نقابداران
1
سه روز به آخر عمرم مانده و ماندهايم وسط آب. وسط رود! رودي كه از وسط شهر ميگذرد. شهري كه روي آب ميرود. من و اين دو نفر ديگر. راننده ونيزي ميگويد اولين بار است در اين پنجاه سالي كه او واپراتو ميراند. به 50 سالگي نميرسم. براي من همهچيز در عدد 35 تمام ميشود؛ تا سه روز ديگر. ما سه نفر هستيم كه توي اين واپراتوي خراب شده گير افتادهايم. من و او و راننده ونيزي كه گاهي چيزي ميگويد ولي گوش به حرفِ ما نميدهد. حرفهاي من و او، كه تازه تصميم گرفتهايم به همكلام شدن؛ او تصميم گرفته.
گفته كه ميخواهد داستان سرزمين عجيبي را برايم تعريف كند. همينجا، وسط رودي كه اين شهرِ عجيب رويش بنا شده. رداي مشكي بلندي پوشيده. موهاي مجعد بسيار بلندي دارد با ريش انبوه و پر حجمي كه تا سينهاش، تا آن قسمت سرخ رنگ پايين آمده و زنجيرِ نقرهاي دانهدرشتي بر گردن انداخته كه تا سرِ زانوهايش ميرسد. چشمانش كاملا ايتاليايي است. بين گردن و سينهاش سرخ است. تكه پارچهاي به شكل يك مثلث با اضلاع نامساوي كه بلندترين ضلعش، مستقيم از گردن رسيده به جناغ سينه و افتاده روي رداي سياهش. سرخ و سياه! سياه مثل لباس من توي آن راهروي سراسر سرخ كه دختري صورتيپوش، با موهاي بلوندِ جمع شده روي سر، نشسته بود روي صندليِ قرمز به انتظار آغاز نمايش. صورتش را از من برگردانده بود و در حالي كه دو دستش را به آرامي گذاشته بود بين زانوها، به انتهاي سالن، به ورودي اصلي نگاه ميكرد كه چيزي بيش از يك حفرهی سياه نبود. دختر، موجودي دوستداشتني بود در لباس شبي به رنگِ صورتيِ تيره كه تناسب غريبي با ديوارها و پردههاي سرخِ اطراف داشت. جزئي از سالن انتظار اپرا بود. قسمتي از انتظاري كه نميخواهي به پايان برسد. چيزي كه نميخواهي به دستش بياوري و ترجيح ميدهي هميشه فقط در روياهايت باشد. مثل شبحي در جايي خارج از دنياي عادي. لبهايم باز از حالت عادي خارج شده. ضخيم شده! هر وقت هوا كمي شرجي باشد و منتظر هم مانده باشم اينطوري ميشوم. منتظر شنيدن چيزي از يك غريبه. غريبهاي مثل او كه روبهرويم ايستاده و مناظر خانهها و پلهاي قوسدار روي آب، آن سوي نيمرخش را پر كرده. اينجا شبحي از يك شهر است. شبحي كه نقاب به صورتش زده و همهجا هست. نقابش را از چهره جدا نميكرد. در تمام مدت نمايش، با يك دست، نقاب را روي صورت نگه داشته بود. حتي موقع آواز خواندن يا موقع حركات ظريفِ رقصگونه اپرايياش. لباسي كه پوشيده بود، رنگهاي سنگيني داشت. ميفهميدم كه زن از پشت نقاب به من چشم دوخته. اسير اهريمنان سياهپوشِ اطرافش بود كه هيچكدام نقاب نداشتند و هر طرف كه ميرفت، محاصرهاش ميكردند. با نگاهِ پنهانشده پشت نقابش از من كمك ميخواست. شايد بهتر بود بعد از نمايش، ميرفتم پشت صحنه به ملاقاتش. مطمئن بودم كه آواي غمگينِ امشبش به اين زوديها دست از سرم بر نميدارد. دستبردار نيست. نماي نيمرخش را به هم ميزند و رو به من بر ميگردد. ظاهرا انتظار تمام شده و ديگر قصد دارد داستانش را شروع كند. او كشيش است و اين اسم براي من هميشه مترادف بوده با اعتراف! حالا اين خرابشده بهترين جا براي اعتراف است. در خلوتِ جايي وسط رود، وقتي غير از ما كس ديگري نيست و اين راننده ونيزي هم گوش شنوايي ندارد، پيش اين كشيش با آن زنجيرِ نقرهاي بلندش ميتوانم اعتراف كنم. الان بهترين زمان است. حالا كه سه روز بيشتر فرصت ندارم. آهاي مردِ زنجيري، تو ميخواهي داستانت را شروع كني و من ميخواهم اعتراف كنم. همه راهها را رفتهام تا رسيدهام به اين لحظهی اعتراف. حالا من توي اين واپراتو، روي آب، وسط شهر ونيز اعتراف ميكنم.
