زهر چشم
بهنام زخمی بود و از پانسمان، از هر چیزی که میپوشاند، بدش میآمد. بلد بود صورتِ آدمها را بخواند اما از صورتِ دختر فقط چشمهای درشت و جذابش معلوم بود. وقتی دوتایی رفتند پشتبام شرکت سیگار بکشند، دختر ماسکش را کشید پایین و صورتلخت شد. لب و چانهاش مشکوک بود ولی بهنام به هوای چشمهای دلگیرِ دختر ندید گرفت. چند وقت بعدتر حرفشان شد و دوزاریاش افتاد که باید از همان چانههای لوزی و موذی میفهمید با چه دختر آبزیرکاه و زیرآبزنی طرف بوده. برای بهنام پاپوش دوخت، استعفا داد و دختر جایش را گرفت. به خودش قول داد دیگر به چشمهای هیچ دختری اکتفا نکند. دخترهای معمولی و خوب، آدم را بیکار نمیکنند و نمیتوانند فقط چشمهای خیلی خوبی داشته باشند. بقیهی صورت یک دختر هم حتما مهم است. از همه مهمتر، یک دخترِ خوب همان اول کار آنقدر راحت با آدم سیگار نمیکشد. پشت دستش را داغ کرد.
دو ماه بعد یک شرکت جدید پیدا کرد. معاون شرکت پشت میزِ قرارداد به او گفت «جای آقایی را پر میکنی که آبروش جلوی بقیه رفت و مجبور شد بیاد بشینه همینجایی که شما الان نشستی، استعفا بده. همه همینطوریاند. فقط واسه استخدام یا استعفا میتونند بیان اینجا. این طبقه، طبقهی من و رییسه.» معاون ظاهرا همهکاره بود. ریز بود و انگار تمام وجودش خلاصه میشد در یک جفت عینک و ماسکی که عین پردهی نمایش پهن شده بود زیر عینک. «اینجا ما قانونهای همگانی داریم. کاری رو که همه میکنند، شما نکنی، آبروت رفته.» معاون این را گفت و برگ قرارداد را سُر داد سمت بهنام. «خوب کار کنی، منتقل میشی به شعبهی جلویی. دیدیش؟ میبینیاش. از دور. اونجا آرزوی همه است» بهنام با خودکار نوک میزد به قرارداد و بیتاب بود زودتر امضا کند. «دستت چی شده؟ تاول زده؟ میتونی با کیبورد کار کنی؟» با این حرفِ معاون، دستش موقع امضا کمی لرزید. معاون گفت «برو از فردا بیا سر کار.» از اتاق بیرون آمد و در را بست. یک ثانیه بعد با یکی از دخترهای شرکت جدید چشمتوچشم شد. زیر لب ورد خواند و خودش را دلداری داد. «چشماش هیچی نیست.» دختر ماسکش را تا نزدیک مژههای زیری کشیده بود بالا. «شما با آسانسور میای یا پله؟» صدای دختر از پشت ماسک بم بود. بهنام پا تند کرد و زودتر رسید. در آسانسور را باز کرد و مثل یک آقای مودب برای دختر باز نگه داشت.
«تازه استخدام شدین درسته؟»
«همین الان امضا کردم.» آسانسور سازدهنی پخش میکرد. «به خوب شرکتی اومدین، خیالتون راحت.» دختر این را گفت، پیچید به پلهها و صدایش ماند. «من لطفیام.»
روز اول، صورتش را اصلاح نکرد تا جدیتر، کاریتر به نظر بیاید. البته پشت ماسک اصلاحکرده-نکردهاش به چشم نمیآمد ولی پانسمان دستش را باز کرد. راس هشت، از پشتِ میزِ جدید، کل سالن را برانداز کرد. میز لطفی فقط دو پارتیشن عقبتر از او بود ولی پارتیشنهای سالن پیچدرپیچ بودند و دورتر به نظر میآمد. «بهتر!» یک جای سالن، یک ستون بیمزه داشت که انگار در آخرین لحظه و بدون دلیل خاصی کاشته بودند آنجا. روی کاغذ نوشت «میچسبم به کار. هدف: انتقال به شعبهی جلویی در کوتاهترین زمان!» علامت تعجب را خط زد. ساختمان شعبهی جلویی را نمیشد خوب دید و چیزی شبیه یک مهِ خامهای و دلچسب دورش را گرفته بود. آدم واقعا هوس میکرد برود آنتو کار کند. هر روز یک عکسِ تازه از بیرونِ ساختمانِ آنجا میآمد روی پسزمینهی همهی کامپیوترها. شعبه جلویی یک هدفِ واقعی بود.
ساکنِ میزِ بغلیِ او مردی با موهای مشکیِ خیلی پُر بود؛ مثلِ یک کلاغِ اصیل. اسم هیچکس را نمیدانست، جز لطفی. رسم شرکت جدید این بود که همدیگر را به فامیلی و بدون آقا/خانم صدا کنند. آبدارچیِ شرکت هم پرستو بود. مرد گفت «اون راهرو رو میبینی؟ ساعت 11 اهل دود میچپند اونتو، ماسکها رو میدن پایین، همدیگه رو دود میکنن. باز خدا رو شکر که فقط روزی یک باره.» بهنام از لجِ قانونِ فقط روزی یک بار نرفت سیگار بکشد. رفت آن سر سالن و یک مسیرِ نیمدایره پیدا کرد که دورش را کاکتوس چیده بودند و میرسید به یک درِ هلالی شیشهای. هلال رو به حیاط داشت و میگفتند اسمش راهنفس است. یک سگِ پشمالوی کوچک توی حیاط برای خودش زندگی میکرد. آنقدر جمع و جور که توی جیب جا میشد، آنقدر سفید و پشمالو که هیچ قسمت دیگر صورتش را نمیشد دید و فقط گاهی چشمهای دکمهای ریزش معلوم و باز به سرعت گم میشد. اسمش مزقون بود و میگفتند عزیزترین داراییِ رییس شرکت است. مرد مو پرکلاغی این را گفت؛ مردی که دوست داشت اطلاعات بدهد. زیاد حرف میزد ولی دوست نداشت حرف بشنود. موقع حرف زدن، اطلاعات دادن، چشم از مانیتور و دست از کیبورد برنمیداشت. بدون آنکه چشم و انگشتهایش را بردارد گفت «میدونستی که نمیدونیم رییس شرکت کیه؟ فقط میدونیم یکی از خودمونه، ناشناس بینمون کار میکنه تا اونایی که قانونهای همگانی رو میشکونند، شناسایی کنه.» هلال دو حسگر داشت. صورت، رمز عبور بود و اگر صورتت را نشانِ هرکدام از حسگرها میدادی، باز میشد و میتوانستی بروی حیاط تا کمی نفس بکشی. توی آن شرکت که همه همیشه با ماسک بودند، نفس کشیدن بیشتر از قبل لازمِ آدم میشد.
