Page 4 - ZiroRoo-11
P. 4

‫ﺻﻔﺤﻪ ‪ ١٠٧‬از ‪١٢٩‬‬  ‫زير و رو‬

‫»نﺸد قبلش خبر بدم‪ .‬هوايي شدم‪ ،‬نميتونم بمونم«‪ .‬زانوهاي نگهبان آمد جلوي چﺸمهاي فريد كه‬
‫ﻻي هم گره زده بود و گذاشته بود روي سكوي سنگ ِي د ِم اتاقك‪» .‬راستي آقا فريد حرفمو پس ميگيرم‪.‬‬

                                                        ‫عﺸق يه بار دو بار نداره‪ .‬اصﻼ بار نداره«‬
‫»اﻻنم نترس!« عقل كل اين را گفت و در حالي كه از پنجره فاصله ميگرفت ادامه داد‪» :‬تا انتخاب مدير‬

                             ‫جديد‪ ،‬خودم كارها رو دست ميگيرم‪ .‬من اينجا رو درستش ميكنم«‬
‫فريد بيرون را نگاه كرد‪ .‬آن پايين‪ ،‬توي محوطه‪ ،‬مر ِد كوتاهقد – نگهبان جديد ‪ -‬بدون آنكه كوچكترين‬

                                                        ‫تكاني بخورد‪ ،‬به مرد سبيلو زل زده بود‪.‬‬
   1   2   3   4   5   6   7   8