. محوطه، جوانِ هیکلیِ بلوک بغلی چشمتوچشم نورالدین، انگار از تفِ اولش راضی نباشد، تف دوم را انداخت روی زمین. کارش بود. موقع بدرقهی دخترهایی که روی نیمکت سنگی باهاش گپِ سیری زده بودند؛ پشت سرشان؛ یک قطره، بدرقه، دخترهای خودمختار؛ با روسری، بیروسری، نیمروسری. جوان با همان نگاهِ یکوریاش به نورالدین – با لحنِ چی داری میگی مرد! چه خبر بوده اونجا! – تفِ سوم را هم انداخت. نورالدین دستبهسینه فقط نگاهش میکرد. حالِ حرف زدن نداشت یا زده بود؟ سرِ درددلش زود شُل میشد؟
برای دل او تازگی داشت. تفالههای قهوه را جویده و نجویده، قورت داده بود. لاله نگفته بود تفالههای قهوه با دلِ آدم چه میکنند. فنجانبهدست از جلوی پنجره کنار آمد. پرده افتاد. «نگه دار لاله خانم را آقا. طالب نیستی زن بستانی؟» این را نورالدین، هشت ماه پیش گفته بود؛ درست قبل از رفتنش، بهجای خداحافظی. حالا لابد تا او را میدید، بهجای سلام، میخواست بپرسد آقا چی شد؟ ستاندی؟ احتمالا دلدرد میگرفت؛ تفالههای قهوه به این راحتی هضم نمیشدند.
اوایل آشنایی، یک روز لاله سرخود میآید که به او سر بزند. او اینطور بیهوابازیها را برای یک دختر نمیپسندید، خانه هم نبود اما لاله کم نمیآورَد و روی نیمکت سنگی منتظر میماند. یک ساعت بعد که مثل همیشه پُرگاز پیچید به محوطه، لاله کم مانده بود شیرجه بزند جلوی ماشین و بگوید این نگهبانتون خیلی باحاله. یک دل سیر گپ زدیم. این را واقعا گفت؛ شیرجه نزد، تهسیگارش را هم اول پای نیمکت سنگی له کرد. به یک ثانیه نکشید که نورالدین هم جلوی شیشهی او بود و از لای شیشه آنقدر محکم با او دست داده بود که انگار اولین بار است به هم سلام میکنند. «این خانم شیرزنه.» از دیدِ او جای تبریک نداشت؛ یعنی برای دخترها خوبیت نداشت. دلِ شیر میتوانست سر دختر را به باد بدهد. نورالدین آن روز ولکنِ دست او نبود. «از من بپرسی، خانم خوبیه. یعنی آدامِ خوبیه.»
او نپرسیده بود. هیچ نپرسیده بود. آن عصری که ساعت چهار و بیست و سه دقیقه بود، لاله هدیهاش را داد، توصیههای قهوهایش را کرد و بعد از یک جفت فنجان قهوه که آرام به هم خوردند و صدایشان در آمد، رفت جلوی آینهی اتاق او ایستاد. آن لحظههای آخر لاله خیلی دقت کرده بود مبادا مویی بیرون بماند یا جایی از دست و گردنش معلوم باشد. برعکس همیشهاش که نه دقت میکرد، نه درست میپوشاند. موقع خداحافظی فقط گفته بود: «این خداحافظی فرق دارهها. واسه همیشه است.» او هم نپرسیده بود چرا؟ یعنی چی؟ مگه چی شده؟ سعی کرده بود سرش فقط به کار خودش باشد؛ لاله در را بست، او تا نشست روی مبل، ناگهان هشت و شب و تاریک شده بود. انگار عقربههای ساعتدیواریِ پذیرایی از زمان عقب مانده بودند و جاماندهها، از آن به بعد حتی یک قدم هم برنداشتند. از آن به بعد، شب دیگر ناگهان میشد.
فاصلهاش را با پنجره حفظ کرد و نگاهی انداخت. نورالدین وسط محوطه انگار رو به پنجرهی اتاق او نماز بخواند، دستهایش را قفلِ هم انداخته بود پایین شکم. سرش بالا بود، نیشش آنقدر باز شده بود که لپ و لب و دور چشمهایش چروک خورده بودند. چرا میخندی نگهبان؟ دلش میخواست این را قاطع و بلند از همان بالا داد بزند؛ مثل یک افسر نظامی در منطقهی جنگی، جایی که خودیها با غیرخودیها میجنگند. از پنجره فاصلهی بیشتری گرفت. نباید بیشتر از این عقب میانداخت. بعضی عقب انداختنها، اسمشان عقبنشینی است. عقب میکشی اما زمان کار خودش را میکند. جلو میرود، وقتش میگذرد و آدم میبیند دیگر معذب است. زمان باز هم جلوتر رفته و آدم جا مانده است؛ آدم به خودش میآید و میبیند بدجور توی کار خودش مانده؛ توی کار دیگری، توی هر کاری. حتی توی یک احوالپرسیِ سادهی بعد از هشت ماه؛ یا توی رابطهی یک سالنشدهی یکهو تمامشده. عقبنشینی او را یاد جنگ میانداخت. لاله گفته بود: «همهچیز که جنگ نیست.» طوری هم توی چشمهای او نگاه کرده بود که یعنی من این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم. به خاطر او نه تنها رو سریاش را بلند نکرد بلکه یک روز بیمقدمه و سرخود رنگش را هم عوض کرده بود؛ سفید کرده بود. تا او خواست حرف بزند، لاله گفته بود: «دعوا نداریم. همهچیز که…» او قبول کرده بود «آره همهچیز جنگ نیست» ولی همچنان از عقبنشینی میترسید.
محوطه خالی بود. از دمپاییهای بیرونپارکشدهی نورالدین معلوم بود که الان آنتوست. پس نورالدین شده بود مثل آن موقعهای خودش که یک ثانیه اینجا بود، یک ثانیه بعد آنجا.
با عرقگیر نباید میرفت! نه به خاطر اینکه لاله میگفت فقط مردهای ازخودراضی با عرقگیر میآیند بیرون. پیراهنِ دم دستیاش را کشید روی سرش، یقه و آستینها را صاف کرد، شلوار کتانش را روی شلوار ورزشی گل و گشادِ پایش، بالا کشید. بیرون گرم بود و با این لباسها بیشتر گرمش میشد. در را نبست. یادش افتاده بود که پردهها را نینداخته. خانهاش مشرف بود و از بیرون به خانهاش دید داشتند. برگشت و انداخت و توی تاریکی از جلوی آینهی اتاق رد میشد که کلهاش برق زد. لاله آن اوایل یکبار گفته بود «قیافهات خوبه فقط حیف که داری طاس میشی.» توی تاریکی کلهاش میدرخشید، چانهاش تار شده بود و یک لحظه خیال کرد ریشش دُم درآورده و دیگر واقعا فقط همین را کم دارد که بزند به پارکِ نبشی و خودش یکتنه همهی زن و مردهایش را جمع کند و ببرد تحویل بدهد. لاله یک بار دیگر گفته بود: «اگه ریش گذاشتی تا خالی بودنِ اون بالا رو با پر کردنِ این پایین جبران کنی، فایده نداره. بهت نمیاد.» و خیره شده بود توی چشمهای او؛ با محبت، تهدید یا شاید ترس. «میتونی به خاطر من با تیغ بزنی.»
تیغ میزد به سرش، طاسِ طاس میکرد و فقط ریش سوهانیاش میماند. کاسهی روشویی، لامپ زل مهتابی، دیوارهای لخت. در سفیدی کامل اطراف، دل آدم میلرزد. دستشویی شده بود عین اتاق شکنجه. باریکهی خون روی فرق سرش خط انداخت. آرام سُر میخورد تا نزدیک پیشانی. چکهی خونِ سرش کاشیهای کف را نجس کرد. کلهاش جای غلطی بود. روی سر اول پوست هست بعد مو. مو کم باشد، پوست دم دستتر است؛ راحت خون میافتد. ریش به هیچی بند نیست و تیغِ دستش خوراکِ ریش بود. دست نزد. سفیدی لو داده بود که آن ریشِ دراز و نوکتیز، توهمِ تاریکی بوده. لکهی خون را با ته دمپاییاش پاک کرد و با سرِ خونی بیرون آمد. تیغ را چپانده بود توی جیب کتانِ پایش. در خانه را بست، حالا یعنی واقعا طالبم؟ و سه بار قفل کرد.
توی راهپله با خودش مرور کرد؛ پله به پله.
سلامِ گرم، یک دستِ مردونهی محکم… بیخ دماغش را گرفت. یکی کیسهاش سوراخ بوده و ردِ آشغالش پلهها را پر کرده بود. انواع تفاله؛ تفالهی همهچیز، راهپله را بو برداشته بود. با صدای تودماغی، زیر لب، ادامه داد… یک دستِ مردونهی خیلی محکم تا دست نورالدین درد بگیره و زبونش بند بیاد. نه!… توی پاگرد چرخید تا برسد به پلههای بعدی. ردپای آشغالهای دیشب روی همهی پلهها بود…حالِ زن و بچهاش رو میپرسم، بعدش میپرسم که چطوری از افغانستان زدی بیرون، فرار کردی؟ زن و بچهات چی؟ طالبان الان با زنها چطوریه؟ یکهو باید بگم جایی کار دارم باید برم.
پلهها تمام شدند. داشت میرفت به محوطه. نورالدین نباید فرصت میکرد سراغِ لاله خانم را بگیرد. او میتوانست برود پارکِ نبشی که زن و مردش لای همدیگر میدویدند و نرمش میکردند. به ظاهرش هم میآمد؛ فقط کافی بود شلوار کتانش را در بیاورد. شاید وقتی او هم بینشان داشت نرم میشد، مامورها میریختند توی پارک، با بقیه جمعش میکردند و میبردند. شاید هم بیهوا میرفت خانهی لاله تا بهش سر بزند.
لاله اگر تحویلش نمیگرفت، میتوانست بگوید اومدم بهت بگم نورالدین برگشته. یکجوری شده. معلوم هم نیست تا کِی بمونه.
تاریخ نگارش داستان: شهریور 1400
هیچ نظری وجود ندارد