یک دست

همیشه فکر می‌کرد امکان ندارد در موقعیت وحشتناکی قرار بگیرد. نه این‌که فقط فکر کرده باشد، مطمئن بود. همیشه از هر موضوعی مطمئن بود. حتی قبل از آن‌که بنشیند و درست و حسابی به یکی از آن موضوع‌ها فکر کند. جای نشستن نبود. جا زیاد بود، کل سالن پذیرایی، اما از ترس نمی‌توانست برود یک جای آن سالن درندشت بنشیند. هر جای آن سالنِ درندشت، یعنی جلوی آن موجود غول‌پیکر خون‌آلودی که میزبان او بود. میزبان، تا چند دقیقه پیش، نه غول‌پیکر بود و نه خون‌آلود. یک مردِ معمولی بود، فقط شاید کمی چاق، یک همکارِ تازه. با او شده بودند پنج نفر توی یک اتاق. با چهارتای قبلی از این عادت‌ها نداشتند که بروند خانه‌ی همدیگر. او و بیژن و بهنام و محمود و قاسم، هشتِ ساعتِ روز را توی یکی از اتاق‌های اداره سر می‌کردند ولی چشمِ دیدنِ همدیگر را نداشتند. از هم متنفر بودند، تشنه به خونِ هم و از خدایشان بود شرِ حداقل یکی‌شان از سرِ آن اتاق کم بشود. پنجمی که به اتاق اضافه شد، برخوردش معمولی بود ولی یک روز در میان آنقدر به او تعارف شطرنج کرد تا امروز بالاخره آمد خانه‌اش یک دست شطرنج بازی کنند و از سرش باز شود. یک دستِ میزبان هم افتاده بود پایینِ پایش. دستِ از آرنج بریده‌ای که آرام آرام، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. تکیه‌ی دست به زانوی میزبان بود، ناگهان شُل شد و افتاد روی فرش. همانطور روی زمین، افقی قد می‌کشید تا برسد به بساط شطرنجِ وسط فرش و تنها مهره‌ی ایستاده‌ را بخواباند. خم شد و آن مهره را برداشت. رخ توی مشت، زل زد به میزبان. چشمهایش به نفس نفس افتاد وقتی دید میزبان دارد جان می‌کَنَد تا دهانِ خون‌گرفته‌اش را باز کند اما تا یک ذره باز می‌شد، خونِ ماسیده‌ی لب‌ها جلوی زبانش را می‌گرفت. لالش می‌کرد؛ یک هیولای خونیِ لال که خس خس کنان پا می‌کشید سمت او و حرف هم می‌خواست بزند. جیغ زد! جیغِ زن‌بچه‌ای بود که لابد سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون آورده و زیر باد تند بیرون جیغ ‌زد. جیغ‌، از پنجره‌ی لختِ آشپزخانه آمد توُ و دورِ میزبانِ هیولا را پُر کرد. یک صدای تیز، مشت او سفت‌تر شد و رخِ دستش در آستانه‌ی خفگی قرار گرفت.

لگد زد و مهره‌های مرده‌ی فرش را پرت کرد سمت هیولا و چرخید. آن طرف یک دالانِ دراز بود که تا چند دقیقه پیش حکمِ یک راهروی معمولی را داشت. دوید توی دالان. اتاق به اتاقش را رد می‌کرد، صدای پا نمی‌شنید از پشت سر و بیشتر می‌ترسید. صدای پای کسی که تعقیبت می‌کند، یک‌جور دلگرمی است. دلگرمی از این که می‌دانی هیولا پشتِ توست. فقط پشتِ تو و امکان ندارد هر لحظه از یکی از اتاق‌های آن دالانِ بی‌انتها، یا حتی از سقف یا از زیر پایت، ظاهر شود. برنگشت فاصله‌اش با هیولا را ببیند. ممکن بود فاصله‌ای در کار نباشد. خس خسِ خونیِ لای لبها هم دیگر در کار نبود. حینِ دویدن، درِ یکی از اتاق‌ها را باز کرد ولی دوان دوان اتاق را رد کرده بود و تویش را ندید. دالان ته داشت و چند لحظه‌ی دیگر می‌خورد به یک دیوار شطرنجیِ سرخ و سفید. نیم‌تنه‌اش را کوبید به آخرین اتاقِ بغلی و پرت شد داخل. هرم نفس‌های کسی که پشت در بود، آنقدر نزدیک و بی‌فاصله بود که چشمهای او را بست. باز کرد و یک جفت چشم خونسرد دید. خونسرد و مات و غمگین. چشمهای اسبِ دوپایی که پلک به سخن گشود. «از چه فرار می‌کنی؟» و پلک بست، آه از مژه‌ها بیرون داد و او برگشت به دالان. یک طرف دیوار سرخ و سفید، یک طرف سالن پذیرایی که از آن فرار کرده بود. از میزبان خبری نبود. رد خونی هم کف دالان نبود تا مسیر رفته‌ی هیولا را حدس بزند. آن چشم‌گوی اتاق هم رفته بود زیر پنجره کز کرده بود. ایستاده، سر و گردن و یالش تا جایی که می‌شد خم بودند و انگار هر آن می‌افتادند جلوی پا.

دالان را برگشت؛ این‌بار پاورچین تا مبادا صدای پای او جاندارِ دیگری در آن خانه را بیدار کند.. صاف برگشت به سالن. میزبان کز کرده بود زیر پنجره‌ی لختِ و لال آشپزخانه. درِ خانه، سمت راستِ او بود. چند قدم دیگر جلو رفت و تند راهش را بُرید به راست. دستش به دستگیره‌ی در نرسیده بود که خس خسِ خون‌آلود میزبان را از پشت سر شنید.

«رخ نمی‌تونه این حرکت رو بکنه. اِل فقط از اسب برمیاد.»

تاریخ نگارش داستان: زمستان 99

Rate this post

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید