آن طور که خیره مانده بود به لامپ و لامپ که سو سو می زد و آن شب پرهی لعنتی نیم ساعتی دورش پِر پِر میکرد و سکوت بود و نگاه بود و دکتر هنوز نرسیده بود، کم مانده بود رد بدهم. من با این جماعت چه حرفی داشتم تا رسیدن دکتر بزنم که حوصله ام هم سر نرفته باشد و مزخرف هم نگفته باشم و راهنمایی ناخواسته ای نکرده باشم و زمان هم گذشته باشد؟ روز اول از این سخت تر نمیشد.
هفته ها کلاس و تمرین و امتحان که برسم به آنجا؟ به آن لحظه ی غلیظ کشدار کشنده؟ سعی کردم حرفهای باشم و خودم را سرگرم کشیدن خطوط مبهمی روی کاغذ کردم. دو خودکار بود، آبی و قرمز. قرمز را استفاده میکردیم برای بازیگران، آبی برای بررسی بیشتر. دکتر گفته بود آنکه بازیگر است نشانهای بروز نمیدهد، یعنی زور میزند که عادی باشد، نه هر عادیای، عادیای که بشکه باروت باشد و این سخت ترین بخش بازیاش است. یک بازی زیر پوستی غریب میطلبد. دکتر وارد بود. متد اکتینگ و استانیسلاویسکی را خوانده بود، دیده بود. آنقدر دیده بود که فرق بازیگر را از نابازیگر و از آماتور و از مجنون تشخیص میداد. کارش بود. من ولی تازهکار. روز اول، نابلد، نابازیگر و اگر این شب پرهی لعنتی بیخیال آن لامپ نمیشد، مجنون. کمی دیگر. مثل آنها. عرق میریختم و آبی بی هدف را میکشیدم پشت آن برگهها و سعی میکردم طرحی باشد معنیدار. که چی؟ که آن بازیگران یا نابازیگران که حالا انگار قرار است همه برای یک رل تست بدهند و باید خوب باشند و زیر پوستی و مجنون، نفهمند هول شدم. نفهمند روز اولم است. من هم نقش منشی دکتر را قرار بود بازی کنم. ولی من نقش را مال خود کرده بودم. گیرم روز اول باشد و دوربین را دیده باشم و هول شده باشم. پس هنوز میکشیدم آن آبی بیهدف را و نگاهم به پنجره مانده بود که دکتر کی روی پل عابر لعنتی به چشم می آید و بعد می شود تا صد شمرد و او زنگ مطب را بزند. نبود، هنوز پیدا نبود. پس من هنوز سرم را بر نمی داشتم از روی برگه و خودکار از دستم نمی افتاد و شب پره هنوز پر پر میکرد و آن جوان رو به رو خیره مانده بود. اصل عذابم او بود. چشم بر نمیداشت. چشمان درشت و دستها روی زانو. قژی به صندلیاش داد و سکوت را پاره کرد. گفت میشه پنکه رو بزنم؟ محترم بود و آرام. مثل آن بازیگر بزرگی که مسلط است و فقط لحظهای نیاز دارد تا توی نقش برود. روانی! از این شش نفر کدام نقش را مال خود میکنند؟ پنکه را زدم. سکوت بود هنوز. باد زد. پرده را بازی داد. نور رد شد. دم غروب بود. دکتر را ندیدم کی رد شد. ولی صدای زنگ آمد. لابد وقتی داشتم پنکه را به برق میزدم. تا به خودم آمدم داخل اتاق بودم. دکتر گفت این خودکارو با چشمت دنبال کن. آفرین. چته که نمیخوای بری خدمت؟ جوون به این سرحالی.
پايان
مهدی آبایی
هیچ نظری وجود ندارد