داستان کوتاه

شغال
بعد از شرکت رفته بود پیش بابا جان، نشسته بودند پای اخبار یکی از آن شبکه‌های بیرون کشور که بابا…
بی‌مناسبت
نورالدین از افغانستان برگشته بود. یک‌دست سیاه تنش بود، پایش را می‌کشید تا برسد به اتاقک نگهبانی. او ناخنِ اشاره‌اش…
یک دست
همیشه فکر می‌کرد امکان ندارد در موقعیت وحشتناکی قرار بگیرد. نه این‌که فقط فکر کرده باشد، مطمئن بود. همیشه از…
شاهزاده خانم
شادی سه سال می‌شد که با هیچ پسری کوچک‌ترین رابطه‌ای نداشت، وزنش را هم نمی‌توانست ثابت نگه دارد. تا رژیمش…
مویز گشتی!
زن چشمهای درشتی داشت با ابروهای پهن، حرصِ حرف زدن داشت و با صدای زبرِ سرماخورده‌اش، حریصانه، یک بار دیگر…
دستم را بگیر
فیلیپ سینی پیاز را گذاشت کنار و گفت «تهرانی‌ها دنبال بهانه‌اند بریزند توی خیابان.» عین این را نگفت چون فارسی…
زهر چشم
بهنام زخمی بود و از پانسمان، از هر چیزی که می‌پوشاند، بدش می‌آمد. بلد بود صورتِ آدم‌ها را بخواند اما…
نقابداران
1 سه روز به آخر عمرم مانده و مانده‌ايم وسط آب. وسط رود! رودي كه از وسط شهر مي‌گذرد. شهري…
وای‌روس
دهانِ در، پشتِ سرِ مرد باز مانده بود. مرد نشسته بود روی صندلی. خم شد جلو و دستهایش را به…
سوت و کور
سر شب بود که  مو اسکاچی را هم آوردند و شدیم چهارتا. بعد از ریش‌قیفیِ افغان و چشم‌گرگیِ سیستانی، این…

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید