
هنوز همینجا ایستادهام ….
بعضی تصمیمها هست که موقع اجرا، سرِ آدم را میکوبد به دیوار! تصمیم به انجام بعضی کارها؛ چیزهایی که ربطی به سابقهات ندارد. یک تغییرِ جهت بی آنکه از آیندهات خبر داشته باشی. بی آنکه بدانی بعدا هم دلت میخواهد این مسیر جدید را ادامه بدهی یا نه! فقط میخواهی تغییر جهت داده باشی. دو مرحله هم دارد. اول، تصمیمگیری است و دوم، به پایان رساندن آن کار جدید. طولانی و کوتاه بودنش اهمیتی ندارد اما باید کار سخت و دور از ذهنی باشد. باید عجیب باشد. کاری که از تو و شاید از هر کس دیگری که جای تو باشد، بعید است. تصمیمت را که گرفتی، دیگر فقط با خودِ کار روبهرو هستی که به کندی تمام میشود و قرار است تا مدتها جلوی چشمت باشد. مثل بالا رفتن از یک دکل خیلی بلند که وسط مسیر نه میتوانی به پشت سر نگاه کنی و نه به مسیر باقیمانده. البته آن روز که من و دوستم، ناگهان تصمیم گرفتیم مسیر دانشگاه، از شهرک محلاتی تا میدان هفتتیر را پیاده طی کنیم، میتوانستیم هر وقت کم آوردیم، بقیه مسیر را با تاکسی برویم ولی قرارمان این نبود. خودمان را انداخته بودیم توی مسیری که قصدِ تمام شدن نداشت. اصلا بعضی وقتها تشخیص درستِ مسیر کار راحتی نیست. مثل تصمیم دوستم برای رفتن به بانجی جامپینگ! از آن به بعد، کل مسیر تا رسیدن به توچال، بالا رفتن از محل پرش، ایستادنِ آن بالا و نگاه کردن به چهل و پنج متری که زیر پایت است، همه جزو مسیر حساب میشوند. شاید مدت خود پرش کوتاه باشد ولی اصلِ کار قبل از آن شروع شده و به این زودیها هم تمام نمیشود. مخصوصا اگر مثل من ندانی چرا میخواهی همراه دوستت، خودت را بیندازی پایین. تازه بانجی جامپینگ هم میتواند سر آدم را حالا نه به دیوار که بکوبد به زمین. بد هم میکوبد. تصمیمِ مورد نظر حتما نباید خیلی پیچیده باشد. میتواند قصدی برای سفر باشد و باز هم سرِ آدم را مثل جیم کری در نمایش ترومن بکوبد به دیوار. وقتی فهمید حتی اختیار مسافرت رفتنش هم دست خودش نیست. اینجور مواقع تصمیم خود آدم چندان اهمیتی ندارد. به هر حال قرار نیست آن تصمیم اجرا شود. حقیقتِ تلخیست و البته قبول این موضوع هم خیلی سخت است.
شاید رکابِ اول همهچیز را حل کند ….

چند روز پیش، دیوید لینچ مشغولم کرده بود. نه به خاطر فیلمهای خاصی که ساخته مثل بزرگراه گمشده و مالهالند درایو بلکه به خاطر تک فیلمی که ساخت و هیچ ربطی به کارنامهاش نداشت. منظورم داستان استریت است که البته فیلم خاصیست. یک تغییر جهت اساسی، بی آنکه تصمیم داشته باشد آن مسیر را ادامه بدهد و باز هم فیلمهایی مثل آن بسازد. در واقع کمی بعد از آن بود که تصمیم گرفت اصلا فیلم دیگری نسازد. این تصمیم اخیرش است که حسابی مشغولم کرده. شاید دیگر چیزی در چنته نداشته و مجبور بوده. بعضی وقتها مجبور به گرفتن تصمیمی هستی. فرض کن حتما باید بروی دوستت را ببینی و خانهاش هم در انتهای یک مسیر غیر عادی است. مسیری سینوسی و با سر بالاییها و سراشیبیهای یکی در میان. هرکدام با شیبی بیشتر از حد تصور ولی تو میخواهی بروی، باید دوستت را ببینی و خودش هم نمیتواند بیاید پیشِ تو.
هنوز همینجا ایستادهام ….