این یک سیلی نیست – یادداشتی بر نمایش “بیگانه در خانه”
این یک سیلی نیست!
(سیلی همان چَک است)
دو سال پیش، بین عدهای پیچید که این یک پیپ نیست. خیلیها دیدند و گفتند فوقالعاده است. میگفتند طراحی صحنهی عجیبی دارد، من بلیط گیر نمیآوردم. میگفتند آدمهایش به یک زبان مندرآوردی حرف میزنند، بلیط گیرم نمیآمد. چیزِ دیگری نگفته بودند که بلیط گیرم آمد، زمین لرزید، کلی آدم رفتند، عزای عمومی و نمایش افتاد به یک پنجشنبه. پنجشنبه توی ترافیک گیر کردم و نرسیدم. داشتند میگفتند این یک پیپ نیست بیش از حد طولانیست و دیر تمام میشود، اجرایش تمام شده بود، نشد ببینم و تمام.
از چند وقتِ پیش، بین عدهای پیچید که بیگانه در خانه است. گفتند عالی است. دنبالِ بلیط بودم که چند نفر گفتند این یک نمایشِ کپی است، این یک پیپ نیست هم همینطور بوده. دوستهایم بلیط گیر آوردند، روزِ دیدنش رسید اما ناغافل یک نفر رفت تا هرچه نمایش توی ایران است تعطیل شود. بابتِ عزای عمومی، نمایش افتاد به جمعه. وقت داشتم و اینترنت را گشتم دنبال سرنخهای کپیکاری اما چیزی غیر از این دستگیرم نشد که انگار بعضی کارهای امیر کوهستانی از بعضی کیتی میچل کپی شده بودند. شاید هم ایدهبرداری شده بودند. جمعه شد. روزهای قبل، سیلی را زده بودند، آسمان لرزیده بود، باز کلی آدم رفته بودند، عزای عمومی نشد و هرچی نمایش توی ایران بود را تعطیل نکردند.
منتظرِ شروعِ نمایش هستم. من در سالن، دوستهایم در راه. اگر تا دو دقیقه دیگر نرسند درِ سالن را میبندند. دلم نمیآید تنهایی بمانم و ببینم. پیپ و بیگانه و هرچه محمد مساوات بسازد، قسمتبشوی من نیست. هست! دوستهایم سرِ ثانیهی 119 میرسند، خودشان هم درِ سالن را میبندند و نمایش همان لحظه شروع میشود.
نمایش پرده دارد. آویزان است و فیلمی از یک زن و شوهر در خانهی خودشان را نشان میدهد. با خودم میگویم مگر این یک تئاتر نیست؟ هست! روی زمین، پایینِ پرده، خانه را از بیرون و زن و شوهر را از پشت پنجرههای پذیرایی و آشپزخانه میبینیم. (بیرونِ خانه هم یک محوطهی بزرگِ خالی است که حتما یک جا به کار میآید). صحنه فعلا دو نیم شده است؛ یکجور اسپلیت اسکرینِ افقی؛ بالا فیلم است، پایین تئاتر. این همزمانیِ فیلم و تئاترِ یک اتفاق واحد، کارکردی دیگر به هر دو میدهد. بالا انگار یک رسانهی خبری است و پایین، واقعیتِ خبر. بالا به واسطهی دوربین، میشود رسانه؛ رسانه هم به واسطهی ابزار؛ به واسطهی قلم، دوربین، ضبط صوت. موقعِ تماشای بیگانه در خانه، شاهد ماجرایی در رسانه/فیلم هستیم در حالی که واقعیِ همان ماجرا را در پایین میبینیم. واقعیت، هر بار که پایین را نگاه میکنم، تکاندهنده است. گوشیام میلرزد و یک صدای دنگ میدهد. بیخیال! نگاهش نمیکنم. یک چشمم به بالاست – فیلمی از واقعیت – و یک چشمم به پایین، به خودِ واقعیت. و چقدر تکاندهندهتر میشد اگر شاهدِ یک قتل فجیع و با جزئیات بودیم. میشد انگار موقعِ خواندنِ خبرِ یک قتل یا دیدنِ یک فیلم خبری دربارهاش، صحنه را هم تخیل میکنیم و ناگهان همان لحظه تخیلمان از همیشه قویتر میشود و جریانِ واقعیِ قتل را به چشم میبینیم. پایین، همهچیز عریان و زهردارتر است. فرقِ پایین و بالا در یک دوربین است. حرکت دوربین از پایین حذف شده و اینطوری یک تاش کمتر دارد. فکر کردم شاید در ادامه و با کم شدنِ یک تاش دیگر، یک روایتِ تازه در محوطهی بزرگِ خالیِ بیرونِ خانه درست شود؛ روایتی که علاوه بر دوربین، دکور و ادوات صحنه هم از آن حذف شدهاند و فقط بازیگران هستند؛ همان نقشها با بازیگرانی دیگر. نمایش غیر از زن و شوهر و یک پیرزنِ گاهیبهگاهی و یک فیفیِ مجهولالحالِ غیب، که زن و شوهر فقط گاهی حالش را از همدیگر میپرسند، بازیگرِ دیگری ندارد. دارد! بالا – رسانه/فیلم – یک دوربین به پایین – به واقعیت – قرض میدهد و یک بازیگر اضافه میشود؛ فیلمبرداری که دوربین میچرخانَد. دوربین را در پایین میبینیم و تاثیرِ حرکتهایش را در بالا. اولین تصویرِ دوربین، تکانم میدهد. محو است. نمیدانم غیر از من، کسِ دیگری هم که یک لحظه خیال کرد آن تصویرِ محو جلوی دوربین، جسدِ مچاله شدهی زن است؟ جسد نیست؛ فقط یک جفت دستکشِ چرمیِ مچالهشده. در این نمایش از قتل و جسد خبری نیست. ولی حال و هوای دلهرهآمیزی دارد؛ میتوانست داشته باشد؛ خیلی بیشتر از ضربشستهای خوبی که گاهی رو میکند. ولی انگار از بیشترش اِبا دارد و با خودش تعارف. شاید سر و کلهی روانیِ هیچکاک هم برای جبران همین تعارف، یک شب توی پذیراییِ زن و شوهر پیدا میشود. جبران نمیکند! نمایش خودش را درگیرِ موضوعی کرده که همسنگِ فضا و ایدههای غریبش نیست. روندِ ماجرا دمُده و پیشِپاافتاده است. پیشِ پایم خالیست. جایی که نشستهام، کنارِ پایم، یک فضای خالی هست که عمقِ خوبی دارد.
سرد و گرم است. شوهر با تصنع و فاصلهی خاصی حرف میزند ولی زن نه. صدا و لحنِ پیرزنِ نمایش عالی است. خوب کلافه میکند و میتواند تبدیل شود به لذتیِ مالیخولیایی، تبآلود. خودِ پیرزن اما بلاتکلیف است. اول قرار بوده بار دراماتیک داشته باشد و قصه را پیش ببرد. وقتی با آن حال میآید توی خانه، دلهره دستِ آدم میدهد اما کم کم سعی میکند بامزه باشد که نیست! قرار است، مثل یک عنصر مزاحم روایت، عامدانه در قصه وقفه بیندازد که میاندازد اما نه این است و نه آن. بلاتکلیف است. روانیِ پذیرایی را خاموش کردهاند. یکی از بازیگرها درِ پذیرایی را باز میکند؛ رو به محوطهی بزرگِ خالیِ بیرون. هوس میکنم از جایم بلند شوم، از روی پلهها بپرم پایین، صاف بروم توی دلِ دکور، روی مبلهای پذیرایی بنشینم، روشن کنم و بقیهی روانیِ هیچکاک را ببینم که نمیروم! چند دقیقه بعد رسانه/فیلم خودش را ارتقا میدهد؛ ابزارش را. تکنولوژی را و فیلمِ بالا رنگی میشود.
بالا رنگی شده و این پایین، زن و شوهر به کتککاری افتادهاند. وسط آشپزخانه جواب سیلی هم را با سیلی میدهند و با خودم فکر میکنم چه جالب اگر همین الان مثل در بیل را بکش، موسیقی تندی راه بیفتد و زن و شوهر، مثل زنهای بیل را بکش روی هم حرکات رزمی خراب کنند. در حال بزن بزن، از آشپزخانه بروند پذیرایی، برگردند آشپزخانه و تصویرشان در فیلمِ بالا هم همراهشان به چپ و راست پن کند. نمیکند! از این خبرها نیست.
ولی یک اتفاق جالب میافتد و میفهمم که خانهی زن و شوهر، یک خانهی ویلایی با یک محوطهی بزرگِ خالی در جلویش نیست و خانهای است در طبقه هشتمِ یک آپارتمان.
زن و شوهر با هم کَل کَل میکنند. یعنی قرار است بکنند. دیالوگها قرار است پینگپونگی باشند، حاضرجوابانه و گاهی بامزه. اما نیستند. از حرفهای آنها جلوترم. جوابهای خیلی بهتری به ذهن میرسد و حرفهایی که به هم نمیزنند. حرفهای تکراری تحویلِ هم میدهند.
زن و شوهر نشستهاند کنار هم، فیلمبردار هم وسطشان. لیوانی دستبهدست میشود، لحظهی بامزهای شکل میگیرد و من یادِ لورل/هاردی میافتم. جیبهایم را میگردم ولی نه، موبایلم واقعا نیست. پایین را نگاه میکنم. زیرِ پایم واقعا خالی است، دستم هم به آن ته نمیرسد. نمایش هم تمامبشو نیست. گوشیام حتما آنجاست. من این بالا، گوشیام آن پایین.
نور میرود، چهار دقیقه تاریکی میبینیم و من میگذارم به حسابِ عزایی که برای آن کلی آدمِ ازدسترفته برگزار نشد. چهار دقیقه تاریکی، سه دقیقه سکوت. توی این تاریکی همچنان مطمئن نیستم و فقط فرض میکنم که گوشیام افتاده آنجا. چند ثانیه به پایانِ تاریکی، ناگهان به سرم میزند که کاش یک موجود گندهی وحشی (یا یک موجودِ کوچولو با صدایی نکره) ناغافل از دلِ تاریکی بزند بیرون و عربده بزند که من فیفیام! عربدهی خنده سر بدهد و دلِ همهمان هُری بریزد. از این خبرها نیست. نور برمیگردد. پیرزن همچنان بلاتکلیف است. دوباره قرار است بار دراماتیکش را بردارد و قصه را جمع کند. قصهای که از ما عقب مانده است. مانده و تمام نمیشود. کلههای گوزن داغم را تازه میکنند. داغِ دلهرهای که نمایش میتوانست داشته باشد، حتی اگر داستانِ خاصی نداشت. چه بهتر اگر نداشت و رازآمیزتر بود.
نمایش تمام میشود. پایانش را تنها در آن بالا، در بخشِ فیلمیِ صحنه میبینیم. به سنتِ تئاترها خبری از حاضر شدنِ عوامل بر روی صحنه نیست. بقیه به سنتِ آخرِ تئاترها دست میزنند. من که جیبم خالیست، دستم را بهزور میبرم توی فضای خالیِ پایین و به این فکر میکنم که بقیهی چیزها بهانه نبودهاند؟ من و بقیه، بیشتر از پایین، بالا را نگاه نکردهایم؟ بیشتر فیلم ندیدهایم؟
مسئول صحنه به دادم میرسد. گوشی را میدهد یک دستم، در و باطریاش را یک دستِ دیگرم. همه را میگذارم توی یک جیبم.
گوشیِ من تمامِ این دو ساعت، آن پایین پخش و پلا بوده است.
علیرضا برازنده نژاد
دی 98
هیچ نظری وجود ندارد