ساعت یک همه صورتشان را لخت کرده بودند؛ فقط چند دقیقه، برای ناهار. مردِ بغلی، چشمبهمانیتور، ساندویچش را گاز میزد. بهنام چشم انداخت توی سالن. لطفی از پشت میز بلند شده بود. بقیهی دخترها هم بلند میشدند. دقت کرد. موی همهشان معلوم بود. بعضیها فقط یک ذره ولی به هر حال معلوم بود؛ غیر از لطفی. رنگ و مدل موها میتوانست کمکحالِ چشمها باشد و بشود بقیهی صورت را حدس زد. دالبرِ روسریِ لطفی مثل یک موجِ موی جذاب به چشمهای پررنگش میآمد. چشمهایش مثل چشمهای یک گربهی ملوسِ وحشی بود. روی کاغذ نوشت «چیزِ خاصی نیست، به روم نمیارم.» کاغذ را مربع کرد توی جیب و تصمیم گرفت آن روز ناهار نخورَد. مرد پرکلاغی دوباره ماسک زده بود؛ ماسک ظاهرا سوراخِ ریزی داشت، نیِ درازی از وسط آن رفته بود لای لبها و مرد قلپ قلپ نوشابه میرفت بالا.
ساعت چهار شد. حسابی کار کرده بود و فکر کرد این یک ساعتِ آخر، اشکالی ندارد کمی لطفی را دید بزند. دستش سوخت و لیوان آب جوش را گذاشت روی میز. لطفی پشت میزش نبود. میرفت توی قوسِ کاکتوسی.
بهنام سالن را تا ته دوید و از قوس گذشت. لطفی دم هلال ایستاده بود؛ پشتبهاو. آرام گفت «اینجا خوبه نه؟» لطفی جواب نداد. «منظورم اون حرفتونه که روز اول زدین و گفتین اینجا شرکت خوبیه، خیالم راحت باشه.»
«نه من همچین چیزی به شما نگفتم.» لطفی برگشت رو به او. لطفی نبود. چشمهای بالای ماسکِ این یکی، جذابتر سگدارتر بود. دستش را انگار زیر آفتاب باشند گذاشته بود بالای یکی از چشمها تا بهنام را بهتر ببیند. «من تا حالا شما رو از نزدیک ندیدم. اگه میدیدم هم دلیلی هم نداشتم بخوام بگم اینجا شرکتِ خوبیه و خیالتون راحت.»
سایهی دستِ دختر شک میانداخت به دلِ بهنام. «یک لحظه صبر کنید.» و دوید توی سالن و از پنجرهی پارتیشنِ لطفی سرکِ ریزی کشید. لطفی پشت میزش، محو مانیتور بود. لبهایش را فشار داد و بهدو برگشت. دختر رفته بود توی حیاط. بهنام از پشت شیشهی هلال چند ثانیه نگاه کرد و تصمیم گرفت برود. کاغذش را در آورد، زد روی زانو و در حالی که به لِی لِی افتاده بود نوشت «دیگه تمام!» باید از چشمهای همهی دخترهای این شرکت چشمپوشی میکرد. «از فردا دیگر کاری به کار هیچکدومشون ندارم.» باید فقط دل میداد به کار. نفس را یک ثانیه حبس کرد، لُپهایش پر باد شد، پف کرد بیرون.
فردا قبلِ هشت رسید شرکت. سرِ راهِ میزش دید همه رنگ عوض کردهاند. پرستو سرِ صبح ماسک نو پخش کرده بود. پرکلاغی دکمهی فاصلهی کیبورد را زد و گفت «اولِ هفته، همه سفیدیم. فرداش آبی، پسفرداش سبز میاد رومون و از سبز میریم زیرِ سیاه. چهار روز یک بار، همه باز سفید میشیم.» لطفی پشت میزش نبود.
راس هشت، پرستو از پنجرهی پارتیشن بهنام رد شد و گفت «با شما کار داره.» بهنام تازه فهمید پارتیشن راستِ او هم پنجره دارد. درست بالای میزِ پرکلاغی. پرستو عقب عقب آمد و صورتش پنجره را پر کرد. «برید آبدارخونه دیگه.»
آبدارخانه نورگیر جمع و جوری داشت که نور بیرون را کامل میگرفت و آن بالا هالهای زرد و سفید درست میکرد. بهنام دم آبدارخانه ایستاد و دید یک مرد چهارشانهی کت شلواری، پشتبهاو، روی نوکِ پا، سعی دارد آنورِ نورگیر را ببیند. از توی شیشهی کدر بهنام را دید و برگشت. انگشت انداخت لای کمربند و شلوارش را صاف کرد. زیر کت یک تیشرت پوشیده بود با طرحِ رنگ و رو رفتهی یک کلاهِ سیلندری.
«دیروز یکی مزقون رو دزدید؛ طرف رفته حیاط مزقون رو گذاشته تو جیبش و از شرکت زده بیرون.»
انگشت اشاره را به طرف بهنام تکان داد. «کارِ یکی از کارمندهای شرکته. بین ساعت چهار و پنج.». با انگشت هیس نشان داد. «بقیه فکر میکنند مزقون رفته مرخصی. از الان اسم این دزدی بین من و تو میشه موضوع.» انگشتهایش را گرد کرد زیرِ چانه. «پرستو ساعتبهساعت به مزقون سر میزنه. دیروز پنج که میره، میبینه نیست. تا چهار بوده. موضوع ظرف یک ساعت اتفاق افتاده.» دستبهچانه چند ثانیه ماتش برد. «ظرف چند دقیقه.» دو دستش را کرد توی جیبهای شلوار. «مزقون همیشه مهم بوده، هلال هم دوربین داره. دوربین نشون میده که چهار و ربع، تو و یکی از دخترها دم هلال گپ میزنید. یک دختر دیگه هم اونجا وایساده. یهو تو انگار بخوای از چیزی فرار کنی میدویی میری. تا برگردی اون دوتا دختر صورتشون رو همزمان نشونِ حسگرها میدن ولی فقط یکیشون میره حیاط. تنها مدرکِ ما همینه.» مرد چشمهایش را محکم باز و بسته کرد. «تنها شاهد ما هم تویی که با دخترِ توحیاطی گپ زدی.» مرد در حالی که معلوم بود انگشتهایش توی جیب شلوار دور خود وول میخورند، چشمک زد و گفت «من خودم وقتی کارمند بودم، عاشق گپهای آخر وقت شرکتی بودم…» بقیهی حرفش را خورد و خشک و جدی گفت «بازم با اون دو تا دختر گپ بزن و بفهم که دیروز با کدومشون گپ زدی تا ما بفهمیم کدومشون رفته تو حیاط و مزقون رو زده به جیب.» جیبهای شلوار را ول کرد و دستبهکمر شد. «من برات بشکن میزنم.» یک پوزخندِ تودماغی زد. «اون دو تا دخترِ مظنون را با بشکن بهت نشون میدم تا اقدام کنی. نترس! بیصدا میزنم تا اونا نفهمند.» دست کرد توی جیبِ توییِ کتاش. «عکس اون دو تا دختر رو از حسگر درآوردیم و چاپ کردیم.»
«ولی اونجا فقط یک دختر بود.»
«دوربین دوتا نشون میده.»
«من خودم اونجا بودم. اون موقع فقط یک دختر دمِ راهنفس بود.»
مرد حرف او را نشنیده گرفت و عکس را بالاخره درآورد، چند بار تکان داد – مثل کسی که تازه عکسی را از آب گرفته – و گرفت جلوی بهنام.
توی عکس، یک دختر دو دستی و هشت انگشتی چشم به پایینش را محکم پوشانده بود و زل زده بود به روبهرو؛ با یکجور ترس یا شرم.
«این چرا اینجو…»
مرد با یک نگاه سریع به عکس، هول شد و عکس را از جلوی نگاه بهنام کشید کنار. «اشتباه شد. این نیست.» یک عکس دیگر درآورد، تکانش نداد و گرفت جلوی بهنام. «این یکی رو باید میدیدی. ببین!»
کادر دو قسمت داشت؛ دو عکس از تمامرخِ لختِ دو دختر.
بهنام لبهی عکس را گرفت. «اینها که ماسک ندارند. من دیروز ماسکی دیدم.» و نگاهش ماند روی لبهای گوشتیِ دختر بالایی.
مرد که عکس را ول نمیکرد سریع گفت «احسنت.» و دست دیگرش را توی جیب کرد. «باید از چشمها تشخیص بدی که دیروز آخر وقت با کدومِ این دوتا گپ زدی.»
عکس را قاپید. «اینو که نمیدم ببری. فایلش روی کامپیوترته. اگه صورت دزدِ مزقون رو امروز تشخیص بدی، حسابی میفتی جلو و منتقل میشی به شعبه جلویی. رییس قول داده. یادت باشه که رییس واقعا سگشو میخواد.»
مرد رفت بیرون. روی صندلیِ یکی از فرورفتگیهای سالن نشست و پا انداخت روی پا. پاچهی شلوارش بالا رفت و جورابِ شطرنجی ساقتنگش معلوم شد. کتاش هم طوری کنار رفته بود که انگار فقط یک کلاهِ چروکخورده لم داده روی صندلی.
بهنام رفت و نشست پشت میزش. صدای کیبوردِ مرد بغلی بند نمیآمد تا او بتواند تمرکز کند. روی کاغذ نوشت «رو شانسم. سرنخ هم دارم.» پسزمینهی صفحهی کامپیوترش، عکس جذاب دیگری بود از بیرونِ شعبه جلویی. اینبار از زاویهای تازه، در واقع بیزاویه و مستقیم از روبهرو. فایلی با اسم «موضوع» پیدا کرد. باز کرد. چشمهایش را بست تا چشمهای دختر دیروزیِ دم هلال را در ذهن ببیند. مژههای باریکبلند، ابروهای پُر و کشیده آمدند به ذهنش اما خودِ چشمها نه. مرد بغلی محکمتر میکوبید روی کیبورد. بهنام چشم باز کرد و باز زل زد به عکس. دخترِ بالایی لبهای گوشتی داشت، دخترِ پایینی ریز و قلمی. چشمهای دیروزی، احتمالا هم با لبهای گوشتی جور بودند، هم با لبهای قلمیِ ریز. گوشتیهای پُر رو بودند و بیتفاوت. قلمیها بیتفاوت بودند و مغرور. دماغِ تیزِ دختر پایینی هم لابد نشانهی زیرکی و بدجنسیاش بود.
چشمبهمانیتور، لیوانش را روی زیرلیوانی چرخاند. کندهکاریِ زیرلیوانی تا معلوم میشد، دوباره با لیوان میپوشاند. عکسِ دخترها سرنخِ خوبی نبود. ماوس را با حرص هل داد و دستبهسینه عقب کشید. کاغذش را بیرون آورد و نوشت «ولی کاری نداره. باید نقشه بکشم.» سخت بود. فرصتش کم، حس میکرد دست و بالش هم تنگ است. موقع نقشه کشیدن حتما باید سیگار میکشید ولی آنجا نمیتوانست جُم بخورد. چسبیده بود به شیشه. دیوارِ شیشهای راهروی سیگاریها، کیپ تا کیپ، گل و گیاه داشت. سیگاریهای راهرو انگار سایهی گل و گیاهِ پشت شیشهها بودند. بهنام سعی میکرد صورت کسی را نگاه نکند و چشمش فقط به زمین باشد. زمینِ آنجا هم مثل زمین سالن تمیزِ تمیز بود. بقیه تند و هماهنگ کام میگرفتند تا همگی در یک لحظه توی کلهی پهن و گودِ عصای وسط راهرو خاموش کنند. توی آن تنگیِ جا بهنام دستش را مثل بازوی مفصلدار یک ربات، الاکلنگوار، بالا و پایین میآورد تا سیگارش به لب برسد و از بقیه عقب نمانَد. لبها را مثل قیف باریک میکرد و دود را با بیخیالی و حرص میفرستاد به حلق بقیهای که توی آن راهروی تنگ صورتِ بیریخت همهشان کم و بیش معلوم بود؛ از نزدیک، رخبهرخ، چشمتوچشم. یادِ اولین سیگار مشترکش با دختر شرکت قبلی افتاد؛ لحظهای که دختر با لوندی ماسکش را داد پایین و یک نخِ نازک زد به لب. اینطوری نمیشد. از بقیه عقب میماند. یک لحظه دید آن بیرون یکی از دخترها به راهروی سیگاریها نزدیک میشود. کلاه از پشت ستون خودی نشان داد و پشتِ دختر بشکن زد. حتما بیصدا زد که دختر نشنید و برنگشت. پس یکی از دو مظنونِ موضوع این دخترهاس. اینجا هم دختر سیگاری داریم. بهنام یک کامِ الاکلنگیِ دیگر گرفت و منتظر ماند. «الان میاد و واسه سیگار میکشه پایین و موضوع، تمام.» دختر دم راهرو پیچید به چپ و رفت توی آبدارخانه. بهنام نخ خودش را تمامنشده و بلندتر از نخهای بقیه انداخت زمین، پا گذاشت رویش و با یک نگاه به بقیه که یعنی «سیگارو باید انداخت زمین» زیر پا له کرد.
از راهرو زد بیرون و لیوانش را برداشت و رفت آبدارخانه. دخترِ مظنون، پشتبهاو صورتش را گرفته بود بالا به سمت نورگیر و هاله تا سرِ شانههایش میرسید. دُمِ موهای دختر از زیر روسری زده بود بیرون و زیر نور میدرخشید. روی نوک پا، مانتویش چسبیده به گودی کمر، ساقهای سفت، چیزی را در آن طرف نورگیر دید میزد. وقتی برگشت به طرف بهنام، اول از هر چیز خراشِ ریزِ ابرویش به چشم آمد. خودِ دزدش بود که دیروز به بهانهی آفتاب خراشِ ابرویش را پنهان میکرد تا شناسایی نشود. اما صورتِ دخترهای بالا و پایینِ عکس سالم بود! آن خراش، جراحت، لابد جای زخمِ ریزی بوده که دیروز بعد از شرکت بر اثر یک اتفاق، حادثه، برخورد، جای خود را روی گوشهی ابروی دختر گذاشته است. شاید جای پنجهی مزقون و برای همین آنقدر ریز بود.
بهنام با یک لبخندِ معمولی گفت «سلام. خبریه اون پشت؟»
دختر با درماندگی گفت «این پشت بالکنِ پشتِ خونه پشتیه است.»
صداها پشت ماسک گنگ بودند. قُل قُل آب هم بیتاثیر نبود. بهنام رفت سمت کتری که گوشهی آبدارخانه مثل غول میجوشید و از تمام کتریهایی که در عمرش دیده بود، بزرگتر بود. کنارش ایستاد. کتری روی یک اجاقِ کمارتفاع عرق کرده بود.
«خونه پشتی، یک سگ خونگی توی بالکنشون دارند. از این پشمالوهای بامزهای که تو جیب جا میشند.» ماسک آبی خیلی به چشمهای دختر میآمد.
بهنام گفت. «راستش من خیلی حیوونباز نیستم. شما حیوون خونگی دارید؟ یا دلتون میخواست داشته باشید؟ مثلا یک سگِ کوچولوی پشمال…»
«نه نه. من متنفرم از این کار. عاشق سگهام ولی حتی دلم نمیاد خروس توی خونه نگه دارم. همین سگِ بالکن مثلا. فکر کنم صاحبخونه بیشتر روز یا حتی بیشتر روزها رو خونه نیست و اون کوچولوی بدبخت تنها توی بالکن … اصلا فکرش رو هم نمیتونم بکنم که یک همچین موجود باهوش و نازنینی را تنها بذارم توی خونه.»
«ولی دلت اومد مزقون رو بذاری تو جیبت ببری، نه؟» نزدیک بود بهنام این را واقعا از دختر بپرسد. سگِ چشمهای دختر از دیروز هم هارتر شده بود. البته اگر این دختر همان دیروزی بود.
«بیاین نگاه کنید خودتون.» و خودش را از جلوی نورگیر کنار کشید و جا باز کرد. بهنام حس کرد آن بغل جا نمیشود. دختر درشتتر از او بود. رفتن پیش دختر، زیرِ نورگیر، فقط میتوانست او را پیش خودش – یا حتی پیش دختر – تحقیر کند. نرفت. «حالا بعدا میبینم. الان فقط واسه آب جوش اومدم.» دولا شد، شیر کتری را باز کرد و گفت «ولی منم موافقم. نامردیه خیلی.»
دختر پرسید «چی نامردیه؟»
«سگدزدی!» بهنام این را گفت و از جلوی کتری بلند شد، صاف ایستاد جلوی دختر. جوشِ لیوان دستش را میسوزاند.
حالت چشمها و ابروی دختر هیچ تغییری نکرد. جا نخورد و بیتفاوت پشتش را کرد به بهنام و با حالتِ «خدا عقلت بده بابا.» از آبدارخانه رفت بیرون.
از ساعت یازده و نیم تا دوازده به جا نخوردنِ دختر فکر کرد. اگر صدای کیبوردِ مرد پرکلاغی میگذاشت، میخواست جمعبندی کند: دختر جا نخورد چون سگدزد خودش بود و با مهارت به روی خودش نیاورد. دختر جا نخورد چون منظور بهنام را نگرفت و گذاشت به حسابِ بیمزهبازیِ یک مردِ لوس. شاید هم جا خورد ولی از پشت ماسک معلوم نشد.
ساعت یک، نگاهش را از مرد بغلی که از سوراخ ماسکش نی رد میکرد، برداشت و دید دخترها صف کشیدهاند پشتِ پرستو. لطفی بینشان نبود. پرستو مثل یک نیزنِ سحرآمیز که موشها را رامِ خود کرده، میرفت سمت آسانسور. کلاه از پشت ستون در آمد و رو به بهنام در حالی که آخرین دختر صفِ پرستو را نشان میداد یک بشکنِ بیصدا زد. دختر انگار شنید، سرش را برگرداند و کلاه هول شد، بشکناش را دزدید و دستبهکمر سرش را انداخت پایین و برگشت پشت ستون. بهنام زود ظرف غذایش را برداشت، بلند شد، دوید، صف را رد کرد و پیچید به پلهها تا زودتر به ناهارخوری برسد. فقط یک میز؛ پهن و سفرهدار؛ بلند و بیسر و ته. نشست پشت یکی از صندلیهای وسطی. صدای سازدهنیِ آسانسور و پنج دختر از آسانسور بیرون آمدند؛ بیپرستو. سرش را انداخت پایین و قاشق زد زیر پلو. داشت میجوید که کسی به او گفت «شما بالا!» با دهانِ پُر بالا را نگاه کرد. پرستو بود. «آقایون اینجا غذا نمیخورند. هیچ خانمی دوست نداره یک آقا غذا خوردنشو ببینه. برید بالا»
یک و سی و سه دقیقه، شکمش ضعف رفت و راه افتاد توی شرکت. قدم میزد، میایستاد، میچرخید دور خودش، دوباره قدم میزد. توی آن شرکت کسی اینطوری وِل نمیگشت. این کارش باید توجه خیلیها را جلب میکرد ولی کسی نگاهش نمیکرد. خودش خوب همهجا را نگاه کرد ولی چیزی توجهش را جلب نکرد. پیچِ پارتیشنها و آن ستونِ بیمزه، نمیگذاشت آدمهای شرکت به چشم بیایند. نمیدید آن دختر خراشدار کجای سالن نشسته است. رفت سمت راهنفس. صورتش را به حسگرِ هلال نزدیک کرد و عقب کشید. مزقون هیچوقت پارس نمیکرد، زیاد این طرف و آن طرف نمیرفت و معمولا زیر سایهی یکی از بوتههای پرپشت فقط لم میداد. با این حال جای یک موجود کوچولوی پشمالو توی حیاط خالی بود.
«جاش خالیه، نه؟»
مردِ آبدارخانه بود. مردِ کلاهبهشکم؛ آقای کارآگاه که که پروندهی سگدزدیاش لنگِ او بود. کنار بهنام، چشم دوخته بود به حیاطِ پشت هلال. زیر لب تکرار کرد «آره خالیه.» و صورتش را چرخاند سمت بهنام. «چی شد؟ چیکار کردی؟»
«تازه امروز موضوع رو بهم گفتین. تازه از امروز میتونستم دستبهکار بشم.»
«تازه امروز گفتم چون تازه دیروز موضوع پیش اومد. ولی تو چرا تازه الان داری میگی میتونستم دستبهکار بشم؟ چرا هنوز نشدی؟ از دیروز توی این شرکت مشغول شدی و هنوز نمیدونی مردها نمیتونند پایین با زنها غذا بخورند؟»
«خودت بشکن زدی که برم دنبالش.»
«زدم که یعنی بشناس مظنونِ دوم رو. نه این که همون آن راه بیفت برو ناهارخوری. واسه من افت داشت اون پرستوی فضول سوتیِ مامور منو بگیره و برگردونه بالا. حیف که غیرِ تو مامورِ دیگهای نمیتونستم بذارم رو موضوع.» ابروهایش را به نشانهی چارهای نیست داد بالا. «هیچ کاری نکردی؟»
«یک سری کارهای مقدماتی.»
«چه مقدماتی! تو حتی هنوز با مظنون دوم رودررو نشدی. موضوع، خودش توی یک ساعت اتفاق افتاده، فقط دو تا مظنون هم داره که صورتشون دستته. رو کامپیوترت. امروز قالِ قضیه رو بکن بره.»
تا بهنام خواست چیزی بگوید، مرد اضافه کرد «هیس! به شعبه جلویی فکر کن. رییس روی قولش تاکید کرده. منتقلت میکنه. دیگه چی میخوای؟»
«آخه من حس میکنم پیداش کردم. یک خراش کوچیک داره گوشهی ابروش.»
«حس نکن، تشخیص بده. چیزهایی رو که توی اون عکس دخترها نیستند از خودت در نیار و نبند بهشون.»
مرد برگشت که راهش را بکشد و برود گفت «امروز تشخیص ندی، اخراجی. مزقون رو برگردون. خودت که میبینی. جاش خیلی خالیه.»
ساعت از چهار که رد شد، بهنام باز رفت دم راهنفس. مرد پرکلاغی اینبار یک زیرچشمی به او انداخت. به سرش زد که اگر مظنونِ اول را یک بار دیگر دید، بهزور ماسکش را بکشد پاره کند یا حداقل بکشد پایین. تصویر جیغ زدنِ دختر که دو دستی و هشت انگشتی محکم صورتش را گرفته از ذهنِ بهنام رد شد. به امیدِ این که جنایتکار همیشه برمیگرده به محل جنایت. حتی اگه دزد باشه. رفت جلوی هلال. چند ثانیه بعد حس کرد یک دختر پشت سرش نفس میکشد.
«این مرده کیه هی میاد با شما صحبت میکنه؟» دخترِ ابروخراشیده بود.
«اون مَرده کِی هی با من صحبت کرد؟»
«صبح، ظهر. صبح که سیگار میکشیدی، از پشتِ من بهت علامت داد، به خیالش من نفهمیدم. موضوع چیه؟»
«موضوع محرمانهاس.» و بلافاصله دوزاریاش افتاد که دارد قضیه را خرابتر میکند، خندید و گفت «من همیشه عاشق این بودم که بین من و یک دختری موضوع محرمانهای باشه و پزشو به بقیه بدم.»
دختر گفت «پس بین خودمون محرمانه بمونه.»
«چی؟»
«موضوعِ امروز صبح. قضیهی حیوون خانگی. چیزهایی که من بهت گفتم. اونا در واقع اعترافات ناخواستهی من بودند. کسی به فکرشم نمیرسه که من، منی که کلکسیون سگ دارم، دلشو نداشته باشم توی خونه حتی یک خروس نگه دارم. چه برسه به سگ.» آه کشید. «الانم دلم پیش مزقونه.» و با لحنی مصنوعی گفت «یعنی الان کجاست!»
بهنام به چشمهای دختر نگاه کرد و سعی کرد تا حداقل قد دختر دیروزی را به یاد بیاورد و سرنخ داشته باشد.
«شما بودی که ما دیروز همینجا با هم حرف زدیم؟»
«راجع به چی حرف زدیم؟»
«دیروز من ازت پرسیدم که شما بودی ما روز اول با هم حرف زدیم و گفتی اینجا شرکت خوبیه، خیالتون راحت؟»
«وا! نه. مگه دیوونهام که بگم اینجا شرکتِ خوبیه. همهی زندگیام شده کار کردنِ توی این شرکت تا پیشرفت کنم و بالاخره منتقلم کنند به شعبه جلویی»
«میزتون کجاست؟»
«میز ندارم من. فقط صندلی دارم. نیروی ساعتیام. فقط یک روز در هفته میام، گزارشها رو میخونم و خلاصه میکنم. کارم خیلی حیاتی نیست. واسه همینه که اینقدر طول کشیده تا پیشرفتم به چشم بیاد. راستش خودم هنوز نفهمیدم خلاصه کردنِ گزارشها به چه درد کسی میخوره.»
از صبح تا حالا معطل دختری شده بود که ربطی به دزدیده شدنِ مزقون نداشت.
«ولی اگه دنبالِ اینی که بفهمی کی مزقون رو دزدیده، بهت میگم.»
همان لحظه صدای پارسِ مزقون از توی حیاط آمد.
«من بودم. موقت برش داشتم تا به کلکسیونم اضافه کرده باشم. اما دلم نیمد. امروز آوردمش.»
«دیروز؟ مگه نگفتی فقط یک روز در هفته میای شرکت؟»
«خب آدم با ماسک که باشه، هر چند روز در هفته که دلش بخواد میتونه بیاد.»
دختر از جیبش یک چسب زخم در آورد، زد روی خراشِ ابرو و با انگشتِ کوچکش آرام مالید رویش. چسب، از جنس و رنگِ ابرو بود و ابروی دختر بیخط و خراش شد. انگار از اول هم زخمی در کار نبوده. مثل دو دخترِ توی عکس. دختر چشم نازک کرد و رفت. بهنام انتهای آن سوی سالن مرد کلاهی را محو میدید. دلش میخواست بهدو برود، سر راه دست دختر را هم بگیرد و ببرد تحویل مرد بدهد اما حتما مرد زودتر از او فهمیده بود. مزقون هم که برگشته بود سر جایش. لابد دخترِ دزد را هم بخشیده بودند.
مزقون برعکس همیشه دست از واق واق بر نمیداشت. واقش پارسِ واقعی بود. بهنام صورتش را چسباند به شیشهی هلال. مزقون به شکل بیسابقهای توی حیاط ورجه وورجه میکرد و دیگر سگِ سابق نبود که از زیرِ بوته جُم نخورَد.
از همان دم هلال، انگار کلِ دخترهای شرکت را میتوانست ببیند. هر وقت عشقشان میکشید تبدیل میشدند به هم. یکی میشد دوتا. دو هم راحت میشد یک. میزِ لطفی کل آن روز خالی مانده بود. بهنام ضعف کرد.
سالن رفته بود روی پشتبام. همهی میز و صندلیها و مانیتور و پارتیشنها و ستون. همه ماسک داشتند ولی دماغ و دهان و گونهها و چانهی همه معلوم بود. پارچهی پوشانندهی هر ماسک نازکِ نازک بود. مثل توری که منظرهی آنسو را نشان آدم میدهد. ماسکهای صورتنما. همانطور که روی صندلی و پشت میز نشسته بود، چرخید و کل سالن را برانداز کرد. میز و صندلیهای سالن، کلِ پشتبام را پُر کرده بود. لطفی روی صندلیِ بغلی، جای مرد پرکلاغی را گرفته بود. ماسکِ نازکش یک سوراخِ ریز هم داشت که یک نخِ بلند سیگار از لای آن رفته بود لای لبها. تمامِ چشمبهپایینِ صورتش را دود سیگار پوشانده بود. نه سیگار را از لب برمیداشت نه آن ابر دودآلود تمام میشد. هر دختری که سیگارِ بلندِ نازک میکشید همیشه بهنام را یاد آن ماده گربهی ملوسِ سفیدی میانداخت که توی یکی از قسمتهای تام و جری دیده بود. دست خودش هم نبود و باید بیشتر میدید. رفت روی صندلی و صاف ایستاد. تا از روی صندلی گردن دراز کرد، لطفی شاخ در آورد. نوکِ باریکِ برجِ بلندِ شعبهجلویی از پشت سرش معلوم شده بود. ابرِ مهآلودِ بالای برج کمتر میشد. ابر دود سیگارِ لطفی جذبِ صورتش شد. صورتِ بیمزهای داشت. بیماسک، بیروح، گونههای صاف، لبهایی که به چشم نمیآمدند، چانهی بیخاصیت. یک صورتِ بیزاویه و بیرنگ مثل مُردههای متحرکِ روی صندلی. صندلی چرخ داشت، بهنام یک صدای واق شنید، صندلیاش چرخ خورد و او را انداخت زمین. پرستو بالای سرش بود. سعی کرد صدا و چشمهایش هوشیار باشد تا پرستو نفهمد او پشت میز چُرت میزده. «چیه کارم داشتی؟» صدایش بم، دهانش کیپ و دستش زیر چانه خشک شده بود. هوس سیگار داشت. سیگارِ بینقشه.
پرستو پرسید «نمیشنوی؟ خوابی؟»
بهنام گوش تیز کرد و واق واقی را شنید که از انتهای سالن میآمد. واق نبود واقعا؛ انگار یک سگِ غولپیکر عربده میکشید.
«مزقونه. میشنوی؟»
عربده میزد و خود را میکوبید به شیشه.
«بخدا قبلا اینجو…»
با عربدهی آخر صدای خرد شدنِ شیشه، سالن را برداشت. پرستو با چشمهای نگران انتهای سالن را نگاه کرد. عربده همراه با صدای پا برداشتنِ ریزِ پاهای خیلی کوچکی نزدیک میشد. مثل صدای نُچ نُچ کردن یک نفر. پرستو چپید توی آبدارخانه. مرد پرکلاغی محکم کوبید روی دکمهی فرارِ کیبورد و از جا پرید، سُر خورد زیرِ یکی از میزها سنگر گرفت. مزقون دوان دوان از جلوی همهی پارتیشنها رد شد و نرسیده به آبدارخانه زد روی ترمز. به هیبتِ سفید و نُقلیاش نمیآمد اما یک پارسِ سهمگین کرد و دوباره دوید. میآمد توی پارتیشنها، میپرید بیرون، عربدهاش قطع نمیشد. دور چشمهای نه چندان معلومش از شدت غیظ سرخ شده بود. میدوید و میپرید به سر و کولِ بقیه. پنجههای درشت و تیزش از لای پشم و گوشت تنش زده بود بیرون. اولین قربانی یکی از دخترها بود که گردنش خراش برداشت و جیغش در آمد. چند نفر پریدند وسط و دور دختر را گرفتند. یکی از پسرها زانو زد جلوی مزقون و شروع کرد به نوازش حیوان. مزقون در لحظه خفهخون گرفت. سرخیِ دور چشمهایش محو شد و حظِ خالص آمد توی تمام صورتش. پسر تا چند دقیقه مزقون را نوازش کرد. اما تا فاصله گرفت، مزقون باز هوار زد و وحشی شد. یکی از دخترها زانو زد، مزقون هم صدایش را پایین آورد و با شک به دختر نزدیک شد. دختر توی مشتش یک توپ کوچک داشت که آرام قِل داد روی کف سالن. مزقون خفهخون گرفت و دوید دنبال توپ و توپبهپوزه برگشت پیش دختر. دوباره شده بود یک سگ پشمالوی کوچولوی نازنین. مزقون فقط تا زمانی که یک نفر باهاش بازی میکرد یا نوازشش میکرد، نازنین و بیآزار بود. بهنام از بغل رفت آبدارخانه. آبِ کتری سرریز شده بود و کف آبدارخانه غل غل میزد. پرستو روی کابینت بود و داشت با یکی آنورِ نورگیر حرف میزد. زود برگشت سمت بهنام. کسی که پشتِ نورگیر بود، صورتش را دزدید. شکلِ پیرزنها بود. پرستو از روی کابینت پایین آمد، شلپ شلوپ کرد و با بغض گفت «همسایه بغلیه. میگه بعدِ چند روز که میاد خونه میبینه سگاش رو دزدیدند. حالش خیلی بده…»
بهنام لگد زد زیرِ آبِ کفِ آبدارخانه. چند قطره پاشید به صورتِ غمگینِ پرستو. آمد بیرون و رفت سمت میز خودش. حس کرد گوشهایش کش آمده و درد میکنند. همانجا یک سیگار آتش زد.
یک ساعت گذشت. بچههای شرکت به نوبت میآمدند جلو و مزقون را مشغول میکردند. کسی دستش را گذاشت روی شانهی بهنام.
«میبینی چه وضعی درست کردی؟»
کلاه بود. کت و شلوارش چرک شده بود و کلاهِ کارآگاهیِ زیر کت، رنگپریدهتر. بهنام فرصت حرف دیگری به او نداد. «چه وضعی؟! مزقون که ایناهاش. موضوع که راحت حل شد.»
ابروی مرد بالا ماند. انگار دیگر نا نداشت دست کند لای کمربند و شلوارش را بکشد بالا. «تو به نظرت این یک وضعِ راحتحلشده است؟ سگ همسایه رو هم که دزدیدند. طرف دزدِ زنجیرهایه.» و سرش را در حالی که چشمهایش گرد شده بود، طوری تکان داد که انگار میگوید «اینجوریشو ندیده بودم تا حالا.»
«من که گفتم دختره رو شناختم. نشونهاش ابروی…»
«انتظار داشتی برم زیر ابروی تک تک دخترهای اینجا رو بردارم ببینم تو کی رو میگی؟»
«آقا جان طرف نیروی ساعتیه. این شرکت مگه چندتا نیروی ساعتی داره؟»
«حدودا صدتا.»
بهنام چیزی نگفت و مرد را هم دیگر نگاه نکرد. نیمرخ به نیمرخِ هم ایستاده بودند.
مرد هم نگاهش نکرد و پرسید «ببینم تو گفتی حل شد؟ همین الان گفتی. ببخشید چی حل شده؟»
«موضوع.»
«موضوع بازه نادون.» بهنام زیرچشمی به مرد نگاه کرد و با حرص گفت «چرا کسی به عرعرهای این سگه اعتراض نمیکنه!»
«چون فکر میکنند مزقونه.» بهنام نگاهش کرد. «از بازار خریدیمش. کارمندها داشتند شک میکردند که چرا مزقون امروز تو حیاط نیست. واسه این که موضوع لو نره، رفتیم یک دونه عینش رو خریدیم.» مرد دست کرد توی جیب. «البته دیگه علم غیب نداشتیم که رفتارش عینِ مزقون نیست. فکر کردیم همهی سگهای گوگولیِ سفید عینِ هماند.»
«این وحشیه. عینِ هیچ سگی نیست. چرا هیچکس…»
«کسی جرات نداره با مزقون بدرفتاری بکنه. مزقون همیشه آزاد بوده هر کاری دلش میخواد بکنه. گیرم مزقونِ اصلی عادت نداشت کار خاصی بکنه.»
«چرا شماها خودتون کاری نمیکنید؟»
«منظورت از شماها خودتون کیه؟»
«تو، معاون، رییس…»
«چون ما خودمون این یارو سگه رو جای مزقون جا زدیم. بدل مزقون رو البته منم موافقم که باید با خشونت انداخت توی قفس و قفس رو انداخت توی زیرزمین تا نه جلوی چشم باشه نه صداش برسه به گوش. منتها..» انگشت اشارهاش را دوبار چپ و راست کرد. «اگه از این خشونتا به خرج بدیم، میفهمند مزقونِ واقعی نبوده و بهشون دروغ گفتیم.»
دوباره عرِ سگ در آمد. بهنام سیگار دیگری روشن کرد. حس میکرد دود سیگارش باریک است و راحت خلاص نمیشود. «بابا شما که میدونید این مزقونِ واقعی نیست. خفهاش کنید دیگه خب.»
«ما میدونیم مزقونِ واقعی نیست. اونا که نمیدونند مزقونِ واقعی نیست. نمیبینی چقدر باهاش ملایمند؟»
بهنام دود کرد. یکی دیگر رفته بود پیش سگ. کسی خیالِ رفتن به خانه را نداشت. انگار از این وقت گذاشتن با سگ خودشان بیشتر کیف میکردند. کلاه راه افتاد. «به هر حال گند زدی. شعبه جلویی پرید، رییس شرکت هم دو روزه توی بیمارستان بستریه. جُم نمیتونه بخوره.» کتاش را صاف کرد و دیگر واقعا داشت میرفت. «راستی مگه تو خودت نیروی ساعتی نیستی؟».
دو سه نفر نشسته بودند یکجای سالن و تکیه داده بودند به یکی از پارتیشنها. رنگِ ماسکهایشان با هم فرق داشت. لابد منتظر بودند تا صف سبک بشود و نوبتِ سگبازیِ آنها هم برسد؛ به خیال خودشان، مزقونبازی. سه نفر دیگر سیگاربهدست، از راهروی سیگاریها آمدند بیرون. سیگار را میتکاندند توی سالن و لبخندزنان از کنار سگ و پسر دختری که سرگرماش میکردند گذشتند. سگ را یک ثانیه هم اگر ول میکردی، سالن را روی سرت خراب میکرد. کارمندهای شرکت از این نزدیکی به سگ، به خیال خودشان مزقون، راضی بودند. دو ساعت گذشته بود. بیرون تاریک شده بود. دو دختر هم به آن دو سه نفر نشسته روی زمین اضافه شده بودند. ماسکشان را زده بودند سرِ زانو، چیپس میخوردند و خُردهها را فوت میکردند. دخترها و پسرهای دیگری هم به تدریج ولو میشدند. پرستو طاقت نگاه به کف سالن را نداشت. سر تا تهِ سالن را چند بار بال بال زد و یک گوشه غش کرد. یک مرد میانسال که هر بار نوبتش میشد برود پیش سگ، به خیال خودش مزقون، یکی جایش را میگرفت و میپرید وسط، کلافه، گیر داده بود به پیچِ پارتیشنها. بقیه برای آن که دعوایشان نشود، پشت آخرین نفرِ دو زانو جلوی سگ، صف کشیدند. صف خیلی زود دراز شد، قوس برداشت توی آبدارخانه. میانسالِ کلافه تمام پیچهای پارتیشن را باز کرده بود و پارتیشن کج شد روی میزِ بغلیِ بهنام، میز را چپ کرد و روی میزِ پرکلاغی کامل نقش زمین شد. بهنام توی راهروی سیگاریها نگاه میکرد و یک دودِ دیگر فرستاد سمت گل و گیاهِ پشت دیوار شیشهای. یکی با آن عصای کلهپهن شیشه را خرد کرده بود و دودِ بهنام صاف میرفت توی حلقِ گل و گیاه. دونفر از سر و کول هم بالا میرفتند تا یکیشان زودتر از راهرو برود بیرون، توی صف. بهنام چشم انداخت تهِ سالن و دید یک دختر و پسر دراز کشیدهاند بغلبهبغلِ هم. جلوتر، یکی درِ یک نوشابهی گازدار را پراند و مایع گازدار با فشار جهید بیرون و ریخت روی کف سالن. دو نخِ آبشدهی سیگار رویش شناور شدند. یکی پا گذاشت روی یکی از نخهای شناور و بعد، بیدلیل دوید رفت روی اولین صندلی چرخدارِ نزدیکش ایستاد، دستها را به دو طرف باز کرد، چانه را داد بالا، سینهاش را داد جلو. یکی از دخترها زود خودش را رساند به او و با دهان ماسکِ صورت پسر را کَند. پسرِ ماسکدریده لبخندِ ملیحی زد. بهنام چشم انداخت تا بلکه دختر خراشدار را پیدا کند. لابد باز از همان چسبهای رنگِ ابرو زده بود که نمیشد پیدایش کرد. مردِ پرکلاغی هنوز زیر میز بود و بعد از اینکه به چشم دید کیبورد و مانیتورش خرابِ زمین شدند، خوابش برد. طفلک خیلی از چشمهایش کار کشیده بود. بهنام رفت از پشت سر به یکی از دخترها که تنها مانده بود نزدیک شد. یک لحظه عربدهی سگ شنیده شد و یک نفر احتمالا به خاطر حملهی سگ جیغ زد. بهنام جلوی دختر ایستاد. دختر رو برگرداند. سگ ساکت شده بود. چند نفر میخندیدند. دود سیگار سالن را پر میکرد. بهنام دستش را برد زیر چانهی دختر و برگرداند رو به خود. دختر، چشمزاغ بود ولی بهنام ندید گرفت. انگشتش را آرام کشید روی ابروی دختر. ناخن زد. انداخت زیر ابرو، رسید به پوست، پوستش را کند. فقط تکهی خیلی ریزی از پوست ولی جیغ دختر در آمد. خون آمد. دختر عقب کشید. بهنام فکر کرد الان بقیه میریزند سرِ او ولی یک نفر هم نیامد. دختر فرار کرد انتهای سالن، سمت راهنفس ولی نرسیده به راهنفس برگشت و سرِ راه زد زیر غش غشِ خنده و غش کرد. یکی از پسرها سُر خورد کنار او و دوتایی روی زمین طاقباز شدند رو به سقف. بدلِ مزقون صفِ خاطرخواههایش را ول کرد و دوید سمت دختر و پسرِ درازشده. دورِ چشمهایش را داشت غیظ میگرفت و سرخ میشد ولی واق واق نمیکرد. به دختر و پسر که رسید، دهانش هم سرخ شد. زبانش را با ولع میکشید روی زخمِ تازهی ابروی دخترِ چشمزاغ. دختر قلقلکش میآمد. سگ رفت، پسر دختر را بغل کرد. سگ عربده میکشید و میرفت سمت صف. صفیها هم شروع کرده بودند به ناخن زدن زیر ابروهای همدیگر. ناخن فایده نداشت و یک نفر از بین لوازم ولوی سالن، یک جعبه سوزنتهگرد گیر آورد. یکی یکی سوزن میزدند به ابروی هم. پوستها شکافِ ریزی برمیداشتند، خون میآمد و سگ میلیسید؛ به نوبت، صف کوتاه نمیشد. بهنام پا گذاشت روی کفِ نخپوش شده. از بین نعشهای ولوی سالن، قایقهای پارچهای روی آب که جایشان قبلا روی صورت زیر چشمها بود، رد شد. چیپسها نم کشیده بودند. از کنار آسانسور نیمهباز که صدای ساز دهنیاش از دهان افتاده بود به هق هق گذشت. هق هق گریهی دختری که نشسته بود لای در آسانسور و یک پایش را زده بود به آن طرف تا در باز بماند؛ مثل یک خانمِ آقامنش که معلوم نبود برای کی باز نگه داشته. توی آسانسور یک پسر با تهماندهی سازدهنی قر میداد. شاید هق هقِ گریه مال او بود. بهنام قوسِ کاکتوسی را رد کرد. کاکتوسها دست نخورده بودند. به هلال رسید. حسگرها از کار افتاده، آویزان از سیم، لق میخوردند. شیشهی هلال هم قدِ مزقون شکستگی داشت. بهنام پا گذاشت روی تکههای شیشه، دستگیرهی هلال را که تکان داد، بقیهی هلال خرد شد زیر پایش. بیرون صدای رعد میآمد. مثل صدای پارسِ پراکندهی یک سگ. رفت توی حیاط. نفسلازم شده بود. سیگار در آورد، همهمهی سالن بم شد. باران باریده بود. بوتهای که مزقون همیشه زیرش لم میداد، نم داشت. سیگار را لای انگشت چرخاند. زیر بوته، یک چاله بود؛ آبگرفته. یک جفت چشم تهِ گودِ آن برق میزد. سیگار را زد به لب. فندک نداشت. کفشهایش را در آورد. یک جفت پاپوش، زیر یک برگِ پهن پیدا کرد. قدِ پای او بود. پوشید. دراز کشید و سیگار را تف کرد توی چاله. چاله سیگار را بلعید و از چشمهای براقش رد کرد. عمیق بود. بهنام دست و پا را جمع کرد توی شکم اما باز هم زیر بوته جا نمیشد. ناخن زد زیر خاک و خراشش داد. چشمهای تهِ گودی هنوز برق میزد. چرا فقط چشم؟ طاقباز شد. میخواست چشم از چشمهای انتهای گودی بردارد. چشمها کافی نبودند. بهزور یک سیگار دیگر گذاشت لای لبها. کاغذش را در آورد و دمر برگشت. جملههای تا خوردهی کاغذ را خواند. «میچسبم به کار. هدف: …» از برگهای بالای سرش چند قطره آب چکید روی کاغذ و حرفهای کاغذ یکی یکی وا رفتند تا آخرین کلمهها که: «…اگه مردی ماسکتو بردار» این را یادش نمیآمد کِی نوشته اما یادش آمد روز قرارداد معاون گفته بود فقط برای استخدام و استعفا! «اینجا طبقهی من و رییسه.» باید به بهانهی استعفا باز میرفت به همان طبقه. لطفی آن روز به چه اجازهای آنجا بود؟ چرا از بعدِ دزدیده شدنِ مزقون غیبش زد؟ چرا هوا نیست؟ چشم دوخت به چالهی آبگرفته. خودش هنوز ماسک داشت. سیگار راه نفس نداشت و گیر کرده بود لای سوراخی که نمیدانست کِی، وسط ماسک خود درست کرده بود. گوشهایش خم بودند. انگشت انداخت و کشهای ماسک را پاره کرد. ماسک و سیگار افتادند روی خاک. حالا بهتر نفس میکشید. تهِ آبگرفتهی گودی، صورتِ کامل را میدید. دماغِ سرکج، لبهای ترکخورده، چانه و لُپِ تهریشگرفته، چشمهای خسته، گرسنه و تشنه. باید به این صورت اطمینان میکرد.
تاریخ نگارش داستان: مهر 99
هیچ نظری وجود ندارد