سوت و کور
سر شب بود که مو اسکاچی را هم آوردند و شدیم چهارتا. بعد از ریشقیفیِ افغان و چشمگرگیِ سیستانی، این یکی رشتی بود و یک پایش را پریروز بُریده بودند. چشم و ابروهایش بزرگ و سیاهمات، تا از راه رسید لِنگِ چپی که برایش مانده بود را باز کرد و شروع کرد به واکس مالیدن به موهایش. چشمگرگی روی تختش دو زانو شد، نیمخیز به سمتِ من و چشمهایش را دوخت توی چشمهایم. عین یک گرگِ تر و فرز. ناس گذاشته بود زیر دندانهایش و دندانقروچه میکرد. بوی تندِ ناسش دماغم را میزد. بوی بقیه هم بود و گُر گرفته بودم. اولش شاکی شدم که چرا من را با این در و دهاتیها گذاشتهاند توی یک اتاقِ تنگ تا اینطوری تنگِ بقیه، نتوانم نفس بکشم. پرستارها احترام حالیشان نیست. حتی یک لحظه هم نمیتوانستم جای یکی از آن سهتا باشم. ماندانا اگر بود حتما میگفت حالا لازم نکرده جاشون باشی. فقط یک شب یک جا باش باهاشون. خودش سابقه داشت و چند بار پایینِ کوه، پیشِ چند تا گَر و گور توی یک چادرِ نمور خوابیده بود. تا یادش افتادم دوزاریام افتاد که این فرصتی است تا خودم را به ماندانا ثابت کنم که گفته بود هر وقت تونستی با سه تا در و دهاتی توی یک اتاق سَر کنی، بعد بیا ادعات بشه. از کجا معلوم! شاید اگر از پسِ امشب برمیآمدم، همین امشب یا فوقش فردا صبح یک فرشتهی خوشگل نصیبم میشد. فرشتهای که همینجوریِ مرا را بخواهد و دیگر حسرت و حرص ماندانا را نخورم که چقدر راحت ولم کرد و رفت.
این بود که به خودم گفتم نمیخوابم و کل شب میشوم پرستارِ این سهتا، هوایشان را دارم و بخصوص به آن رشتیِ یکپانَدار کلی دلداری میدهم که با یک پا هم میشود زندگی کرد و اصلا فرقی ندارد چند پا داشته باشی اما همان لحظه خوابم برد و توی خواب تیر خوردم و بعد از جراحی دیدم یک پای خودم را هم بریدهاند. عر زدم، هوار کشیدم، پام کو خدا، آخه با یک پا چه غلطی بکنم و آنقدر دست و پا زدم و مامان مامان کردم و زار زدم دیگه پا ندارم… علیل شدم کاش میمُردم و یکپا نمیشدم و آنقدر به هرچی یکپای عالم است فحش دادم که پرستارها آمدند از اتاق انداختنم بیرون و رفتند. گفتند صلاحیت هماتاقی با سه تا در و دهاتی را نداری و ساعت 1 شبی روحیهی یک رشتیِ یکلنگهپا را درب و داغان کردهای.
