Page 3 - ZiroRoo-10
P. 3
ﺻﻔﺤﻪ ٩٦از ١٢٩ زير و رو
يك طرف بارانياش كشيده شده بود روي زمين و از همهي اينها بيشتر از يك سايهروشن معلوم نبود.
فريد از همان د ِم در به اين سايهروشن نگاه ميكرد .شده بود خو ِد يك كركسِ سفيد كه به خاطر نور
كم صحنه ،سياه به نظر ميآمد.
»ماشينت رو گذاشتم براي فروش «...،سرش را به باﻻ و به نشانهي نه تكان داد...» .نفهميدي! بهت گفتم
پاشو بيا پيش خودم «..دوباره سرش را به عﻼمت نه تكان داد...» .نفهميدي!« در تاريكي انگار كمي
سرش را به طرف فريد چرخاند» .حتما بايد مياومدم اينجا؟ چرا اينقدر دير ميگيريد بعضيهاتون؟«
فريد مثل يك مهمانِ د ِم در كه تعارفِ اوليه را رد كرده باشد ،چند قدم جلوتر آمد .حاﻻ او ِل پذيرايي
ايستاده بود .گفت» :براي چي بايد ماشين منو بذاري براي فروش؟«
»معلوم بود كه فروخته نميشه .خودم ميدونستم ولي تﻼش مذبوحانهاي نبود .ماشينت مالي هم نبود
كه كسي بخواد با يك پيشنهاد وسوسهكننده بهت گير بده«