گفتگویی با پدرم (A Conversation With My Father) نوشته گریس پِلی

گریس پَلی متولد 1922 در نیویورک است. فعالیتِ ادبی خود را با سراییدن شعر شروع کرد و بعدها در سی و سه سالگی به نوشتن داستان روی آورد. داستان‌های کوتاه او در قالب مجموعه‌هایی چون: «پریشانی‌های کوچکِ مردان»، «تغییرات بزرگ در آخرین لحظه» و «کمی بعد، همان روز» چاپ شده‌اند. امروزه پَلی به دلیل خلاقیتش در ترکیب رئالیسم و تجربه‌گرایی همراه با دلمشغولی‌های سیاسی‌اش مشهور است.

«گفتگویی با پدرم» ابتدا در «مرور آمریکای جدید» در سال 1972 منتشر شد و بعدها در دومین مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه گریس پَلی به نام «تغییرات بزرگ در آخرین لحظه» گنجانده شد. این داستان، در یک سطح، درباره رابطه‌ی زنها با پدرها و پسرهایشان است. پَلی ملاقات یک زن میان‌سال با پدرِ مسن و در بستر بیماری‌اش را تعریف می‌کند که از بیماریِ قلبی رنج می‌برد. پدر، دخترش را – که یک نویسنده است – به خاطر نساختنِ یک قصه‌ی سرراست سرزنش می‌کند. دختر را تشویق می‌کند که از نویسنده‌های قرن نوزده مثل آنتوان چخوف و گی دو موپاسان تقلید کند. نویسنده‌هایی که تراژدی‌های واقع‌گرا می‌نوشتند. دختر سعی می‌کند همین کار را بکند و داستان یکی از همسایه‌هایش را تعریف کند؛ یک مادر و پسر معتاد. او برای داستان خود یک پایانِ تراژیک نمی‌نویسد و مادر و پسر سرانجام بر اعتیادشان غلبه می‌کنند. پدر این پایان را قبول ندارد و به نظرش، دختر قادر نیست در زندگی و در داستان با تراژدی روبه‌رو شود. در سطحی دیگر، داستان درباره‌ی داستان‌گویی‌ست. در داستان اصلی، دو نسخه از داستانی دیگر قرار دارد. تصویری از یک نویسنده (راوی) که یک داستان می‌نویسد و مکالمه‌ای درباره آن با پدرش، «گفتگویی با پدرم» را تبدیل به یک متافیکشن می‌کند. یک داستان درباره داستان‌نویسی.

«گفتگویی با پدرم» یکی از تحسین‌شده‌ترین داستان‌های پَلی و نمونه‌ای‌ است از تلاش وی در ترکیب رئالیسم و تجربه‌گرایی. شباهت‌های پَلی و شخصیت اصلی داستان، ارجاعی است به شگردهای رواییِ خود نویسنده. ارتباط بیشتر بین زندگیِ پَلی و داستان‌هایش را می‌توان در مقدمه‌ی مجموعه داستان «تغییرات بزرگ در آخرین لحظه» مشاهده کرد: همه‌ی شخصیت‌های این کتاب تخیلی هستند غیر از شخصیت پدر. این شخصیت در هرکدام از داستان‌ها که حضور دارد، پدرِ خود من است. پزشک متخصص، هنرمند و داستان‌گو.

«گفتگویی با پدرم» تنها درباره قابلیت‌های داستان‌گویی نیست بلکه فرآیند نوشتنِ خود پَلی را هم شرح می‌دهد.

آشنایی من با این داستان موقع خواندن کتاب «زندگی داستانی ای.جی.فیکری» نوشته گابریل زوین (ترجمه‌ی لیلا کرد/نشر کوله‌پشتی) اتفاق افتاد. در این رمان ارجاع‌های فراوانی به داستان‌ها و رمان‌های دیگر است و می‌تواند شما را با آثار ناآشنایی در دنیای ادبیات آشنا کند.

و چند سوال درباره‌ی این داستان که می‌توانید نظرتان را همین‌جا بنویسید: (سوال‌های دو به بعد، برگرفته از مقاله‌ای در موسسه‌ی نشر W.W Norton & Company هستند)

  1. با این که در هیچ جای داستان، به طور مستقیم به جنسیت راوی اشاره نمی‌شود، چرا فکر می‌کنیم که راوی حتما یک زن است؟
  2. ردِ طنز را در کجای داستان می‌شد پیدا کرد؟ به خصوص در قصه‌ی دومی که راوی برای پدرش می‌نویسد.
  3. چرا پدر به این جمله دختر اعتراض می‌کند؟ «خب آدم مجبور است اجازه دهد داستان به حال خودش باشد تا بالاخره یک‌جور توافق بین تو و آن قهرمان یک‌دنده به وجود بیاید.» تفاوت‌های او و دخترش در شخصیت‌پردازی چیست؟
  4. در نسخه‌ی دومِ قصه‌ای که راوی برای پدرش می‌نویسد، شخصیت پسر زندگی را از دریچه مواد مخدر می‌بیند و مواد مخدر به زندگیِ او معنا می‌دهد. در ادامه با زنی آشنا می‌شود که از چشم‌انداز غذای سالم به زندگی نگاه می‌کند و او هردوی این دو چشم‌اندازها را می‌پذیرد. به نظر شما، پدرِ راوی از کدام چشم‌انداز به دنیا نگاه می‌کند؟
  5. شما چه شخصیت‌هایی را در داستان کوتاه می‌پسندید؟ چرا؟ آیا داستان‌های مورد علاقه‌تان، لزوما علایق، تجربه‌ها و نگرش شما به زندگی را انعکاس می‌دهند؟

A Conversation With My Father

گفتگویی با پدرم

پدر من شصت و شش سال دارد و در تختخواب است. قلبِ او، آن موتورِ خون‌آلود، کاملا پیر است و بعضی کارها را دیگر نمی‌تواند انجام دهد. همچنان هوش و عقلِ زیادی به سرِ او می‌تاباند اما اجازه نمی‌دهد پاها تحملِ وزن بدنش را حتی توی خانه داشته باشند. برخلاف تشبیه من، خودش می‌گوید که این نقص در ماهیچه‌ها به قلب پیرش ربطی ندارد و به خاطر کمبود پتاسیم است. همانطور که روی یک بالش نشسته و به سه تای دیگر تکیه داده، یک توصیه‌ی دمِ بی‌موقع مرحمت می‌فرماید و درخواستی دارد: «دوست دارم فقط یک بار دیگر یک داستان ساده بنویسی» و ادامه می‌دهد «طوری که دو موپاسان می‌نوشت؛ یا چخوف. طوری که خودت می‌نوشتی. با آدم‌های کاملا ملموس و بعد، بنویس چه ماجرایی برایشان اتفاق افتاده» می‌گویم: «خب، باشه چرا که نه. شدنی‌ست» یادم نمی‌آید اینطوری نوشته باشم ولی می‌خواهم خوشحالش کنم. در واقع دوست دارم سعی‌ام را بکنم و چنین داستانی بنویسم. اگر منظورش مثلا از این شروع‌ها باشد: «یک زن بود…» که با یک پیرنگ ادامه می‌یابد. یک مسیر مشخص بین دو نقطه که من همیشه نفی‌اش کرده‌ام. البته نه به دلایل ادبی بلکه چون این مدل، هیچ امیدی باقی نمی‌گذارد. به نظر من هرکس، واقعی یا تخیلی، لیاقتِ یک سرنوشت باز و غیر تحمیلی را دارد. سرانجام یاد ماجرایی افتادم که تا چند سال درست آن طرف خیابان جریان داشت. آن را نوشتم و بعد، بلند خواندمش. «بابا این چطوره؟ منظورت همچین چیزی‌ست؟»

قدیم‌ها زنی بود و او یک پسر داشت. آنها در منهتن، در یک آپارتمان کوچک زندگیِ ساده‌ای داشتند. پسر، تقریبا در پانزده سالگی، معتاد شد که خب در حوالی ما غیر عادی نبود. مادرش هم معتاد شد تا رابطه‌ی صمیمانه‌شان را حفظ کند. می‌گفت این بخشی از فرهنگ جوانانه است که با آن، حال و هوای خانه حفظ و تقویت می‌شود. پس از مدتی، بنا به دلایلی، پسر اعتیاد را کنار گذاشت و با نفرت شهر و مادرش را ترک کرد. زن، ناامید و تنها، عزاداری می‌کرد. ما به دیدارش می‌رفتیم.

