Page 6 - ZiroRoo-11
P. 6
ﺻﻔﺤﻪ ١٠٩از ١٢٩ زير و رو
فريد ديد اﻻن بهترين موقع است كه حرفش را بزند .حال ِت دختر و برف هم به اندازهي كافي بهش
آرامش ميدادند.
»همين رو ميخواستم بگم .نتونستم بخورم .يعني دلم نخواست .خودِ كلوچه رو خواست ولي بدون تو
نﺸد .ميخواستم بگم بيا امﺸب با هم بريم بيرون«...
نگاهي به صورت دختر انداخت تا تاثير حرفش را ببيند و خاطرجمع شود كه ميتواند ادامه دهد .تمام
اجزاي چهرهي دختر زنده بود و بهش انرژي ميداد.
»وقتي از اينجا ميشه چيزي بيرون برد ،چرا تو رو نبرم؟ من تو رو اون بيرون ميخوام .براي هميﺸهام«
بيﺸتر گفت يا نه؟ فقط ميدانست صور ِت دختر آنقدر خاطرجمعش كرده بود كه بيآنكه دوباره نگاهش
كند ،يك نفس حرف زد .نميدانست كجاي حرفش رسيده بود و اصﻼ آيا حرفهايش تمام شده بود كه
يك نگا ِه بياختيار به دختر انداخت و ديد دختر وا رفته و شده مثل يك موجودِ زندهي معمولي .لباس