نوش!

مهران توی اتاق سرایداری بود. راهروی بیرون، سقف نداشت. دیوارش کنیتکس سفید و پُر بود از واحدهای کنار هم. ساختمان هشت طبقه داشت. دورِ راهرو را نرده‌های نُقلی‌رنگ کشیده بودند و با پله‌های روباز می‌رسید به خیابان. نمای بیرونی‌ آنجا، مثل ساختمان‌های ساحلی بود. مثل یک متل.

«پُت؟ اینجا؟!»

ساختمان، سرایدار نداشت و اتاقِ سرایداریِ کنار واحد مهران را داده بودند به یک واکسی. مهران بیشتر از بقیه پیش او می‌رفت. واکسی چکمه‌های گِلی‌اش برق می‌انداخت و یک پولی می‌گرفت.

«مگه چقدر در میارم، دنبالِ پُتی!»

ز را نمی‌توانست بگوید و می‌گفت: ت. ولی باز از کلمه‌های «ز»دار استفاده می‌کرد. از صورتش معلوم نمی‌شد چند سالش است. صورتش مثل یک بیضیِ بی‌زمان بود. چروک، مثل صورتِ یک نوزاد چند ماهه یا یک پیرمردِ خیلی پیر. پیر یا بچه، اشکال تکلمی‌اش یک‌جور ضعف به حرف زدنش و حتی به سکوتش می‌داد که مهران دوست نداشت. یعنی چی یک پسربچه یا یک مرد نقطه‌ضعفی داشته باشد و بعد، مثل حواس‌پرتها هی آن را رو کند!

«خب پول نقد بتار جیبت»

مهران نقد نداشت. غیر از آن دسته‌ی صدتاییِ دمِ باسنش که فعلا نباید ازش کم می‌شد. واکسی دستهایش را دراز نکرده بود ولی چشمهای درشتِ مثل دکمه‌اش منتظر بود.

«از دکه‌ی این بغل پول می‌گیرم میام» مهران این را گفت و کیسه‌ی توی دستش را نگاه کرد. چکمه‌ها برق افتاده بودند ولی کفشهای پایش  وشلوارش نوچ و لک‌دار بودند. انگار از شرجیِ هوا عرق کرده باشند. کاش بیرونِ اینجا واقعا یک ساحل بود و الان می‌رفت آنجا؛ چکمه‌ها را می‌پوشید و از ماسه پا می‌گذاشت به رده‌های چوبیِ خیسِ قایق….

از اتاقِ سریداری بیرون آمد. بیرون فقط گرم بود ولی او موجِ یک نسیم شرجی را روی گیجگاهش تصور کرد. ببرهای دستِ دخترهای پایینِ پله، برق می‌زدند. کی براشون باز کرده؟ مهران زیر لب به اسم این نوشیدنی‌ها فکر کرد: زایگر! از پله‌های روباز پایین می‌آمد و می‌دید که دخترها شیشه‌های توی دستشان را بالا می‌روند. نخواست نگاهشان کند. زایگر واسه زنِ حامله بد نیست؟ یعنی واسه بچه‌ی زنِ حامله! این نوشیدنی تازه در شهر پا گرفته بود. قوطی‌های شکلِ شیشه با شکلکِ برجسته‌ی بچه‌ببر؛ لبِ لب پُر و مایعی ذاتا خنک، حتی بدون یخچال. خنکی‌اش همیشه ثابت و با دست هم باز می‌شد ولی باز کردنش با دست، کار هرکسی نبود. دستهای سفت و زمخت می‌خواست و فقط بعضی مردها یا پسرها از پسش برمی‌آمدند.

دمِ دکه، خم شد روی سینیِ روزنامه‌ها. صورتِ دکه‌دار لوزی بود. سرش را تکیه داده بود به یخچال، انگار به زور می‌خواست بخوابد.

«دو تا زایگر بده»

چیزی بین ت و ز ادا کرده بود؛ مردد و محو.

« از یخچال بده»

زایگرها خنک بودند ولی فقط در یخچال سرد می‌شدند. بیرونِ یخچال، شیشه‌شان گرم می‌شد، گُر می‌گرفت ولی مایع تویش خنکیِ خود را نگه می‌داشت. مثل صدای بی‌نبضِ ممتدی که حرص آدم را در بیاورد و آدم دلش بخواهد چنگ بزند، ببردش بالا. خنکی‌ِ ناچیزش آدم را تحریک می‌کرد که سردِ یخچالی‌اش را بخورد.

«پولش»

دکه‌دار دستش را دراز کرده بود سمت مهران. مهران کارتش را گذاشت کف دست او. دکه‌دار کارت را برد سمت پُز و غضروف‌های قلمبه‌ی دستش معلوم شد. سفت و زمخت.

«ده تومان هم نقد بهم می‌دی؟»

چشمهای توی یخچال چشمک می‌زدند. یخچالِ مخصوص زایگرها با کلی کله‌ی ببر، خندان و مسخره. دکه‌دار دو تا بیرون آورد و گرفت جلوی مهران. سرد بودند.

«بازش کنم؟»

به دستهای مهران نگاه کرد.

«نه خودم می‌کنم»

«می‌تونی؟ نمی‌تونی، من برات بکنم»

مهران دیروز را حسابی تمرین کرده بود. با شصت و انگشت اشاره و کف دست. فشارِ اول مهم بود؛ به پایین، به سمت شیشه. فشاری و چرخشی، هم‌زمان. جنسِ شیشه‌های زایگر خاص بود و فشار زیاد به کله‌ی ببر، می‌ترکاندشان. امروز دیگر باید درست از پسِ این درهای بدقلق بر می‌آمد.

«آره بابا می‌تونم. قلق داره. بده من»

مهران گرفت و گذاشت توی کیسه، کنار چکمه‌ها. ده تومان را هم گرفت و برگشت سمت ساختمان. قبل از پله‌، دو شیشه‌ی خالی زایگر را دید که روی هم کنار جدول افتاده بودند روی هم.

جدول، خالی بود. از آنهایی که معلوم نیست چرا آنجا کشیده‌اند. آنجا حالتِ خیابان نداشت. یک جای خشک و خالی که می‌رسید به دو کله‌قندِ غول‌پیکر رنگی. درازیِ جدول درست اندازه‌ی ماشین مهران بود. جلوتر بعد از یک راهِ گل‌آلود با گلِ صورتی و تابلوی ورود ممنوع، کله‌قندها از زمین زده بودند بیرون. مهران پارک کرده بود لبِ جدول و دست به سینه، تکیه داده بود عقب. با فاصله از فرمان، مثل مراقبه‌ی قبل از یک دیدار. دیداری در راه؛ یک توُراهی. روی داشبورد یک شاخه گل سرخ بود.

قرمز و آبی، چرخان و چشمک‌زن. چشمک‌های توپُری که با وجودِ نورِ روز، برق می‌زدند.

«باز که اومدی. آخه تو اینجا چی می‌خوای؟»

پلیس بود. از گشتی‌های این اطراف تا کسی از گِل رد نشود. مهران به اطراف نگاه کرد. می‌گفتند گِلهای عجیب اینجا به پاها که بخورد، آدم را از پایین به تدریج خُشک می‌کند. ضایعاتِ کارخانه‌‌ بود. کارخانه‌ای که دو سالنِ به هم‌چسبیده داشت، یکی برای عمل آوردنِ مایع و یکی برای ساختن شیشه‌های‌ بَبری. دو سالن با سقف‌های شبیه کله‌قند که رگه‌های رنگیِ تندی داشتند. بین‌شان، یک ساختمان تیزِ کوتاه بود، مخصوص مدیرها.

«توی اون کیسه چیه؟»

مهران چکمه‌های گِلی‌اش را تصور کرد. صاف‌ نشست.

«بیا پایین»

پیاده شد. همان موقع موبایلش زنگ خورد. سحرِ وقت‌نشناس بود.

«توی کیسه چیه؟»

پلیس سوالش را مثل ربات تکرار کرد. رباتی که زوم کرده روی یک کیسه. پلیس‌رباتی با پوست سفید و عینک آفتابیِ سیاه که پشتش، چراغ‌های روی سقفِ ماشین‌پلیس می‌چرخیدند؛ آبی و قرمز. مهران از لای شیشه دست کرد توُ و کیسه را بیرون آورد. ربات دست به کیسه نزد و فقط نگاهش کرد.

«پس بازم رفتی اون‌ور» کفِ یک دستش را جلو آورد و دست دیگر را به کمر زد. دستهایش درشت بود و مربع. مثل قابهای شیشه‌ای عینکش و جیبهای سفیدِ روی سینه‌اش. «حالی‌ات نمی‌شه اون‌ور رفتن رو واسه حالِ خودتون قدغن کردن؟»

مهران از جیبِ عقب دسته‌ی صدتایی را بیرون کشید و گذاشت کف دستِ پلیس. پلیس ساکت شد. انگشت‌هایش جمع شدند دورِ اسکناس‌ها و نگاهش وا رفت. مهران هم با یک‌جور رضایت چشمهایش را لحظه‌ای بست. پلیس ساکت نماند. توی کیسه را نگاه کرد. شیشه‌های نوشیدنی، چسبیده به چکمه‌های گِلی.

«مگه نمی‌خوای بخوریشون؟ عجب مرد حال‌به‌هم‌زنی هستی تو»

کیسه دوباره پایینِ صندلیِ پشتی بود. دستِ مهران روی فرمان، انگار هر لحظه می‌خواهد برود. پلیس رفته بود. با ناله‌ی وحشیِ آژیری از سرِ خشم، بین چرخِ نورهای تنیده به هم؛ قرمز و آبی.

قرمز مثل لُپهای گرمِ سحر. «کولرت رو بزن» و آبی مثل رنگِ شالِ تازه‌اش. تازه و تند.

قبل از اینکه به خودش بجنبد، سحر آمده و سوار شده بود. قراری نابهنگام و بعد از یک جفتِ زایگرِ ناکام. سحر چند وقت پیش فهمیده بود که با مسعود به جایی نمی‌رسد. مسعود پسر صاحب کارخانه‌ی همین زایگرها بود و نمی‌شد با او به جایی نرسید اما سحر باهاش نساخت و پیشنهاد مهرانِ را قبول کرد. چند وقتی می‌شد با هم بودند و با هم نمی‌ساختند. یعنی سحر با او نمی‌ساخت شاید همانطور که با مسعود نساخته بود. مسعودی که نمی‌شد با او نس…

مثل صدای خالی شدن یک نفسِ مدت‌ها حبس؛ مثل صدای جاروبرقی که می‌خواهد همه‌چیز را بکشد توُ، روشن شد و هوای خنک را داد بیرون. هوای فقط کمی خنک را.

«یه ذره باید صبر کنی تا خوب خنک کنه»

مهران می‌خواست اول راه بیفتد و بعد، کولر را روشن کند ولی سحر روشن کرده بود. سحر اغلب گرمش می‌شد؛ داغ می‌کرد و قبل از یک داغیِ کامل، لُپهایش قرمز می‌شدند. حالا هم با همین قرمزی، چند ثانیه‌ای می‌شد چیزی نگفته بود. چشمهایش هم انگار گُر گرفته بودند. به جای اینکه با لبه‌ی آویزانِ شالِ آبی‌ صورتش را باد بزند، با دو انگشت، وسط مانتویش را گرفته بود و تکان می‌داد. انگار شکمش را خنک می‌کرد و با این کار، دانه‌های دستبندش،  دَل دَل می‌خوردند به دکمه‌های درشت مانتویش. نگاهش مثل کسی که حرفی را مزه‌مزه کند، بالا و پایین می‌رفت. از روی داشبورد رد می‌شد ولی متوجه گلِ سرخ رویش نمی‌شد یا به روی خودش نمی‌آورد.

مهران تصمیمش را گرفت و گفت «زایگر می‌خوری خنک شی؟»

این‌بار کم‌تر محو گفته بود. کم‌تر ت بود و بیشتر، ز. یک ضعفِ واقعی.

«نه بابا وقت ندارم. باید یک چیزی بهت بگم. موقعیت عجیبی شده»

و یک نفس عمیق را پُف کرد بیرون. انگار جواب هُرم نفسهای بی‌جان کولر را داده باشد.

مهران گفت «گفتم بخوریم، خنک شیم یه کم»

«می‌گم نه! مثل دفعه‌ی قبل طولش می‌دی و آخرش هم نمی‌تونی…»

دفعه‌ی قبل عرقش درآمد. با دست نمی‌شد، گیجگاهش می‌خارید، کلافه و فشار بیش از حد به شیشه‌ها و ببرشان ترکیده بود و شلوار و کفشش را نوچ و لک‌دار کرده بود.

