مویز گشتی!
زن چشمهای درشتی داشت با ابروهای پهن، حرصِ حرف زدن داشت و با صدای زبرِ سرماخوردهاش، حریصانه، یک بار دیگر از او تعریف کرد.
«خداییش سلیقهات حرف نداره. من خیلی خوشم میاد.»
او گلها را میچید چفتِ هم، دورشان را با نوار یا کناف میپیچید و میداد دستِ مشتری. هوای گلفروشی دم داشت. یکی از مغازههای بازار گل بزرگی بود که زیر یک چادرِ دراز گل و گیاه میفروختند.
«من همیشه میام پیش خودت. فقط سلیقهی تو رو قبول دارم.»
مردِ درشتِ همراه زن، هیچی نمیگفت. سرش را هم بالا نمیگرفت. انگار از تعریف و تمجیدهای زنش شاکی بود. گرمکنِ مشکی تنش بود با آستینهای تنگ.
لبهای زن باز تکان خوردند. «من مشتریتم.»
اگر از لای زن و مرد رد میشد و یک دستهی نازک از آن مشکیهای ریزِ شکلِ مویز برمیداشت، عالی میشد. تازه دیده بودشان و جان میدادند برای بزکِ گل. از بین زن و مرد برگشت پشت میز و چندتا مشکی گذاشت توی دسته گل.
«چه خوشگل شد.» زن گفت. لبهای بیقرارش و خندهی تندِ چشمها عرقِ مردش را در آورده بود. شاید هم به خاطر دمِ هوا بود.
«اینها اسمشون چیه؟ این مشکیها.»
سوال زن را به روی خود نیاورد. بندی از کناف پشت سرش را با تیغ موکتبری کَند و بست دور گلها.
«حرف نداره کارِت.» این را هم زن گفت و تخفیف خواست. او تخفیف نداد و گفت قیمت بازاره، بعد گفت وضع خرابه و آخرش گفت که از اول با تخفیف حساب کرده است. کم مانده بود خود را واقعا یک گلفروش فرض کند و بگوید که به مشتریهای همیشگیاش از اول قیمتِ تخفیفدار میدهد.
یک دسته گل بزرگ و یک گلدانِ قطور خریده بودند و مرد اصرار داشت هردو را خودش ببرد. آستینِ چسبِ ساعد و بازوی مرد چین برداشت، زن دو بار گفت «خب عزیزم بذار یکیشو من بیارم.» مرد نگذاشت و از گلفروشی رفت بیرون. زن هم پشتِ سرش، با کمترین فاصلهی ممکن. زنِ جوانِ خیلی چاقی بود.
وقتی رفتند، کمی مکث کرد و بعد ادای زن را در آورد. اسمشون چیه این مشکیها؟ اسم هیچ گل و گیاهی را بلد نبود. مشتری که میآمد، تا جایی که میشد فاصله میگرفت تا طرف بدون سوال گل و گیاهش را انتخاب کند و بدهد دستِ او. او هم بزک کند و برگرداند.
چند دقیقه بعد، یک مشتریِ دیگر، مردی مسن، راضی از دسته گلِ تازهی او، یک بار دیگر به پسرش تاکید کرد که دیگر فقط میآید همین گلفروشی و پسر باز با لبخند محوی سر تکان داد و گفت «منم دیگه همیشه میام پیش خودت» او هم گفت «ممنون ولی تخفیف ندارهها. دستِ من نیست. وضع خرابه.»
تا یک ساعتِ بعد، چهار مشتری دیگر راه انداخت که سهتایشان همیشگی شدند. آخری فقط یک گلدانِ خالی خرید که بزک لازم نداشت، حرفی هم نزد و رفت.
از بوی گلهای ناشناس دیگر حالش به هم میخورد. هوای راهرو دمِ بیشتری داشت. دمی که بو را توی خود نگه میدارد. نگاهی به مغازهی بغلی انداخت که فروشندهاش پزِ سفیدیِ گلهای دم در را به مردی میانسال میداد. «برفِ توچاله. برو توچال ببین برفش اینجوری سفید هست؟» مرد میانسال که کلاهپوستی سرش گذاشته بود، گفت «سفیدیشو کار ندارم. همین چند دقیقه پیش که رد شدم گفتی شاخهای دَه. الان داری میگی شاخهای پونزده!» فروشنده چیزی نگفت و عوضِ مشتری، با حرص او را نگاه کرد. اگر او جای فروشندهی بغلی بود، قیافهی مشتریها و قیمتِ هر قیافه یادش میماند و حتما این را هم به همهی قیمتها میچسباند که وضع خرابه. فروشنده چشمهایش را طوری روی او بست که انگار او ارث پدریاش را خورده. بعد رو به مشتریِ کلاهبهسر، لبخندی زد و گفت «هرچقدر پول بدی، همونقدر آش میخوری.»
«من آش نمیخوام مرد حسابی. گلهاتو به قیمتِ درست بده.»
نگاهِ فروشنده با حرص برگشت سمت او. او نگاهش را دزدید. از مرد حسابی بدش میآمد. مردِ حسابی را معمولا میچسبانند تهِ متلکها و کنایههایشان اما نادری مدیر سختگیر شرکت تبلیغاتی بازارگستر عالم با «مردِ حسابی عجب ایدهای» همهی پیشنهادهای او را درجا قبول میکرد.
«میدونی چرا اینجوری نگاهم میکنی؟» بیمقدمه این را به فروشنده گفت و بیمقدمه، مطمئن بود میداند طرف چه مرگش است. «نگران نباش الان درستش میکنم.»
بلافاصله گوشیاش را از جیب درآورد و شمارهی صفدر را گرفت.
«الو صفدر، ببین… گوش کن» ندید، مطمئن بود گوشیاش شارژ چندانی ندارد. «من دیگه نمیتونم اینجا بمونم… نه چیز خاصی نشده… ببین فروشندهی مغازه بغلی با صاحبکارش مشکل داره، دلش میخواد فروشندهی تو باشه. احتمالا قبلا هم به خودت گفته. حالا اومدم کلید رو بهت دادم، حرف میزنیم. الان دارم میام.»
گوشی را گذاشت توی جیب و به فروشنده نگاه کرد که ماتِ او مانده بود.
درِ گلفروشی صفدر را قفل کرد. از پشت شیشه به نظرش آمد کفِ گلفروشی، از نم و رطوبت ورم کرده است. پا تند کرد توی راهرو تا از چادر بزند بیرون. تلفنش زنگ خورد، از جیب درآورد، یکی از صندلیبغلیهایش در بازارگسترِ عالم تماس بود. دید واقعا آخرهای شارژش هم است و دکمهی سبز را زد.
«چرا امروز نیمدی؟ نمیای؟»
با حرکتهای ظریف پا و شانه جاخالی میداد، تنهاش به تنهی هیچکدام از مشتریهایی که از جلو میآمدند نمیخورد و جلو میرفت. نادری راه رفتنِ او را خیلی قبول داشت و همیشه برای اولین جلسه با مشتری، او را میبرد چون اعتقاد داشت راه رفتنِ او یکجورِ صاف و مقتدر و اثرگذاری است. حتی یک بار به شوخی گفته بود راه رفتنات جون میده واسه این شوهای لباس و او دو ردیف تماشاچیِ مجلسی تصور کرده بود در دو طرف یک مستطیل براق که ناگهان خودش از پشت پرده ظاهر میشود، با کت و شلوارِ تنگِ پولکی، و با ژستِ خاصی بین تماشاچیها رژه میرود. آنها یادداشت برمیدارند، او به آخر مستطیل که میرسد مکثی میکند، لبی گاز میگیرد، یک دورِ درجای تمیز میزند، از همان مسیر آمده برمیگردد و دوباره میرود پشت پرده.
«کارم داری؟»
«نیای واسه ما بد میشه.»
«بگو. شارژ ندارم صندلی بغلی جان.»
همکارهایش را به دو گروه صندلیبغلیها و صندلیجلوییها تقسیم کرده بود چون کنار او یا جلویش مینشستند. بهشان همکار نمیگفت چون پابهپای او پیشرفت نمیکردند، اسم و فامیلشان را نمیآورد، میز بغلی یا میز کناری هم صدایشان نمیکرد چون میزهای شرکت سرِ هم بودند و نمیشد گفت کسی میزِ جدا برای خودش دارد. توی بازارگستر عالم اینطوری بود که انگار همه نشستهاند سر یک سفرهی چوبی که روی هوا پهن است؛ جلوی شکم، کارمندها روی صندلی، سر سفره. مثل آن سفرههای مستطیلیِ دراز بود که دو طرفشان آدم مینشیند.
«ببین اون شرکته بود، بوم. یادته؟ واسه تبلیغ بیمهی عمرش جملهی تاثیرگذار میخواد. از صبح چیزی به فکر هیچکس نرسیده، نادری شاکیه…»
«هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.»
گوشیاش سیاه شد.
رسیده بود به آخرِ آن راهروی مستطیلیِ دراز و باریک که دو طرفش پر از مغازههای گلفروشی بود. از چادر، از بازار گل، رفت بیرون و سوز، چشمهایش را بست. لایهی نازکی از برف زمین را سُر کرده بود. ماشین را پایینِ پلهها پارک کرده بود. شست پایش خورد به چرخ، زیر سوز چشم باز کرد و دید چرخِ یک فرغون است. لابد مشتریهایی که مثل آن زن چاق و مرد ورزشکار گلدانهای سنگین میخریدند، با این فرغون میبردند پایین، دم ماشینهایشان. چراغ بنزین ماشینِ او چند وقتی میشد که از زردی و قرمزی افتاده بود. عوضِ تعمیر، یک برچسب کلفت زده بود روی کیلومترشمار، بنزین هم نزده بود و هر آن ممکن بود وسط خیابان یا یک اتوبانِ پَرت، بنزین تمام کند. با خودش قرار گذاشته بود هروقت تمام کرد و ماند، از بازارگسترِ عالم بیرون بیاید و توی هیچ شرکت تبلیغاتی دیگری در دنیا کار نکند. نمیدانست چرا تمام نمیکند. دستهی فرغون را گرفت و برد جلوی سراشیبیِ سکو. دسته را ول کرد، فرغون راه افتاد، لبی گاز گرفت و بلافاصله پرید و نشست تویش. سورتمهسواری شنیده بود اما نمیدانست ورزشی به نامه فرغونسواری هم هست یا نه. فرغون سُر میخورد، سرعت میگرفت و تصویر چاهِ تهِ سراشیبی، جلوی چشمهای او چپ و راست میشد.
چشمهای صفدر دو دو میزد. دو بهشک بود بین فاکتورهای پخشِ میز. «دیروز گفتی میای اینجا، نیمدی چرا؟ تلفنت هم در دسترس نبود.»
توی باشگاه یک میز بیشتر نبود و صفدر پشتش نشسته بود. نگاهی به صفدر و سالنِ بدنسازی انداخت. صفدر توی یک ماه تصمیم گرفته بود هم گلفروشی بزند هم باشگاه بدنسازی.
صفدر گفت «تو از کجا میدونستی یارو با صاحبکارش مشکل داره؟ خودش میگه یک کلمه هم باهات حرف نزده.»
«از جایی نمیدونستم. یکهو پیشگویی بلد بودم.»
نگاهش را از صفدر برد سمت سالن. دایرههای مشکیِ توخالی به شکل مرتبی کج شده بودند روی هم و یک نفر دوزانو روی زمین، یک دایره برداشت و از وسط رد کرد دورِ یک میلهی بلند.
«تا حالا کسی بوده که تمومِ این دایره مشکیها رو با هم آویزون کنه؟»
«این دایره مشکیها اسم دارند، بدنسازی هم ورزشِ مرحلهبهمرحلهاس. دلیل نداره کسی همه رو با هم بزنه.»
«اگه یکی بزنه چی؟»
«چی بزنه؟» حواسِ صفدر پیشِ فاکتورها بود و مانده بود اول کدام را انتخاب کند. «یکی چی بزنه؟»
«مثلا روز اول بره مرحلهی آخر.»
«مگه آتاریه!»
صفدر نگاهش نکرد، او هم پیِ حرفش را نگرفت. زانو تکان داد و خودش را با گرمکن مجسم کرد که میرود توی سالن و.. تَلَق زانویش را شنید و صفدر را نگاه کرد.
«وزنِ همهشون با هم چقدره؟»
«میخوای بخریشون؟» انگشتهای صفدر وول میخوردند لای فاکتورهای روی میز. زبانش هماهنگ با انگشتها به لبها نوک میزد. مردمکِ چشمهایش اما ثابت بودند و کاری به لب و زبان نداشتند.
پرسید «اسم اون مشکیها چیه؟»
«هالتر.»
«اینا نه. اونایی که توی گلفروشی بودند. اون ریزها. گرد کوچولو مشکیها… واسه بزکِ دستهگل خیلی خوبند.»
«آره احتمالا واسه تزئین بد نباشند.» و پوزخند زد. «بزک!»
صفدر یادش رفت اسم آن گرد کوچولوهای مشکی را بگوید، شاید هم از عمد نگفت. او هم دوباره نپرسید. خواست بلند شود اما پایش تیر کشید و دستبهزانو سرِ جایش ماند. کلید گلفروشی را گذاشت کنار فاکتورها.
«دیروز شارژ تموم کردم، بعدش وسط خیابون بنزینم تموم شد، پامم… پام هیچی.» زیرِ «آ ماشالا»ی سالن بلند شد ایستاد. خوشبختانه صفدر سرش را بالا نکرد و ندید که او چقدر بد میلنگد. در حالی که ماشالای دوم از سالن بلند میشد، از باشگاه رفت بیرون.
زن چشمهای ریزی داشت. موقع تعریف کردن از او طوری بهشان فشار میآورد که هر آن ممکن بود وسط تعریف و تمجیدهایش بزنند از حدقه بیرون. خوشبختانه تا آن لحظه فقط یک بار تعریف کرده بود.
او از ماشین سر در نمیآورد و توی عمرش کاپوت بالا نزده بود. زن مانده بود وسط اتوبان و اول که او را دید، با لحنِ بامزهای گفته بود «من یک و دو و سه و چهار ندارم. همهشون خلاصند.» او تا حالا نشنیده بود دندهی ماشینِ آدم جا برود ولی کار نکند اما تا کاپوت را زد بالا، رفت سراغ جای درست. کاپوت را داد پایین. «حالا دیگه دنده دارید.» بعضی از آدمهای خبره در کارهای فنی، یک پایشان گاهی میلنگد، او هم دست خودش نبود و مثل یک تعمیرکارِ حسابی لنگید به سمت ماشینِ خودش.
زن گفت «شما تعمیرگاهتون کجاست؟ من از این به بعد فقط میام پیش خودتون.»
تاریخ نگارش داستان: بهمن 99
هیچ نظری وجود ندارد