Page 6 - ZiroRoo-10
P. 6
ﺻﻔﺤﻪ ٩٩از ١٢٩ زير و رو
»به پاركين ِگ اينجا دل نبند .بزودي جمعش ميكنند .خودت به عنوان مدير ساختمون مجبور ميشي
جمعش كنيُ .زﻻ هم كه دارن ميان .به فكر رفتن باش«
»از كجا ميدوني كه اينقدر مطمﺌن حرف ميزني؟«
»بيا! حرفگوشكن نيستي و دست خودت هم نيست« دوباره لكههاي سفيدش معلوم شده بود .دوباره
كليد را از جيب باراني بيرون آورد .در را باز كرد ،كﻼهش را گذاشت و قبل رفتن گفت:
»نه! دوباره بايد بيام«