«خب بابا. همین بود. یک داستان بی‌زرق و برق و تاثربرانگیز» پدرم گفت: «ولی نه چیزی که من منظورم بود. خوب متوجه نشدی. می‌دانی که چیزهای خیلی بیشتری هست. این را می‌دانی ولی همه چیز را بیرون گذاشتی. تورگینف این کار را نمی‌کرد. چخوف این کار را نمی‌کرد. راستش، نویسنده‌های روسی‌ای هستند که چیزی درباره‌شون نشنیدی – مثل بقیه – و نمی‌دانی. آنها می‌توانند یک داستان ساده‌ی عادی بنویسند، چیزهایی که تو بیرون گذاشتی را هم بیرون نمی‌گذارند. مشکلی با چیزهای واقعی ندارم ولی با آدم‌هایی که نشسته‌اند روی درخت و حرفهای بی‌معنی می‌زنند[1]، حرفهایی که معلوم نیست از کجا…

« بابا! داستان‌های قبلی‌مو فراموش کن. بگو الان توی این یکی چی جا انداختم»

«مثلا ظاهرِ زنه»

«فکر کنم تقریبا خوش‌قیافه‌ است. آره»

«موهاش؟»

«تیره؛ با بافت‌های سنگین، انگار یک دختر یا یک خارجی باشه»

«پدر و مادرش چطوری بودند؟ گذشته‌اش؟ چیزی که از او چنین آدمی ساخته. اینها رو خوبه که بدانی»

«از خارج شهر. آدم‌های تحصیل‌کرده. اولین کسانی از اون شهرستان که طلاق می‌گیرند. چطوره؟ کافیه؟»

«برای تو همه‌ی اینها شوخی‌اند» پدرم این را گفت. «بابای پسره چی؟ چرا از او هیچی نگفتی؟ باباش کی بوده؟ نکنه این پسر نامشروعه؟»

«بله. نامشروعه»

«محض رضای خدا، در داستان‌های تو هیچکس ازدواج نمی‌کند؟ یعنی وقت نمی‌کنند قبل از آنکه بپرند توی تخت، یک سر بروند محضر؟»

«نه! در زندگی واقعی چرا ولی در داستان‌های من نه»

«چرا اینطوری جواب می‌دی؟»

«خب بابا، این یک داستان ساده درباره زن باهوشیه که اومده بود نیویورک. سرشار از غریزه، عشق، اعتماد، هیجان، خیلی به‌روز و حواسش جمعِ پسرش و چه سختی‌ها که در این دنیا از سر نگذرانده. ازدواج کرده باشد یا نه، تاثیر آنچنانی ندارد»

«تاثیر خیلی زیادی دارد»

«باشه»

«باشه، باشه به خودت. حالا گوش کن. من از روی داستانت می‌توانم باور ‌کنم که خوش‌قیافه‌ است اما بعید می‌دانم خیلی باهوش بوده»

«درسته. دردسرِ داستان‌ها همین است. آدم‌ها آنقدر جالب شروع می‌کنند که تو فکر می‌کنی حتما شخصیت‌های فوق‌العاده‌ای هستند اما با جلو رفتنِ داستان، اوضاع عوض می‌شود و آنها دیگر فقط آدم‌های متوسطی با تحصیلات خوب هستند. بعضی وقتها هم یک جور دیگر. یک شخصیت خنگ و بی‌آزار داریم اما بهت کلک می‌زند و روی دیگرش را نشان می‌دهد و تو دیگر حتی نمی‌توانی درست و حسابی به یک پایان‌بندی فکر کنی»

ازم پرسید «خب راه‌حلِ تو چیه؟». او برای دو دهه یک پزشک بوده و بعدا دو دهه‌ی دیگه، یک هنرمند و هنوز نسبت به جزئیات، مهارت و شگردهای فنی علاقه دارد. برایش جالبند.

«خب آدم مجبور است اجازه دهد داستان به حال خودش باشد تا بالاخره یک جور توافق بین تو و آن قهرمان یک‌دنده به وجود بیاید.»

«حرفت احمقانه نیست؟» سوال پدرم بود. «دوباره شروع کن. من که قرار نیست جایی بروم. دوباره داستان را تعریف کن. ببین این دفعه چکار می‌توانی بکنی»

گفتم «باشه. ولی این واقعا کاری نیست که به این سرعت بشود انجام داد». تلاش دوم:

روزگاری در خیابان روبه‌رویی، یک زن خوبِ خوش‌قیافه همسایه‌مون بود. یک پسر داشت که عاشقش بود چون همه‌جوره و از لحظه‌ی تولد شناخته بودش و باهاش بود. (دوران تپلی نوزادی، دورانِ بغل‌بازی، سنِ هفت تا ده، قبل و بعدش هم همینطور). پسر در سن بلوغ، معتاد شد. نه از آن معتادهای ناامید. در واقع امیدوار بود و دارای یک‌جور طرز تفکر افراطی. یک تحول‌آفرینِ موفق بود. با نبوغِ درگیر شده‌ی خودش مقالات انگیزشی برای روزنامه‌ی دبیرستان می‌نوشت. به دنبال مخاطب بیشتر و به کمک ساقی‌های بانفوذ، شماره‌های مجله‌اش اوه! اسب طلایی را به‌زور در چرخه توزیع یک دکه روزنامه‌فروشی واقع در منهتن جنوبی جا داد.

برای اینکه پسر دچار احساس گناه نشود (زن می‌گفت این روزها احساس گناه قلب تپنده و بی‌رحم نود درصد از سرطان‌های ثبت شده در کلینیک‌های آمریکاست) و چون زن همیشه باور داشت که باید عادت‌های بد را به خانه آورد تا حداقل یک نفر حواسش به آنها باشد، خودش هم معتاد شد. در دوره‌ای آشپزخانه‌اش شده بود پاتوق انواع روشنفکرهای معتاد. از آنهایی که می‌دانند دارند چه می‌کنند. بعضی‌هاشان حال و هوای هنری داشتند مثل کلریدج و بقیه اهل علم و انقلابی بودند مثل لری. زن اگرچه خودش اغلب نشئه بود اما رسیدگی‌های مادرانه‌اش سر جای خود بودند و آب پرتغال و شیر و عسل و قرصهای ویتامین را یادش نمی‌رفت بگذارد دمِ دست. البته معمولا چیزی جز خوراک لوبیا نمی‌پخت، آن هم نه بیشتر از هفته‌ای یک بار. وقتی خیلی جدی و رو حسابِ همسایگی با او صحبت کردیم، توضیح داد که این نقش او در فرهنگ جوانانه و مایه‌ی افتخار است و ترجیح می‌دهد با یک جوان حشر و نشر داشته باشد با هم‌نسل‌های خودش.

یک بار، وقتِ چرت زدن سر فیلم آنتونیونی، آرنج دخترِ تازه‌وارد و عبوسی که کنار پسرِ او نشسته بود، چند بار به پسر سیخونک زد. به خاطر قند خونِ پسر، در لحظه بهش زردآلو و آجیل تعارف کرد. دختر با پسر عصبانی بود، بهش زخم زبان ‌زد و او را برد خانه.

دختر از او و کارش شنیده بود و خودش هم کار نویسندگی، ویراستاری و انتشار یک مجله‌ی رقابتی به نام آدم با نان زنده می‌ماند را داشت. بر اثر گرمای حضور مداوم دختر یا در واقع به خاطر انرژی خوردنی‌های ارگانیکش، پسر چاره‌ای نداشت جز اینکه یک بار دیگر به فکرِ ماهیچه‌های خود، شریان‌ها و سیستم عصبی خود بیفتد. و واقعا شروع کرد به دوست داشتن آنها، گرامی داشتن‌شان و ستایش (قربان صدقه‌شان رفتن) آنها با ترانه‌های کوتاه و بامزه‌ای از مجله‌ی آدم با نا…

             انگشت‌های تنم بالا می‌روند

            روح ماورایی‌ام

             انقباض شانه‌هایم تمام می‌شود

           مرا بازگردانده‌اند دندان‌هایم

به دهانِ سرش (جلوه‌گاهِ اراده و تصمیم‌گیری) سیبهای تازه، آجیل، جوانه گندم و روغن سویا رساند. به دوستهای قدیمی‌اش گفت دیگر فکر کنم از الان به بعد عقلم سر جایش است. دنباله‌روی طبیعت خواهم بود. گفت که در آستانه‌ی یک سفر عمیق معنوی است. تو چی مامان؟ این را مهربانانه از مادر پرسید.

سخنانش آنقدر با شکوه و درخشان بود که هم ‌سن و سالهای او می‌گفتند هرگز دوباره معتاد نمی‌شود و یک روزنامه‌نگار خواهد بود در انتظار شکار سوژه‌ها. مادر بارها سعی کرد تا چیزی را که حالا در غیبت پسرش و دوستهایش تبدیل به عادت شده بود، خودش تنهایی کنار بگذارد. این تلاش فقط ………… پسر و دوست دخترش دستگاه کپی خود را برداشتند و به حاشیه‌ی شلوغِ یک شهرک دیگر نقل مکان کردند. خیلی سخت‌گیر و راسخ بودند. گفتند دیگر برای دیدنش نمی‌آیند مگر اینکه تا شصت روز آینده، اعتیادش را رها کرده باشد.

مادر عصرها تنها در خانه زار زنان، دوباره و دوباره هفتمین شماره‌ی اوه! اسب طلایی! را خواند. مثل همیشه به نظرش حق با آنها بود. ما اغلب می‌رفتیم آن طرف خیابان برای سر زدن و دلداری دادن به او. اما به محضِ اینکه کوچک‌ترین اشاره‌ای به یکی از فرزندهای خودمان می‌کردیم که دانشگاه می‌رفتند یا در بیمارستان بودند یا حتی آنهایی که ترک تحصیل کرده‌‌ و در خانه بودند، هوار می‌زد که طفلکِ من! طفلکم! و می‌افتاد به گریه‌ی وحشتناک، حال به‌هم‌زن و حوصله‌سربر. پایان.

پدرم اول ساکت ماند و بعد گفت: «یک: حس طنز خوبی داری. دو: می‌بینم که نمی‌توانی یک داستان ساده تعریف کنی پس وقتت را تلف نکن» و با غصه ادامه داد: «شماره سه: من فرض می‌کنم معنی‌اش اینه که مادره تنها ماند و همینطوری به حال خودش رها شد. تنها. و احتمالا مریض؟»

گفتم: «بله»

«زن بیچاره. دختر بیچاره در دوران احمق‌ها به دنیا می‌آید، در میان احمق‌ها زندگی می‌کند و پایان. پایان. کار درستی بود که اینجا تمامش کردی. پایان»

نمی‌خواستم بحث کنم ولی مجبور بودم بگویم: «خب این لزوما پایان نیست بابا»

«هست. یک تراژدی‌ِ ناب. پایانِ یک آدم»

«نه بابا» تقریبا التماس می‌کردم. «مجبور نیست باشه. فقط چهل سالشه. زمان می‌گذرد و او هم می‌تواند در این دنیا هزار جورِ دیگه باشد. یک معلم یا یک کارمند اجتماعی. یک معتاد سابق! بعضی وقتها این بهتر از داشتن مدرک دانشگاهی‌ست»

«شوخی! این مشکل اصلیِ تو به عنوان یک نویسنده است. تو نمی‌خواهی تراژدی رو بشناسی! تراژدیِ ساده! تراژدیِ تاریخی! این که امیدی نیست. پایان»

«اوه بابا!» دوباره من بودم. «او می‌تواند تغییر کند»

«توی زندگی خودت هم باید ببینیش» دو قرص نیتروگلیسرین را گذاشت زیر زبانش. بعد، به درجه‌ی روی مخزن اکسیژن اشاره کرد. «بگذارش رو پنج» لوله را در بینی گذاشت و نفس عمیق کشید. چشمهایش را بست و گفت «نه»

من به خانواده قول داده بودم که وقتی بحث می‌کنیم، بگذارم حرف آخر را او بزند اما سرِ این موضوع یک مسئولیت متفاوت داشتم. زنی که آن طرف خیابان زندگی می‌کرد؛ او از تجربه‌ی من و ابداع خودم بود. برایش متاسفم. نمی‌خواهم در آن خانه به حال خودش رهایش کنم تا بنشیند و فقط گریه کند. (در واقع خودِ زندگی که برخلاف من رحم و مروتی ندارد هم چنین چیزی نمی‌خواست)

بنابراین: زن تغییر کرد. البته پسرش هرگز دیگر به خانه نیامد اما حالا او مسئول پذیرش توی یک درمانگاهِ آزاد در ایست ولییج است. بیشتر مراجعه‌کننده‌ها که برای ترک می‌آیند افراد جوان هستند و چند نفر مسن. پزشک ارشد به او گفته: «اگر توی درمانگاه فقط سه نفر دیگر به تجربه‌ی تو داشتیم…»

«دکتر این را گفت؟» پدر لوله را از بینی‌اش در آورد. «شوخی! بازم شوخی»

«نه بابا، واقعا بعید نیست. دوره زمانه‌ی بامزه‌ای شده این روزها»

«نه. اول حقیقت. او مضمحل خواهد شد. شخصیتی که باید داشته باشد را ندارد»

«نه بابا. همینه که گفتم. او شغل دارد بی‌خیال شو. الان توی آن درمانگاه کار می‌کند»

«چقدر دوام می‌آورد؟» پدر پرسید. «تراژدیه! برای خودت هم هست. چقدر طول می‌کشد که ببینیش؟»

                                                                                                                                    پایان

[1] اشاره به یکی از داستان‌های نویسنده Faith in a tree

4.2/5 - (4 امتیاز)

نظرات (4)

  • داستان ودوست داشتم و جا داره که خیلی خیلی تشکر کنم از پرسه که نویسنده های داستانهای کوتاه روبهمون معرفی میکنه و در قالب یک معرفی شیرین، ما رو با نحوه نوشتن داستان کوتاه آشنا میکنه.
    در مورد سوال اول، به نظرم زنان آب و تاب بیشتری به داستانها میدهند و ریتم نوشتن زنان یک ریتم یکنواخت نیست، شیطنت های دخترانه رومیشه بین کلمات حس کرد، بالا و پایین شدن اهنگ کلمات کاملا محسوس هست، مخصوصاً زمانی که با پدرشان صحبت میکنند. درخواست یک پدر از فرزندش اونم در بستر بیماری (دوست دارم فقط یک بار دیگر یک داستان ساده بنویسی) چیزی نیست که یک مرد اون و واضح و مستقیم مطرح کنه معمولا مردها با لحن دیگه ای واز زاویه ی دیگه ای بهش میپردازند، اما زنان نه تنها واضح مطرحش میکنند بلکه بارها و بارها در جای جای داستان، مرورش میکنند…شاید هم چون نویسنده در ابتدا معرفی شده ناخواسته تو ذهنم قالب یک زن به نویسنده اش دادم…شاید هم چون خودم یک زن هستم این برداشت وداشته باشم…
    در مورد سوال دوم، به نظرم دختر نویسنده به خاطر روحیه ای که داره، همه چیز رو به شوخی میگیره، رد طنز توجای جای داستانش هست، احساس میکنم دختر نویسنده دوست داره خیلی مثبت و آرمانی به زندگی نگاه کنه ودرعین حال دوست داره درخواست پدرش رو هم در نظر بگیره واین امر باعث شده که از درون باخودش بجنگه و این عدم رضایت رو در قالب تناقض های با مزه ولجاجت دخترانه تو متن داستانش نشون بده. مثلا عادی بودن اعتیاد در محله نویسنده و یا فرار مادر از پذیرش اعتیاد فرزندش، اینکه مادرهم معتاد میشه که رابطه صمیمی بین خودش و فرزندش و حفظ کنه تا فرزندش احساس گناه نکنه، خیلی مضحک. یا اینکه اصلا یک معتاد امیدوار باشه ومقالات انگیزشی بنویسه، معمولا ادمها برای فرار به اعتیاد روی می اورند چون امیدی ندارند…اینکه پاتوق روشنفکرای معتاد یک اشپزخانه باشه، اشپزخانه ای که هفته ای یک بار فقط توش لوبیا پخته میشه واون هم به خاطر رسیدگی های مادرانه، به نظرم اینکه با حضور یک دخترو اهمیت دادن اون دختر به سلامت اون پسر تازه پسر به یاد خودش می افته و شروع به اهمیت دادن به خودش میکنه این یعنی تازه امیدی پیدا کرده برای ادامه دادن نه اینکه از اول امیدوار باشه وبه نظرم خیلی از دلایل سازنده مشکلات که میشد گفته بشه توی داستان دخترنویسنده که گفته نشده و شاید به خاظر روحیه با نشاط وامیدوارش، دختر نویسنده ازشون چشم پوشی کرده واین چشم پوشی و نادیده گرفتن هست که برای پدر بیمارکه به نظرم خسته و ناامید هست، مضحک به نظر میرسه.
    در مورد سوال سوم، به نظرم پدر از دختر خواست که یک داستان ساده واقع گرا بنویسد، داستانی که برای همه ملموس و قابل درک باشه.شاید یه جور داستان مسقیم، منظورم داستانی هست که در اون راوی، شخصیتهای داستان رو با توجه به ویژگیهای ظاهری و خصوصیات اخلاقی و شرایط زندگی و خانوادگیشون قبل از پرداختن به اصل ماجرای داستان، معرفی میکنه و مخاطب براساس اون خصوصیات، تواناییهای شخصیتها رو برای خودش تجسم میکنه وبنابر واقعیتی شکل گرفته بر اساس ویژگیهای گفته شده، داستان مرحله به مرحله به سمت پایان مورد نظر راوی پیش میره. اما دختربه داستان غیر مستقیم معتقد هست یعنی داستانی که نباید زیاد راجع به ویژگی های اخلاقی و یا ظاهری شخصیتها چیزی گفته بشه و اجازه بدیم شخصیتها بر اساس تاثیری که از وقایع و رویدادهای خارجی که در داستان بر اونها تحمیل میشه شکل بگیره و در نتیجه داستان باید جلو بره تا بفهمیم چجوری تمومش کنیم . فکر میکنم شخصیت های داستان مورد نظر دختر منعطف باشند و این امر پذیرش تغییر رو برای مخاطب اسون کنه اما شخصیت های داستان مورد نظرپدر منعطف نیستند و هیچ تغییری در اونها جایی نخواهد داشت.
    درموردسوال چهارم، به نظرم مثل زمانی که پسر، زندگی را از دریچه مواد مخدر نگاه میکرد…اما شاید هم از دریچه ای که مادر پسر به زندگی نگاه میکرد
    درمورد سوال پنجم، اینکه چه شخصیتهایی رومیپسندم به نظرم سوال خیلی کلی وتخصصیی هستش، معمولا به نوع داستان بستگی داره، اماادمی هستم که با شخصیتهای داستانها همزادپنداری میکنم وسعی میکنم درکشون کنم در نتیجه شخصیتهای واقعی و بیشتر میپسندم ، در رابطه با داستانهای مورد علاقم باید بگم که معمولا علاقه، تجربه و نحوه نگرشم به زندگی ونشون میدهند، به نظرم ادم تا داستانی و درک نکنه نمیتونه دوستش داشته باشه البته درک یک داستان فقط با تجربه کردنش محقق نمیشه…شاید ربطی به سوال نداشته باشه اما میخوام مثالی بزنم، من عاشق طنز مهران مدیری هستم، سریالهای مهران مدیری خیلی بیننده دارند اما سریالهای رضا عطاران بیشترتوی ذهنم باقی میمونه ، شخصیتهای سریال های عطاران واقعی هستند، تو دل سریالهای عطاران یه تراژدی وجود دارد چیزی که تو رو میخندونه اما اشکت روهم در میاره مثل زندگی واقعی…

    گیسو
    پاسخ
    • نکته‌ای که درباره سوال‌های 2 و 3 گفتید، جالب بود. مخصوصا آن تناقضی که دختر موقع نوشتن دچارش بود. درباره سوال 1، من خودم خیلی با مرزبندی بین نوع نوشتن زنها و مردها موافق نیستم. منظورم این است که بگوییم ریتم نوشتن زنها یکنواخت نیست و آنها آب و تاب بیشتری به داستان می‌دهند. شاید موقع صحبت کردن اینطور باشد ولی موقع نوشتن را مطمئن نیستم. با شخصیت‌های عطاران در سریال‌هایش (البته همانطور که گفتید منظور سوال، شخصیت‌های داستان کوتاه بود) موافقم. به نظرم موقعیت‌های جذابی که آدم‌هایش را در آن قرار می‌دهد، بیش از چیزهای دیگر به شخصیت‌پردازی سریال‌هایش کمک می‌کند. نکته‌ای که درباره سوال 4 گفتید را خوب نگرفتم.
      و ممنون بابت همراهی‌تان

      علیرضا برازنده نژاد
      پاسخ
  • بالاخره فرصت شد این داستان رو بخونم و به سوالاش فکر کنم. البته دوتای آخر و نظر کلی‌ام بمونه برای بعد:
    1.با این که در هیچ جای داستان، به طور مستقیم به جنسیت راوی اشاره نمی‌شود، چرا فکر می‌کنیم که راوی حتما یک زن است؟
    اگر این متن بعد از داستان بود جذابتر میشد و بهتر میشد بهش فکر کرد که نظرمون در مورد جنسیت چیه… و اگر فکر کردیم زنه، چرا ؟! الان انگار با یک فرضیه طرفم که باهاش وارد داستان شدم و نمیتونم حذفش کنم. شایدم اگر بشه حذفش کرد دیگه تحلیل جذابی ازش نداشته باشم.
    2-ردِ طنز را در کجای داستان می‌شد پیدا کرد؟ به خصوص در قصه‌ی دومی که راوی برای پدرش می‌نویسد.
    به طور کلی طنز داستان جالب بود .. مثل اونجایی که پدر میگه: “محض رضای خدا، در داستان‌های تو هیچکس ازدواج نمی‌کند؟ یعنی وقت نمی‌کنند قبل از آنکه بپرند توی تخت، یک سر بروند محضر؟” ولی در داستان دوم شروع روایت داستان و مدل “روزگاری یک زن خوب …” از همون اول باعث میشه با لبخند ادامه بدی. به غیر از شیوه روایت، توصیفات پر طمطراق (!!!) برای موضوعات شاید یه جورایی پیش پا افتاده و توضیحات پیش پا افتاده برای موضوعات بدیهی از نظر من رگه طنز رو تقویت میکنه. مثلا “یک پسر داشت که عاشقش بود چون همه‌جوره و از لحظه‌ی تولد شناخته بودش و باهاش بود. (دوران تپلی نوزادی، دورانِ بغل‌بازی، سنِ هفت تا ده، قبل و بعدش هم همینطور)” از جنس توضیحی و “به کمک ساقی‌های بانفوذ، شماره‌های مجله‌اش اوه! اسب طلایی را به‌زور در چرخه توزیع یک دکه روزنامه‌فروشی واقع در منهتن جنوبی جا داد.” از جنس اولی.

    3.چرا پدر به این جمله دختر اعتراض می‌کند؟ «خب آدم مجبور است اجازه دهد داستان به حال خودش باشد تا بالاخره یک‌جور توافق بین تو و آن قهرمان یک‌دنده به وجود بیاید.» تفاوت‌های او و دخترش در شخصیت‌پردازی چیست؟
    اول باید بگم که یه کم این جمله رو از زبان خالق یک داستان نمیفهمم: “آدم مجبور است اجازه دهد داستان به حال خودش باشد.” از این که بگذریم قبلتر نویسنده گفته که مشکلش با مدل موردپسند پدر از جنس ادبی نیست: بلکه چون این مدل، هیچ امیدی باقی نمی‌گذارد. به نظر من هرکس، واقعی یا تخیلی، لیاقتِ یک سرنوشت باز و غیر تحمیلی را دارد. حالا اگر موقعیت پدر رو در نظر بگیریم که “در تختخواب است. قلبِ او، آن موتورِ خون‌آلود، کاملا پیر است و بعضی کارها را دیگر نمی‌تواند انجام دهد. ” میشه مخالفت پدر رو درک کرد.

    صحرا
    پاسخ
    • عجب اشتباهی! حداقل سوال اول را باید می‌گذاشتم برای بعد از خواندن داستان. البته نکته‌ی سوال 1 در بسیاری از نوشته‌های راجع به “گفتگویی با پدرم” وجود دارد . آنهایی که بی‌واسطه‌ی پرسه و سوال اولِ نابه‌جایش داستان را خوانده‌اند درباره این صحبت می‌کنند که چرا فکر می‌کنیم راوی یک زن است. خودم هم موقع خواندن، از زن بودن راوی مطمئن بودم! با کامنت گیسو درباره دلیلش موافقم که: چون می‌دانیم نویسنده‌ی “گفتگویی با پدرم” یک زن است.
      تقسیم‌بندی‌تان از نوع طنزِ داستان، بسیار جالب بود. تناقض بین ماهیت یک موضوع و زبان به کار رفته برای توضیح آن، می‌تواند یکی از راه‌های خوب و البته سخت برای طناز کردن داستان باشد.
      در مورد سوال 3، واقعا بعضی وقتها آدم مجبور است شخصیت داستانش را به حال خود رها کند. البته اندازه مجاز این رهایی برای هر نویسنده متفاوت است و شاید بعضی نویسنده‌ها چنین چیزی را قبول نداشته باشند. (هرچند به نظرم آنها هم به صورت ناخودآگاه این آزادی و رهایی را برای شخصیت داستان‌شان قائل می‌شوند). نویسنده‌ای مثل تارانتینو (در فیلمنامه‌هایش) هم هست که در مصاحبه‌ای گفته بود: بعضی وقتها شخصیت‌های نوشته‌ام، خود مرا هم غافلگیر می‌کنند.
      سپاس از همراهی

      علیرضا برازنده نژاد
      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید