آثار چاپ شدهی من
تالیف و ترجمه – لینک خرید
مرد دائمالخمر میگفت وحشتناکترین روز زندگیاش روزی بوده که در اولین تلاش برای برای ترک الکل شکست خورده بود. تا آن موقع فکر میکرد هروقت اراده کند میتواند مشروب را کنار بگذارد. یعنی قدرت انتخابی برای خودش قائل بود و آن را جایی در گوشه ذهنش مخفی کرده بود…
نشر روشا
از یک طرف، آرزو داشتم سرم درد میکرد ولی نمیکند. روحم درد میکرد و میخواستم به هر قیمتی شده از شرش خلاص شوم. وا دادهام. حریف آنها که نشدم، پس بهشان میپیوندم و اگر معنی این حرف این است که دیگر هرگز جملهی قانعکنندهای بر زبان نخواهم آورد یا …
نشر هیرمند
موقع صحبت کردن مرد، او خودش را مثل یک نقاشی میدید؛ یک طرح که فقط خطهای دورش را میکشند و تمام جزئیات اطرافش تکمیل میشود؛ اما درون خود شکل خالی میماند. همین شکل، با وجود درونِ نامعلومش، برای اولین بار داشت این احساس را به او میداد که چهجور آدمی نیست.
نشر هیرمند
چرا باید دنبالِ معنی کردنِ همهچیز باشیم؟ تلاش برای فهمیدنِ دلیلِ خوشحالیمان از چیزی که در حال تجربهاش هستیم، آن خوشحالی را در دم نابود میکند. لذتِ لحظه، تعریفشدنی، تشریحشدنی و درکشدنی نیست.فقط قابل زندگی کردن است.
نشر مرو
کسی اولین قالبگیری خود را به یاد نداشت ولی میگفتند در حالت عادی اولین بار کمی بعد از تولد است. نورا از این بالا آن سه نفر را میدید که ایستاده بودند زیر سایهی کبود آسمان، روی خاکِ ماتِ تپه که درخشش محوی داشت.
انتشارات پیدایش
بابا پنج سالش بود. وقتی پسرِ او داشت درِ ماشین را باز میکرد تا سوار شود، یادِ لحظهای در چهل سال پیشِ خودش افتاده بود که درِ تویوتای زرشکیِ بابای خودش را باز میکرد و به خاطر کاپشنِ شطرنجیِ خیلی مردانهای که آن روز برای اولین بار تنش کرده بود حس میکرد یک جیمز باند شده است. از آن روز چهل سال میگذشت. چهل و پنج سالش شده بود، زن و یک پسرِ هفت ساله داشت و پنج سالی میشد که از زنش جدا شده بود. در واقع زنش از او جدا شده بود. حالا فرقی نداشت کی از کی، به هر حال جدا شده بودند ولی طلاق، نه! طلاق نگرفته بودند. حرفِ آخرِ زنش این بود: تو همش توی یک عالم دیگه سِیر میکنی. اصلا انگار با ما نیستی. خیلی خب اشکال نداره. ولی واقعا واسه خودت زندگی کن، گاهی …
انتشارات پیدایش
بابا پنج سالش بود. وقتی پسرِ او داشت درِ ماشین را باز میکرد تا سوار شود، یادِ لحظهای در چهل سال پیشِ خودش افتاده بود که درِ تویوتای زرشکیِ بابای خودش را باز میکرد و به خاطر کاپشنِ شطرنجیِ خیلی مردانهای که آن روز برای اولین بار تنش کرده بود حس میکرد یک جیمز باند شده است. از آن روز چهل سال میگذشت. چهل و پنج سالش شده بود، زن و یک پسرِ هفت ساله داشت و پنج سالی میشد که از زنش جدا شده بود. در واقع زنش از او جدا شده بود. حالا فرقی نداشت کی از کی، به هر حال جدا شده بودند ولی طلاق، نه! طلاق نگرفته بودند. حرفِ آخرِ زنش این بود: تو همش توی یک عالم دیگه سِیر میکنی. اصلا انگار با ما نیستی. خیلی خب اشکال نداره. ولی واقعا واسه خودت زندگی کن، گاهی …
انتشارات پیدایش