شغال

بعد از شرکت رفته بود پیش بابا جان، نشسته بودند پای اخبار یکی از آن شبکه‌های بیرون کشور که بابا جان ناگهان گفت «اونایی که اعتصاب نمی‌کنند، خائنند! هرکی‌ام زیر چهل و پنج سالشه و مونده تو خونه‌اش نمی‌ره بیرون، مزدورِ بزدله» او زیر چهل و پنج سالش بود. یک نگاه به بابا جان، دوباره چشم دوخته بود به اخبار و زیر نگاه خیره‌ی بابا زبانش نچرخید تا بگوید تو که بابای منی هنوز نمیدونی من با مردمم یا نه؟ عین سی و چند سال پیش، انگار دوباره همان پسربچه‌ای بود که چون عرضه نداشت یک پیچ ساده را باز کند یک توگوشیِ محکم از باباجانش خورد.

از آن روز به بعد، بست نشست خانه‌ی خودش. شرکت هم دیگر نرفت. از آن روز ده روز می‌گذشت.

در طول روز، بیرون خانه‌ها، توی خیابان‌های شهر، شلوغ می‌شد. تظاهرات و تیراندازی. او خانه‌اش بیرون شهر بود. از اتاق و از پذیرایی به یک خیابان پهن و برج نیمه‌کاره‌ دید داشت. بیرون خانه‌ی او نیز همهمه‌ی مخلوطی به راه بود.

صدای همهمه‌ را – فقط – می‌شنید.

شبها از خانه‌ها صدای شعار بلند می‌شد. شعارها بالا می‌گرفت، شلیک‌ها هم شروع می‌شد و چند ساعت بعد با هم خفه می‌شدند. او توی خانه‌ از اتاق می‌رفت به پذیرایی، از پذیرایی به آشپزخانه‌ی کر و کور اما حتی از آنجا هم پناه می‌برد به کنج دستشویی، می‌نشست و دست می‌کشید لای موها دعا دعا می‌کرد جفت صداها زودتر خفه بشوند. صداهای شب و صداهای روز؛ صداهای هر دو جبهه‌ی مردم و نظام. انگار پیروزیِ هیچکدام را نمی‌خواست. هنوز یک آدم عادی بود و دنبال اوضاع عادیِ قبل‌. موقعیت او با بقیه فرق داشت. خانه‌ی او خیلی لب مرز بود. تا می‌خواست راه بیفتد و برود شهر، بپیوندد به جبهه‌ی مردم، دیر می‌شد و به خاکستر ماجرا می‌رسید. خاکسترها نفرت‌انگیز بودند. دوست داشت برود یک جای از قبل شلوغ، پا بگذارد وسط یک درگیریِ در جریان، نه اینکه برود و منتظر بماند تا مردم یکی یکی بیایند، بعد ماسک‌ها چند تا چند تا بیایند، شعارِ این‌طرف و اخطار آن طرف، هیچکس هم نداند آن لحظه‌ای خاص کِی می‌رسد. تحمل مرزِ بین اخطار و حمله را نداشت. وقتی خبردار می‌شد یک جای شهر شلوغ شده، باز نمی‌زد بیرون. تا برسد به همان‌جای شهر، غائله حتما ختم شده بود. خاکستر شده بود.

همهمه‌ی بیرونِ خانه‌اش بیشتر شبیه یک‌جور وهم بود. می‌دانست بیرون هم برود، باز به محل صدا نمی‌رسد. صداهای آنجا انگار اصلا محل نداشتند. همهمه‌ی آنجا محو بود ولی همیشه بود. دیوانه‌اش می‌کرد. آنقدر خیال می‌انداخت به سرش که دستش به هیچ کاری نمی‌رفت. بابا جان هم از سرش بیرون نمی‌رفت. راه می‌افتاد توی اتاق و پذیرایی و آشپزخانه و دستشویی و آخرش می‌رفت به تخت‌خواب دخیل می‌بست. هر دو ساعت یک بار، روی تخت دراز بود؛ توی اتاقش، درست جلوی پنجره. انگار هر دقیقه گاز اشک‌آور می‌زدند که هوا آنطور دودآلود و گرفته بود. قبلا هوا چطور بود؟ مگر این موقع سال همیشه مه همه‌جا را نمی‌گرفت؟ مه بود یا گاز اشک‌آور یا فقط هوای خالی بود، خالی از اکسیژن، کثافتِ خالص. چند بار در روز چشمهایش را محکم می‌بست ولی صداها همچنان می‌ماندند؛ همان‌قدر محو و توهمی و کر کننده.