«…جوابِ من مثبت شد! بهت نگفته بودم رفتم آزمایش. مثبت شد مهران. مالِ مسعوده» دوباره حرفِ پلیس را شنید؛ مثل ربات تکرار می‌کرد عجب مردِ حال‌به‌هم‌زن… «مالِ قبلِ به هم زدنمونه. می‌گم چرا این اواخر هی دم به دقیقه گُر می‌گیرم، گرمم می‌شه… با این وضع، ما نمی‌تونیم با هم بمونیم مهران»

آهان! پس سحر با مسعود ساخته و حامله بود! ساخت و پاختِ الکی. برای مهران مهم نبود چون قبل از این حرفها هم فکر می‌کرد بعد از زایگرِ ناکامِ چند وقت پیش، دیگر با هم نیستند. البته دوست داشت سحر الان با یک‌جور حالتِ پشیمانی بگوید چرا هیچی نمی‌گی. این سکوتت از هزار تا حرف بدتره. سحر گفت «خوب شد همین دور و برا بودی، تونستم ببینمت. تلفنی برام سخته این حرفها» این را گفت و دیگر حرف ‌نزد. کولر دیگر صدا نداشت و خنک هم نمی‌کرد. قرمزیِ صورتِ سحر و آبیِ سرش در هم حل می‌شدند؛ مثل دو لکه آبرنگِ پُر مایه، در هم رسوب می‌کردند. مثل دو قطره‌ی به هم رسیده، که به هم می‌پیوندند و از ترکیب‌شان چیز تازه‌ای متولد می‌شود؛ زرد…

زردِ نزدیک به سبز بود. خودش هم نزدیکِ درختِ سبزِ سفت ولی وارفته‌ای ایستاده بود. وارفتگی‌ِ درخت به خاطر برگهایی بود که نداشت. تنه‌اش سبز بود. سبزِ سیر. دختر با مانتوی نامتقارنِ زردش، که به سبز می‌زد، مهران را نمی‌دید یا به او توجه نمی‌کرد. ترمزدستی را شُل کرد. دختر داشت می‌آمد توی قابِ شیشه‌های ماشین. اول پنجره‌ی جلو ازش رد شد و بعد، پنجره‌ی عقب. تصویری تکه‌تکه. ترمزدستی را بالا کشید و دختر ماند توی تکه‌ی مثلثیِ پشت.

«منتظر کسی هستی؟»

برای دیدن دختر، گردنش را زیادی کِش آورده و قیافه‌ی مسخره‌ای پیدا کرده بود.

«نه. داغه»

«پس منتظر هوا موندی خنک شه»

دختر لبخند زد. «بامزه!. تو هم منتظری خنک بشه؟»

به هم نگاه کردند. گردنِ مهران هنوز کج بود و معلوم نبود چرا دختر نمی‌آید جلو.

«این ماشینه منه‌ها…» و زد به فرمان.

«سوار می‌شم ولی بی‌کولر»

«چرا؟ مگه نمی‌خوای خنک شی؟»

«طبیعی‌شو می‌خوام»

دختر داشت سوار می‌شد و هنوز در را نبسته بود که متوجه گل سرخ روی داشبورد شد. در را بست.

مهران پرسید «زایگر هم طبیعیه دیگه، نه؟»

«چرا همیشه اینجوری اسمشو می‌گی» به نجوا و با یک لبخندِ آرام گفت. مثل یک‌جور سرزنشِ شیرین. «مگه قرار نبود یه چیز دیگه بخوریم»

مهران به حالتِ خواهش، نگاهش کرد.

«باشه. سردش آره طبیعیه»

نگاهِ دختر دستهای مهران را دنبال کرد که می‌خواست بدون معلوم شدنِ چکمه‌های گِلی، شیشه‌ها را از توی کیسه‌ی پشت بکشد بیرون. مهران یکی از شیشه‌ها را گذاشت لای پا و دیگری را دو دستی گرفت. نگاهِ دختر را حس می‌کرد. شصت و انگشت اشاره و کف دستش را در جای مناسب گذاشت. اولین فشار و پیچ… نشد! دختر نفس عمیقی کشید و گل سرخ را از روی داشبورد برداشت و گلبرگ‌هایش را نزدیک صورت چرخاند. «کهنه و کبود شده» و انداخت بیرون، پای درختِ وارفته. مهران شیشه را گذاشت روی ران. فشار بیشتر و پیچِ هم‌زمان و … نشد! شیشه‌ی لای پایش را برداشت و به زور توی جالیوانیِ جلوی ترمزدستی جا داد. خارشِ گیج‌گاهش شروع شده بود. دورِ کله‌ی بچه‌ببر را محکم‌تر گرفت و فشارِ بیشتر و پیچِ بیشتر را هنوز نداده بود که دستِ دختر را حس کرد؛ انگشت‌هایش را. نرمیِ انگشت‌هایش روی لبه‌ی باریکِ شیشه بود؛ بالای انگشت‌های مهران.

«این که سرد نیست. نگفتی از یخچال بهت بده؟» سرزنشی در صدا و نگاهش نبود و لبخندش هم بود هنوز. «بذار واسه دفعه‌ی بعد. یه سردِ یخچالی‌اش رو بگیر و زودتر منو پیدا کن»

مهران نمی‌گفت ولی خودش را می‌شنید که بازم نشد! دختر حواسش جمعِ او بود. با دقت فکرش را می‌خواند و گفت «عیب نداره. دفعه‌ی بعد رو که ازمون نگرفتن» دفعه‌ی بعد داشت عرق مهران را در می‌آورد. شیشه را از دست دختر بیرون کشید. درش را محکم پیچاند. پیچ نخورد. باید هم‌زمان فشار هم می‌داد. قطره‌های عرق گیجگاهش را می‌خاراند. انگار لبِ ساحل بود و شرجیِ هوا عرقش را در آورده. انگشت‌هایش محکم دورِ سرِ بچه‌ببر و هر لحظه ممکن بود بترکد؛ همه چیز!

«بس کن مهران! دوباره داری شروع می‌کنی. چرا این آشغالو بی‌خیال نمی‌شی. یعنی هیچی دیگه نیست که ما وقتی با همیم کوفت کنیم؟»

مسعود راحت یک زایگر را باز می‌کند و می‌دهد دستِ سحر و بعد، سحر می‌دهد دستِ مسعود و… عرق، چشم مهران را تَر کرده بود.

«می‌ری از گِل رد می‌شی، بعد چکمه‌هاتو می‌ذاری تو کیسه فکر می‌کنی من نمی‌فهمم. اونجا واسه آدم ضرر داره ولی تو بازم برو! اگه دفعه‌ی بعد بازم بخوای گیرِ این تایگر یا زایگر یا هر مرضی که هست باشی، من دیگه نیستم»

از کیفش یک شاخه‌ گلِ سرخِ تازه در آورد و آرام، مثل یک آیین، گذاشت روی داشبورد.

«بمونه تا دفعه‌ی بعد»

مهران بیرونِ واحدش بود. دستها روی نرده‌های نُقلی و خم شده بود روی منظره‌ی بیرون. آن پایین، دو دختر از دکه‌ی بغل، زایگر خریده بودند و سلانه سلانه می‌آمدند. نخواست نگاه‌شان کند. زایگر واسه زنِ حامله بد نیست؟ یعنی واسه بچه‌ی زنِ حامله. واکسی منتظر او بود تا چکمه‌هایش را بدهد و پولش را بگیرد. دستها را از نرده برداشت و چرخید سمت اتاق سرایداریِ کنار واحدش. پولِ نقد نداشت. غیر از دسته‌ی صدتاییِ دمِ باسنش که فعلا نباید از آن کم می‌شد.

پایان

تاریخ نگارش داستان: آبان 97

مربوط به چالش شماره یک

داستان‌های رسیده مربوط به چالش شماره یک:

4.7/5 - (7 امتیاز)

نظر

  • موضوع داستان برام تازگی داشت، همش منتظر ردی از کارتهای گرافیکی بودم، شوق پیدا کردن آنها را نمیتونم انکار کنم ، تا امروز چند بار از روش خوندم بدون اینکه ازش خسته شم، هر بار جایی از داستان توجهمو به خودش جلب میکنه و من و به فکر فرو میبره، ناخداگاه ذهنم درگیر اون قسمت میشه و چشمهام ادامه متن و دنبال میکنه، مثلا استفاده مکرر از کلمات ز دار بدون اینکه از عدم توانایی صحیح اداکردنش، خجالت بکشه و یا دل به دریا زدن مهران و خلاف بایدهای جامعه عمل کردنش، اینکه دوست داره جایی پا بگذاره که ممکنه براش خطرناک باشه و یا باز کردن در تایگر و لجبازی با خودش، یه جور درگیری« من با من» که به نظرم همه ما آدما اون و تجربه کردیم و درون خودمون حسش کردیم، شایدم من اینجوری برداشت کرده باشم، توصیف صحنه ها هم عالی بودن، تصویر انتخابی به نظرم با بهترین قسمت توصیفی داستان مطابقت داشت و حس خوبی و بهم منتقل کرد، انتهای داستان هم به نظرم یکی از بهترین پایان های داستان کوتاه بود، به نظرم خیلی پایان خوبی داشت

    گیسو
    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید