بعد از شرکت رفته بود پیش بابا جان، نشسته بودند پای اخبار یکی از آن شبکههای بیرون کشور که بابا…
نورالدین از افغانستان برگشته بود. یکدست سیاه تنش بود، پایش را میکشید تا برسد به اتاقک نگهبانی. او ناخنِ اشارهاش…
همیشه فکر میکرد امکان ندارد در موقعیت وحشتناکی قرار بگیرد. نه اینکه فقط فکر کرده باشد، مطمئن بود. همیشه از…
شادی سه سال میشد که با هیچ پسری کوچکترین رابطهای نداشت، وزنش را هم نمیتوانست ثابت نگه دارد. تا رژیمش…
زن چشمهای درشتی داشت با ابروهای پهن، حرصِ حرف زدن داشت و با صدای زبرِ سرماخوردهاش، حریصانه، یک بار دیگر…