خب از کجا شروع کنیم؟
عکس تار است و تیره و تارک دنیایی. لعنت به ت!
روزی که با هم تبت را به عنوان مقصد بعدی سفرمان انتخاب کردیم، برای یک ثانیه فکر کردم تنها جای با ت همین تبت است و تبت از بقیه جاهای دنیا برایم جذابتر شد. یک ثانیه بعد فهمیدم تفلیس هم هست، تربت جامِ خودمان هم هست و همان موقع یادم آمد که من اصلا قرار نیست یعنی نمیتوانم این سفر را بروم و او هنوز خبر ندارد.
عکس واضح نیست، واضح نبودنش یکدست است غیر از آن تکهی پر رنگ وسطِ کادر. میدانم عکسِ کجاست ولی نمیدانم آیا واقعا به زحمتش میارزید که از این زاویهی سخت بیندازد؟ حاشیهی نازکی از دود، پایینِ چپ کادر را موجدار کرده. به جز این عکس و چند تایی از چارچوب چند اتاق، عکسی از توی قصر ننداخته و از مجسمههایش هم که اصلا هیچ. انگار نه انگار میداند من عاشق مجسمهها هستم.
ایدهی او بود که تصور کنیم تا حالا کلی سفر را با هم رفتهایم و حالا داریم دنبال مقصد بعدی میگردیم. یک نقشِ مشترک که با هم بازیاش کردیم و تبت را با هم پسندیدیم ولی او تنهایی رفت. زود هم رفت. شاید از اول مطمئن بود من نمیآیم و حوصلهی بهانههای تکراریام را نداشت. توی نقشهایمان، قرار گذاشتیم تمام هزار اتاق قصرِ پوتالا، حداقل نصفش را، برویم و از آن بیست هزار مجسمهی درون قصر هم هرچند تا را که شد ببینیم و بعد بزنیم بیرون تا روی لبهی کوهستان سرخ، یک سیگار مشترک دود کنیم.
عکس بعدی یک گردیِ سفید در مرکز دارد که به خاطر تاریِ دورش بیشتر به چشم میآید. دو انگشتم از هم باز میشوند و سفیدیِ گرد، بیشترِ صفحه را اشغال میکند. حاشیهی یک کلاه پوستی است دورِ دو دایرهی ریزِ متحیر. پسر یا دختر چند سالهای روی کول مادرش است و زل زده به او که دارد همهجای تبت را میگردد و حالا رسیده به جایی که آدمهایش، حداقل این بچهی کلاهپوستی به سر، شبیه اسکیموها هستند. پهنهی زیر پای زنی که بچه را به کول گرفته، سفیدِ تخت است. بدم نمیآید خیال کنم که او زن را وادار کرده بچه را اینطوری به کول بگیرد و بچه را وادار کرده اینطوری به زن بچسبد و زل بزند به او یا به در واقع به من.
من عاشق سفر هستم. بخصوص جاهایی که یا خودشان خاصند یا اسم خاصِ کوتاهی دارند مثل تبت و آلپ. موقع رفتن، توی فرودگاه، ازم پرسید غیر از تبت کجا رو خیلی دوست داری بری؟ و من ظرف یک ثانیه جواب دادم قطب.
عکسِ اول از همه روشنتر است. حتما بعد از انداختن، روشنترش هم کرده. گاومیش! تنها قسمتِ تاریکِ این عکس یک گاومیشِ درشت است که یک گلیمِ رنگی انداختهاند رویش، دورِ شاخ و گوشهایش را یک بافتنی، مثل یک زنگولهی کلفت، پیچیدهاند و او هم پاهایش را باز کرده و نشسته روی گلیم، روی گاومیش و دست به شاخ، به من لبخند میزند. یکی از آن تبتیهای خجالتی را وادار کرده عکس بگیرد و نورِ عکس را خودش بعدا بیشتر کرده. انگار میدانسته که من طاقتِ این گوشیِ تازه را ندارم و محکمکاری کرده تا من حتما اولین عکس را واضح ببینم. و بعد هم، روی همین گاومیش، راه افتاده در مسیرِ یکی از بلندترین دریاچههای جهان.
او که پرواز کرد، من هم زود برگشتم سرِ کار. روزِ اول سفرِ او، روزی بود که اولین حقوقِ شغل تازهام را میگرفتم. شغلِ سالنی. شغل چشمخرابکن. راجع به درآمدش هم حرفِ خاصی ندارم ولی همان روز میخواستم با اولین حقوق، یک گوشیِ نوی گران برای خودم بخرم.
تبتِ توی مانیتور بزرگتر است! بقیه هم، غیر از من، میبینند؟ یا فقط بلدند زل بزنند به مانیتورِ خودشان تا عددی از دستشان در نرود. شغلِ مسخره. تا الان سه عکس را با دقت دیدهام، چندتایی را هم تند رد کردهام و غیر از اینها، هجده عکسِ دیگر هم هست که تا الان از تبتِ خودش فرستاده. باز هم میفرستد و من همین چندتا را هم – توی گوشیِ نوی گرانقیمتم – جان کندم تا بتوانم درست ببینم. با اعصابِ خُرد، چشم و سَری که به درد افتادهاند و نمیتوانم دردشان را از هم جدا کنم و ببینم کدام بیشتر درد میکند. باید مثل بقیه از مانیتورم فقط برای کار استفاده کنم تا حتی یک عدد از دستم در نرود. کارِ ما همین است. شغلی که من و چشمهای دیگرِ این سالن را مجبور میکند بیشترِ شبانهروز را توی این سالن بمانیم و نتوانیم از تهران جُم بخوریم. از صدقهسریِ تصویرِ بزرگترِ توی مانیتور، حالا میتوانم جدا کنم. نه، سردرد ندارم.
او که پرواز کرد، دیگر هیچی نگفت، هیچ خبری ازش نبود تا اولین عکس. تا قبل از آن عکسِ گاومیشیاش، حتی یک پیامِ ساده نداد که رسیدم! فقط عکس فرستاد.
سردرد ندارم و فقط چشمهایم درد گرفته که یا به خاطر فشاری است که به آنها آوردهام یا به خاطر این که محکم زدهام توی سرِ خودم. فرقی هم ندارد. جفتش یکی است. اگر از سرِ پشیمانی، دو دستی نکوبیده بودم توی سرم بعدش مجبور نمیشدم اینقدر به چشمهایم فشار بیاورم. وقتی مثل روز، روشن بود که تا برسد عکس میفرستد، من چرا باید شاکی میشدم و با اولین عکس، گوشی نوی خودم را میکوبیدم توی دیوار! بعد از اولین عکس، بقیهی عکسهایی که او میفرستاد تار شدند و تیره و تارک دنیایی.
حداقل تا وقتی که توی گوشیام بودند؛ تا قبل از مانیتور.
جالب بود، اینکه در ابتدای یادداشت برای فهمیدن داستان چالش داری تا پیشبری و علامت سوالهات روشن بشه واقعا جذابه، لذت بردم.