همیشه فکر میکرد امکان ندارد در موقعیت وحشتناکی قرار بگیرد. نه اینکه فقط فکر کرده باشد، مطمئن بود. همیشه از…
شادی سه سال میشد که با هیچ پسری کوچکترین رابطهای نداشت، وزنش را هم نمیتوانست ثابت نگه دارد. تا رژیمش…
زن چشمهای درشتی داشت با ابروهای پهن، حرصِ حرف زدن داشت و با صدای زبرِ سرماخوردهاش، حریصانه، یک بار دیگر…
فیلیپ سینی پیاز را گذاشت کنار و گفت «تهرانیها دنبال بهانهاند بریزند توی خیابان.» عین این را نگفت چون فارسی…
بهنام زخمی بود و از پانسمان، از هر چیزی که میپوشاند، بدش میآمد. بلد بود صورتِ آدمها را بخواند اما…
1 سه روز به آخر عمرم مانده و ماندهايم وسط آب. وسط رود! رودي كه از وسط شهر ميگذرد. شهري…
دهانِ در، پشتِ سرِ مرد باز مانده بود. مرد نشسته بود روی صندلی. خم شد جلو و دستهایش را به…
سر شب بود که مو اسکاچی را هم آوردند و شدیم چهارتا. بعد از ریشقیفیِ افغان و چشمگرگیِ سیستانی، این…
سرد بود، کمتر از دیشب. کلِ محوطهی جلوی شهرک را برف پر کرده بود. آقا فرشاد به آنجا میگفت دشت…
همه دردها مسخرهاند. هیچ دردی نیست که نتوان فراموشش کرد. وقتی همه را فراموش کردی، فقط میماند دردِ فراموشی. اینکه…