Page 8 - ZiroRoo-10
P. 8

‫ﺻﻔﺤﻪ ‪ ١٠١‬از ‪١٢٩‬‬  ‫زير و رو‬

‫»تو كه ديگه نبايد اينو بپرسي« دختر اين را گفت و دستي به ميان موهايش برد و در حالي كه‬
        ‫چشمهايش را براي لحظهاي ميبست‪ ،‬گردنش را – انگار خشك شده باشد ‪ -‬كمي كش آورد‪.‬‬

‫»به خاطرت حتي تو بچگيات هم اومدم«‪ .‬لبهايش را نزديك گوش فريد آورد‪ .‬ياد چشمهاي عسليِ‬
‫دختر هشت ساله افتاد‪» .‬شيطوني كرديم« دختر اين را گفت و دوباره يك خندهي ري ِز آرام كه نفسِ‬

                                                      ‫خندهاش ﻻلهي گوش فريد را نوازش داد‪.‬‬
‫دختر به بشقابِ چوبي روي ميز اشاره كرد كه لبههاي غير همسطحي داشت‪ .‬از اول روي ميز بود؟ طعمِ‬
‫كلوچههاي توي بشقاب‪ ،‬از دفعهي پيش هنوز بود‪ .‬نه اينكه دقيق يادش باشد يا بيرو ِن اينجا دقيقا يادش‬
‫باشد چه طعمي را چشيده‪ .‬آن بيرون فقط يادش ميماند كه طع ِم فوقالعادهاي را چشيده و دلش باز‬

                                                                              ‫هم ميخواهد‪.‬‬
                                                  ‫»ميخواي بيرونِ اينجا هم داشته باشياش؟«‬
   3   4   5   6   7   8   9   10