ماه شهرک

سرد بود، کمتر از دیشب. کلِ محوطه‌ی جلوی شهرک را برف پر کرده بود. آقا فرشاد به آنجا می‌گفت دشت و به همه می‌گفت همین را بگویند. می‌گفت «این دشت به شهرکِ ما هویت می‌دهد. کدام شهرکی را سراغ دارید که یک دشت جلویش باشد؟» شهرک و دشت هم‌نشینیِ غریبی دارند. این یکی را به هیچ‌کس نمی‌گفت چون مطمئن بود کسی منظورش را درست نمی‌فهمد. دشت ته نداشت. می‌شد رفت ولی دورترش دور از پاهای آدم بود. چند وقت پیش بالاخره بولدوزرها و لودرها آمدند اما همان اول کار ماندند و فقط جای پایشان، انگار هیولاها پا کوبیده باشند، ماند روی دشت و خودشان هم آن دور خاموش ماندند. مثل آسیاب‌بادی‌های پلاستیکی که برای تزئین می‌گذارند گوشه‌ی کیک‌های خامه‌ای. پِی‌ها، هرکدام دو متر طول و یک متر عرض با فاصله‌های‌ منظم، اما به قول آقا فرشاد فقط چاله‌های مستطیلی بودند. لای سفیدیِ برف خاکستری به نظر می‌آمدند و از بالا، از پشت پنجره‌ی شهرکی‌ها، فقط کمی از دیواره‌ی تویشان معلوم بود. پیرمردِ اورژانسیِ بالای بالا مطمئن شد هنوز نیامده‌اند دنبالش و دوباره از جلوی پنجره‌ کنار رفت. آنجا شهرک نبود و فقط سه بلوکِ بغلِ هم بود که آقا فرشاد اصرار داشت همه با افتخار بگویند توی شهرک زندگی می‌کنیم. برف مثل خامه دشت را سفیدِ یک‌دست کرده بود و آن تکه‌های معلوم از چاله‌ها و آن ردِ پاهای صاف و کج و قوس‌دار، موازیِ هم، روی هم، دور از هم، بعضی جاهای خامه را مثل پودرِ شکلات لکه‌دار کرده بودند. ردِ پاهای دیشب بودند. ردِ آدم‌های بی‌جنبه‌ای که یک صبح، وقتی توی آن سرما سگ بیرون نمی‌آمد، زده بودند به دشت برف‌بازی کنند. یا آتش درست… نه آتش نه! دودِ آتش خفه می‌کند. دشت از دوازده شب به بعد، قُرقِ سگها بود. سگها پخش و پلا شروع می‌کردند و بعد از چند دقیقه دیگر از هم جدا نمی‌شدند؛ تا چند دقیقه‌ی طولانی. دورِ هم، پرسه‌های کوتاه، زوزه‌های ترسناک، هرکدام یک‌جور. یکی کوتاه، یکی کشدار، …

یک ماشین زرد با لاستیک‌های کلفت، سُر نخورد و آمد جلوی پارکینگ‌ِ یکی از بلوک‌ها؛ اولین ماشینی که از پریشب تا حالا آمده بود توی شهرک. راننده به خاطر عشقی که به لودر و بولدوزر و ماشین‌های سنگین داشت، کلی زلم و زیمبوی آهنی وصلِ ماشین کرده بود. راننده پیاده شد. مثل ماشینش زرد بود؛ نصفه‌زرد. کاپشنِ زرد و شلوار راحتیِ بی‌رنگ. لبش را گزید. بغل‌دستی‌اش هم پیاده شد. پسری بیست و هفت هشت ساله که صورتش با راننده مو نمی‌زد، ریش داشت، او هم قد بلند ولی چاق بود. یک کاپشن ارتشیِ خالدار تنش بود؛ خالهای درشت و یک تسبیحِ بلند انداخته بود دورِ گردن. پتوی سفید کوچک و نازکی را مثل تحفه‌ای مقدس دو دستی بغل کرده بود. تحفه‌ای قدِ یک نوزادِ تازه‌به‌دنیا آمده. «حالا چیکار کنم خدا». یا تازه‌ازدنیارفته. راننده با افسوس نگاهش ‌کرد. از پارکینگ صدای زوزه می‌آمد. پسر، پتو به بغل، ضجه می‌زد. «خدایا چیکار کنم». پاهایش را می‌کشید روی زمین و می‌رفت سمت پارکینگ. شلوارِ گَل و گشادش داشت از کونش می‌افتاد، پشت کفشهای زمستانی‌اش را خوابانده بود و جوراب‌های ساق‌کوتاهِ رنگی‌اش معلوم بودند. راننده سیگارِ بلندی روشن کرد. پسر زیر صدای خرت خرتِ یک بیل که یخِ آن‌طرف را می‌تراشید و زیر زوزه‌ی روبه‌رو ناله می‌کرد.

«وای…چیکار کنم…»

گریه می‌کرد ولی اشکش نمی‌آمد. می‌رفت طرف زوزه‌ی پارکینگ که یک زوزه‌ی درست و حسابی نبود. به سوتِ مضحکِ کسی می‌مانست که سوت زدن بلد نیست، اما ول‌کن هم نیست و از لای لبهای غنچه‌شده‌اش توی هوا فقط فوت می‌کند، توی سرما، فوتی که لبها را می‌سوزانَد. پسر تا رسید توی پارکینگ، زوزه قطع شد و فقط ماند ناله‌ی خودش. «مگه چیکار کرده بودم… چه گناهی کرده بودم باید اینطوری تاوان بدم… خدا» خدایش کشدار بود. راننده سرش را چرخاند طرف خرت خرت و خیره شد به بیل. پکِ آخر، سیگارِ بلندی که به این راحتی‌ها تمام‌بشو نیست وقتی به نصف نرسیده می‌افتد روی زمین و با پاشنه‌ی پا حسابی له می‌شود یعنی صاحب‌سیگار چیزی به ذهنش رسیده و فهمیده باید چه‌کار کند.

«بدبخت شدم خدا» مردِ جوان همه‌ی خداهایش را کش می‌آورد.

با یک دخترِ بیست و چهار، پنج ساله از پارکینگ بیرون آمد. خش خشِ بیل قطع شد. پسر پتوی لوله‌شده را همانطور دو دستی گرفته بود، ضجه می‌زد و زوزه‌ یا سوتِ دختر بند آمده بود. آستین‌های سوراخ‌دارش را تا روی انگشت‌‌ها جلو آورده بود و مشتهایش را جفتِ هم چسبانده بود به چانه. مثل سنجابی که یک بلوط کوچک را دو دستی نزدیک دهان آورده تا بازش ‌کند. عقب‌تر از پسر پا کِشان می‌آمد. شلوار ارتشی پایش بود، خالدار، خالهای درشت. انگار از یک‌ ستِ کامل، شلوارش را مرد پوشیده باشد و کاپشن را دختر. دختر اشک می‌ریخت ولی گریه‌اش صدا نداشت. گوشه‌ی روسری‌اش را که می‌گرفت جلوی دماغ و دهان، نصف بیشتر صورتِ نخودی‌اش قایم می‌شد و موهای زردش هم پخش و پلاتر. طلایی توی برفِ بی‌آفتاب، زرد می‌کند. پسر یک خدای دیگر کشید. از کنارِ ماشین و راننده‌ و آقا فرشاد رد شدند و رفتند سمت دشت. آقا فرشاد بیل را تکیه داد به دیوار. پیشانی‌اش را خشک نکرد چون توی آن سرما آدم هر چقدر هم که بیل می‌زد باز عرقش در نمی‌آمد. نگهبان بلوک‌ها بود و مالکِ چند واحد. شبیه یک پرفسورِ عروسکی بود. آن موقع‌ها که دوست و رفیق داشت همیشه می‌گفت «می‌خواهم آنقدر کار کنم و پول جمع کنم که از چهل، چهل و پنج به بعد، دیگه احتیاجی به کار نداشته باشم و فقط به بچه و زنم برسم». چهل و پنج نشده، آنقدر کار کرده بود و پول جمع کرده بود که فقط با بخشی از پولش سه واحد در هر سه بلوکِ شهرک خرید ولی بچه و زنی نداشت تا بهشان برسد. زن انتخاب کردن برایش سخت بود. حوالی چهل و دو یکی انتخاب کرد و چیزی نمانده بود ازدواج کند که زن یک‌هو مُرد. او هم که چیزی نمانده بود برسد به چهل و پنج کار را تعطیل کرد و دربست نشست توی شهرک و به همه گفت نگهبان کل شهرک خودم هستم. نگاهی به پسر و دختر انداخت که پشت به او می‌رفتند سمتِ دشت. تازه اثاث‌کشی کرده بودند. می‌دانست بچه ندارند. و می‌دانست نمی‌شد ازشان انتظار داشت که حتی یک بار بشوند ساکنِ نمونه‌ی شهرک. پایش را کشید کف زمین. یخِ اینجا را خوب تراشیده بود. راه افتاد که برود به بلوکِ بالا سرکشی کند.

راننده، حاضربه‌یراق، بیل را برداشت و پشت پسر و دختر رفت. آنها با اشک و ناله لخ لخ می‌کردند و او که مثل آدم راه می‌رفت، باید ازشان جلو می‌زد. پسر وسط زاری‌اش یک لحظه ایستاد و سرش را برگرداند و طوری راننده را نگاه کرد یعنی چرا جلو نمی‌زنی! راننده ایستاده بود. دو انگشتش را مثل علامت پیروزیِ خیلی باریک، برد سمت لبها و لبش تا به خالیِ لای انگشت‌هایش خورد، سرش را عقب برد و ابروها را بالا داد و با بهت زل زد به سیگاری که نبود. تازگی‌ها به نصف نرسیده خاموش می‌کرد و چون یادش می‌رفت خاموش کرده، می‌رفت سراغِ پکِ بعدی و بعد زل می‌زد و معطل می‌ماند. تا نگاهِ پسر را گرفت، راه افتاد و ازشان جلو زد. کمی جلوتر پسر ایستاد، دختر هم. پسر از همان‌جا دشت را برانداز می‌کرد و دنبال جای مناسبی می‌گشت. نگاه دختر دشت را دور زد و رسید به چشمهای درشتِ پُر رو و بُراق پسر. ریش پُرپشتی داشت ولی تمیز و خط‌افتاده بود و با آن پوستِ صاف و دماغِ سر پایینی که پایینش تقریبا چسبیده بود به بالای لبها مهربان به نظر می‌آمد. معصوم‌ترین – و بی‌عرضه‌ترین – ریشوی جهان. پسر با انگشت مادر و بچه‌ای را نشان داد که اولِ دشت داشتند آدم‌برفی درست می‌کردند. آنها را نشان نداد. انگشتش به طرف جای خاصی از دشت بود. راننده به خیالِ اینکه کارها دارد می‌افتد روی غلطک از روی جوب پرید و زد به دشت، پشتِ او پسر و دختر هم رفتند؛ با قدمهای شُل و بی‌حال‌شان. مادر و بچه تمام تلاش‌شان را می‌کردند یک آدم‌برفی درست کنند شبیه یکی از عکسهای قدیمی آلبومی که مادر دیشب بغلِ بخاری ویرش گرفته بود به بچه‌اش نشان بدهد. عکسی از دورانی که بعضی دختر و پسرها مد کرده بودند یک ستِ ارتشی را بین خود تقسیم کنند. بچه دیده بود که مامان و بابایش خیلی خوب و خوش و خندان با یک آدم‌برفی در وسط‌شان بغلِ هم ایستاده‌اند. بچه فکر می‌کرد پدر و مادرش همیشه با هم همینطور بوده‌اند اما خبر نداشت که ، همیشه همینطور بودند اما فقط تا وقتی او به دنیا بیاید. به دنیا که آمد، قبل از آنکه زبان باز کند و بابا بابا کند، بابا گذاشت و رفت. مامان هم می‌خواست برود ولی بچه خیلی زودتر از حالتِ عادی و هر بچه‌ی دیگری مامان مامانش در آمد و دیگر نمی‌شد رفت. بچه‌ این چیزها را نمی‌دانست و فقط لحظه‌های عکس را می‌دید. مامان حداقل بیست سال جوان‌تر از الان، کنارِ یک آدم‌برفی و بابا، یک شالِ نارنجی دور گردنِ آدم‌برفی. مالِ آنها کار داشت تا شبیه آدم‌برفیِ توی عکس بشود. فعلا فقط یک تنه‌ی کج و کوله بود که یک کله‌ی پَخ گذاشته بودند رویش. پسر و دختر و راننده رفتند بین دو تا از چاله‌های آن طرف ایستادند. راننده کمی فاصله گرفت و آن‌طرف‌تر بیل‌به‌دست به خاکِ دشت فکر کرد.

«مامان نمی‌شه»

مادر دستی کشید به سر و گوش آدم برفیِ ناقص و بدون این که پسرش را نگاه کند – یک‌جور هشدار تا بچه‌اش دیگر غر نزند – گفت «با یک شالِ نارنجی همون می‌شه»

«ما که نداریم. کاش شالِ نارنجی داشتیم»

«نمی‌خواد حالا. همینطوری هم می‌شه»

«مامان این ناقصه»

ناله‌ی پسر صدای بچه را ناقص کرد. دختر سر پا بین دو چاله نشسته بود و پسر می‌خواست لبه‌ی پتو را کنار بزند اما دستهایش می‌لرزید. «چیکار کنم… مُرد، رفت… خدا مُرده».

راننده دست‌به‌کار شد تا این وضع زودتر تمام شود. ولی انگار کوبیده باشد روی سنگ، صدای سنگ در آمد. تیغه‌ی بیل را زد به زمین، آرنجش را گذاشت روی دسته و به سیگارِ تلف‌شده‌اش حیف گفت و دلش خواست الان تیغه‌ی یک بولدوزر زیرِ پایش بود.

پسر چیزی نمانده بود زانو بزند. لبه‌ی پتو را با لرز کنار زده بود و تیزیِ یک گوشِ ظریف معلوم شده بود.

سنگ! این صدا دوباره قاطیِ ضجه‌ی پسر شد و دخترِ سرپا دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. ضجه‌ی پسر حوصله‌اش را سر می‌بُرد. اذیت می‌کرد. گفت «بسه… خودت کردی عوضی. چقدر گفتم نبرش نزدیکِ آتیش. مواظبش باش»

«دخترِ تو بود. تو همیشه می‌گفتی…» پسر به اینجا که رسید لبهایش را کج کرد و ادای دختر را در آورد. «..ویکیِ منه، همیشه پیشِ خودمه، پیشِ من می‌مونه. من می‌گم چیکار کنه، چیکار نکنه…». اینجا به هق هق افتاد، لبهایش مچاله شد و صدایش دیگر نمی‌خواست ادا در بیاورد. «حالا چی؟ بیارش بچه‌مو». ولی به خاطر هق هق و لبهای مچاله، انگار باز هم داشت ادا در می‌آورد. «همون بهتر که ما نمی‌خوایم بچه بیاریم وگرنه تو واسه خودت مصادره‌اش می‌کردی. همش می‌خواستی خودت حواست بهش باشه»

«خفه‌ شو …»

«دروغ می‌گم؟ ما می‌خوایم بچه بیاریم؟»

«خفه شو بابا. عذاب وجدان گرفته…». دختر بلند شد و رفت سمت راننده که دوباره دست‌به‌بیل شده بود و سنگ سنگ کردنش بند نمی‌آمد. …«عذاب وجدان گرفته نمی‌دونه چی بگه. پرت و پلا می‌گه. یک ساعتِ تمام ویکی رو نشونده دمِ دود می‌گم اینو ببر از جلو دود، می‌گه طوری نمی‌شه». و داد زد. «بیا طوری نشد». سوزِ باد موهای زردش را ریخت توی صورتش و در حالی که همه‌ی صورتش شده بود مو، گفت «آره، طوری نمی‌شه. ببین چطوری شد. مُرد. همه‌ کارهات همینطوریه. عوضی فقط بلدی یهو جوگیر بشی…»

«مادر جنده …» و بقیه‌ی حرفهای پسر واضح نبود چون آب دهانش در آمده بود و صدای سرما هم صدای بچه را می‌آورد. «مامان چرا خرابش کردی! دیگه نمی‌شه… اَه خر…» و مامان عادی نگاهش کرد که از هر چشم‌غره‌ای بدتر بود. خواست یک گلوله برفی درست کند مشتش مشت نمی‌شد. برف را از لای انگشت‌هایش ریخت روی زمین. دماغِ بچه قرمز و چالِ بالای لبهایش نم‌دار شده بود. مامانِ او مثل مامان‌های بقیه دوستهایش نبود که از فحش بدش بیاید. از فحش متنفر بود. بچه برای پس گرفتنِ خرش، چیزی گفت اما صدایش نرسیده به سه نفرِ پای چاله توی سرما گم شد.

دختر به راننده نگاه کرد. عینِ برادر دوقلوی پسر بود. دختر چشمهایش را بست، اشکش آمد و گفت:

«سرِ اون یک ربعی که نبودم ببین چیکارش کرد.. با ویکیِ من، عزیزِ دلِ…».

راننده گفت «کنده نمی‌شه این» وسط روضه‌ی دختر گفت، دختر ساکت شد و او باز به بیل تکیه داد.

دختر گفت «چرا؟» طوری گفت چرا، انگار این چرا هم ادامه‌ی روضه خواندنش است.

«سفته خب! یخ زده». راننده رفت آن‌طرف‌تر، برف را با پا کنار زد و دوباره بیل را کوبید به زمین و دوباره صدای سنگ در آمد.

از زاویه‌ی بالا، بیلِ او تا آن لحظه دو لکه‌ی تازه انداخته بود روی خامه. دو تکه‌شکلات.

راننده راه افتاد تا از دشت بیرون برود. تکلیفش با خاکِ تمام دشت معلوم شده بود. دختر رفت و پتو را از پسر گرفت. نشست و پتو را گذاشت روی زمین و تایش را که باز کرد، زد زیر هق هق. «بیچاره شدیم». با پسر، کنار هم نشسته بودند، قاطی کرده بودند و نمی‌شد هق‌هق‌هایشان را از هم جدا کرد. هق هقِ دو زوج سر جنازه‌ی نوزادِ تازه از دنیا رفته‌شان.

دو زوجِ یال و کوپال‌دار که بین اهالی شهرک معروف بودند از آن طرف بالا آمدند و جست زدند توی دشت. از آن سگهای عضلانیِ سفید و خاکستری بودند. یکی نر یکی ماده. بی‌تعارف و بی‌ملاحظه خیز برداشتند سمت آنها.

پسر لای هق هقِ خودش گفت «گمشو اون‌ور». به جفت سگها گفت.

دختر گفت «ولشون کن»

«می‌خورنش اینا. به هم‌جنسِ خودشون رحم نمی‌کنن»

زوجِ یال و کوپال‌دار کمی دورِ آنها گشتند، زبان‌های پهن‌شان بیرون آمده بود، به هم نگاه کردند، دور و نزدیک شدند، به اندازه‌ی چند قدم، بعد شروع کردند به دویدن؛ به آن سوی دورترِ دشت.

پسر و دختر بلند شدند. دختر به آرامی پتو را داد دستِ پسر و او به آرامی گرفت. زبانِ دستهای هم را می‌فهمیدند. می‌خواستند برگردند پایین.

«مامان!». از آن مامان‌گفتن‌های کشدارِ اعتراضیِ بچه‌ها.

«اینقدر به من نگو مامان»

«نگم مامان؟»

«یعنی سوزنت گیر نکنه هی مامان مامان». برفِ آفتابی زرد را طلا می‌کند. مامان با یک فوتِ سرد، چند تارِ طلایی‌اش را از روی صورت کنار زد.

«آخه چرا اون اولی رو خرابش کردی مامان»

دوست داشت گریه کند ولی از مامان می‌ترسید و مامان شیرفهمش کرده بود که نباید به خاطر خراب شدن چیزی یا مردن کسی بزند زیر هق هق چه برسد به یک آدم‌برفی. اما چون واقعا بغض داشت، دوباره گیر داد به آدم‌برفیِ مرحومِ اولی: «چرا اون اولی رو خراب کردی»

حوصله‌ی مامان داشت تمام می‌شد، لبهایش هم یخ زده بود و سختش بود هی راجع به اولی توضیح بدهد. نگاهِ درمانده‌ای به بالای بالا انداخت. بالاترین طبقه‌ی بلوک‌ سوم شهرک.

«مامان حوصله‌ات تو رو خدا سر نره» این را به خاطر خمیازه‌ی مامان گفت.‌ مامان زیاد خمیازه نمی‌کشید و وقتی می‌کشید زشت نمی‌شد. بیشتر آدم‌ها با خمیازه صورت‌شان از حالت عادی در می‌آمد ولی صورت مامان آنقدر کوچک بود که موقع خمیازه انگار اصلا صورت نداشت که بخواهد از حالت عادی در بیاید. کل صورتش می‌شد یک دهانِ نخودی. بچه گفت «یکی دیگه درست بکنیم؟ آخریش»

مامان پایین را نگاه کرد. سرما نفس آدم را بند می‌آورد. یک لحظه بدش نیامد بچه را به بهانه‌ی بابا راضی کند آدم‌برفی را بی‌خیال شوند و برگردند خانه. دود نفسِ حیوان‌ را می‌بُرَد و آن سگ چاق – بابا – را نه می‌شد از جلوی دودِ شومینه تکان داد نه می‌شد آورد توی سرمای بیرون. یک نگاه به دشت و همان لحظه نظرش عوض شد. با سر اشاره کرد به جاهای دیگر دشت. «ببین چقدر بزرگه. کلِ اینجا رو می‌تونیم آدم‌برفی درست کنیم»

آن سوی دشت؛ زوجِ یال و کوپال‌دار خیلی دور شده بودند و تقریبا رسیده بودند به تهِ دشت. بعضی‌ها می‌گفتند این دو سگ و سگهای دیگر گوش‌به‌فرمانِ آقا فرشاد هستند. با وردِ او وحشی می‌شوند، شبیه گرگ، گرگ‌های سگ‌نما. با همان زبان‌های پهنِ بیرون‌آمده، دورِ بولدوزها چرخ زدند. هرکدام یک نیم‌دایره، در جهت عکسِ هم. به هم که رسیدند، زوزه‌ای کشیدند و صدای آهنِ یخ‌زده‌ی درِ لودر در آمد. راننده‌ی لودر مثل خودِ لودر زرد بود. او که دیشب توی سرمای دشت یخ‌ زده بود، یک‌وری کج شد. دستش مثل آونگ خورد به رکابِ ماشین و صدا داد. فقط یک بار. مثل ناقوسِ ناقصِ عزا. زوجِ یال و کوپال‌دار با پوزه‌ و دندان، یقه و آستینش را گرفتند و کشیدند و انداختند پایینِ پای لودر. با پنجه‌ها روی زمین هلش دادند. مثل جنازه‌ای که قاتل‌ها می‌خواهند برای مخفی کردن، لای یک پتو بپیچند. جنازه‌ی راننده‌ی لودر غلت خورد و افتاد توی یکی از آخرین چاله‌های دشت. حالا حتما کسی می‌آمد خاک می‌ریخت رویش و چاله را پر می‌کرد. کسی که نمی‌خواست اینجا از حالتِ دشتی‌اش در آید. دو سگ نگاهی به آن طرفِ دشت، اولِ دشت انداختند. آقا فرشاد می‌گفت فقط من می‌فهمم سگها دارند کجا را نگاه می‌کنند.

راننده رفته بود سراغِ باغچه‌ی دورِ بلوک‌ها. وسطِ باغچه، بیلش را کرد توی خاک آنجا و این‌بار صدای فرتی داد اما باز هم چیزی ازش کنده نشد.

«اینجا بهتره. اینجا می‌تونیم دفنش کنیم»

دختر و پسر هردو با هم ناله کردند. «بیچاره شدیم»

دختر و پسر، یکی‌شان، گفت «بذار واسه آخرین بار ببینم بچه‌مو»

پسر پتو را کنار زد و در حالی که اشک‌شان جلوی چشمهایشان را گرفته بود، دوتایی توله‌سگِ لای پتو را نگاه کردند. گوشهای ظریفِ نوک‌تیزی داشت.

راننده به قدرِ یک توله‌ی ظریف کنده بود. توی آن شرایط بیشتر از این نمی‌توانست بکَند. بیشتر از هر چیزی دوست داشت زودتر این وضع تمام شود و سیگارِ بلندِ دومش را روشن کند. حرص می‌خورد که چرا اولی را نصف‌نشده خاموش کرد.

ویکی را گذاشتند توی چاله‌ی کوچکی که راننده کنده بود. مرد جوان برگشت تا آجر بیاورد که خورد به آقا فرشاد.

«نمی‌شه». آقا فرشاد بود. نرفته بود به بلوکِ بالا سرکشی کند و تمام مدت آنها را می‌پایید. «نمی‌شه اینجا دفن کنید». وقتی حرف می‌زد لبهایش فقط از عرض باز و بسته می‌شد؛ عینِ عروسک، پرفسور عروسکی، و صدایش مثل صدای نرم و خاصِ دوبلور پیرمردها بود. «نمی‌شه اینجا دفن کنید. فکر کردین این باغچه چیه؟»

پسر گفت «آخه خاکِ اونجا سفته»

«خاکِ کجا؟»

«خاکِ زمینِ…»

«زمین؟»

«محوطه…»

آقا فرشاد زل زد بهش.

«دشت. خاکِ دشت آقا فرشاد»

«درش بیارین. غیر قانونیه. اینجا که قبرستون نیست»

«اینجا قبرستون نیست؟». پسر داد زد. دختر با رضایت نگاهش کرد. پسر دادش را برد بالاتر. «پس اون چاله‌ها چی‌اند؟» دستش را با داد دراز کرد به طرف دشت. «اونا قبرند. قبرِ ماها». مایش را به اندازه‌ی خداهای قبلی‌اش کشید.

راننده تیغه‌ی بیل را زد به شانه‌ی پسر. «هیچی نگو. شَر می‌شه»

پسر راننده را نگاه کرد. استخوانِ شانه‌اش درد گرفته بود. چشمهایش را یعنی آره، می‌فهمم ولی تو حتما باید با تیغه‌اش می‌زدی؟! بست و باز کرد. طوری که آقا فرشاد نشنود دمِ گوش دختر گفت «عجب گیری کردیم. اینطوری که نمی‌شه خاکش کنیم»

دختر زد زیرِ هق هق. «هیچوقت نمی‌ذاشتم خاکی بشه. همیشه حواسم بهش بود…»

پسر که دلش جوابِ هم‌دردانه‌ی دیگری می‌خواست، نگاه کلافه‌ای به دختر انداخت.

مامان بچه را راضی کرده بود برگردند خانه پیشِ بابا. بابا چاق بود و ضعیف و پیر.

پسر ناگهان یادِ کیک‌های ماه افتاد و از دختر پرسید «امروز چند شنبه است؟ چندمه؟»

دختر گفت «اِ راست می‌گی، دوشنبه‌ی آخرِ ماهه»

آقا فرشاد ماهی یک‌بار، دوشنبه‌ها، برای یکی از اهالیِ شهرک کیک می‌پخت. برای کسی که آن ماه با نظرِ او شده بود ساکنِ نمونه‌ی شهرک.

پسر بلند شد و به آقا فرشاد گفت «باشه درش میاریم.» به راننده گفت «درش بیار بذارمش لای پتو». راننده با کلافگی به چاله‌ای که کنده بود نگاه کرد.

دختر باز هق هق کرد. مثل پت‌ پتِ ماشینی که بنزین تمام کرده و دارد از کار می‌افتد. ماشین‌ها برای آمدن به شهرک باید اول کمی می‌رفتند توی دشت و از جای کم‌شیب‌ترش، با یک نیم‌دورِ کوتاه، می‌افتادند توی مسیرِ ماشین‌رو. پایینِ دشت یک ونِ سبز نگه داشته بود و تکان نمی‌خورد و هنوز نیافتاده بود توی مسیرِ ماشین‌رو.

پسر گفت «ما یک ذره می‌شینیم همین‌جا یک سیگار بکشیم» و از باغچه بیرون آمد و نشست لبه‌ی جدول. دختر و راننده هم از باغچه بیرون آمدند. دختر نشست کنار پسر. راننده ویکی را گذاشت لای پتوی توله‌سگی که پسر روی زانوهایش باز کرده بود. پسر به راننده نگاهی انداخت که یعنی ما مردها همدیگر را می‌فهمیم، بیا بشین یک سیگار بکشیم واسه همدردی. راننده نرفت کنار او بنشیند. همانطور سَرپا سیگارِ بلندِ دومش را روشن کرد. پاکتِ خالی را انداخت پایینِ پای پسر و پسر زل زد به پاکتِ خالی. مثل پسربچه‌ی تخسی که همبازی گیرش نمی‌آید، زیرچشمی آقا فرشاد را چسبید که یعنی چرا نمی‌ری پس؟ نگفت و به جای گیر دادن به آقا فرشاد، خیلی آرام به راننده گفت: «آخرشو بده منم بکشم» منم بکِشم را کامل نگفته بود که راننده سیگار را انداخته بود و زیر پا له می‌کرد. این‌بار نصفِ نصف خاموش کرده بود. سیگار بی‌سیگار. یک مرد و زنِ پنجاه و چند، با کت‌شلوار و مانتو و کفش معمولی، بدون آنکه سُر بخورند یا سردشان بشود سرِ راهشان ایستادند. مرد به پسر گفت: «آقا ما واسه تمدید دفترچه بیمه کجا باید بریم؟» پسر ماند که یعنی طرف واقعا نمی‌بیند یک جنازه مانده روی پای او؟ چشمهایش را بُراق کرد روی مرد. «ببر شعبه. شعبه‌ات کجاست؟ ببر اونجا».

«بندرعباس».

پسر ماتش برد روی مرد.

«ما باید چیکار کنیم آقا؟ اورژانسیه».

«اینجا بندرعباس نیست. اینجا تهرانه مگه نه؟»

مرد انگار پی به واقعیتی عمیق برده باشد گفت «باید بریم شهرستان» و چرخید به زن: «بریم شهرستان» هر دو راه افتادند. پسر نگاه‌شان کرد. زیر لب با پوزخند گفت اورژانس، دختر زیرچشمی پرسید چی می‌گی تو و پسر فکر کرد اگه واسه حیوان‌ها اورژانس داشتیم، ویکی دیشب… اما فعلا سیگارِ فکر کردن نداشت. مرد و زن هم که راه افتاده بودند بروند بندرعباس، دیگر مثل آدم راه نمی‌رفتند. هی سُر می‌خوردند و کَت و کولِ هم را می‌گرفتند تا مثلا همدیگر را نگه دارند. پسر موبایلش را درآورد و شروع کرد به حرف زدن. نه شماره گرفته بود و نه کسی زنگ زده بود. ولی واقعا داشت با یکی حرف می‌زد. طوری هم می‌زد که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.

راننده تمام مدت نگاهش را طوری روی آقا فرشاد نگه داشته بود که یعنی خب برو دیگه! آقا فرشاد نرفت و به راننده گفت «اون بیلم بده»

«بیل رو چرا؟ بیلِ تو نیست»

«بیلِ شهرکه»

«ولی مالِ تو نیست. مالِ همه‌اس»

«مالِ کارهای شخصی نیست. بیلِ شهرکه. بیلِ همه»

جوابِ راننده بند آمد. مثل پسربچه‌ای که مجبور شده به‌زور اسباب‌بازی‌ِ یکی دیگر را پس بدهد، بیل را انداخت جلوی آقا فرشاد و او بیل‌ را برداشت و گذاشت روی کولش و راه را کشید و رفت.

پسر با کلافگیِ آرامی، گوشی را از گوش و فک‌اش آورد پایین و دستی به سر و صورتش کشید. «اَه. حالا چیکار کنیم. ای بابا». بابایش کمتر از ما و خداهای قبلی‌اش کش آمد.

ونِ سبز بالاخره راه افتاد. مثل ماشینِ خرابی که بعد از تعمیر، پت‌پت‌کنان و به زحمت بالاخره توانسته راه بیفتد.

زحمتی نبود. از زاویه‌ی بالا فقط یک مستطیلِ کوچکِ سبز بود که دارد از سفیدیِ دشت می‌زند بیرون. ون، وقتهایی که می‌آمد دنبالِ پیرمرد، همیشه همان‌جا مکث می‌کرد. پیرمرد می‌گذاشت به حسابِ روحِ حیوانِ کوچکی که غیر قانونی همان اطراف دفن شده بود و این ونِ سبز – اورژانسِ سگ‌ها – را چند ثانیه از نفس می‌انداخت. انگار دچار نحسیِ توله‌ای می‌شد که صاحب‌های بی‌عرضه‌اش نتوانسته بودند ازش نگهداری کنند. اورژانس سگها را پیرمرد راه انداخته بود و این وقتِ سال وَن ماموریت داشت تا با او توی جاهای خلوت‌تر بچرخد و به دادِ حیوان‌های گیرِ سرما افتاده برسد. مخصوصا کوچک‌ترها که حتما می‌توانستند بچه‌ی یکی باشند. بچه‌ی خودش، و خودِ زنش، را ول کرده بود ولی شهرک را نه. فقط واحد عوض کرده بود. دوباره از جلوی پنجره آمد این‌ور و وسط سالن یک انگشتِ دیگر زد. جای انگشت‌های او روی کیک خامه‌ای مثل ردِ پاهایی شده بودند روی برف. ریز و درشتی‌ِ هر لکه بستگی داشت که با کدام انگشت زده باشد روی کیک. زیرِ سر و صدای پرنده‌های اتاقش، جیرجیرک‌های توی شیشه، همسترِ توی قفسی شبیه آسیاب‌بادی، خِر خِر سنجابِ ولوی روی مبل و تیک تیکِ زنگ‌دارِ ساعت، از کیک فاصله گرفت. هیچکس هیچوقت خیلی نمی‌فهمید چه‌کار کرده‌ و چرا آقا فرشاد او را ساکنِ نمونه‌ی ماهِ شهرک انتخاب کرده و برایش کیک پخته.

از آن شهرک و دشتِ هنوزش نمی‌شد دل کَند و هیچکس، هیچوقت، نکنده بود.

تاریخ نگارش داستان: بهمن 98

مهران بیرونِ واحدش بود. دستها روی نرده‌های نُقلی و خم شده بود روی منظره‌ی بیرون. آن پایین، دو دختر از دکه‌ی بغل، زایگر خریده بودند و سلانه سلانه می‌آمدند. نخواست نگاه‌شان کند. زایگر واسه زنِ حامله بد نیست؟ یعنی واسه بچه‌ی زنِ حامله. واکسی منتظر او بود تا چکمه‌هایش را بدهد و پولش را بگیرد. دستها را از نرده برداشت و چرخید سمت اتاق سرایداریِ کنار واحدش. پولِ نقد نداشت. غیر از دسته‌ی صدتاییِ دمِ باسنش که فعلا نباید از آن کم می‌شد.

پایان

Rate this post

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید