Page 1 - ZiroRo-6
P. 1
ﺻﻔﺤﻪ ٥٩از ١٢٩ زير و رو
روز اولي بود كه ماشينش را گذاشته بود پاركينگ خودش .او ِل ماه بود كه افتاد بود به اولِ هفته و چون
صب ِح آفتاب نزده بود ،مثل بقيهي روزهاي كاري ،فريد اولين نفري بود كه آمده بود ماشينش را بردارد.
كنارِ برزنت ايستاده بود و با رضايت ماشينش را نگاه ميكرد كه مثل بقيه س ِر جاي خود ،جا خوش كرده
بود .يك جاي سقفدار و گرم و تميز ...نه! تميز نبود .خاكگرفته بود.
تقﻼ ميكرد.
فريد واقعا يك جفت پا زير ماشنيش ميديد .با اين وضع برايش راحت نبود نزديك ماشينش شود ولي
حاﻻ كه فقط كمي نزديك آمده بود ،ميديد واقعا كسي زير ماشينش است؛ يك مرد! چشمهاي مرد را
از آن زير احساس ميكرد .مرد با زحمت خودش را از آن زير بيرون آورد و زود بلند شد ايستاد .مرد
سبيلو بود .مستاجر سابق پاركينگش كه الكي داشت شلوارش را ميتكاند.