سزارین
تاریخ نگارش: آبان 97
نگهبان و آرایشگر پشت پنجرهی پاساژ بودند. پاساژ بیدر و پیکری بود و اولِ صبحی، سوت و کور.
دو نفری ایستاده بودند پشت شیشهی عریضِ یکی از طبقههای میانی. از آن ارتفاع، اجزای منظرهی پایین متوسط به نظر میآمد. کوچکتر از اندازهی واقعی ولی نه خیلی کوچک؛ بلاتکلیف و کاریکاتوری. کمی مانده بود به آمدنِ دلقک.
«حسِ عجیبی داره پدر شدن»
مرد نگهبان با شصت و انگشت اشاره درز ته جیبهایش را میمالید و این را گفت. چهل و سه ساله بود و درشت و شکمدار.
«آره ولی منو تو منگنه نذار. میدونی دست و بالم خالیه این روزها» مرد آرایشگر لاغرتر بود و سی و نه ساله و ناراضی از بحثی که راه افتاده. دوباره گفت: «…یه ذره به منم فکر کن»
«سخته! تو نمیدونی همین بیمارستانش چقدر خرج داره»
«بذار سرِ وقتِ خودش به دنیا بیاد»
«دستِ منه؟»
آرایشگر سرش را مثل «آره میدونم» تکان داد تا دوباره به خاطر پَرت بودن از عوالم زن و شوهرها سرزنش نشود. نباید میگذاشت نگهبان، عزب بودنِ او را دوباره به رویش بیاورد. گفت:
«دستِ مامانش که هست. آخه یهو اینقدر زودتر!»
«تو ازدواج نکردی، نمیدونی زنها چجوریاند. مخصوصا وقتی قراره مادر بشن»
«باز شروع شد!»
نگهبان گفت «دارم حقیقت رو میگم» و نگاهِ مسلطی به اطراف سالن انداخت. طوری که انگار نیازی نمیبیند دوباره توضیح بیشتری درباره عوارضِ مجرد بودنِ طرف بدهد. گفت «حقم داره…» یک دستش را از جیب درآورد. «…مگه چند بار ممکنه این اتقاق بیفته؟»
«چه اتفاقی؟»
نگهبان دستش را گذاشت روی شکم. «هفتِ هفتِ نود و هفت. خب حق داره. مادره! چند بار شانسش رو داری که تولدِ بچهات اینقدر رُند بشه؟ تو زن نداری نمیدونی زنها با همین چیزها از این رو به اون رو میشن»
مگه شماره موبایله که میخواین رُند بشه! آرایشگر با این حرف، حرصِ نگهبان در میآورد ولی نگفت. دو دستش را گذاشته بود روی میلهی افقیِ جلوی شیشه. دستها صاف و وزنش را انداخته بود روی دستها. شانههایش بالا آمده بود و عینکش لق میزد. عینکِ دوربینیاش را از همین امروز با بند انداخته بود دورِ گردن ولی راضی نبود. حس میکرد با این کار شبیه پیرمردها شده. گفت: «سالی یک بار»
«هوم؟»
«سالی یک بار ممکنه اینجوری به قول تو رُند بشه. مثلا هشتِ هشتِ نود و هشت»
نگهبان با انگشتها دو طرفِ نافش را فشار کوچکی داد. «راست میگی! توی هر سال یک تاریخِ رندِ اینطوری بالاخره هست». انگار چیزی را که به فکر خودش نرسیده بود، سبک و سنگین میکرد. دستِ دیگرش هنوز توی جیبِ شلوار بود. «ولی تا اون موقع که نمیشه صبر کرد. نمیتونیم بندازیم عقب. ما فقط میتونیم بیاریم جلو. هفتِ هفتِ نود و هفت. پوللازمم. اون پول منو باید زودتر بدی. حرف و حدیث از خودت در نیار»
سکوت شد. از پشت شیشهی این بالا، خیابان پایین هم سکوتِ بَمی داشت. آن طرف خیابان، روبهروی پاساژ، دکهی بستنیفروشی داشت باز میکرد. این طرف، ماشینِ دلقک آمد و جلوی پاساژ نگه داشت. نگهبان فکر میکرد مشکیِ کشیدهی چند در، بیشتر به ماشینی میآید که قرار است هر روز صبح دلقک را برساند اینجا. مثل ماشینِ درازِی که آن طرف خیابان، پایین دکه پارک بود. یا از این لیموزی…
«حرف و حدیث در نمیارم!»
لیموزین نبود. یک ماشینِ جمع و جورِ بیصندوق بود. یک ماشینِ بیرنگ که رنگهای سرِ سرنشینِ عقبش را بیشتر به چشم میآورد.
«من حرف و حدیث در نمیارم. تو داری قرارمون رو به هم میزنی»
دلقک پیاده شده بود. کت و شلوار سورمهای، موهای سبز و بنفش و یک توپِ سفیدِ نوکسرخ روی بینی. ماشینِ بیصندوق رفت.
«قرار گذاشته بودیم چند ماه دیگه وقتی اونور جا افتادم، طلبتو بدم. نمیشه که همینجوری یهویی بیای بگی میخوام تاریخ تولد بچهام رُند بشه»
نگهبان گفت «من نمیخوام. اون میخواد. مادره! بفهم»
دلقک دیگر دیده نمیشد. آمده بود توی پاساژ. آرایشگر همیشه دوست داشت این لحظههای دلقک را ببیند. وقتی سرِ صبحی، در نبودِ مشتریها، توی طبقههای مختلف پاساژ پرسه میزند. از جلوی کرکرههای بسته یا نیمهباز فروشگاهها رد میشود. عکس خودش را در شیشهی براقشان نگاه میکند. در طبقهی آخر، جلوی پوسترهای منتظر سینما مکث میکند… دوست داشت یک روز اینجا باشد و خودش تنها، خلوتِ دلقک در پاساژ را ببیند…
«آخرین بار گفتی چون آرایشگاه رو بستی، تا چند وقت برای اصلاح میای خونهام. نگفتی؟»
آرایشگر با بیحالی، نگاهش را از پایین برداشت و گفت «خب؟»
«خب وقتی میگی تا چند وقت، پس یعنی قرار نیست به این زودیها بری. حداقل تا چند وقت قرار نیست بری. میفهمی؟»
«آره من برنامهام جلو افتاد ولی ربطی به قرارمون نداره. در هر حال قرار گذاشته بودیم وقتی آنکارا جا افتادم، پولت رو بدم. منم روی این حرفت برنامهریزی کردم»
«همین دیگه! تو مجردی، هر جور بخوای زندگی میکنی. یهو تصمیم میگیری از ایران بری. یهو تصمیم میگیری رفتنت رو بندازی جلو. هر کاری بخوای میتونی بکنی. خودت یه نفری تصمیم میگیری»
«آخه چه ربطی داره، هی اینو میگی! مجرد زندگی نداره؟ ما حرف زدیم، قرار گذاشتیم چند ماه دیگه پولتو بگیری، تموم شد رفت»
«آروم باش، آروم» برای یک لحظه شد مثل این نگهبانهای یُقُر که ادای خونسردی در میآورند و میخواهند یکی از مشتریهای بدقلقِ پاساژ را آرام کنند. «من فقط پوللازم شدم. همین! به عزب بودنت کاری ندارم»
آرایشگر دستهایش را از میله برداشت و با قدمهای کوتاه کمی از نگهبان فاصله گرفت. همهی حسابکتابهایش داشت به هم میریخت فقط به خاطر این که بچهی این بابا روزِ رُندی به دنیا بیاید. آرایشگر یک لحظه فکر کرد در جواب تو مجردی، تو مجردیهای نگهبان میتواند دیر پدر شدنِ او را توی سرش بزند. اصلا چرا تا حالا ازش نپرسیده بود در چند سالگی ازدواج کرده. نگهبان، مشتریِ قدیمیِ او بود و او را بیشتر از دوستهای قدیمیاش میدید؛ ماهی یک بار. دقت کرد و دید موهای فرِ این مشتریِ قدیمی حسابی بلند شده.
«من همهی زندگیمو پول کردم، فرستادم اونور. از یک جا دیگه جور کن، من وقتی رفتم و جا افتادم، بهت میدم. عینِ همون قرارمون…»
«وقتی دستِ تو پول دارم، چی رو برم از کجا جور کنم!»
نگهبان جلوتر رفت و پایین را نگاه کرد. طوری که انگار منتظر آمدنِ کسی است. همهی کارهای او همیشه سرِ وقت بود. امکان نداشت آن یک روزِ معلوم در ماه را نیاید برای اصلاح. همین الان هم با خیالِ راحت اینجا ایستاده بود و بحث میکرد چون قبلش سرکشیهای صبحگاهیاش را تمام کرده بود. در همهی زندگی همینطور حواسجمع بود. فقط به موقع ازدواج نکرده بود. یعنی اصلا ازدواج نکرده بود. احتمالا از دستش در رفته و شده بود یک نقطه ضعف. ضعفِ سرِ وقت ازدواج نکردن و سرِ وقت بچهدار نشدن. به نظر خودش همین ضعف باعث شده بود حوصلهی درازمدتِ زنها را نداشته باشد ولی هیچکس نباید میفهمید. باید جبران میکرد. گشت و یک زنِ حامله پیدا کرد؛ مطلقه. حاملهی مطلقه… وکیلم؟ غیر رسمی و بدون آنکه جایی ثبت کنند، سرپرستی زن را قبول کرد. قول داد که نیازهای زن و بچهی توی شکمش را بر آورده کند. اینجوری میتوانست پیش خودش و پیشِ بعضیها، نقش یک شوهر و پدر حواسجمع را داشته باشد. آرایشگر چانه میزد ولی نمیدانست موضوع، بچهی یک مردِ دیگر است. نمیدانست نگهبان نقش بازی میکند. نقش پدر بچهای که حتی معلوم نبود کِی ببیندش و نقش شوهرِ زنی که حتی با هم در یک خانه هم زندگی نمیکردند.
«در ضمن منم دیگه مجرد نیستم»
مردمک نگهبان چسبید به سقف و چند ثانیه همانجا ماند. آرایشگر حرفش را که زد، برگشت دست به سینه به میله تکیه داد. نگهبان لبهایش را به هم فشرد و هیچ نگفت. چشمهایش رفت سراغ سرامیکهای کف. انگار دنبال چیزی میگشت. لبهای منقبضش را محکم به هم زد و صدایی بم از بینشان بیرون داد. پَپَپَ. حالا بیشتر شبیه کسی شده بود که دنبال چیزی، حرفی میگردد.
آرایشگر کارش را راحت کرد: «اونی که بهت گفتم تو آنکارا پیگیر کارهامه…»
«کارهات! پیگیر! خوبه» نگاهِ نگهبان مانده بود روی یکی از سرامیکها. پَپَ… «تمام این مدت فکر میکردم اونی که کارهات رو پیگیری میکنه، مَرده» سرامیکِ زیرِ نگاهش برق میزد و هیچ گرد و لکهای رویش نبود. تمیز بودنِ سالن جزو وظایف نگهبان نبود ولی او دوست داشت طبقهی تحت نظرش از هر نظر درست باشد. بیهیچ لکه و رد و بینظمی. نمیفهمید چرا این همه وقت به او چیزی نگفته. چرا همان لحظه که تصمیم به ازدواج گرفت، مثل یک دوست قدیمی نیامد و برای او تعریف نکرد. «همون به سرت انداخت جمع کنی از ایران بری. درسته؟»
نگاهش را برداشت و آمد کنار آرایشگر. اول، دستی به فرِ موهایش کشید. موهایش حسابی بلند شده بود. بعد، دستها را صاف روی میله ستون کرد و رو به جلو به دستها تکیه داد و چشم دوخت به آن سوی شیشه. وضعیتِ دو مرد عکس هم بود. یکی رو به انتهای آزادِ سالن و دیگری رو به منظرهی بیرون. بیرون انگار منظرهی خوشایندی داشت که لبخند رضایتمندانهای آورد به لبهای نگهبان. لبهایش را شل کرد.
«چه حس عجیبیه وقتی میفهمی دوست قدیمیات بالاخره از عزبی در اومده» و ناخودآگاه، بلافاصله با گوشهی چشم نگاه تندی به آرایشگر انداخت. این یارو دوستِ قدیمیِ منه؟ چشمها دوباره برگشت به شیشه. پایین، پیرمردی با دو نانِ نازک در بغل، از ماشینِ دراز رد شده و ایستاده بود جلوی دکهی بستنیفروشی.
آرایشگر به نظر خودش بحث را به جای خوبی رسانده و نباید میگذاشت با سکوت خراب شود. گفت: «آره، اون باعث شد بخوام برم. پولهام رو دلار کردم فرستادم پیشش. در نتیجه الان پول ندارم بهت…»
«ماشینت! تو که داری میری. بفروشش»
یک کادیلاک کشیده که آرایشگر زیاد بیرون نمیآوردش ولی امروز آورده بود و حالا روبهروی پاساژ پارکش کرده بود؛ درست جلوی چشمهای نگهبان. میخواست ماشینش را نگه دارد تا حداقل یک چیز از خودش در ایران باقی گذاشته باشد. چیزی که شاید روزی بخواهد بیاید سراغش.
«میخوام نگهش دارم»
نگهبان با لبخند نفسی از بینی بیرون داد. «نمیتونی از ماشینِ مجردیات دل بکنی. کلی خاطره داری باهاش» و برگشت مثل آرایشگر به میله تکیه داد. «میفهمم. حس عجیبیه»
سرش را به طرف آرایشگر گرداند. اولین نگاه به او بعد از این که ازدواجش را فهمیده بود. «آنکارا جشن میگیرید؟»
دلقک حتما داشت طبقهها را یکی یکی بالا میآمد. از پلهبرقیهای مواجی که با پاهای او، به نوبت بیدار میشدند. پاساژ تا نیم ساعت دیگر راه میافتاد. به این طبقه هم سر میزد؟
«واقعا داری همهی حساب کتابهام رو به هم میریزی. نمیشه خودت فعلا یک کاریش بکنی؟»
«خودت که دیگه زن داری. درکم کن»
آرایشگر چند قدم برداشت و از نگهبان فاصله گرفت. به این فکر کرد که باز هم نشد برای خودش برنامه بریزد. عادت نداشت یا نمیتوانست یا دوست نداشت برای خودش برنامهریزی کند. برای خودش تنها! سانا، زنی که در آنکارا زندگی میکرد را فقط یک بار از راه دور دیده بود؛ آن هم از پشت مانیتور. سانا به او پیشنهاد داده بود که آرایشگاهش را بفروشد و بیاید اینجا کار کند. ایرانیهای آنکارا روز به روز زیاد میشدند و حتما از یک آرایشگر ایرانی استقبال میکردند. با هم شریک میشدند. یک ازدواج صوری هم میکردند تا بعضی کارهای قانونیِ آنجا راحتتر پیش برود. ازدواجِ کاغذی، رسمی ولی بیآنکه حتی با هم در یک خانه زندگی کنند.
«توی این هفته بیا خونهام واسه اصلاح. میخوام موقع تولد بچه موهام مرتب و سشوار کشیده باشه» نگهبان داشت با خودش فکر میکرد که شاید زن هوس کرد بچه را توی بیمارستان نشانش دهد که این را گفت.
آرایشگر پرسید: «هفتم میشه چند شنبه؟»
سبز و بنفشِ سرِ دلقک ظاهر شد. و چند ثانیه بعد، بقیه بدنش. بعدِ پلهبرقی، بلافاصله چرخید و پشت به آنها رفت روی صندلیِ کافهی کوچک این طبقه نشست. خسته بود و منتظر بقیه. کلاهگیسش را در آورد و گذاشت روی زانو. دستی به سرش کشید. موهای طبیعیِ خودش هم مثل کلاهگیس، فِر بود. کنجِ بین صندلیِ کافه و دیوار، مخفیگاه دلقک بود. دستش را برد و یک جعبه بیرون آورد. جعبهی وسایلش. وسایل شعبدهبازی، تزئینی و رنگ کردن صورت بچهها یا مامانباباهای دلخوششان که بیشتر از بچهها جذب دلقک میشدند و میآمدند دورش.
«…باشه؟»
ظاهرا در این فاصله که آرایشگر حواسش نبود نگهبان گفته بود هفتم، چندشنبه است.
«چی باشه؟»
«بیا این موهای فرفریمو قشنگ اصلاح کن، بعدش یه چایی با هم میخوریم. مثل دو تا دوست قدیمی که آخرین دیدارشونه… یکیشون تازه ازدواج کرده و داره از ایران میره»
حالا نگهبان داشت برنامهریزی میکرد مبادا چیزی از قلم بیفتد. ناگهان و انگار بالاخره انتظارش به نتیجه رسیده باشد، گفت:
«یک بستنیِ دیگه!» نگهبان خم شد روی میله تا بیرون را بهتر ببیند. آرایشگر هم نزدیک رفت تا ببیند. عینکش را از روی سینه برداشت و به چشم زد. بیعینک هم پیر بود. ارتفاعِ آنها فقط اندازهی آدمها را بلاتکلیف میکرد و در سنِ پیرمردِ پایین تاثیری نداشت. آرایشگر قبل از اینکه عینکش را از چشم بردارد، حس کرد او و نگهبان هر دو پیرمردهایی هستند– چشمهای خودش خیلی ضعیف و سرِ نگهبان کاملا طاس – که بعد از مدتها، مثل دو دوستِ قدیمی، همدیگر را میبینند. بیرون، آن پایین، پیرمرد یک کنج برای خودش گیر آورده بود. بین کادیلاکِ آرایشگر و دکهی بستنی، مثل یک بچهی ناشی، به خیالِ خودش قایم شده بود.
«من اینو میشناسم». نگهبان نجوا کرد. «آخرش یک بلایی سر خودش میاره. هر روز صبح به بهانهی نون خریدن، میاد اینجا و دور از چشم زن و بچههاش، بستنی میخوره»
پیرمرد نانها را داده بود به یک دست و با دست دیگر یک بستنی قیفی را، لرزان و مشتاقانه، نگه داشته بود بین چشم و لب.
آرایشگر گفت: «فرض کن این بابا زن نداشت و هوس بستنی میکرد…»
«بیزن و بچهای که جلوتو بگیرن، هوس این چیزها به سرِ آدم نمیزنه»
«ولی اگه میزد، دیگه یک بستنیِ ساده، اینقدر سخت نمیشد خوردنش»
«توُ سنِ این بابا بستنی، خیلی هم ساده نیست»
«آره ولی دیگه مجبور نبود قایم بشه، یواشکی بخوره»
«اونجوری دیگه مثل الان حال نمیکرد»
پیرمرد قوز کرده بود توی خود و با زبانِ بیجانش، با لذت، لایهی نازکی از سفیدیِ پر حجمِ بستنی برداشت.
پایان
«اونجوری دیگه مثل الان حال نمیکرد»
پیرمرد قوز کرده بود توی خود و با زبانِ بیجانش، با لذت، لایهی نازکی از سفیدیِ پر حجمِ بستنی برداشت.
پایان.
مجرد؛ مطلقه؛ مگامال؛ دلقک