راهرو تار است. اتاق ته راهرو است. راه میافتم. قدمهایم نا ندارند وگرنه دلم میخواست زودتر برسم. خودم را میکِشم و مانده تا برسم به چاکِ شیشهای آنسرِ راهرو که سفیدِ پشتش برق میزند. برقِ سفیدیاش بیشتر میشود، چشمک میزند اما از مهتابی و این چیزها نیست. از سیاهیِ سر تا پای زنی است که در یک چشم به هم زدن، آمده آنورِ چاک و انگار دنبال چیزی بگردد، دور خودش میچرخد. مثل قویی که از آب بیرونش کردهاند اما تقلای بیرونِ آبش هم کم از خرامیدن ندارد. قدش بلند نیست، سیاه پوشیده، صورتش را هم نمیبینم که ببینم خوشگل است یا نه اما چیزی در موهای فر و پریشانش است که بهم میگوید بهم بگو فرشته، من فرشتهتم و قدمهایم حال میآیند، تند میشوم و باز سَرم تیر میکشد، یادم میآید به خاطر همین تند رفتنها بود که ماشینم را خواباندند. با تیرِ توی سرم، میرسم آنسرِ راهرو. درِ شیشهای زود باز میشود اما درِ آسانسور زودتر باز شده و فرشته را خورده. از پلهها بهدو میزنم بیرون. سوز میزند به صورتم. فرشتهی سیاهپوش دارد محوطه را میرود بالا. همانطور خرامان، دستهایش باز و انگشتها انگار در حال اشاره به همهجای اطرافند. راهم طلاییِ پررنگ است؛ نارنجیِ خِشدار.. من گلمیشم سیزه گوناخ… دکهدارِ بیرون میخواند و صدایش میرسد. جیران منه باخ باخ… مارال منه باخ باخ… ای یار منه باخ. از کجا ترکی بلدم، نمیدانم و فکرش را هم نمیکردم که یک روز، یکِ شب، ترکی زمزمه کنم. یعنی ترکی بشنوم و فارسیاش را بخوانم، زیرِ لب: من به میهمانی شما آمدهام …. ای زیبا روی، به من نگاه کن …. ای زیبا روی به من نگاه کن. برگهای زیر پایم خِش خِش میکنند. دکهدار به باخ رسیده است. باخ باخِ کند و لَخت و کشدار. برگِ من و باخِ او قاطی میشوند. باز تندتر میشوم. فرشته نزدیک است، به شعر کاری ندارد و دستنیافتنی است. باخ هی تندتر، بهتر میشود و ریتم میگیرد. فرشتهی من از دیوارِ بنفشِ ساختمان پیوند قلبها رد میشود. میدَوم. تلِ شبپرهها دیوارِ ساختمانِ قلب را بنفش کرده. میدوم تا فرشتهی سیاه از دستم نرود. سوز هوا هست و نیست و فرشته دم اورژانس میایستد. فرشته نیست ولی واقعا دارد به من اشاره میکند. یعنی رو به من، به درِ اورژانس اشاره میکند. فرشته نیست و رنگ تنش سبز است. رویش هم به من نیست. از آنتو دو نفر که قد و قوارهشان زمین تا آسمان با هم فرق دارد، یکی کوتاهِ نزدیکِ زمین و آن یکی درازِ سر به آسمان، دارند جان میکَنند و تخت چرخداری را هل میدهند و میآورند سمت من، زن سبزپوش هم پشتشان، دست از پا درازتر، فقط ایستاده و نگاهشان میکند. بیشتر از یک پرستار عادی اورژانس نیست و یک کوتولهی بیخاصیت است با یک دماغ لولهخرطومی. هیچ کمکی هم به بیقوارهها نمیکند و آنها جان میکَنند تا تخت را بگذارند عقب آمبولانس. میگذارند و نفسزنان زل میزنند به من؛ محترمانه. یک هفتهای هست که به زور شدهام راننده آمبولانسِ این بیمارستان و هر روزم هم سوت و کور بوده. این اولین مریضم است. چون راننده آمبولانس هستم احترامم را دارند و خب، چون راننده آمبولانسم باید زودتر باز کنم و سوار شوم. هنوز نبستهام که یکی دیگر هم سوار میشود و مینشیند ورِ دلم. مانداناست. بینیِ خیلی سر بالایش را گرفته به سمت جلو و نگاهم نمیکند. فکر کردی دست از سرت بر میدارم تا واسه خودت فرشته پیدا کنی؟ وقتی نگاهم نمیکند بیشتر شک میکنم؛ به رنگِ پوستش که هیچوقت تکلیفم معلوم نشد چه رنگی است. مچبندِ بندیاش را از وسط پاره کرده و مثل یک انگشترِ کلفتِ ریش ریش پیچیده دورِ شستش. گوشیِ مخصوص رانندههای آمبولانس را میزنم به گوشهایم، روشن میکنم، دنده عقب دورِ خودم میچرخم و میافتم به خیابان. حالا باید تند و تیز بروم. اگر از پسِ این فرصت بر بیایم، ماشینم را بیدار میکنند. یک روز ناغافل آمدند سراغم و به خاطر تندرویهایم، ماشینم را خواباندند و این فرصت را گذاشتند کفِ دستم. گاز بده سرعتت رو بیشتر کن. یک عمر بهم گفتند تند نرو حالا این یارو هی توی گوشم میخواند که تندتر برو کوتاه هم نمیآید. وقت نداری. تا چهار دقیقه دیگه نرسی ماشینت رو نمیتونی پس بگیری. من از 80 رد نمیشوم. به زورِ ماندانا، به زیرِ هشتاد عادت کردهام. چون ول نمیکرد و هی دم گوشم میگفت چته همیشه ۱۳۰ تا؟ که چی؟ فقط ادعای الکی داری. من هم بعد از آن شبی که با ماندانا تندیمان را پُر کرده بودیم و دو تایی، از دو طرف ماشین، سرمان را برده بودیم بیرون و باد به کلههایمان میدادیم، حرفگوشکن شدم. از آن شب تا الان، تندی از سرم پریده و امشب حتی به این نیسانِ آبیکبودِ جلویی هم نمیرسم. چهار دقیقه چیزی نیست و بعید است به موقع برسم. به کجا باید برسم؟ چرا یارو لال شده و توی گوشی نمیگوید کجا باید بروم. اصلا مگر مریضیم که یک مریض را از بیمارستان بیرون آوردهایم؟ ماندانا ماتش برده. من هم فقط میدانم اگر ظرف چهار دقیقه نرسم به معلومنیستکجا، با خفت برم میگردانند به همان اتاقی که راهنفس نداشت. پیشِ چشمگرگیِ سیستان و ریشقیفیِ افغان و مو اسکاچیِ رشتی. اگر ببرند، برای کم نیاوردن جلوی ماندانا و برای فرشتهنصیبیِ ماجرا، حسابی هوایشان را خواهم داشت. فعلا که به سه هم نرسیدهام و مانده تا چهار. گاز را میچسبانم کف ماشین، پای ترمز هم که ندارم، یک ویراژِ کج به راست، بالاخره به نیسانِ آبیکبود میرسم، بعد به چپ که تیر میخورم. چپ میکنم، چرخم در میرود و با سهچرخهی تندبادم سقوط میکنم توی درهی کمعمقِ پایین گاردریل. نیسانِ آبیکبود بارِ تیرآهن داشته. چسبِ هم میافتیم پایین. شاخهی تیزی سهجاف استخوان زانویم را میشکافد و صاف میآید بالا تا کشالهام. یک چرخ کمتر، یک پا کمتر، یک جفت بیقوارهی جدید مرا میکِشند بیرون، یک آمبولانس قراضهی دیگر و بعد از جراحی مرا میگذارند روی تخت اتاقی که سه تای دیگر هم هستند. جلوییِ من جوانکِ خردهشیشهداری است که یک خالکوبیِ شکلِ زنجیر دورِ گردنش دارد. مینشینم و هنوز نگاهم میکند. انگار به یک در و دهاتی نگاه میکند. موهایم گره خورده و مجبورم واکس بمالم به موهایم و نگاه او بدتر میشود انگار از یک دهاتی انتظار این قرتیبازیها را ندارد. لابد دلش هم برایم میسوزد و من از سوختنش دلآشوبه میگیرم. نمیخواهم هیچ احدی دلش برایم بسوزد، غیر از ماندانا که او هم گذاشته رفته دیگر نیست تا بسوزد. زن باید فرشته باشد تا دلت بخواهد دل بسوزاند برایت و تو از سوختنش کیف کنی. ماندانا از جنسِ زبرِ و گرهدارِ موهایم خوشش نمیآمد و این واکس مو را هم خودش برایم خرید. از وقتی خرید، آنقدر مالیدهام که دیگر ته کشیده. باید بندازمش دور ولی فقط درش را میبندم. جوانکِ جلویی تا چشمهایش را میبندد، عر میزند و توی خواب به حال خودش که یک پایش را بریدهاند زاری میکند. مردمداری حالیاش نیست. البته فرقی هم نداشت. به هر حال دیر یا زود باید یاد بگیرم با زیر بغلی راه بروم. چوبها را میزنم زیر بغل و راحتتر از تصورم از تخت پایین میآیم و میروم به راهرو. راهرو تار است، لِی لِی میکنم تا برسم به سفیدیِ پشت چاکِ آنسرِ راهرو که یک آن، زنی سبز قبا آنجا ظاهر میشود. قد بلند نیست، شاید خوشگل هم نباشد اما موهای فر و پریشانش با هر تاب به من میگوید بهم بگو فرشته. من فرشتهتم. با زیربغلیهایم میدوم. لِی لِی تند مثل لِی لِیهای تندِ مسخرهمان با ماندانا. فرشتهی سبز از پلهها رفته، من با آسانسور میروم بیرون. هانسی دوزدی هانسی یالان دکهدارِ بیرون میخواند و صدایش میآید. شعر را میفهمم و زیر لب فارسیاش میکنم: کدومش دروغه، کدوم راست. ریتمش تند است و تا میآیم یواشش کنم، به شلپ شولوپ میافتم. گُلهبهگُلهی زمین، بیضیهایی هستند که توی خود، عکسبرگردانِ ماه دارند. ماهِ خیس، برکهای از باران. با شستِ پا گوشه بالای موجِ ماه را میگیرم، ماه میلرزد، آنقدر میکِشمش تا شبیه گردن قو شود، نمیشود و شلپ شولوپ خرابش میکنم. میروم. نیسان و تیرآهنهای بارش را به رویم نمیآورم و میگذرم. ماندانا میگفت عرضه نداری ازش پول در بیاری و راست میگفت چون تیرآهنهایی که دزدیده بودم هنوز مانده روی دستم، پشت نیسانم و هر دو کبود شدهاند. فرشته جلوی در پشتی اورژانس میایستد. حتما فرشتهای است که با نداریام میسوزد و میسازد. از همان پشت اورژانس به من اشاره میکند ولی نه مثل فرشتهها. فرشته هم باشد از آن فرشتههای دستوربده است که دلشان هیچوقت برای آدم نمیسوزد. تا به در میرسم، غیبش میزند. چهار دستِ کوتاه و بلند هلم میدهند و میافتم روی یک تخت چرخدار. دستهای کوتاه از جلو و دستهای بلندتر از عقب مرا از سالنِ اورژانس رد میکنند، مهتابیِ سقف از بالای سرم میگذرد، و مرا از آن طرف میبرند بیرون و هل میدهند توی یک آمبولانس قراضه. جان میکَنند تا توی آمبولانس جایم بدهند. قبل از آنکه دستگیره را پیدا کنند و دوزاریشان بیفتد که درِ این تابوتِ چرخدار را چطور باید ببندند، ماندانا از آن بغل سُر میخورد و خودش را میاندازد کنار من. همانطور درازکش و طاقباز مچ یک پایش را میگذارد روی زانوی پای دیگر. دور این مچش را هم تتو کرده. مثل آن یکی مچ، هر دو نقشِ یک زنجیر؛ زنجیری از شبپرههای ریز. عادتش است که همهچیز را زنجیر کند. چشمش را از سقف بر نمیدارد و مژههای درشتش تکان نمیخورند. نیمرخِ دلخواهِ خودم؛ کمان نازکی از موهای مشکیاش، مثل لبهی بادبزنِ ژاپنی آمده پایین تا گوشهی چشمش و از آنجا طوری صاف رفته سمتِ گوش که انگار ادامهی مژههایش است. مژههایش مثل تیر است که هر بار مثل دفعهی اول دلم را لت و پار میکند. فکر کردی میذارم بری… مژههایش به هم میرسند و روی هم میمانند. … فرشته واسه خودت پیدا کنی؟ آمبولانس رَم میکند و سر و صورتم کوبیده میشود به در و دیوار و از حال میروم ولی حالیام هست که رانندهی مریضِ این قراضه باز مرا با خودش راه میاندازد توی خیابانهای دور بیمارستان و با تهِ سرعتِ قراضهاش قرار است چند بار، چهار دقیقهی تمام، دور بزند و بچرخد. نمیدانم شاید این جریمهی تمامِ تند نرفتنهایم است که گیرِ این رانندهی مریض افتادهام. پلیس و پرستارها گفته بودند: اونوقت که میتونستی تند بری، تند نرفتی و اونقدر نرفتی که حالا با این حاِلت باید بری، خودمون هم میبریمت. آمبولانس و ماندانا و من یورتمه میرویم، حالم هنوز برنگشته اما یک آن میبینم ماندانا چشمهایش را بسته و از سر لج، از سرعتی که از من نیست لذت میبرد. سه دقیقه گذشته و آنقدر دور میزنیم و میچرخیم که سرِ جفتمان هزار بار میخورَد به در و دیوار و شیشهی نشکنِ هیچیمعلومِ آمبولانس. لبهایم نا ندارند ولی به هر جان کندنی هست به ماندانا که گوشاش با من نیست میگویم ببین به خدا فرمون دست من نیست منم مثل تو گیر اف…. و دیگر به کل چیزی حالیام نمیشود تا این که روی تخت اتاق حالم جا میآید. یعنی فقط بههوش میآیم. چیزی عوض نشده و هنوز توی تهران هستم. یادم هست چطور از سفیدِ پشتِ چاک ردم کردند، از راهروی تار هم ردم کردند و آوردند اینجا. دوست داشتم بیشتر توی آن سفیدی بمانم، نگذاشتند. دوست داشتم الان صحرای سیستان باشم، نشد. کلی پول به آن دودرهباز داده بودم تا لای تیرآهنهای کبود شدهی پشت نیسانش قایمم کند. اینبار باید درست قایم شوم. دیگر مهم نیست که ماندانا از ریشِ بلند بدش میآید. افغانِ تختبغلیام که به ریشاش میآید از آن مُلاهای بیابانگردِ حسابی باشد، دم گوشم گفت افغانستان هم کلی صحرا داره. دزدکی رفتن به افغانستان از دزدکی رفتن به هر جای ایران راحتتره. باید بروم. نه به خاطر حرفِ ماندانا تو عرضهی تهرون موندن نداری. ولم کرده، رفته و میخواهم بهش ثابت کنم آره راست میگی. ندارم. اگر شستش خبردار میشد لابد الان زخمِ چشم میزد که: فکر کردی میذارم بری واسه خودت صحرا پیدا کنی؟ دو زانو روی تخت مینشینم و نیمخیز، زل میزنم به جوانکِ تختجلویی که از چشمهایم هول برش داشته. ماندانا میگفت چشمهات مثه گرگه تا آدم. چشمهای خودش سگ داشت و من میخواهم ثابت کنم که آره شکلشم، خودِ خودشم، هر گوسفندی هم میفهمه. حتی این جوانک شهری که داره عینِ خر عر عر میکنه. از افغان شنیدم که چهار دقیقهی دیگر درِ همهجای بیمارستان را قفل میکنند. سه دقیقهی پیش گفت. تا سه هنوز کامل نشده، باید بهانهای گیر بیاورم و از اتاق بزنم بیرون و چند ثانیهای با سفیدیِ چشمکزنِ آنورِ چاک لاس بزنم. خدا را چه دیدی، شاید قبلِ رفتن، یک فرشته نصیبم شد. فرشتهای که بهم کولی بدهد. باید خودم را از بیمارستان برسانم به صحرا. من گرگ صحرام ماندانا.
تاریخ نگارش داستان: دی 98
سلام
با تشکر از به اشتراک گذاری داستان.
ببخشید چرا تومور سارکوم تگ شده؟ ارتباطی به داستان داره ؟
متاسفم که اینقدر با تاخیر میبینم و جواب میدم. سایت دچار مشکل شده بود.
به هر حال ممکن است بعضی اتفاقهای واقعی به شکلگیری یا پیشبرد یک داستان کمک کنند. شما میشناسید این تومور رو؟