Page 7 - ZiroRoo-10
P. 7

‫ﺻﻔﺤﻪ ‪ ١٠٠‬از ‪١٢٩‬‬  ‫زير و رو‬

‫سر همان ميز نشسته بود و دختر به شكل خوشايندي به موقع آمده بود‪ .‬دست زير چانه به چشمهاي‬
‫فريد نگاه ميكرد و ت ِه نگاهش چيزي نبود كه بشود بهش شك كرد‪ .‬لعنت به دسونو! منظرهي آن سو‪،‬‬
‫اين بار‪ ،‬خيابان نيمهتاريكي بود با رگههاي دلپذير نور روي سنگفرش كه در واقع انعكاس مﻼيم نور‬
‫خانهها و مغازههاي كمتعدادِ كنارش بود‪ .‬شايد يك خيابان ساحلي كه تازه‪ ،‬نمِ باران را سپري كرده و‬
‫تركيبِ آب و نور رويش برق ميزد‪ .‬چشمهاي دختر هم برق ميزد ولي چشمهايش را شيطانتر نميكرد‪.‬‬

                              ‫شيطانتر از آنچه فريد دوست داشت و ميتوانست بهش اعتماد كند‪.‬‬
‫فريد گفت‪» :‬نميخوام حرف تكراري بزنيم ولي گفتي اينجا شماها كسِ خودتون رو پيدا ميكنيد و‪«...‬‬
‫»و به خاطرش هر كاري ﻻزم باشه ميكنيم« چشمهاي دختر لبخن ِد مهرباني داشت‪» .‬نميخوام حرف‬

                             ‫تكراري بزنيم« اداي لحنِ فريد را در آورده بود و زد زير خندهاي آرام‪.‬‬
                                                                  ‫»تا حاﻻ برام كاري كردي؟«‬
   2   3   4   5   6   7   8   9   10