Page 8 - ZiroRo-6
P. 8

‫ﺻﻔﺤﻪ ‪ ٦٦‬از ‪١٢٩‬‬  ‫زير و رو‬

‫دسونو به جاي جواب درخواست دوستيِ فريد‪ ،‬يك پيام يك جملهاي فرستاده بود و فريد هنوز فرصت‬
‫نكرده بود آن را بخواند‪ .‬همكا ِر باﻻي سرش يك ريز داشت حرف ميزد و فرصت نميداد‪» .‬خيليخﺐ‬
‫فهميدم آخر هفته يك مهموني داري‪ ،‬مهمون ِي خيلي باحالي هم هست‪ .‬فكر همه جا رو هم كردي‪ .‬حتي‬
‫خدمتكار گرفتي واسه پذيراي ِي وسط مهموني و فقط هنوز ديجي گير نياوردي‪ .‬حاﻻ داري بهم حال‬
‫ميدي و داري دعوتم ميكني‪ .‬اصرار داري حتما بيام‪ .‬خيليخوب فهميدم‪ .‬به خدا فهميدم« فريد دوست‬
‫داشت اينها را بلند و توي صورت همكارش بگويد اما طرف آنقدر ذوق داشت كه فريد اين حرفها را‬
‫بهش نزد‪ .‬از چند دقيقه پيش‪ ،‬پيا ِم دسونو را كوچك كرده بود و دستش را روي ماوس نگه داشته بود‬

                                     ‫و منتظر بود تا همكارش برود و او برود سر وق ِت پيا ِم دسونو‪.‬‬
                                                                                      ‫رفت‪.‬‬
   3   4   5   6   7   8   9