شاید اگر می‌رفت و مثل سابق شبها پیش پدرش می‌ماند، دیگر حداقل از عصر به بعد دلش شور این را نمی‌زد که باباجان از شعارها و شلیک‌های درهم شاید دلش بلرزد و ناغافل سکته کند.

شاید اینطوری شبها دیگر کابوس نمی‌دید اما پیش باباجان آن اواخر خودش کابوس بود. بابا جان دیگر هیچ چیز او را قبول نداشت. متلک می‌انداخت، سرزنش می‌کرد، آن هم نه مثل سابق که همه‌ی رفتار پدرانه‌اش را با نگاه کرده بود. یک روز توی دبستان از هم‌کلاسی‌اش پرسید «بابای تو هم با چشمهاش بهت فحش می‌ده؟» همکلاسی‌اش به جای جواب فقط نگاهش کرده بود. فقط چشمها فقط نگاه عین بابا جانِ آن موقع‌ها نه بابا جانِ جدید که به وقارش حرفهای ناجوری اضافه شده بود و او چون نمی‌توانست جواب بدهد، فقط نگاه می‌کرد؛ به زمین و در و دیوار. بابا جانِ پیر لب مرز بود. مرزِ بابا زمین و زمان نمی‌شناخت. هر لحظه ممکن بود سکته‌ی کامل کند و کامل از پا بیفتد.

روزی ده بار – به خصوص عصرها به بعد – مطمئن می‌شد که عین یک پسرِ بی‌معرفتِ نفهم، همه‌ی مرزها را زیر پا گذاشته است.

دو بار در روز، دلش قرص می‌شد و به خودش دلداری می‌داد که بیخود به خودت سخت میگیری. به خودش حق می‌داد که بیشتر از حال بابا جان دلهره‌ی جانِ خودش را داشته باشد. جان! دلهره‌ی سیلیِ دوم را داشت. بار اول پسربچه‌ای بود که توی اتاق شلوغ پلوغش کلی طول کشید تا ماشین اسباب‌بازی‌اش را پیدا کند. بعدش عرضه نداشت پیچ پشت ماشین اسباب‌بازی‌اش را با آچار باز کند و بابا جانی که تا آن موقع نه داد زده بود، نه یک فحش معمولی داده بود، نه یک تشویقِ معمولی، طاقتش طاق شد و به او یک چک محکم زد. آن موقع چک بود، الان حتما می‌شد سیلی. سی سال گذشته بود. همه‌چیز فرق کرده بود.

دیگر دلخوشی‌ خاصی در کار نبود. قدرِ قرارهای سابق با دوست‌هایش را تازه فهمیده بود. دیگر تا اطلاع ثانوی قراری در کار نبود چون مردم هر قرار ملاقاتی را – طی توافقی نانوشته –قدغن کرده بودند.

دلش به این هم خوش نبود که به عنوان کارمند یک شرکتِ اعتصابی نشسته توی خانه! شرکت صاحب‌مرده‌ بهش مرخصی با حقوق داده بود. به شرکت آنها و خیلی شرکت‌های دیگر دستور داده بودند کارمندهایشان را به مناسبت هوای کثیف بفرستند تعطیلات پاییزه تا معلوم نشود کجا اعتصاب کرده کجا نکرده. از بیکاری روزی چند بار می‌نشست جلوی لپ‌تاپ، صفحه‌ی کاری شرکت را باز می‌کرد، صفحه‌ی سفید گزارش‌ها را ورق می‌زد، بعد هر دو را می‌بست؛ لپ‌تاپ را هم می‌بست. دستش به کار نمی‌رفت.

شبها کارش شده بود این‌که خواب ببیند شلوغیِ واضحی توی خیابان پشت پنجره‌هایش راه افتاده است. توی خواب او، یکی در میان یکی از جبهه‌ها کار را می‌گرفت دستش. یک شب ماسک‌پوش‌های هیکلی مردم را می‌کوبیدند پخش و پلا می‌کردند، بعد یکی‌شان مستقیم از خیابان می‌آمد سمت پنجره‌ی او. می‌آمد و هیکلش مدام گنده‌تر می‌شد، کل پنجره را پر می‌کرد.  او دلش می‌ریخت و از خواب می‌پرید. کاری نکرده بود که بخواهند بیایند سراغش. شب بعد نوبت مردم می‌شد که گله‌ای کل خیابان را پر کنند و برای یک ماسکیِ ریزه میزه هم جای خالی باقی نگذارند. مردم توی خیابان شادی می‌کردند ولی او باز دلش می‌ریخت و از خواب می‌پرید. کاری نکرده بود که حالا بتواند با بقیه‌ی مردم شادی کند. از خودش متنفر می‌شد؛ از هر دو جبهه که بی‌تعلق بودند به او. به یکی‌شان هیچوقت تعلق نداشت و تعلقش به دیگری را نتوانسته بود ثابت کند.

آن شب با خودش عهد کرد هیچ خوابی نبیند. یا یک خوابِ دیگر ببیند. یک خوابِ بی‌خطر، بی‌جبهه، بی‌تعلیق و تعلق. خوابِ جنگل، کوه، دشت، دریا، حتی بیابان. خوابِ بچگی‌اش، نوجوانی‌، جوانی، پیری حتی مرگش. خوابِ هرچیزی غیر از چیزی که ربط داشته باشد به دعوای مردم و حکومت؛ یا نظام یا دولت یا سیستم یا هر اسمی که داشت و مدام عوض می‌شد.

طاقِ باز، پاها هم باز، دستهای چپ و راست حلقه در هم، روی شکم، چشمها بسته، بی‌کمترین فشار، راحتِ راحت، با لبخندی عمیق بر لب. اینطوری حتما می‌شد.

میو. اگر آن گربه‌هه خفه می‌شد تا او خوابش ببرد، بعدش حتما خوابِ…

میو میو.

گربه‌ی لاجون طوری ناله می‌کرد انگار کسی زجرکش‌اش می‌کند. کسی، چهارپایی، هیولایی.

مَعووووو.

گیرِ بوته‌های آن بیرون، زخمی، سرما مزید علت، ناله‌ می‌کشید تا کسی دلش به رحم بیاید و نصفه‌شبی برود کمک. کسی، آدمی، فرشته‌ای.

معوووووو

لپش را روی بالش فشار داد. زبونبسته خب درست بنال ببینم دردت چیه. صدایش بم شده بود. انگار ماسک تنگی را کشیده باشند روی صورتش؛ کیپِ لب و دهانش.

 مَعو.

تو کجات زبونبستهاس! آب دهانش گوشه‌ی بالش را تر کرد. هیچ حیوونی زبون‌بسته نیست اسم الکی میذارن رو حیوون!

مَو.

عین صدای نوزادها بود و مستقیم او را صدا می‌زد؛ کمک می‌خواست. عینِ قصه‌ی مادربزرگه که شبی کلی حیوان‌های ریز و درشت پناه آورده بودند به خانه‌اش. او هم حاضر بود پناه بدهد؛ اگر گربه‌هه آنقدر بیرونِ بیرون نبود؛ توی آن خیابان سیاه، لای بوته‌های پرپشتِ مثل سیاهچال، گم توی ناکجا. برای پناه دادن به یک بچه‌گربه چیزی از یک مادربزرگ کم نداشت. دمر شد و سرش را فشار داد به بالش. در آن وقت شب خودِ یک مادربزرگ را کم داشت تا بنشیند روی صندلی بغل تخت و قصه بگوید. قصه، لالایی، او خواب‌های راحت ببیند و صبح عین آدم از خواب بیدار بشود.

یک میوضجه‌ی کشدارِ دیگر آمد توی اتاق. زانو زد روی تخت. قرچ قروچ‌ زانویش در آمد. شاید بعد از نجات گربه، دیگر لازم نداشت به خودش آرامش تلقین کند، راحت می‌گرفت می‌خوابید.

نجات! میو!

تا حالا از این کارها نکرده بود که نصفه‌شبی بزند بیرون توی تاریکی دنبال یک طفل حیوان بگردد و نداند با چی روبه‌رو خواهد شد. یک زخم، شکستگی و اصلا هرچی! او باید چه‌کار کند! بلد نبود به حیوان‌ها برسد. چهارپاهای بیرون هم ممکن بود سر برسند دندان تیز کنند. حیوان‌ها را نمی‌شناخت ولی می‌دانست آن چهارپاها سگ نیستند. پریروز که پشت پنجره‌ی پذیرایی نان سق می‌زد، دیده بود افتاده‌اند دنبالِ سه کارگر برج نیمه‌کاره.

میو! و میو و میو.

خودش را از تخت کَند. چراغ را روشن نکرد و رفت پشت پنجره. کجایی پس! نگهبان ساختمان از آن دهاتی‌های حیوان‌بلد بود. ها کرد روی شیشه. خبری از نگهبان نشد. دوباره ها کرد. خبری نبود. سراغ گروه واتس آپی ساختمان هم نمی‌توانست برود تا ببیند ساکنینِ همیشه‌درصحنه از صدای گربه شکایت می‌کنند یا نه. از متلک‌پرانی‌ها، از دهان‌به‌دهان گذاشتنِ ساکنین و از فیلترشکن کلافه شده بود و هفت روز پیش گروه را ترک کرده بود.

با انگشت خط انداخت روی بخار شیشه؛ چوب خشک‌های لعنتی معلوم شدند. منطقه‌ی لعنتی او پر بود از درخت‌های بی‌برگ، کم‌برگ، پر از شاخه‌های کج و معوج کوتاه و بلندِ، کلفت و لاغر. او را یاد هیولاها می‌انداختند؛ می‌ترسید که هیولاها را هم یادِ او بیندازد. هیولاهای شهری، ساکن و در کمینِ آدم بی‌خبری که نصفه‌شبی خیال برش داشته می‌تواند کمک کند؛ به کسی، آدمی، حیوانی، هر موجودِ ناچیزی.

در را بست. هنوز با بیرونِ بیرون فاصله داشت؛ به اندازه‌ی یک راهرو. با همان لباس راحتی توی خانه آمده بود تا دلشوره نگیرد. بیرون سرد بود اما کاپشن هم نپوشیده بود. هر تغییری در سر و وضعش می‌داد، هر چیزی را در می‌آورد یا تن می‌کرد یعنی قبول کرده بود نصفه‌شبی می‌رود بیرون برای یک کار سخت و طولانی در حالی که او برای یک گربه نجات دادنِ ساده و کوتاه می‌رفت. در حد چند دقیقه‌ی راحت.

دم در ورودی ساختمان ایستاد. فقط یک در فلزی شیشه‌ای بین او و بیرون بود. دکمه‌ی قرمز روی قفل را فشار می‌دادی، در باز می‌شد و راحت می‌رفتی بیرون. دکمه خراب شده بود.‌ رفته بود تو. نمی‌شد فشارش داد. کلیدش هم توی قفل نچرخید. به‌زور خواست بچرخاند، چند بار، نشد. نچرخید. در باز نمی‌شد.

دستش را گرفته بود به میله‌های فلزی و از پشت شیشه بیرون را نگاه می‌کرد؛ بیرون سیاه بود با سایه‌هایی از ماشین‌های محوطه، درخت‌های دورتر، بوته‌های حاشیه‌ی خیابان. آه و ناله‌ی بچه‌گربه قطع شده بود و دیگر راحت می‌توانست برگردد توی خانه، روی تخت خودش بگیرد بخوابد.

«باز از کار انداختنش؟»

برگشت رو به صدا و دید پیرمردی شال و کلاه کرده، ایستاده است پشت سرش.

«کیا؟»

«کار یکی از ساکنین همین‌جاست. به وضع ساختمون اعتراض داره، هی میاد قفله رو از کار می‌اندازه. خبر نداشتید؟»

از آن پیرمردهای همیشه در جریان بود. چه حالا توی پیری، چه قبلا که مرد بود یا قبل‌ترش وقتی فقط یک پسربچه بود. به چنین پیرمردی نمی‌توانست بگوید نه من از وضع محل زندگیام خبر ندارم. من از هیچی خبر ندارم. گفت: «چه کاریه! یارو مگه مرض داره! خودش بخواد بره بیرون چی؟»

«این وقت شب مگه مریضه که بخواد بره بیرون»

نگاهی به کت و شلوار و شال و کلاه پیرمرد انداخت. دمپایی و پیژامه‌ی خودش را لازم نبود نگاه کند. پیرمرد برای یک کاری فوریِ نصفه‌شبی، اینطوری به خودش رسیده بود! حتما همه‌ی کارهای تا آن لحظه‌ی عمرش هم، به خیال خودش، درست و منطقی و به‌موقع بوده. با لحنِ تندی از پیرمرد پرسید: «شما خودت مگه نمی‌خوای این وقت شب بیرون؟»

«بله. پسرم زنگ زده که حال روحی‌اش خوب نیست. گفته برم پیشش. می‌دونی که شرایط الان چطوریه»

«پسرتون زنگ زده گفته حالش خوب نیست اون‌وقت از شما خواسته برید پیشش؟»

«بله. خونه‌اش نزدیکه»

«خونه‌اش نزدیکه ولی از شما خواسته برید پیشش؟»

«پسرمه. طاقت نمیارم تا صبح. ریموتِ پارکینگ پایین رو دارید؟ از اونجا می‌تونیم بریم بیرون»

«ندارم. من آخه ماشینمو می‌ذارم تو محوطه»

این پا و آن پا کرد. نمی‌شد پیرمرده را ول کند برود بالا بخوابد. با اینکه پیرمرده او را ول کرده و رفته بود نزدیک در؛ پشت‌به‌او و انگار با خودش حرف می‌زد. «فقط از بیرون باز می‌شه؛ با کلید»

«خب الان نگهبان رو می‌گیرم بیاد با کلید باز کنه»

«نگهبان نداریم دیگه!» صورت پیرمرد نیم‌رخ شده بود. دیوار را نگاه می‌کرد. دیوار برجستگی‌هایی شبیه گوش‌ماهی داشت. سلیقه‌ی شخص مدیر ساختمان که یک عده از ساکنین همیشه اعتراض داشتند چرا یک مشت گوش‌ماهی باید اینطوری از دیوار بزند بیرون. «نگهبان قهر کرده. ظرف سه شب سه تا از ماشین‌های توی محوطه رو دزدیدند ساکنین همه توی گروه شروع کردن به غر زدن که نگهبانه بی‌عرضه‌اس. اونم قهر کرد رفت. خبر نداشتی شما؟»

از اینکه پیرمرد هی خبر خبر می‌کرد، سر لج افتاد.

«خب پس الان…» باید به پیرمردی که با دیوار حرف می‌زد، ثابت می‌کرد می‌تواند این وضعیت را درست کند.

«…الان به مدیر ساختمون زنگ می‌زنم»

«این وقت شب؟»

«این وقت شب نداره وظیفه‌شه. مدیر ساختمونه! شما هم که این وقت شب واجبه برید بیرون»

«اصلا پیام‌های توی گروه رو نمی‌خونی نه؟ مدیر وقتی دید بقیه باعث شدند نگهبانش بذاره بره، قهر کرد استعفا داد. چند روزه سر مدیریت دعواست. کی باید قبول کنه، کی نباید قبول کنه»

پیرمرد شروع کرد به تکان دادن میله‌های فلزیِ در. شیشه‌ی بین میله‌ها شروع کردند به لرزیدند. سر و صدا همه‌جا را برداشت. «باید برم بیرون. شیطونه می‌گه بزنم بشکونم شیشه‌هاشو. من باید برم بیرون» پیرمرد با کف دست چند بار کوبید به شیشه‌ی در. هرکدام از ضربه‌هایش قدرت داشت شیشه را بشکند.

دستش را گذاشت روی شانه‌ی پیرمرد و گفت: «نکنید تو رو خدا پدر جان…» با پدر جانِ خودش یاد باباجان افتاد و مثل برق‌زده‌ها دستش را از شانه‌ی پیرمرد برداشت. «از کوره در نرید. آچار باشه می‌تونم قفله رو باز کنم. حله. من الان می‌رم ببینم ابزار چی دارم»

می‌دانست فقط یک آچارِ چهارسو دارد، آن هم توی ماشین توی محوطه‌ای که تازه فهمیده بود دزدها این سه شبه دخلش را آورده‌اند.

«من آچار دارم. آچار و همه‌چی» پیرمرد گفت. «الان می‌رم جعبه‌ابزارم رو میارم» پیرمرد از کنار او رد شد و پیچید توی راهرو. معلوم بود که آن پیرمرد درست و حسابی، باید هم یک جعبه‌ابزار درست و حسابی توی خانه‌اش داشته باشد. حتما دمِ دست هم بود، زود پیدا می‌کرد و برمی‌گشت و بعدش نوبت او می‌شد تا جلوی چشمهای پیرمرد آچاربه‌دست بشود. لفتش بدهد و سیلی بخورد.