2
7 يورو! پيشتر گفته بود 10 يورو و گفته بود كه 10 يورو فقط پول يك نخ سيگار است. خودم يك پاكت سيگارِ دستنخورده توي جيبم دارم كه فقط 6 يورو پولش را دادهام. حالا پشت سرم ايستاده و به من نگاه ميكند. من بين او و ايستگاه بزرگ مترو قرار گرفتهام. در ازدحام بقيه آدمهايي كه همه، مقصدشان را ميشناسند و او از من 7 يورو ميخواهد تا آدرس را نشانم دهد. دو روز مانده به آخر عمرم، خوردهام به پستِ يك ايتالياييِ كلاهبردار! كلاهِ كجي (برتي) – از آن كلاههاي مخصوص فرانسويها – به سر دارد و مدام فندكش را روشن خاموش ميكند تا گازش تمام شود و به سيگاري كه من پولش را نخواهم داد، نرسد. اگر جايم را به او بدهم، تصوير قشنگي شكل ميگيرد از او و بقيه آدمهاي عادي! مني كه از پايانِ خودم خبر دارم و داستان آن سرزمين عجيب را هم شنيدهام، ديگر يك آدم عادي نيستم. خميدهقامتي هستم در همان سرزمين عجيب. سرزميني كه كشيش گفته بود مردمانش، همه بلند قامت بودند. مردمانِ خاصي كه به سه گروهِ كاشفان، راهنماها و سازندگان تقسيم ميشدند. كشيش داستانش را با پسر جان شروع كرده بود.
«پسر جان! كار كاشفان اين بود كه وقتي بيدار شدند، از پستوهاي خود – هر چند كه آنجا كسي واقعا مالك جايي نبود – بزنند بيرون براي تماشاي اطراف. براي جستجو تا رسيدن به يك نقطهی خاص. تا رسيدن به آنجا، هر چقدر و تا هر زمان كه لازم بود پيشروي ميكردند. البته در آن سرزمين، زمان معنايي نداشت. زمان چيزي نبود كه مردمان را پيش ببرد و بگذارد تا فرق ديروز و امروز را بفهمند. چيزي كه آنها را پيش ميبرد، يك رويا بود. هر نفر، يك خواب. خواب با چشمان باز! هركس تصوير جايي را در خواب ميديد و بعد از بيداري كارش اين بود كه آنجا را پيدا كند. تا پيدا كردنش، همهچيز مثل قبل باقي ميماند و اين جستجو ميتوانست تا ابد ادامه پيدا كند بدون اينكه چيزي تغيير كند. هيچوقت چيزي تحليل نميرفت و بعد از اينكه كسي، به محل مخصوص خود ميرسيد، بياراده ميرفت توي پستوي داخل آن و دوباره با چشمان باز به خواب ميرفت. روياي جديدي ميديد كه ميشد هدف جديد جستجويش بعد از بيداري. جستجو در جايي كه سازندگان، در مدتي كه او خواب بوده، ساخته بودند. اينگونه بود كه همهچيز، هميشه از اول آغاز ميشد. هميشه همهچيز برايشان تازگي داشت»
من و كشيش، در كنار هم، تكيه داده بوديم به ميلههاي واپراتوي خرابشده و به مرزِ نامعلومِ آسمان و آب نگاه ميكرديم و او داستانش را تعريف ميكرد.
«و اما راهنماها كمكي بودند براي به سرانجام رساندن اين جستجو. البته يك راهنما واقعا به هيچ كاشفي نشاني نميداد. بلكه فقط شهدي با خود داشت كه يك كاشف ميتوانست از آن بنوشد و سر حال بيايد. انگار چشمانش را باز ميكرد براي جستجوي بهتر»
صداي كشيش روي تصويرِ روبهرويم بود. يك مستطيلِ آبيِ خالي كه كبوتري هم در خود نداشت. تركيبي از آسمان و آب كه در هم حل شده بودند. ابرهاي تو در توي بالاي اين تركيبِ آبي رنگ، تنها حجمِ درونِ تصوير بودند. ديروز كه به جاي دوربين فقط خنجرم را همراه داشتم وگرنه حتما كادر قشنگي براي عكس انداختن ميشد. امروز دوربينم را دارم و ميخواهم از اين كلاهبردار ايتاليايي در پيشزمينه ايستگاه عريض و شلوغ مترو عكس بگيرم. طوري كه او مشخصتر از بقيه آدمها باشد. سيگاري به دستش بدهم و دودِ برخاسته از آن را كه به سمت آسمانِ نيمهروشن با رگههاي سرخ روان است، در تصوير ببينم.
3
«پسر جان! هر كاشف بايد فقط به اولين راهنماي خود اكتفا ميكرد»
سر و صداي راننده ونيزي دوباره در آمده و اصلا معلوم نيست چه ميگويد. شايد از اين شاكيست كه قايق يدككش هنوز نيامده. كشيش كه فهميده حواسم پرت شده، با لبهي دستمال گردنِ سرخ و مثلثياش بالاي ابروها را پاك ميكند. در فكر اين است كه دوباره من را روي داستان خودش متمركز كند. به اينجا رسيده بود كه اگر كاشفي از شهد راهنماهاي ديگر هم مينوشيد، به تدريج قدرت درك هر شهدي را از دست ميداد و از آن به بعد، هرچه بيشتر مينوشيد، كمتر سرِ حال ميآمد تا جايي كه همه شهدها كاملا بيتاثير ميشدند و تلاش كاشفِ بيچاره، فقط خميده شدن پشتش را در پي داشت و انگشتنما شدنش به عنوان كسي كه تنها قانون آن سرزمين را رعايت نكرده. تازه چنین كاشفي در جستجوي روياي خود هم به مشكل ميخورد. كشيش سرش را به من نزديك ميكند. به چشمهايم خيره ميشود تا به تشخيص خودش، در لحظه مناسب، داستانش را ادامه دهد. اما با اين كار فقط زنجيرش را بيشتر از قبل جلوي چشمم ميآورد كه دانههاي درشتش به هم گره خوردهاند. در هم تنيده و انگار به هم بافته شدهاند. موهاي سياهش را به هم بافته بود. موي فرِ بلندي با بافت درشت كه رشتههايش را از پشت گردن انداخته بود روي سينه.
«ميدوني چرا ميخوام بهت هديه بدم؟»
در راه رفتن به شهر روياهايم، ونيز، زير سقف درخشانِ آسمان، توي كافهاي روباز، نشسته بودم روي يك صندلي حصيري. با خيال راحت تكيه داده بودم به عقب و به آسمانِ بيابر نگاه ميكردم كه آن مرد سياهپوست درشتهيكل با يك كلاه پشمي رنگارنگ روي موهاي فر و بافته شدهاش – كلاهي كاملا بيربط به اين فصل سال – يك سر آمد سرِ ميز من. توي كافه غير از آن چند كبوتر طوقبنفشي كه روي سنگفرش خاكستري در هم ميلوليدند، كسي متوجهش نشد. بلافاصله از دلايل خاص خودش براي هديه دادن به من گفت:
«چون تو يه مردِ شادي!»
ديروز به نظرِ آن سياهِ مو فرفري، مرد شادي آمده بودم. دلقكي بودم كه ميدانست چند روز بيشتر تا پايانش نمانده. با ديروز ميشد چهار روز. داشتم به موهاي بافته شدهي او، كلاه پشمياش و شاديِ خودم فكر ميكردم كه به سمت من خم شد. صورت و نيمتنهاش همهی تصوير جلوي چشمم را پر كرده بود. چشمهاي حك شده روي آن پوست بيش از حد سياهش، برق ميزد و لبهايش ميخنديد. لبهايش شباهتي به لبهاي اغلب كلفت بقيه سياهپوستان نداشت. بر عكسِ لبهاي من كه چون منتظر شنيدن چيزي از يك غريبه بودم، دوباره ضحيم شده بودند.
«منم يه مرد شادم! چون همين ديروز پسرم به دنيا اومد. اين رويايي بود كه هميشه داشتم»
تا بخواهم واكنشي، حالا گيرم مصنوعي نشان بدهم، دستش را كرد توي كولهپشتي مچاله شدهاش و چند لحظهاي، همانطور دولا و با خنده روي لبهايش، انگار از وجود چيزي در كولهاش خبر داشته باشد و مطمئن باشد كه با دادنش به من، حسابي سرِ ذوقم ميآورد و در حالي كه نگاهش را از من جدا نميكرد، مشغول زير و رو كردن خرت و پرتهاي توي آن شد. نگاه كشيش به حدقه چشمان من رسيده. نميدانم كشيش در اين فاصله داستانش را پيش برده يا نه. فقط ميدانم كه در اين فاصله، صداي زر زر راننده ونيزي لحظهاي قطع نشد. ريتم تند و موزون حرف زدنش، بيآنكه از حرفهايش چيزي سر در بياورم، شبيه موسيقي يك فيلم معمايي شده در لحظات آخر فيلم و كشف معما. لحظهاي درست پيش از آنكه راز اصلي برملا شود. پيش از آنكه دست شخصيتها رو شود. پيش از آنكه دستش را از كوله بيرون بياورد، چشمانش را بست، لبخندش را بلعيد و با اين كار تازه داشتم متوجه لبهاي كلفتش ميشدم كه يك خنجر نگيندار بيرون كشيد و گذاشت روي ميزِ من، كنار يك پاكت سيگارِ دست نخورده. خنجر، قوسي شبيه هلال ماه داشت ولي برق نميزد. در حالي كه چشمهايش همچنان بسته بود گفت:
«اين خنجر هديه من به تو! به مناسبت پيدا كردن رويايم»
4
در آخرين روز سي و پنج سالگيام اگر آن سيصد و پنجاه پله را بالا ميرفتم، ميرسيدم به بلندترين نقطهی واتيكان كه دورش را ميله كشيده بودند و نميشد از آن بالا خودت را بيندازي پايين! موجِ موسيقيِ سرخپوستي تا نزديكيام ميآيد ولي به من نميرسد. تا نزديكي دستهی كبوتران رفتهام. طوقهاي بنفشي دارند و روي سنگفرشِ خاكستريِ ميداني در بيرون واتيكان جمع شدهاند دور هم. در ميان هم ميلولند و من هم نزديك آنها و در فكر بر هم زدن جمعشان. دوست دارم وقتي به ميانشان ميروم دستهجمعي پَر بكشند به سوي آسمان. يادم نميآيد از پلههايش بالا رفتهام يا نه ولي حالا ايستادهام پايين گوشهي سمت چپ ميداني در بيرون واتيكان در حالي كه خط مورب نامرئي من را به نوازندگان سرخپوست در گوشه بالايي سمت راست ميدان وصل ميكند. جمعِ كبوتران درست وسط اين خط و بينِ من و سرخپوستها قرار دارد. كاش آن كلاهبردار ايتاليايي كه آخرش هم راه را نشانم نداد، اينجا بود تا جايي برايش توي اين كادر پيدا ميكردم. سرخپوستها سه نفر هستند و دو نفرشان مشغول نواختن دو نوع فلوتِ متفاوت. يكي عمود و ديگري مماس با لب. نفر سوم هر از گاهي چيزي مثل جغجغه را توي دستهايش تكان ميدهد. صداي جغجغهاش خيلي به گوش نميرسد ولي تركيبش با دو فلوت ديگر، موجي در نزديكي سرخپوستها درست كرده كه آرام آرام خود را بسط ميدهد و به اطراف سرك ميكشد. تا نزديكي من هم ميآيد ولي بهم نميرسد. آواي غمگين خواننده اپراي آن شب را هم دوباره ميشنوم. دوباره نگاه درمانده آن زن كه پشت نقاب مخفي شده بود و هيچوقت سراغش نرفتم را ميبينم. تعدادي از رشته موهاي بافته شدهي سرخپوستها از زير كلاههاي بزرگ پَر داري كه به سر دارند، بيرون آمده تا نزديكي شانهها. دستهايش را گذاشته بود روي شانههاي من و گفته بود: «پسر جان! تنها راه كاشفان خميدهقامت اين بود كه اولين راهنماي خود را پيدا كنند و دوباره از شهدش بنوشند.
البته اينطوري باز هم به نسبت بقيه، قد كوتاهتري داشتند ولي خميدگي پشتشان بر طرف ميشد و اين قد كوتاه خودش نشانه رستگاري بود و بازگشت. تازه دوباره ميتوانستند طعم شهد را درك كنند» راننده ونيزي علنا شروع كرده بود به نواختن آهنگي مسخره با لبهايش! به مضاعف شدن جستجوي كاشفان خميدهقامت فكر ميكردم و اينكه پيدا كردن رويايي كه ديده بودند برايشان مهمتر بود يا پيدا كردن اولين راهنمايي كه از شهدش نوشيده بودند كه درست در همان لحظه، كشيش دستمال گردنش را بالا آورد؛ به زحمت از گردنش رد كرد و شروع كرد به گره زدن بالاي سرش. از اين گرههاي ملواني بدون اينكه كوچكترين شباهتي به يك
ملوان پيدا كرده باشد. با آن دستمال سرِ سرخ رنگ و زنجيرِ دانهدرشتِ دورِ گردنش، شده بود مثل يك خواننده رپِ سياهپوست با چشمان يك ايتالياتيِ شوخطبع! پايينِ رداي سياهرنگش را تا زانو بالا زد و مشغول رقصي مخصوص آدمخواران شده بود. لبهاي من هم از چپ و راست كش آمده بود و مثل يك دلقك سيرك، دورِ او بالا و پايين ميپريدم. اينجوري خنجر آويزان از كمرم را بيشتر از قبل احساس ميكردم. موسيقي پخش شده از دهانِ راننده ونيزي، با هر حركت ما هماهنگ ميشد و همانطور كه ميرقصيديم، سرهاي مردمان بلند قامت سرزمين عجيب توي داستان را هم ميتوانستم ببينم. با قدي بالاي سه متر و پشتي كاملا صاف كه سر و گردنشان از ديوارها و خانههاي شهري كه بيش از يك شبح نيست، بالا زده بود. خيره شده بودند به ما سه نفر كه همچنان روي عرشه همان واپراتوي خرابشده، مانده بوديم و شايد ديگر اميدي به قايق يدككش نداشتيم. وجودِ كاشفانِ خميدهقامت را هم ميتوانستم حس كنم كه سرگردان توي كوچه، پسكوچههاي تنگ و باريك ونيز و از ميان ويترينهاي پر از نقاب مغازههايش رد ميشدند. شايد واتيكان هم جاي خوبي باشد براي اعتراف كردن ولي من ديگر وقتِ چنداني ندارم. درست وسط دستهی كبوتران ايستادهام بدون اينكه توانسته باشم جمعشان را بر هم بزنم. هيچ كبوتري به سوي آسمان پر نكشيد! من را مثل يكي از خودشان پذيرفتهاند. يكي از آنها هستم كه در موجِ موسيقي سرخپوستان حل شدهايم.
5
چهار، دو، سه، یک! تکسیگار آخر هم دارد میسوزد. پاکت سیگارم پُر شده از سیگارهای سوخته و کوتاه. آسمان را نمیبینم. کبوتری در کار نیست. هیچی غیر از خودم! منبع نور بیجانی، گوشهی بالای سمت راست، تنها نقطهی روشن این مربع کوچک است. تنها نقطهی کمی روشن که با تحلیل رفتنش همهجا سیاه و شهرها ناپدید میشوند. چند وقتی هست که هر روز میگویند این روزِ آخر است. ولی میدانم فردا صبح که بیدار شوم، باز همینجا هستم. فرقی نمیکند بتوانم چشمهایم را ببندم یا نه؛ خوابم ببرد یا نه؛ خوابی ببینم یا نه. باز هم من و این نقشهی تا خوردهی ایتالیا هستیم با خنجری در خاطره و آن سه میلهی کوتاه چسبیده به بالای دیوار این اتاقِ مربعشکل!
پايان
عليرضا برازنده نژاد
خرداد 93
تاریخ نگارش داستان: خرداد 93
داستان و دوست داشتم، تجربه جدیدی از یک حس آشنا بود برام …
توصیف آدم ها و و منظره ها به گونه ای بود که میتونستم تو ذهنم تجسمشون کنم، انگار که خودم و جای اول شخص داستان گذاشتم و از دید اون ناظر روایتی بودم.روایتی که دوست داشتم ببینم پایانش چی میشه…
-در آن سرزمين، زمان معنايي نداشت. زمان چيزي نبود كه مردمان را پيش ببرد و بگذارد تا فرق ديروز و امروز را بفهمند. چيزي كه آنها را پيش ميبرد، يك رويا بود.هركس تصوير جايي را در خواب ميديد و بعد از بيداري كارش اين بود كه آنجا را پيدا كند…. عاااااالی بود ..
احساس یاس و بی انگیزگی راوی و بیشتر از موارد دیگر حس کردم …و یک خلوتی که در جای جای داستان نظرم و به خودش جلب کرد…خلوتی که هر کسی با خودش داره و در آن خلوت خود با خویشتن خود هست که ادم صادقانه ترین احساسات خودش رو تجربه میکنه، خلوتی که همه احساسات تو وجودت برهنه و بی پرده میشن و باعث میشن به همه چیز طور دیگری و عمیق تر نگاه کنی و بیشتر درکشون کنی…نمیدونم شاید خلوت واژه مناسبی نباشه برای بیان چیزی که حس کردم اما هر چیزی که بود برام خیلی دلچسب و ملموس و اشنا بود
ممنونم بابت اشتراک