Page 2 - ZiroRoo-11
P. 2

‫ﺻﻔﺤﻪ ‪ ١٠٥‬از ‪١٢٩‬‬  ‫زير و رو‬

‫عقل كل‪ ،‬پردههايش را داده بود بﺸورند‪ .‬تمام پنجرههاي خانهاش لخت لخت بودند‪ .‬پنجرههاي رو به‬
‫محوطه و فريد ميتوانست سكوي حلزون ِي آن پايين را از اين باﻻ ببيند‪ .‬آمده بود خانهي عقل كل تا از‬
‫او درخواست كند مديريت را از فريد بگيرند‪ .‬درخواست‪ ،‬خواهش‪ ،‬التماس؛ براي همهي اينها برنامهريزي‬
‫كرده بود و حاضر بود هركدام جواب نداد‪ ،‬برود سراغ بعدي‪ .‬فعﻼ كه هنوز تكلي ِف اولي معلوم نبود‪.‬‬
‫پيرمرد چند دقيقهاي ميشد به حالت تفكر ايستاده بود روبهروي او‪ .‬نزديك چانهاش را خاراند و گفت‪:‬‬

                                                    ‫»فهميده بودم حواست به ساختمان نيست«‬
                                                        ‫ناگهان صداي فريادي از آن پايين آمد‪.‬‬
                                                             ‫»تو رو خدا يه دونه به من بدين!«‬

‫فريد عقل كل را كنار زد و رفت پﺸت پنجره‪ .‬آن پايين مرد سبيلو به حالت درماندهاي داشت به شكل‬
                                                                     ‫ملتمسانهاي فرياد ميزد‪.‬‬
   1   2   3   4   5   6   7