مصاحبه با نیک هورنبای
مصاحبه نشریه Observer با نیک هورنبای درباره رمان “نشتی /چگونه خوب باشیم)” – این رمان توسط نشر هیرمند به چاپ رسیده است.
چرا «چگونه خوب باشیم»؟
به یاد دارم آلن دو باتن یک بار گفت کلمه «چگونه» در ابتدای نام اثر تازهاش «چگونه پروست میتواند زندگی شما را دگرگون کند» تاثیر زیادی بر فروش کتاب داشته. اسمیست که بار کنایی دارد. یک جور گیجی اخلاقی که هر کسی دچارش است.
لحظهی الهامی هم در کار بوده؟
خیلی چیزها تاثیر داشت. احتمالا با نام شروع کرده باشم. یک تصویر ذهنی (از دیوید، شوهر) که از تجربیات خودم طی چند سال آخر با پسرم، دنی، آمده که مبتلا به اوتیسم است. واقعا با انواع و اقسام پیشنهادهای کمک بمباران شده بودم. همه جور شفاگرهای معنوی، هومیوپاتیها و با حرفهایی که میگفتند: اگر سرِ پسرم را بگذارم توی یک سطل کلم، درمان میشود.
راوی اول شخص شما یک زن است. پزشک کتی کار. نوشتن از منظر او سخت بود؟
از این سوال متنفرم چون جواب بله یا خیر، جواب مناسبی نیست. اگر بگویید بله سخت بود، مردم میگویند: «آره معلومه» و اگر بگویید خیر، مردم میگویند «خب باید سختتر از این حرفها میبود». اما به نظر من خیلی سخت نبود. من به این نتیجه رسیدهام که وجود یک مرز پر رنگ و بزرگ بین مردان و زنان افسانه است. تقریبا همیشه بهمان گفتهاند که ما با هم فرق داریم و همدیگر را درک نمیکنیم اما من فکر میکنم به ندرت یک زن را چون یک زن است، درک نکردهام. بسیاری مواقع آدمها را درک نکردهام چون آدمهای سختی بودهاند. فکر کنم مسئلهی جنسیت، بیشتر یک جور رد گمکنی است.
صحنههایی دارید که در آن رابطه جنسی را از زاویه دید یک زن توصیف میکنید.
بله و اصلا نوشتنش برایم راحت نبود (میخندد). اما موضوع دوباره این است که در بیست سال گذشته زمان زیاد و ناخوشایندی را صرف صحبت با دوستان مونثم درباره رابطه جنسی کردهام.
کتی میگوید: «چه کسی ممکن است نخواهد دوباره از اول شروع کند؟» به این فکر میکردم که آیا خود رمان هم درباره رویای چهل سالگی برای رها کردن و میل به آغاز دوباره نیست؟
او درباره احساس شما به عنوان یک کودک صحبت میکند که هر تکه کاغذی را که گیر میآورید خط خطی میکنید و بعد، مشتاق یک دفتر تازه هستید.
همچنین از بیزاریاش از لیبرالیسم میگوید. گنجاندن این درونمایههای بزرگ در یک رمان خانوادگی چقدر سخت بود؟
میخواستم درباره این بنویسم که ایدههای بزرگ میتوانند جایگاه خاصی در زندگیهای کوچک داشته باشند.
رمان به تدریج شکل گرفت یا از قبل طراحیاش کرده بودید؟
فکر نمیکنم بشود تمام جزئیات چنین کتابی را از قبل طراحی کرد. در خانهی شوهر خواهرم – رابرت هریس یک هیجانینویس – یک میز اسنوکر هست که وقتی مشغول نوشتن رمانی باشد، با کارتهای رنگی پر میشود. من همیشه از این کار خیلی ترسیدهام. اگر بخواهم بگویم چه لذتی از کتابهایی که نوشتهام بردهام، بیشترش در جزئیات بوده.
مثل تمام کارهای قبلی شما این رمان هم در انگلستان حال حاضر میگذرد و با جزئیات معاصر بسیار زیاد. این یک محدودیت به حساب میآید؟
برای من که خیلی مسئلهای نبوده. چیزی که مرا به سمت الان میکشد نویسندگانی هستند که ازش دوری میکنند چون چشمشان بیشتر به آینده است و این، به نظرم تا حدودی متفرعنانه میآید. من میخواهم حالا را بخوانم و کتابهایی میخواهم که برای مردمِ حالا معنی داشته باشند.
نگاهی به آینده در کار نیست؟
به هیچ وجه. بیشتر ترجیح میدهم که الان را بخوانم تا آینده.
با «زمین ملتهب» در واقع یک شرح حال نامعمول نوشتید و بعد سراغ رفتید سراغ داستان. چرا از نوشتن صریح درباره خودتان دست برداشتید؟
وقتی «زمین ملتهب/ Fever Pitch» را نوشتم، در واقع کار خیلی خاصی انجام نداده بودم. برای تکرار و ادامه آن مسیر، دیگر باید خیلی از خودراضی باشید.
از موفقیت «زمین ملتهب» غافلگیر شدید؟
انتظار داشتم که نسبت به خیلی از کتابهای اول، فروش بیشتری داشته باشد. چیزی که هیچ ناشری قبول نداشت. بیشتر ناشران میگفتند کتابهای فوتبالی فروش ندارند و برای همین «زمین ملتهب» را رد کردند.
بعد از آن، دغدغه این را داشتید که سخنگوی یک نسل باشید؟
فکر نمیکنم.
برای خودتان مینویسید؟
به نظرم حرف صادقانهای نیست وقتی یک نویسنده بگوید برای خودش مینویسد. اگر برای خودم مینوشتم، 1500 کلمه کافی بود.
چه کسی یا چه چیزی مخاطب شما است؟
میتوانم بگویم که در چند سال اخیر سرنخی برایش ندارم. وقتی «زمین ملتهب» را نوشتم فکر میکردم کسی باشد تقریبا هم سن و سال خودم و طرفدار همان تیمی که من طرفدارش هستم.
همیشه میخواستید یک نویسنده بشوید؟
بله، کاملا. بخشی از وجودم این را میخواستم. همیشه و بدون اینکه واقعا چیزی نوشته باشم، فرضم بر این بود که یک نویسنده خواهم شد. فکر میکردم قرار است بالاخره کسی بهم زنگ بزند و بگوید دنبال یک رماننویس هستند. وقتی فهمیدم از این خبرها نیست، فکر کردم وقتش است که یک کاری بکنم. نمیدانستم چه جور نویسندهای میخواهم باشم. زمان زیادی را صرف این کردم تا ببینم در چی راحتترم. اوایل احساس میکردم نخواهم توانست هیچ چیزی بنویسم چون بعد از دانشگاه سعیام را کرده بودم و خروجیهایم بیشتر شبیه یک مقاله دانشگاهیِ خشک و نچسب بود.
در دانشگاه چه خواندید؟
انگلیسی. راستش تلاشهایی برای نوشتن نمایشنامههای صحنهای و رادیویی هم داشتم. دوست داشتم دیالوگ بنویسم. سادهترین چیزی است که میتوانم بنویسم.
در «زمین ملتهب» نوشته بودید «یک روز معمولیِ من به شکل نگرانکنندهای پر است از تکههای بزرگی که من در آن یک احمق هستم» دلیلش این است که در یک جور دنیای خیالی گم شدهاید؟
نویسندهها زمان خیلی زیادی برای فکر کردن دارند و ذهن آنها میتواند با همه جور چرندیات نگرانکنندهای پُر شود. در واقع سخت بتوان جلویش را گرفت. اگر نویسندهی تماموقت باشی، دیگر واقعا مرز مشخصی بین کار و خانه وجود ندارد.
صبح تا عصر کار میکنید؟ مثل ادارهها؟
بله و یک دفتر دارم. ده صبح تا شش آنجا هستم و مینویسم و بهش پایبندم. نوشتن در شبها یا تعطیلات را دوست ندارم.
در نوجوانی چه خواندهاید؟
تقریبا همهی کمیکبوکها را. هر چی بود و نبود را میخوانم. کافی است یک نفر را پیدا کنم که مجموعه کتابی نوشته باشد، تا تمام کتابهایش را بخوانم. دوران مدرسه یک معلم خیلی صبور داشتم که اِولین وو و (Evelyn Waugh) جیم خوششانس (Lucky Jim 1954) را بهم میداد. دو نویسنده محبوب من آن تیلر و لوری مور هستند. کشف آثار این دو نفر در اواخر دهه هشتاد، تاثیر عجیبی روی من داشت. این که میتوانی ساده بنویسی و هوشمند و با روح و طنازانه، یک جور وحی نجاتبخش بود برای منی که در محاصره کتابهای انگلیسی بسیاری بودم که فاقد چنین ویژگیهایی بودند. چیزهایی در نوشتههای آمریکایی هست که همیشه برای من مهم بوده است.
فکر میکنید هدف داستان چیست؟
اول و بیشتر از همه، سرگرم کردن. اما منظورم از سرگرمی، این است که واقعا احساسات آدم تحت تاثیر قرار بگیرد. و خنداندن مردم که به نظرم همیشه در ادبیات داستانی نکوهش شده و کار مهمی به حساب نیامده. من فکر میکنم هست.
به عنوان یک نویسنده طنز، احساس نمیکنید که جدی گرفته نمیشوید؟ سرانجامِ بعضی از نویسندگان طنز این بوده که در اقلیت قرار بگیرند.
بسیاری از نوشتههای طنز، باید هم در اقلیت قرار میگرفتند. نوشتههایی که شخصیتهای کارتونی دارند. من میخواهم شخصیتهایم واقعی باشند و همچنین میخواهم که خواننده در نیمهی دوم کتاب، وقتی داستان کاملا راه افتاده، کاملا تحت تاثیر قرار گرفته باشد. آثار من بیشتر جدی گرفته شدهاند اما من سعی میکنم که در هر دو جنبه تا جایی که میشود پیش بروم. دوست دارم آنها را بامزهتر کنم و دوست دارم آنها را غمگینتر کنم.
در ابتدا گفتید که پسرتان دنی، مبتلا به اوتیسم است. گویا شما، نیک هورنبای، از معلولیت خلاصی ندارید. میتوانید تصور کنید که پسرتان را در یک کتاب بیاورید؟
دنی؟ زمان زیادی لازم است تا به تمام احساسات مربوط بهش بپردازم. نوشتن دربارهاش را میتوانم تصور کنم. به نظرم یک نوشتهی غیرداستانی خواهد شد. اما پرداختن و در آوردن این موضوع همیشه برایم دشوار بوده.
و بسیار دردناک.
باهاش کنار آمدهایم اما درد و رنج زیادی وجود داشته.
در مصاحبهای گفته بودید که مصایب دنی، عاملی بوده که به جدایی شما کمک کرده است.
تاثیر ثانویه. بله خیلی. سخت است که ببینی هیچ خروجی دیگری غیر از طلاق در کار نبوده.
احتمالا در آن لحظات، درونتان را خیلی آشفته کرده باشد.
کتابهایی خواندهام که در آن آدمها تجربههای ناگواری داشتهاند و نتوانستهاند با آنها کنار بیایند و این کتابها چندان خواندنی نیستند. بنابراین فکر کنم این آشفتگی قبل از آن بوده که بتوانم بنشینم و دربارهاش صحبت کنم.
در بعضی موارد، نقش شما در آثار خودتان یک آدم عادیِ تباه شدهی اواخر قرن بیستم بوده است. آیا این نقش را میشناسید؟
کاملا. تعداد زیادی از مردم به هر حال تباه شده هستند و احساس گمگشتگی و بیگانگی و طرد شدهگی دارند و فکر میکنند که گرفتار یک شغل اشتباه یا روابط اشتباه شدهاند. خیلیها احساس میکنند که تباه شدهگی کلمهی مناسبی برای توصیف این حالت نیست. احتمالا بگوییم «انسان بودن» درست است.
هیچ نظری وجود ندارد