یو نسبو

«برای اولین بار در زندگی‌ام، بستن چشمهایم مثل قمار کردن بود»

شاید ادبیات جنایی چندان جدی گرفته نشود، ولی خوبش، واقعا خوب است. وسط یکی از روزهای سر کاری‌ام، هوس یکی از آن خوبهاش به سرم زده بود. خوب و گمنام؛ گمشده‌ای از همین دوران. دنبالش در اینترنت گشت می‌زدم. سرنخ‌های مختلف را پیدا می‌کردم. مثل یک کارگاه خصوصی که سفارش گرفته زن یک کله‌گنده را پیدا کند. می‌گشتم و صفحه‌های مختلف را کنار هم باز می‌کردم. به تدریج گزینه‌ها را محدودتر ‌کردم تا رسیدم به Blood On Snow و نویسنده‌ای نروژی به نام «یو نسبو».  نروژ برایم کشور جذابی است. شاید آغاز جذاب شدن نروژ، بازی‌اش در جام جهانی با ایتالیا بود ولی دیگر مدت‌هاست که عاشق کشورهای اسکاندیناوی هستم.

نروژ کشور جذابی است، «یو نسبو» اسم کوتاه خوبی‌ست برای یک نویسنده‌ی جنایی؛ خلق و خوی جالبی هم دارد و «خون بر برف» هم که حرف ندارد.

اسمش عالی بود، خود رمان هم.

پر از خلاقیت در روایت داستان و گره‌گشایی، یک راوی غریب و جذاب و توصیف‌های خواندنی. یکی از غافلگیری‌های عجیبش مثلا اینکه راوی داستان در چند صفحه آخر می‌گوید: «شاید گفتنش الان کمی دیر باشد. ولی اگر تا به حال نگفته‌ام، باید بگویم…»

و بعد، تازه ظاهر خودش را توصیف می‌کند. گفتم که؛ راوی جذابی است این «اولاف»، راوی «خون بر برف». ظاهر خودش را دیر و کم توصیف می‌کند ولی اطراف را نه. «فکر می‌کردم خون که روی برف بچکد، یخ می‌زند و می‌ماسد. اما در عوض همین‌که خون چکید، برف آن را مکید و برد به اعماقش. پنهانش کرد، انگار که بخواهدش». راوی یک حسابرس است. حسابرسِ آدم‌ها. سفارش می‌گیرد و می‌کشد. اما کتاب هم می‌خواند و مشغول خواندن «بینوایان» است. در عین حال واژه‌کوری هم دارد. راوی عجیبی است. تجربه‌ی کتاب خواندنش را اینطور توصیف می‌کند «کلمه‌ها رو می‌بینم ولی بعضی وقتها اشتباه می‌بینمشون. باید هی نگاهشون کنم. اکثرا طوری می‌شه که حرفها کلمه‌هایی می‌سازن که هیچ معنایی ندارن اما گاهی پیش میاد که کلمه‌های دیگه‌ای رو می‌بینم و تا خیلی بعدتر متوجه اشتباهم نمی‌شم. بعضی اوقات داستانی که توی ذهنم شکل می‌گیره، کلا یه چیز دیگه‌ست. این‌جوری می‌شه که یه‌بار پول می‌دم اما دو تا داستان گیرم میاد»

اولاف عاشق که می‌شود، یا حداقل حسی بسیار نزدیک به عشق، آن را به زبان نمی‌آورد و درون خود نگه می‌دارد. مثل برفی که خون را به اعماق خودش می‌برد. اولاف پنهان می‌کند ولی ما به عنوان محرم درون او توصیف‌هایش را می‌خوانیم و حس و حالش را می‌فهمیم.

«خون بر برف»، جلد دومی هم دارد که در واقع جلد دوم به آن معنا نیست. «خورشید نیمه‌شب»؛ یک داستان تازه، راوی تازه و فقط بعضی شخصیت‌ها در هر دو داستان تکرار می‌شوند. «خورشید نیمه‌شب» در مکانی خاص روی می‌دهد. جذابیت‌های «خون بر برف» را دارد و گاهی از آن هم جلوتر می‌رود.

تا جایی که می‌دانم، از «یو نسبو» فقط همین دو رمان به فارسی ترجمه شده‌؛ با ترجمه‌ی نیما م.اشرفی و توسط نشر چترنگ.

راستی، توماس آلفردسون کارگردان سوئدی فیلمی بر اساس رمان‌ «آدم برفی» نسبو ساخته که گویا به زودی اکران می‌شود. مایکل فاسبیندر در آن بازی کرده و می‌تواند ترکیب خوبی باشد. از آلفردسون فقط «نفر درست را راه بده – Let the Right One In» را دیده‌ام و صحنه‌های سرد و برفی‌اش یادم مانده.

«آدم برفی» را هم که هنوز نخوانده‌ام.

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید