نوعی از تنهایی هست که به تنهایی حاصل نمیشود (شکل نمیگیرد). یعنی آدم نمیرود توی خانهای خلوت، خودش را حبس کند یا جایی پرت، خودش را گم و گور کند. گم و گور کردنی هم اگر در کار باشد، ترجیح میدهی بین بقیه آدمها باشد. در جایی مثل کافهای جمع و جور با گوشهای دود گرفته، پارک سبزی در هوای مردد بهاری و یا جایی که خودت را قاطی تردد دیگران کنی. مثل همان خیابانی که مردِ فیلمِ شرم، برای دویدن شبانه و ناگهانیاش انتخاب کرد. نکته در همین ناگهانی بودنش است. اینکه یک اتفاق، آدم را برساند به خواستِ ناگهانی برای تنها شدن.
آخرین کار امروزم در شرکت، این است که فرم تکمیل شده را از این پیرمرد تحویل بگیرم. خودش احساس خاصی به زمان ندارد. فرم را جلوی چشمانش گرفته و فقط نگاهش میکند. در مواجهه با چنین آدمی، تنها راهحل این است که دستها را بزنم زیرِ چانه و منتظر بمانم تا برانداز کردنش تمام شود و زودتر فرم را پر کند.
معمولا یک اتفاقِ بیرونی یا تلنبار شدن چند اتفاق و شاید هم روی ندادن یک سری اتفاقها، باعث میشود از ته دل بخواهی تنها شوی و البته در همان حال بتوانی به بقیه هم نگاه کنی. بعضیها در این لحظات کار خاصی انجام میدهند. به تنهایی! مثل دویدنهای شرم و چانکینگ اکسپرس. چیز دیگری یادم نمیآید. ظاهرا در اینجور لحظات، فقط میتوان بنا را گذاشت بر دویدن.
پیرمرد از آن مردهاییست که یا کاری نمیکنند و یا حتما باید آن را همانطور که از اول قرار بوده، به پایان برسانند. حتی اگر این کار امضای سادهای باشد که به خاطر بیفکری طراحانِ فرم، قرار است در مربعی بیش از حد کوچک جای گیرد. او هم با توجه به توصیه مسخرهام، وقتی فرم را تحویلش میدادم، خود را مقید میداند که حتما همهی امضای نه چندان سادهاش را توی همین مربع جای دهد وگرنه از خیرش میگذرد و اگر نگذرد باز هم آنقدر لفتش میدهد تا من به موقع به تنهایی خودخواستهام نرسم و حال و هوایش از سرم بپرد.
مردِ فیلمِ شرم از خانهاش زد بیرون، زیپ گرمکنش را تا زیر گلو بالا کشید و شروع کرد به دویدن. نرم میدوید و نمای نیمرخِ بدنش، از بین ردیف فروشگاهها با شیشههای روشن و چشمکزنشان و ردیف ماشینهای کم تعدادِ توی خیابان، مثل یک موج میگذشت. شب بود و دویدنش چنان نرم، که انگار پیکر سیال و لغزانی از آن مسیر نیمهرنگی رد میشد. این دویدن ناگهانی یعنی به سیم آخر زدن و مرد با گامهای نرم خود، زده بود به سیم آخر! نفهمیدم چرا ناگهان زد بیرون و شروع کرد به دویدن. حسش را فهمیدم و دلیلش را نه. یعنی هیچوقت دنبال دلیلش نبودم. نمیخواستم به چیزی تقلیلش دهم. به هر چیزی که میتواند آدم را برساند به این لحظه. به میلِ تنها شدن. مثل همین مردِ توی شرم که البته از خیلی وقت پیش، زده بود به سیم آخر. شاید آن موقع که میدوید، رهایی را تجربه میکرد. فکر کنم بعد از آخرین سیم، لحظه رهایی در انتظار آدم است.
میخواستم بعد از کار و البته بعد از تحویل گرفتن فرم پر شده از پیرمرد، بزنم بیرون و خودم را تنها کنم. از همان تنهاییهای در میان جمع. هنوز محل مورد نظرم را انتخاب نکرده بودم و هنوز هم شب نشده بود. این لحظه، در بیشتر فیلمها، توی شب اتفاق میافتد. مثل شبهای آقای سامورایی در گوست داگ که بیشک پیر و مرشد همه مردان تنهای دنیاست. مردِ تنهای روزها و شبها که تنهایی شبهایش را نوای RZA پر میکرد. البته این لحظههای آقای سامورایی با آن لحظاتی که یک نفر از عالم و آدم میبُرد، فرق دارد. او همیشه تنهاست. مدتهاست که از عالم و آدم بریده. تمام این مدت نگاهم به پیرمرد بوده که همانطور فرم را گرفته جلوی چشمانش و در این مدت حالت چهرهاش هیچ تغییری نکرده. سرانجام اتفاقی میافتد. کلاه لبهدارش را کمی روی سر ِ عرقکردهاش جابهجا میکند و میگوید: امضای من خیلی بزرگه. جا نمیشه این تو!
گریه هم آدم را راحت میکند. مخصوصا در تنهایی. حالا یا تنها میشوی که گریه کنی یا گریه میکنی که چرا تنهایی! توی چانکینگ اکسپرس، فلسفه مردِ جوان برای دویدن، کم شدنِ آب بدنش بود تا چیزی برای گریه باقی نماند. به نظرم این خوب نیست که توی بیشتر فیلمها، دلیل این جور تنهاییها و خیره شدن به بقیه، شکستِ عشقیست و یا از دست دادن عشق زندگیات به این دلیل که مثلا طرف مُرده یا رفته به سفری بیپایان. این همان چیزیست که سطح موضوع را پایین میآورد و همهچیز را به موضوع روشن و مشخصی تقلیل میدهد. لذتش در ابهام است. وقتی فقط خودت میدانی تنهایی و حالا با خودت خلوت کردهای، توی کافه یا پارکی بنشینی و به بقیه آدمها نگاه کنی و هیچ نبینی. انگار اصلا به قصد هیچ دیدن آمدهای آنجا.
پیرمرد دست از سر فُرم بر نمیدارد تا بتوانم بزنم بیرون. اینکه چرا امروز اصرار دارم بروم توی فاز تنهاییِ خودخواسته، برای خودم هم چندان روشن نیست. یعنی اصلا دنبال دلیلش نیستم. نمیخواهم به چیزی تقلیلش دهم. به هر چیزی! هر چیزی که میتواند تا سطح یک دلیل پایین بیاید. تنهایی دلیل نمیخواهد.