شاهزاده خانم
شادی سه سال میشد که با هیچ پسری کوچکترین رابطهای نداشت، وزنش را هم نمیتوانست ثابت نگه دارد. تا رژیمش را ول میکرد وزنش میافتاد، میرفت بالا، یکیدرمیان رکوردِ چاقیلاغری را میزد. توی شرکت هم رکورد زده بود. آنجا قیمتها را پایین میآورد، کیفیت کار دست نمیخورد و مشتری پیشنهاد او را انتخاب میکرد. قدرت چانهزنیاش حرف نداشت. تشویقش کرده بودند. یک مرخصیِ دو هفتهای که یازده روزش را از خانه جُم نخورد، توی خانه هم کار خاصی نکرد. پیشنهادی برای خودش نداشت. انگار فقط بلد بود توی شرکت پیشنهادهای بینقص بدهد. چهار روز مانده به پایان مرخصیاش، افتاده بود روی دندهی لاغری که سر ظهری دل به دریا زد و نوشت «با هم دوست بشیم؟» عقب رفت و روی صندلی چهارزانو شد تا ببیند نتیجهی پیشنهادش چه میشود. با شلوار مسخرهتر میشد. هر شلواری که پا میکرد، پاچههایش طوری مچاله میشدند که انگار هیچی تویشان نیست؛ پاچهورمالیده میشد! زل زده بود به موبایلش روی سهپایهی سوسکی. سوسک بیکله با آن پاهای هرزش هر آن ممکن بود سُر بخورد و موبایل را بیندازد. پسر جواب داد «آره حتما دوست بشیم.»
جواب خوبی بود. پسر موبایلفروش بود ولی محترمانه برخورد کرد. او خودش مهندس بود و توی شرکت، خانم مهندس خانم مهندس از دهانشان نمیافتاد. پرهامِ سه سال پیش دکتر بود. یعنی داشت دکتر میشد که نشد با همدیگر بمانند. هیچوقت هم معلوم نشد کدامشان پیشنهاد دوستی داده است. برای پسر نوشت «پس از الان با هم دوستیم.» و پسر جواب داد «حتما. خیلی هم عالی.»
شادی بیشتر از دیروز احساس تنهایی میکرد، حوصلهی نازنین و سمیرا و پرستو را هم نداشت. فقط بلد بودند کافه چنار را پیشنهاد بدهند، زیر آن سایهبانهای گلمَنگلی و چیندارش بنشینند، رکورد او در رابطه نداشتن را تشویق کنند، ادای حسودی در بیاورند و آخرش هم ور دلِ درختهای کافه سلفی بگیرند. دوستیاش با پسر به روز دوم رسیده بود و سه روز تا پایان مرخصیاش وقت داشت. پسر بعد از حتما خیلی هم عالیِ دیروزش نه زنگی زد، نه پیامی داد و معلوم نبود بالاخره قرار میگذارند یا نه. پاهایش را از روی دستهی صندلی برداشت، نیمخیز شد و زل زد به صفحهی گوشی. صدایش را مثل پیرزنها کرد: خب یه چیزی بگو ذلیلمرده. نازنین و سمیرا و پرستو عاشق این ادای او بودند. یکبار یک سوسکِ لش از زیر میزشان بیرون آمد و جیغِ چهارتایشان را در آورد. او جلو رفته بود، روی زانوهایش نشسته بود و نوکِ انگشتش را یکی دو بار زده بود به سوسک – انگار سر قبر کسی فاتحه بخواند – و با همان لحن پیرزنیاش گفته بود «من ازت نمیترسم ذلیلمرده.» از آن به بعد دیگر واقعا از سوسک نترسید و فهمید برای اینکه ترسش از یک چیزی بریزد، بهترین کار این است که به خود آن چیز بگوید من ازت نمیترسم. دوباره یکوری شد، پاهای پرِ کاه و لُختش مثل دو تکه چوب خشک افتادند روی دستهی صندلی و موبایل را که روی سهپایه بود بلند کرد. انگار پاهای یک سوسک هیولا توی مشتش بود. نباید برای بار دوم پیشقدم میشد و پیشنهاد قرار ملاقات را هم خودش میداد. سرش را با چی گرم میکرد؟ بیرون فقط دیوار بود. خانهاش دو اتاق داشت که به هیچجا دید نداشتند. اسم آن یکی را گذاشته بود اتاقِ حال چون اگر به چشم کار نگاه میکرد تا الان هزارتا نقاشیِ بیاحساس کشیده بود. بیرونِ آشپزخانه جیغ و ویغِ دو بچهی تخس ساختمان اغلب بلند بود؛ از خانههایشان، از پارکینگ، از کوچه. یکجا بند نمیشدند. عقلشان میرسید که الکی ننشینند توی خانه نقاشی بکشند که مسخرهترین کار جهان است. بیرونترِ آشپزخانه، زمینِ خالیِ سر کوچه را میشد دید. تهماندهی بساط تعزیهی پارسال هنوز آنجا بود؛ تعدادی چادرِ چروکیده. آن چادرهای سیاه مثل سوسکهای اشغالگر بودند. پسر پیام داد «میخواستم بگم فردا حتما یک قرار بذاریم ببینیم همو.»
پیشنهاد خوبی بود. فردا میشد روز سوم دوستیشان. روزِ دوازدهمِ مرخصی تشویقیاش هم بود و از دو روز دیگر دوباره صبحها و ظهرها و عصرها را نمیتوانست از شرکت جُم بخورد. فردا دیر بود ولی از هیچی بهتر بود. پرهام هنوز هیچی نشده بود که یک روز با آن ماشین خفنش رفت کافه و زنگ زد «بیا همدیگه رو ببینیم. اولین قرارمون. منتظرم.» بعد از آن قرار، او و پرهام تازه با هم دوست شدند و زیاد طول نکشید که کلهی پرهام را انداخت توی کمدمخفی. کمد مخفی توی اتاقِ حال بود و اگر مخفی نبود، خیلیها را میترساند.
شادی بیشتر از دیروز خوابید. ظهر هم چُرت زد. عصر دوش گرفت و حالش از خودش به هم خورد. حرفِ مفت میزدند که کم بخوابی، چاق میشوی. حولهی گل و گشاد حمام به تنش زار میزد. شده بود عین جالباسی. هیچی بهش نمیآمد، دلش هم نمیخواست آرایش کند و دلش به این خوش باشد که صورتش را توپُر کرده است. یک خط هم نکشیده بود تا حداقل دلش خوش باشد. روز اول مرخصی به خودش قول داده بود که کل چهارده روز را مینشیند توی خانه و نقاشی میکشد اما از روز دوم ترس برش داشت که نکند دیگر بچهاش نشود. نطفههای شکلنگرفته حسودیشان میشد که هنوز یک مشت کاغذ سفیدند. فحشش میدادند که هنوز اسم هم ندارند وجلوی بچههای قبلی باید خجالت بکشند؛ جلوی چشمهای سایه، دخترِ پشت میز مجسمه شد،… کم نکشیده بود. همهی نقاشیهایش مثل بچههای آدم اسم داشتند، ولی توی آن دوازده روز انگار هرگز دست به قلممو نزده، نزاییده است. روز دوازدهم، قبل از پیشنهادش به پسر و حتما حتما گفتنهای پسر، مطمئن شده بود سختترین کار دنیا همین نقاشی است و همان رژیم گرفتن. این پسر حتمنیه چهجوریه یعنی! داغ بود. داشت گُر میگرفت. تنش از گرمای حمام هنوز برافروخته بود و یک صورتِ آبگرمخورده باید پُرتر از حالت عادی به نظر برسد. دور چشمهام چقدر گود شده. ابروها را مداد کشید، تاش سرخ زد به گونهها و رنگ گرمی مالید به لبها. شلوار روی شلوار پوشید، پیراهن روی پیراهن، قرارشان قرارِ بیرون بود. پسر گفته بود «وسیله دارم.»
وسیله خوب بود. با یک وسیلهی مشترک، جدا جدا نمیرفتند سرِ قرار، پسر زودتر نمیرسید و نمیتوانست براندازش کند. سه سال پیش پرهام زودتر رسیده بود. روی یکی از صندلیهای کافه طوری لم داده بود که انگار روی چندتا صندلی لم داده و عاشق راه آمدن شادی شده بود. آن موقعها وزن متوسط معقولی داشت. دلبخواهی آرایش میکرد؛ یکیدرمیان.
شادی دیروز هم زنگ مادرش را جواب نداده بود. هول میشد. مادر همیشه پنج عصر مبل را میکشید دم پنجره و مینشست. ادا و اطوارِ تازه! سر پیری افتاده بود به قهوهخوری و قبل قهوه هم حتما باید به او، تنها دخترش، زنگ میزد. تنها دختر بودن بار سنگینیست. تکدخترها واقعا تنها هستند. یکتنه باید به تمام وظیفههای یک دختر متین و سربهراه و حرفگوشکن عمل کنند. اگر چهار بار – با فاصلههای حسابشده – میگفت ببخشید مامان، حواسم به تلفن نبود مادرش کوتاه میآمد. همه مادرها زود از دلشان در میآید اما مادرهای تکدختر شاید بعدا دوباره به دلشان برگردد و به روی دخترشان بیاورند. هرچه باشد فقط یک دختر دارند. مادر دو بار دیگر زنگ زد، او دیگر مجبور شد مجسمش کند؛ یادش بیاید. مادر کوبلن میدوخت و او که یک دختربچهی پنج سالهی تنها بود، دراز میکشید کف اتاق و نگاهش میکرد. از خردسالی و کودکیاش هیچی یادش نمیآمد غیر از کوبلنبافیهای ظهر یا شاید عصرهای مادرش. مادر پایش را میانداخت روی پا و سوزن میزد به سوراخسوراخهای ریزِ پارچهای که پهن کرده بود روی دامنش. با سوزنهای اول و دوم، جذبه پیدا میکرد و سوزن زدنهای بعدی ترسناکش میکردند. از این تنها تصویر خردسالیاش هنوز هم میترسید. راه میرفت. یکجا بند نبود؛ از این اتاق به آن اتاق، به آشپزخانه، دورِ پذیرایی میچرخید، میرفت جلوی آینهی دستشویی و فقط آنجا بود که مطمئن میشد خوب کرد تلفن را جواب نداد و نباید از قرار امروز به مادرش بگوید. چون مادرش حتما میگوید یعنی چی که دختر به مرد غریبه بگه بیا باهام دوست شو؟ و او هم که در جواب نمیگوید خب دختر دلش دوستپسر میخواد و فقط با غریبهها میشه دوست شد و مادر میگفت مگه این آشنای لیلا جان چشه؟ قصد ازدواج هم که داره و او یادش میآمد سی و پنج سالش شده، ساکت میشد و مادر با دلخوری میپرسید حالا چرا ساکت شدی و او باید میگفت همینجوری. دلش میخواست همینجوری راحت به مادر بگوید به یک پسره پیشنهاد دوستی دادم، غریبهی غریبه نیست، ازش خرید کردم، کانال موبایلش رو دارم، عکسهاش رو دیدم. الان هم میاد دنبالم… پسر همان لحظه پیام داد: «من دم در خونهتونم.»
خوب موقعی آمده بود. وقتشناسی میشد یک نکتهی مثبت برای این پسر که گویا عادت داشت آدم را جمع ببندد. پرهام هیچوقت معلوم نمیشد جمعت میبندد یا خودمانی باهات حرف میزند یا اصلا دارد با تو حرف میزند؟ چشمهایش ولی خوب کار میکرد. با نگاه میتوانست از شادی تعریف کند یا تنبیهش کند. این پسر کاش از آن ساکتها نباشد، شوخیهای بیمزه هم نکند. اصلا شوخی نکند چون چند وقتی میشد که از هیچی خندهاش نمیگرفت. بهترین کیفش را برداشت و به خودش گفت «نگه بریم کافه» و بلافاصله با خودش فکر کرد خب این ساعت عصر بگه بریم کجا؟
پسر نیمرخ بود؛ خودش و وسیلهاش. سر کوچه نگه داشته بود، وسیلهاش در هم نداشت. شادی در ساختمان را با احتیاط بست و گچمالیِ روی زمین را دید. دو بچهی تخسِ ساختمان دخترک صورتگندهای را روی زمین کشیده بودند که دود از کلهاش بلند میشد. حتما پسِ زانو چندک زده بودند روی زمین با حرص هی دایره روی دایره کشیده بودند تا دخترکشان یک جفت چشم ورقلمبیده داشته باشد. پسر پیادهبشو نبود. خیلی خودمانی منتظر بود شادی بیاید سوار بشود و بروند. انگار بارِ هزارم است که آمده دنبال او. سرش را هم برنمیگرداند تا حداقل آمدن او را نگاه کند. از زمینِ خالی و چادرهایش چشم برنمیداشت. اگر سوار اسب بود شادی میتوانست فرض کند که شاهزادهای از آن چادرهای سیاهسوخته گریخته و آمده او را هم نجات بدهد. کاش اسب بود. صد رحمت به اسب. هر اسبی بهتر از آن موتور کل و کثیف بود. پا گذاشت روی کلهی دخترک. شاید دود از کلهاش بلند نشده و بچههای ناشی به خیال خودشان موهای دخترک را نقاشی کردهاند. رسید به پسر. «سلام. بپر بالا.» حتما این جمله را نمیشد جمع بست. به کسی که قرار است سوار موتورشان بشود نمیگویند بپرید بالا! موتور که این حرفها را ندارد. شادی آنقدر لباس پوشیده بود که فکر نمیکرد بتواند پایش را بلند کند و سوار موتور بشود. ماتش برده بود و سعی کرد لبخند بزند. از آن موتورهای معمولیِ زهوار در رفته بود و لابد موقع حرکت میخواست پت پت هم بکند. اگر الان یکی او را در این موقعیت میدید، نباید میفهمید که جلوی موتور و پسر معذب شده است. پسر بازوهای خوبی داشت ولی شاید بازوهای هر بچهای هم که دستههای موتور را آنطور سفت میگرفت خوب به نظر میآمد. کیفِ روی شانهاش، بهترین کیفش، تبدیل شده بود به مسخرهترین کیف جهان و خودش را بیشتر دست میانداخت اگر میگفت: آخه آدم با موتور میاد سر اولین قرار؟ ترجیح میداد به روی خود نیاورد. پسر برگشت، نیمنگاهی انداخت و گفت «بشین ترکم. نترس باد نمیبردت.» شوخی یا جدی، جمع یا فرد، اصلا حرف قشنگی نبود که پسر با آن فکِ کشآمدهاش بخواهد بگوید. آنهمه لباس روی هم پوشیده بود که بیوزن و زپرتی به نظر نرسد. «منو اینجوری نگاه نکن. من میتونم خیلی سنگین باشم. تا همین چند وقت پیش واقعا بودم.»

پسر حتی اگر شرط گذاشته بود که یا میشینی ترکم یا ترکم میکنی اشکالی نداشت. بعضی شرطها به نفع خود آدمند و بعدش قرار است به آدم حال بدهند. خوب سوار شده بود، راحتِ راحت. داشت استخوان میترکاند، روحش تازه میشد. پسر گفت «هیچکس اینطوری نمیشینه ترک موتور. باحاله؟» موتور پت پت نمیکرد. سرعتش بهموقع کم و زیاد میشد تا او خوب ببیند. پسر پیچید توی باد، نیشش هم لابد باز و گفت: «توی یک نقاشی دیدم که یک خانمه عین شما به پهلو سوار اسب بود. به مدل لباس و دامنش میخورد مالِ خیلی قرن قدیم باشه.» به پهلو و یکوری نشستن روی اسب یا موتور، مثل نشستن روی مبل است و او، ترک موتور، انگار روی مبل توی خیابان میرفت و صحنهها جلوی چشمهایش رژه میرفتند، خودشان را تقدیم میکردند. امان از پیادهروها. جادو داشتند. مثل صحنههای نمایش که یکهو نور میافتاد روی یک قسمتشان، دورشان تاریک میشد، خالی میشد تا یک قابِ خاص خودش را از اطراف جدا کرده باشد. مثل عکس انداختنی بود که سوژهها خودشان خودشان را قاب بگیرند و در لحظهی درست عکس را هم بیندازند. خود را به رخ میکشیدند، دلربایی میکردند و او هربار به اوج لذت میرسید. ته هم نداشت. موتور تند و کُند میشد و صحنهها را تنظیم میکرد. دوباره به وجد آمد. زن و مردی روی نیمکت که از سنگهای دیوار پشتشان آبشاری سرازیر بود. زن یک لیوان را بین دهان خودش و مرد نگه داشته بود و از نیهای توی لیوان مینوشیدند. نیهای درشت، ستونهای آبشار در امتداد لیوان، از لیوانشان مارهای نقرهای سر بلند کرده بود. موتور سرعت گرفت و کمی بعد پشت چند ماشین ماند. یک پیادهروی دیگر دلش را برد. کارگرها یک تکهاش را، که جلوی کوچهی تنگی بود، سنگفرش میکردند. توی کوچه قالیِ قرمزی پهن شده بود و در پسزمینهی گرد و غبار و بیل و کلنگ و کت و کول کارگرها، مردی آراسته و تمیز، با کت و شلوار، سر کوچه ایستاده بود و تهِ کوچه زنی آراسته، با کت و دامن بلند، یک دستش را گذاشته بود روی یک میز و دست دیگرش را دراز کرده بود؛ اشارهای به بیرون قاب. مرد و زن هر دو ماسک داشتند. تکخالهای آن تکهی پیادهرو بودند. خندهی روی لبها صدای شادی را شُل کرده بود. «آخی نفسم داره حال میاد.» پسر پرسید «هان؟ چی گفتی؟» همانطور شُل گفت: «هیچی نگفتم. همینجوری فقط برو.. نمیخوام بندازی تو اتوبان.» پسر با صدایی که باد و لبخند رویش تاثیر نداشت گفت: «حتما! منم نمیخوام بندازم تو اتوبان.»
پسر اگر دیروز توی ذوقش خورده باشد، باز بیحساب نمیشدند. چشمهای شادی مثل چشمهای کسی که یک شبِ کامل را بیدار بوده یا حسابی گریه کرده بیش از حد قرمز شده بودند، میسوختند. دو زانو زده بود کفِ اتاقِ حال پیشِ بوم و قلممو و رنگ و کاغذهای سفید. انگشتهایش گیرِ هم و یک تکهی سرخشده توی مشتش ماسیده بود. پسر بهزور قرص ضد بارداری به خوردش داده بود. گفته بود «منم نمیخوام بندازم اتوبان. میخوام همین بغل نگه دارم.» واقعا نگه داشته بود. «چون واسه شیش این کافه رو رزرو کردم.» رزرو کردنِ یکجا یعنی قول دادهای که سر ساعت خاصی حتما میروی آنجا و شادی از هر کسی که به هر قیمتی میخواست سر قولش بماند متنفر شد؛ و از هرکسی که به هر قیمتی حاضر بود قول بدهد. اینطور آدمها عینِ بچههای لجبازی بودند که از خر شیطان پیاده نمیشوند. دیروز کم مانده بود پسر بغلش کند و از ترکِ موتور بیاورد پایین. او مثل یک دختربچهی کوچولو دلش نمیآمد از چرخ و فلک یا آن اسبهای شهربازی که دور خودشان میچرخند پایین بیاید، پسر مثل باباها بالاخره او را پیاده کرده بود. پرهام هم مثل باباها بود و برای همین شادی از یک روز به بعدِ سه سال پیش هیچکدام از تماسهایش را جواب نداد. طرف به خیالش بابامه یعنی آن طرف مدام میخواهد کنترل بکند یا حمایت بکند اما پرهام مثل آن باباهای بیرحم بود که بیتفاوتی میکنند و سختگیرانه میخواهند دخترشان روی پای خودش بار بیاید؛ کنار میکشند و بعدا سربزنگاه به دخترشان گیر میدهند و بابت کردهنکردهها سرزنشش میکنند. پرهام بیشتر پدر بود تا بابا. شادی توی کافه لام تا کام حرف نزد، هیچی هم سفارش نداد و بیمقدمه از جایش بلند شد و گفته بود باید برود پیش دوستش. پسر راه افتاده بود دنبالش: «آره حتما! بپر بالا برسونمت» و او سرش را به نشانهی نه نه تکان داده بود. «خب بپر بالا دیگه. قول میدم نندازم تو اتوبان.» او دوباره نه نه کرد، سرش را انداخت پایین، تند تند راه رفت، جلوی چشمهای پسر ماشین گرفت و سوار شد. از راننده قول گرفت که کل راه را از اتوبان برود. توی ماشین، شیشه را کشیده بود پایین، سرش را برده بود بیرون و باد نفسش را بند آورده بود. واقعا نزدیک بود خفه شود. چشمها را بهزور بسته بود، گوشهایش کر شده بود و راننده مرتب میگفت «خانم بیار تو. خطریه.» تا رسید خانه و پایش را توی اتاق حال گذاشت، احساس کرد امروز فردا کلهی آن پسره را هم میاندازد توی کمدمخفی کنار کلهی پرهام و چندتای قبلتر از پرهام. با مداد روی کاغذها، نطفههای سفید، نوشت. مارداران. تکخالها. کلهبرگیهای سیگار به لب. دیشب هشت ساعت کامل هم گرفت خوابید. بیرون حتما قابهای بیشتری توی شکمش داشت و پسر نگذاشته بود او امکانی برای زاییدنِ همهی بچههایش داشته باشد. دستش هنوز به نقاشی نمیرفت. ویار داشت. دلش موتورسواری میخواست. به دیوار تکیه داد، زانوها آمدند جلوی چشمهایش و برای پسر نوشت «امروز میای دنبالم، من بپرم بالا، بریم موتورسواری؟» و چهارچشمی منتظر ماند. اگر پسر بخواهد بچهبازی در بیاورد و قهر کند و سرسنگین جواب بدهد، کلهاش کَنده است. کاش حداقل یک عکس از دیروزش داشت تا الان بتواند خودش را ببیند که با آنطور نشستن روی موتور، چه شکلی شده بود، چه حسی میداد. طاقت نیاورد و گشت. «نقاشی قدیمی زنِ به پهلو سوار اسب» زد روی اولین نتیجه. اولین زنی که به پهلو روی اسب نشست آنه بوهمی بود. در قرن چهاردهم او با اسب همهی اروپا را همینطور زیر پا گذاشت تا به وصال پادشاه ریچارد دوم برسد. سالها بعد از مرگش معلوم شد استخوانهای او را با سوراخ کردن تابوتش دزدیدهاند. پیام پسر، نگذاشت بقیهاش را بخواند پسر فقط بلد بود جلوگیری کند. «امروز حتما میام ولی نمیتونی بپری بالا.» شادی نوشت «چرا؟» پلک محکمی زد و چشمهایش باز آب افتادند. «چون با ماشین میام، خودم در رو برات باز میکنم و شما مثل خانومها سوار میشی.» چشمهایش شور شده بودند. «مگه موتورت چی شده؟» با ساعد چشمهایش را پاک کرد و جواب پسر را خواند. «موتور من نبود که. دیروز ماشینم تعمیرگاه بود، موتور دوستم رو قرض گرفتم که قرار اولمون بیوسیله نمونیم. خودم ماشین دارم سرکار خانوم.» مثل دختربچههای پنج ساله هوار کشید من ماشین خودت رو نمیخوام. من موتورِ دوستت رو میخوام. خب قرض بگیرش از دوستت. من موتور میخوام. صدایش توی اتاق پیچید ولی پسر نمیتوانست بشنود. سه ردیف شکلک گریه – در حدهای مختلفِ یکاشکی، دو اشکی، سیلاشکی – برای پسر فرستاد. پسر حتما شکلکها را دیده و مطابق انتظار نوشته بود «چرا» بعد پشت هم انگشت زده بود، هزارتا علامت سوال. او دیگر نمیتوانست ببیند. نه به خاطر سوزش چشمها یا آبافتادگیشان. اینترنت گوشیاش را قطع کرده بود. سرش را برد عقب و تکیه داد به دیوار. استخوانهایش ضعف میرفت. مثل ساقیمردهها، به خودش گفت «حالا چی؟»
زنگ پسر را جواب نداد. هول بود. از کی باید میپرسید؟ نازنین و سمیرا و پرستو از آن دخترهایی نبودند که اهلِ این حرفها باشند و بدانند که موتور راندنِ خیابانی واسه دخترها آزاد شده یا نه. مادر هم لابد هیچ لزومی برای این کارها نمیدید و حتما میخواست بگوید آزاد بشه که چی بشه! دختر مگه موتور میرونه؟ و او باید یادش میآمد که اصلا بلد نیست موتور براند. به ضعفهایش نمیخواست فکر کند و مادر درک نمیکرد که این چیزها هم میتوانند برای دختر ضعف باشند. باز میرفت سراغ وزن او: رژیمت رو شروع کردی؟ از این اتاق به آن اتاق، به آشپزخانه، مطمئن شد که بهجای حرف زدن با مادر باید بزند بیرون. مانتوی دمدستیاش را برداشت، رفت بیرون، در را بست، مانتویش را موقع راه رفتن تن کرد. دکمههایش را سرِ خیابان بست؛ جلوی اولین موتوری که به پستش خورد. موتوری پیرمرد بود.
بغضش را قورت داد. وقتی آسانسور او را بالا میبرد، توی آینه یک نیِ قلیون میدید و یادش میآمد که این نی قلیون چه تقلایی جلوی پیرمرد کرد. «من به اندازهی کافی سنگین هستم که نیفتم. شما راه بیفت.» کاش آنه بوهمی جای او توی آینه بود تا بهش میگفت: خیلی کارِت درسته که اون دوره اونجوری سوار اسب شدی. من که میگم حقت بود یعنی اونا حق داشتند استخونات رو بدزدند. چشمهای بادنخوردهاش جلوی موتور ترک میخوردند که پیرمرد حرف آخرش را زده بود. «یا معمولی بشینید ترکم یا من نیستم.» او هم مجبور شده بود حرف آخرش را بزند: «باشه معمولی میشینم. منو ببر خونهی مامانم.» و معمولی نشسته بود. پسِ کلهی پیرمرد از جلوی چشمهایش جُم نمیخورد، یکی دوبار نزدیک بود سرش را بگذارد روی شانههای پیرمرد و چشمهایش را بهروی باد ببندد. تازه پیرمرد کلاه هم سرش گذاشته بود و توی اتوبان، باد حتی از پشت کلاه کاسکت چشمهایش را بهزور میبست.
خانهی مادر، نشسته بود روی مبل، ساعت نزدیک پنج عصر. «چشمهات ورقلمبیده شده. داره از کاسه در میاد.» پیرزن همانطور که توی آشپزخانه قهوه درست میکرد کم مانده بود یک ذلیلمرده هم بارِ او کند. «رژیمت رو کِی شروع میکنی؟» از روی مبل بلند شد. دوست داشت یکجا خودش را ولو کند و این فکر از سرش بپرد که از پسِ یک معاملهی ساده با یک موتوری برنیامده. این فکر، میتوانست ترس تازهای بیندازد به جانش که دیگر بلد نیست خوب چانه بزند و دو روز دیگر توی شرکت بدبخت میشود. برای اینکه معاملهشان جوش بخورَد حتی پیشنهاد قیمت بالاتر هم داده بود ولی پیرمرد در جواب گفته بود «اینجا حراجی نیست دخترم!» از آن مقرراتیهای بداخلاق بود که به خیالشان بابای همهی زنها و دخترهاند، دخترم دخترم میکنند. دراز کشید کف اتاق و به آنه بوهمی گفت تو واسه اینکه یکوری بشینی روی اسب و بری پیش ریچارد، از پدرت اجازه گرفتی یا سرخود پریدی روی اسب؟
مادر از آشپزخانه آمد. «به چی میخندی؟ خل شدی؟»
فرش خانهی مادر، لعنتی، از همهی فرشهای جهان نرمتر بود. بالش هم نمیخواست.
«مامان فکر کن من دوباره پنج سالمه.»
«خرس گنده رو ببین. همون یک بار بسَم بود.» مادر این را گفت، سینی قهوه را گذاشت روی میز عسلیِ کوچک قدیمی، مبل را کشید کنار پنجره. حالا فقط مانده بود که بنشیند، پایش را بندازد روی پا، کوبلن را پهن کند روی دامن و سوراخسوراخهای ریزش را سوزن سوزن کند تا او خیز بردارد جلوی پاهایش، انگشتش را بزند به کوبلن و بگوید من از سوزن سوزن زدنت نمیترسم. مادر گفت:
«بچه بودی، یک وقتهایی ازت میترسیدم. مخصوصا اون دورهای که خمیربازی از سرت نمیافتاد.»
«خمیر بازی؟» سعی کرد ادای تعجب کردن را در بیاورد. مادر به خیالِ خودش خمیربازی را از سر تنها دخترش انداخته و نقاشی کردن را گذاشته جایش ولی او که خودش میدانست هنوز…
«کلهی آدم درست میکردی. یادت نیست؟ کارهات مثل بچهی آدم نبود که.»
«وای من هیچ خاطرهای از اون موقعهام ندارم.»
«بهتر. پاچهورمالیدهای بودی واسه خودت.»
«هیچوقت تهدیدم هم کردی؟»
مادر نگاه تندی بهش انداخت. «تهدیدِ چی؟»
«از اون حرفهایی که مامانها میزدند. مثلا سوزن میزنم به لبهات یا…»
«من اگه مثل بقیهی مامانها بودم که…» نگاه مادر به او نبود ولی تندیِ نگاهش قشنگ احساس میشد. خودش را روی مبل صاف کرد انگار از اول دارد مینشیند روی مبل. تردید داشت پایش را بالاخره بیندازد روی پایش یا نه.
«کلهی بریده درست میکردی. یکجوری هم قرمزشون میکردی که مثلا خونیاند. خودم رو کشتم تا از سرت بیفته. یکی اونا رو میدید چه فکری میکرد دربارهات. هیچی دیگه! میگفت این دختره خل و چله. روانیه، خطرناکه.»
شادی موبایلش را در آورد تا خودش را سرگرم کرده باشد و این حرفها خودبهخود قطع شوند. میخواست بقیهی آنه بوهمیاش را بخواند.
«حداقل الان که اومدی اینجا مثلا پیش من، نرو تو موبایلت.»
موبایل را انداخت کنار.
«این کارهات دست خودت نیست.»
«چیکار کردم مگه!»
«موبایل رو باید میکوبیدی زمین؟ درستبشو نیستی. الان سه ساله که بدتر هم شدی.» مادر پایش را هم بالاخره انداخت روی پا؛ دامنِ بیکوبلن. شادی غلت زد رو به سقف. برای او سه سال پیش انگار همین دیروز بود، دوازده روز پیش هم عینِ همین دیروز بود اما خودِ دیروز برایش مثل یک قرن پیش بود. معنیاش میشد این: همین دیروز با پرهام آشنا شد، همین دیروز مرخصی تشویقی بهش دادند، یک قرن پیش ترکِ موتورِ قرضیِ پسر نشسته بود. سیزده قرن قبلترش هم یک روز یک آنه نامِ بیکلهای یکوری نشست روی اسب.
«مامان یادته اون موقعها که کوچیک بودم همینطوری مینشستی کوبلن میدوختی و …»
«من تو عمرم فقط یک بار کوبلن دوختم اونم… چیه حالا یاد این چیزها افتادی؟»
«هیچی همینجوری.»
مادر با نوک انگشت داغیِ فنجان خودش را مزه کرد. بعد تکیه داد و از پنجره چشم دوخت به بیرون.
«اون یک بار هم واسه تولدت دوختم.»
شادی یک دستش را گذاشته بود زیر سر. لوسترِ سقف مثل پاندول غولپیکرِ ساعت تکانهای خطرناکی میخورد یا میتوانست بخورد.
«خونههای عروسکیِ رنگی رنگی داشت. تو پنج سالت بود. ازش خوشت نیمد. حالا چی شده یادش افتادی؟»
«داریش الان؟ میاری ببینمش؟»
مادر اینبار با لب داغی فنجانش را امتحان کرد.
«ندارمش. اون روز پرتش کردی یک گوشه.» پلک زد و فنجان را گذاشت روی میز عسلی. «برات دوختم بلکه از خر شیطون پایین بیای و دیگه گیر ندی از اونا برات بخرم.»
«به چی گیر داده بودم؟»
«اون عروسک ترسناکهای چشمدراومدهای که کلههاشون بالا و پایین میپرید. دم ویترین مغازه هوار زدی و میخوام میخوام راه انداختی، منم برات نخریدم. کلی گریه کردی. یعنی زار زدی.»
شادی چشم دوخته بود به مادر، مادر چشمش به بیرون بود.
«شیر نیاوردی؟»
«توی این خونه، قهوه بدون شیر سرو میشه. کافه که نیست دلبخواهی باشه.»
شادی سرش را برد لای زانوها. دلش خواست از مادر بپرسد که وقتی بچه بود همینطوری مینشست کف اتاق و بهانه میگرفت؟ سرش را قایم میکرد و میزد زیر گریه؟
«ولی امسال واسه تولدت…» لحن مادر نرم شده بود. «… خودت بگو چی بخرم برات.» فنجان قهوه را هم برداشته بود.
« اگه بگم موتور میخوام چی؟»
«موتور بخوای، موتور میخرم برات.»
اول باید شوخی یا جدیِ مادر را تشخیص میداد تا بعد ببیند باید بگذارد به حسابِ آن عروسکهای چشمدرآمدهی کلهفنری که سی سال پیش برایش نخرید؟
«تو بهترین مامانِ جهانی.»
الکی خندید. خودش راننده باشد که دیگر نمیتواند مثل دیروز بنشیند روی موتور تا صحنهها جلوی چشمهایش رژه بروند. موتور را باید مثل آدم راند. جلو را هم فقط باید نگاه کرد. موتور که اسب نیست. کاش بود. کاش یک قرنِ دیگر، یک جای دیگر به دنیا آمده بود. کاش آنه بوهمیِ سرتق خودِ او بود.
غلت زد، موبایلش را برداشت و توی دل آنه بوهمیاش را تمام کرد. وی به خاطر حفظ بکارت خود آنطور روی اسب نشست و به پهلو نشستن روی اسب تبدیل شد به نمادِ حیا و نجابتِ خانمها… پس آنهی لعنتی فقط خواسته بود نجابت و حیای خودش را ثابت کند. یک خط بیشتر نمانده بود تا آنه بوهمی را تمام کند که ناگهان الکی خندید و گفت «مامان شوخی کردما.»
«پشیمون شدی؟»
… تا مدتها عادی و با پاهای باز نشستن حرکتی زشت و بازاری تلقی میشد.
آنه بوهمی تمام شد.
موتور مال خودش باشد و خودش راننده، باید عادی و زشت و بیحیا بنشیند روی موتور؛ انگار روی توالت فرنگی نشسته است.
«آخه دختر که موتور به کارش نمیاد. منم خل شدم همینجوری یک چیزی گفتم.»
«اگه موتور میخوای، دیگه نباید برات مهم باشه مردم چی میگن.»
«مردم مگه چی میخوان بگن؟»
«هرچی که میگن.»
لبهایش جُم نخوردند و انگشتش را کشید روی صفحه. روی فرش خانهی مادر، با انگشت قرنها را جابهجا میکرد. قرن هجده، عکسی از زنی دیگر که عضو گروه بوفالوبیل بود و یکوری روی اسب و قدرتنمایی میکرد. با اسب تکچرخ زده بود. زیر عکس را خواند: زن در همین حالت میتوانست خم بشود و کلاهی را از زمین بردارد.
بالاخره بکارت یا قدرت! نمیشود که یک کاری امروز نماد بکارت باشد، فردا نماد قدرت.
«باشه پس موتور بخر برام.»
اگر موتور داشته باشد، رانندهاش را استخدام میکند. دو پایش را میاندازد یک طرف اسب – موتور – و به راننده میگوید اگه حاضر نیستی اینطوری ترکت بنشینم، ترکم کن. راننده گیر آوردن نباید کار سختی باشد. یک مرد پیدا میکنی، او مثل یک شاهزادهی ساعتی اسبِ تو را میرانَد.
پایان
تاریخ نگارش داستان: شهریور 1400
هیچ نظری وجود ندارد