Page 9 - ZiroRoo-10
P. 9
ﺻﻔﺤﻪ ١٠٢از ١٢٩ زير و رو
دختر خيلي نزدي ِك او بود و نجواي صدايش به اعماق ذهن او رسوخ ميكرد .هر دو هم پشت ميز بودند
و هم روي سنگفرشهاي براق قدم ميزدند؛ با حالي مثلِ بعد از بلند شد ِن همزمان از خوابي عميق،
بلند و مطبوع؛ پيادهرو ِي بيرون ،بادي كه نه سرد است و نه داغ و هم خنك است و هم گرم .يك
نوشيدن ِي گرم ،قبل يا بع ِد پيادهروي يا همزمان...
»اين جعبه رو بهت ميدم ببري تا هر وقت دلت خواست داشته باشي«