صدای موتور شنید و برگشت سمت در. پسر جوانی روی موتور، کله‌اش را کرده بود توی کاپشن، پاشنه‌ی یک پا را خرت خرت می‌کشید روی زمین‌، از آن جعبه‌ مکعبی‌های بزرگ ترک موتورش داشت. پیکِ نجاتِ او بود. تق تق اول زد به میله، بعد تق تق به شیشه. پسر شنید و خرت خرت موتور را آورد سمت او. او پشت آن شیشه و میله‌ها، انگار بعد از سالها، حالا یک پیک موتوری آمده ملاقاتش، با هیجان گفت: «ببین من این کلیده رو از درز این بالای در برات می‌اندازم، تو از بیرون بازش کن. از توُ باز نمی‌شه»

چشمهای بی‌حالِ پسر داشت از کاسه در می‌آمد. چند ثانیه محوِ لب و دهان او ماند بعد گفت: «چی؟ من این بیرون، شما اون‌تو، صداتو نمی‌شنوم» پسر آن یک پایش را هم از روی زمین برداشت و گاز داد و رفت.

«آخه پس چرا من صداتو می‌شنیدم!» به خودش فحش داد و پای در وا رفت. یک هفته، تمام‌وقت، دعا کرده بود بقیه خفه بشوند و صدایی از بیرون نشنود، حالا بقیه‌ی آن بیرون صدای او را نمی‌شنیدند. بیشتر سُر خورد و زانوهایش آمد جلوی چشمهایش. به در تکیه داده بود؛ به میله‌هایش. سوز هوای بیرون را روی سطح کوچکی از پشت شانه‌ی خود، به قاعده‌ی یک چند ضلعی، احساس کرد.

صدای کلید، صدای نویدبخش چرخیدنِ کلید در قفل معیوب را شنید. نیم‌خیز روی زمین دور خودش چرخید و بالای سرش را نگاه کرد. زن جوانی کلید انداخته بود و می‌چرخاند. نگار بود؛ از ساکنین، زیر سی سال، همه او را خانم نگار صدا می‌کردند و او هیچوقت نفهمید نگار اسمش است یا فامیلی‌اش. همیشه خیلی صاف می‌ایستاد و می‌نشست. تیشرت سفیدی تنش بود که لکه‌ی خون داشت.

نگار در را باز کرد ولی از لای در کنار نرفت و سوزِ بیرون بیشتر ‌آمد تو. مثل همیشه صاف و شق و رق ایستاده بود. سرش را به شکل بامزه‌ای در جهت نگاه او پایین آورد و تیشرت خونی خودش را نگاه کرد.

«این چیزی نیست. یعنی چیز که خیلی هست اما خون من نیست. امروز بیرون بد شلوغ شد. نفهمیدیم کی کِی تیر زد تیر خورد. یکی رو کشون کشون سوار ماشین کردیم ببرنش یک مطب آشنا. چیزی‌اش نشده بود…» اینجای حرفش زد به سینه‌ی چپِ خودش «… ولی خون‌اش موند اینجا»

او انگار بدش نمی‌آمد از همان روی زمین چنگ بزند تیشرت نگار را جر بدهد، زیرش را نگاه کند. آن‌سو را ببیند که آیا اثری از خونِ بیرون به پوست نگار نفوذ کرده یا نکرده. نگار این‌بار هم جهت نگاه او، یا شاید معنی نگاه او را فهمید و بالاخره از لای در آمد توی ساختمان. در را طوری نگه داشت انگار دو دل است آن را ببندد یا نبندد.

«می‌خواستید برید بیرون؟»

«من کار خیلی مهمی نداشتم…» گفت و از روی زمین بلند شد. «… کار اون آقاهه مهمه» و با دست در را نشان داد. «نمی‌دونم کی قفل رو انگولک کرده. من و اون آقا موندیم این‌ور. این خراب‌شده هم که دیگه مدیر نداره!»

«آقاهه؟ کو آقاهه؟»

نگار این را گفت و دنبال آقاهه چشم چرخاند به اطراف، چیزی پیدا نکرد و دوباره چشم دوخت به او و زود گفت «خودتم که خونت ریخته»

«خون من؟» سرتاپای خودش را نگاه کرد. «خون من نیست» شیارهای خون از لای انگشت‌هایش سرازیر بود. زل زد به در. به قاعده‌ی یک ستاره از شیشه‌اش شکسته بود. مشتش را باز و بسته کرد. انگشت‌هایش ترق تروق کردند. انگشت‌هایش درد می‌کردند. دست کشید لای موهایش. لابد شیارهای خون حالا قاتی موهایش هم شده بود؛ نفوذ می‌کرد به مغزش.

نگار گفت: «در ضمن این خراب‌شده هم که دیگه مدیر داره! من» اینجای حرفش لبها را به هم فشار داد و سرش را محکم تکان داد. «دیگه لازم نیست کسی بترسه ماشینش تو محوطه است. دیگه وقتی من هستم، امکان نداره دزدی بشه»

چشمهای نگار مطمئن بود ولی آخر چه اطمینانی، وقتی ساختمان‌شان دیگر نگهبان هم ندارد! نتوانست به روی خودش نیاورد و نپرسد. پرسید. «نگهبانه چی؟»

«چه خوب که می‌گید نگهبانه نمی‌گی نگهبان. نفر جدید از فردا مشغول می‌شه. زن! نگهبانه! عربی هست ولی اشکال نداره. زنونه‌اس. منم در واقع مدیره‌ی ساختمونم» آه سبکی کشید. «البته مخالف هم دارم ولی خب فقط من بودم که حاضر شد مدیریت رو قبول کنه. من بودم که گفتم از پسش برمیام. پیام‌های توی گروه رو نمی‌خونید شما؟»

انگار سرانجام باید به نگار اعتراف می‌کرد که نه نمیخونم، خبر ندارم. من از هیچی خبر ندارم.

نگار منتظر اعتراف او نماند و پرسید «داشتید می‌رفتید بیرون؟» سوال چند ثانیه پیشش را تکرار کرده بود. عجله داشت جواب بگیرد. نگار در کل بلد نبود منتظر چیزی بماند. بالای در را گرفته بود و آن را مثل یک بادبزن بزرگ فلزی تکان می‌داد. انگار با این حرکتش می‌گفت خب اگه میخوای بری بیرون، برو دیگه. او سر خم کرد و از زیر دست نگار رفت که برود بیرون. انگار از زیر قرآن رد می‌شد.

«والا بیرون که…» یاد چهارپاهای بیرون افتاد. از کجا معلوم یکی یا چندتا از آن سایه‌ها متعلق به یکی یا چندتا از آنها نباشد؛ ساکن و بی‌حرکت در کمین یک آدم بی‌خبر! و او با مثلا ماشین یا درخت یا بوته‌های پرپشت اشتباه‌شان گرفته.

نگار سرش را تکان داد و او معنی‌اش را فهمید. معنی‌اش «خب» بود. از آن خب‌هایی که آدم می‌گوید تا زودتر بقیه‌ی حرفت را بشنود.

«والا اون بیرون یک گربه داشت ناله می‌کرد…»

«آهان اون؟ نگران نباشید. نمی‌خواد به خاطر اون برید بیرون» با خنده‌ی نگار لای در ماند. کیف کرد که مدیر جدید ساختمان فکر کرده او با اولین ضجه‌ی یک بچه‌گربه، نگران شده و آمده که برود نجاتش بدهد.

«چیزی‌اش نیست گربه‌هه. قصه داره. من قصه‌شو تعریف می‌کنم بعد شما برید بالا خونه‌تون راحت بخوابید» نگار همانطور که قصه‌اش را شروع کرده بود، او را به داخل دعوت کرد و در را با صدای اطمینان‌بخشی بست. «گربه‌هه یک گربه سیاه‌سوخته‌اس. از اون زشت‌بامزه‌ها. من آوردمش اینجا حالا داره غریبی می‌کنی. یعنی بیشتر داره خودشو لوس می‌کنه.. جای قبلی‌اش یک زنی بوده که هر روز می‌رفته حسابی بهش می‌رسیده…»

نگار لحن جالبی داشت. او تکیه داده بود به دیوار ولی آن گوشهای بیرون‌زده پشتش را اذیت می‌کرد. کلمه‌ها توی مغزش رژه می‌رفتند. میشه همین الان دستور بدین این گوشماهیها رو بکَنندمیشه بریم بالا من دراز بکشم رو تخت، شما بشینی رو صندلی پای تخت، اونجا بقیهی قصه رو بگی؟

«گوشِت با منه؟» نگار پرسید؛ با لحن مادر، مادربزرگی که هر آن ممکن است قصه‌اش را قطع کند برود سراغ کار و بارِ خودش.

«گوشم با شماست» این را گفت و پای دیوار وا رفت نشست کف زمین.

«بعد یک روز زنه یک اتفاقی براش می‌افته که دیگه نبوده. گربه‌هه تنها می‌شه. عادت کرده بوده زنه هر روز بیاد نازش کنه بهش آب و شیر و غذا بده، حالا که زنه دیگه نیست اول خودشو لوس می‌کنه. از اون میو کشدارهایی که بعضی گربه‌ها خوب بلدند. من برش داشتم آوردمش اینجا. جای زندگی‌اش عوض بشه، عادتش به هم بخوره درست می‌شه. می‌دونی الان داره به چی فکر می‌کنه؟»

زود جواب داد: «به این فکر می‌کنه که زودتر درست بشه» راضی از جواب خودش، بیشتر سُر خورد و زانوهایش بالا آمد.

«نخیر الان اصلا به چیزی فکر نمی‌کنه. داره دنبال غذا می‌گرده.»

به خودش قول داد تا دیگر حرف نزند، بقیه‌ی قصه را بشنود. بعد از قصه می‌توانست همان‌جا در مرزی‌ترین نقطه‌ی داخل و بیرون راحت بخوابد.

«گربهها رو نباید لوس کرد، بدعادتشون کرد. باید خودشون دنبال غذا بگردن. باید موش بگیرند. اینهمه موش الکی زنده مونده زیرِ همهجای این شهر…»

کل روز نشسته بود پای کاغذ سفید و خودکار جویده بود. می‌خواست قصه‌ی دیشب نگار را خودش تمام کند. یا حداقل تا همان‌جای قصه‌ را که شنیده بود، بنویسد. برای چایی، رفته بود آشپزخانه ولی اتاق و تخت اصلا. دستشویی هم مثل آدم نه برای فرار از سر و صدا یا فکر و خیال.

فقط چهار جمله نوشته بود که نمی‌دانست از قصه‌ی نگار یادش مانده یا از خودش در آورده. دیشب نفهمید کِی خوابش برد. هیچ‌جور خوابی ندیده بود؛ راحتِ راحت.

«گربه‌ها رو نباید لوس کرد، بدعادت‌شون کرد.» این را مطمئن بود دیشب نگار گفته. سعی کرده بود لحن نگار را به یاد بیاورد، صدایش را دوباره بشنود. همهمه‌ی بیرون، ذهنش را آرام می‌کرد. چشم می‌انداخت بلکه چهارپاها را ببیند، آنها وحشیانه بدوند، او راه بیفتد. «گربه‌ها باید خودشون دنبال غذا بگردن. باید موش بگیرند.» این را که نوشت، به بابا جان زنگ زد یک احوال‌پرسی معمولی کرده بودند؛ دلچسب و بی‌حرف و حدیث. گوشی را گذاشته بود، خودکار را از لای دهان برداشته و نوشته بود «این‌همه موش الکی زنده مونده زیرِ همه‌جای این شهر…» بعد هوای میو میو زده بود به سرش. دیگر به بچه‌گربه‌ها ایمان داشت. الهام‌ داشتند.

دکمه‌ی قرمز قفل دستکاری شده بود.

«می‌تونید بازش کنید؟»

روی زمین دور خودش چرخید و پیرمرد را دید شق و رق، شال و کلاه، خودش هم با پیژامه و دمپایی آمده بود بیرون. آچار چهارسو دستش بود! برگشت رو به قفل. شیارهای ریز پیچ را حتما آچار چرخاندن‌ ناشیانه‌ی او خراش داده بود. فشار داد آچار و پیچ چفت نمی‌شدند. روی هم لیز می‌خوردند، از هم در می‌رفتند. اگر نگار سر می‌رسید، پیرمرد غیب می‌شد؟ نگاه پدر جان را احساس می‌کرد ولی نه دستپاچه بود نه هول. هوس کرده بود. پیچِ قفل داشت می‌چرخید اما او کنار کشید و نشست روی زمین. همانطور پشت به پدر جان، سرش را کج کرد و گفت:

«بزن دیگه. چک، سیلی… تو رو خدا بزن»

تاریخ نگارش داستان: آذر 1401

Rate this post

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید