وحشی

1

اسمش رضاست. چشم چپش با لایه‌ای از خونابه، آویزان شده؛ حالا دیگر یک طرفِ صورت و بدنش از کار افتاده ولی تا قبل از آن شب هم چند وقتی بود که خودش می‌خواست سرطان، تومور مغزی یا هر بیماری منجر به مرگی بگیرد. می‌خواست همه بفهمند آخرهای کارش است. دنبال یک تغییر اساسی بود و اینجور بیماری‌ها هم یک جور تغییر اساسی هستند. یک بار هم نزدیک بود کل صورتش را با نوار سفید یا سیاهی – هیچ‌وقت نتوانست سرِ رنگِ نوار با خودش به توافق برسد – بپوشاند و برود پیش دوست و آشنا تا همه بفهمند دیگر صورت ندارد. حالا اگر امشب از اینجا جان سالم به در می‌برد، مجبور بود صورتش را بپوشاند و البته تا الان فقط باید نیمه چپِ باد کرده‌ و پر از رگه‌های خونِ صورتش را می‌پوشاند. چشمِ چپش، عضو متورمِ آویزانی بود که با یک تلنگر کوچک می‌افتاد. صدای موسیقی، بی آنکه آن را واضح بشنود، مثل پاندول آهنی بزرگ و سنگینی، اطراف سرش می‌چرخید و هم‌زمان با چشمهای دریده‌ی بقیه حاضرین، لوسترِ بیضیِ مشبک روی سقف و دیوارهای پر از عکس اتاق به او دور و نزدیک می‌شد. وسط اتاق، با چهار طناب کلفت، مربع کوچکِ سرخی درست کرده بودند برای مبارزه و او چسبیده بود به کنجِ دو تا از طناب‌ها؛ آرنج‌هایش آویزان روی طناب و سرش به عقب بر می‌گشت و دوباره بر می‌گشت جلو؛ هنوز چند ثانیه فرصت داشت تا قبل از راندِ سوم، انصراف بدهد. راندِ سوم همه‌چیز آزاد بود. اگر باخت را قبول می‌کرد، مبارزه متوقف می‌شد اما توی راندِ سوم، نه و ممکن بود فقط یک نفر زنده بماند. سقفِ بلندِ اتاق تا پیشانی‌اش پایین آمده بود و تصویرِ تکه تکه شده‌اش را توی شبکه‌های شیشه‌ای لوزیِ لوستر می‌دید. حریف با بدنِ سفت و عضلاتِ بیرون زده‌اش ایستاده بود وسط مربعِ سرخ؛ لکه‌های خون اینجا و آن‌جا، دودِ خاکستریِ سیگار شناور توی نورِ کِرِمِ رنگ‌پریده‌ی اتاق و صدای هیاهوی بقیه که خوب به گوش نمی‌رسید. سقف بر می‌گشت به جای اولش؛ بالاتر از قبل و رضا هر لحظه دورتر از تصویرِ خودش؛ لایه‌ای از خون روی چشمهایش و آن سو، مشتهای گره کرده‌ی حریف که تا نزدیکی دندان‌های مربعِ درشتِ صاحبش بالا آمده و گاردِ تهاجمی گرفته بودند برای له کردن سمت راست صورت رضا؛ برای از کار انداختن چشم راستش که تا الان سالم مانده بود.

2

مانده بود توی تختخواب، توی سفیدیِ بی‌نقصِ اطراف که چند ثانیه بیشتر طول نکشید. فقط چند ثانیه بعد از اینکه چشمهایش را باز کرد، همه‌جا را سفیدِ سفید می‌دید. اشیای اطراف کم کم شکلِ خود را پیدا می‌کردند. خط‌های ضخیمِ سیاهی، دورشان کشیده می‌شد و هرکدام را از دیگری جدا می‌کرد. مثل خطوطِ کم‌رنگِ یک نقاشی که با مداد سیاهِ کلفتی، پر رنگ و بعد با قیچی از کاغذ، از بقیه نقش‌ها جدا می‌شدند. میز از آلبومِ پر از صورتِ رویش، قالیچه‌ی کِرمِ کف اتاق از میز، دیوارها از کفِ اتاق، آینه‌ی قدی از دیوارها، پنجره از آینه‌ی قدی روی دیوار و پرده از پنجره؛ پرده را کنار زد. هنوز روی تخت بود و دستهایش را به سختی رسانده بود به پرده؛ برای آخرین بار بدنش را کش داد، کل بدنش خمیازه‌ای کشید و نگاهی به آینه قدی روی دیوار انداخت. جای خودش جلوی آینه خالی بود. دستی به موهایش کشید. آینه مثل همیشه برق می‌زد. بدون کوچکترین لکه‌ای؛ تمیزِ تمیز؛ نتوانست زیاد به صورتِ صاف خودش نگاه کند که کوچکترین خراشی نداشت. صافِ صاف؛ اسمش حامد است. باید می‌رفت بیرون ولی حوصله نداشت و با این حال، خوردن صبحانه توی آن کافه‌ی نُقلی نزدیکِ خانه بهش انگیزه می‌داد و بی‌حوصلگی‌ این روزهایش را، به اندازه خوردن یک صبحانه، کم‌رنگ می‌کرد. چندان اهل صبحانه نبود و شاید خودِ کافه، سر ذوقش می‌آورد. کافه‌ی جمع و جوری که چیزی برای سرِ ذوق آوردن نداشت. فقط گاهی توی کافه، با مشتری‌های دیگر هم‌صحبت می‌شد. صحبتی به اندازه یک صبحانه؛ او مشتری‌های جدیدِ خودش را ترجیح می‌داد. قبل از رفتن باید گلهای باغچه را آب می‌داد. باغچه پهنِ توی حیاط بزرگ خانه‌اش را و حتما هم باید خودش این کار را می‌کرد. حس اینکه گلها هر روز صبح منتظرش هستند، برایش شیرین بود و تلخ؛ باید می‌رفت سراغِ گلها و نباید منتظرشان می‌گذاشت. حامد را اطرافیان و دوستانِ نزدیکش، دانشمند صدا می‌کردند. شاید چون برای هر چیزی یک راه‌حل داشت. آلبومِ روی میز را برداشته بود و حالا که داشت گلها را آب می‌داد، توی دستش بود. هر صفحه، دو عکس از یک صورتِ مردانه‌ی زیبا، یکی در حالت عادی و دیگری شکلِ از فرم افتاده‌ی آن، هر دو چسبیده به هم در یک صفحه آلبوم؛ بعد از گلها و قبل از صبحانه قرار داشت و قرار بود تنها چند دقیقه باشد و آن هم توی ماشین؛

3

توی ماشین نماند. با تاکسی آمده بود و زود پیاده شد. آدرس را همین امروز صبح گرفته بود و حالا ایستاده بود توی کوچه‌باغی خلوت، جلوی یک خانه‌ی ویلایی، با عرضِ خیلی زیاد و طولِ کم؛ رضا ایستاده بود جلوی درِ خانه‌، جلوی غولی که خوابیده بود روی زمین؛ شنیده بود که سقفِ اتاق‌های توی خانه، بیش از حد بلند و کشیده‌ هستند. این خاص‌ترین ویژگیِ ظاهریِ خانه‌ای بود که یک شب در هفته، تبدیل می‌شد به خانه‌ی مبارزه؛ کوچه از دو طرف، کش آمده بود. رضا نگاهی به دو سرِ کوچه انداخت. شاید برای اینکه آن‌جا را بهتر بشناسد تا اگر لازم شد فرار کند … نمی‌خواست فرار کند. هنوز نرفته بود تو، هنوز این بیرون بود و هیچی شروع نشده بود ولی از الان به فکرِ راندِ سوم بود. هنوز برای ترکِ شهر آماده نشده بود. این آخرین راهش بود تا بدنش را هم مثل ذهن در هیچ ته‌نشین و بعد دوباره همه چیز را از اول شروع کند. دو سرِ کوچه بن‌بست به نظر می‌رسید. طوریکه حتی نمی‌توانست تشخیص بدهد تاکسیِ او از کدام سمت آمده بود توی کوچه؛ یک سرَش به برجِ بزرگ نیمه‌کاره‌ای می‌رسید که آن وقت شب هیچ‌کس دور و برش نبود و سرِ دیگر، انگار با چند درخت خشک و خالی و تنومند بسته شده بود. انتظار داشت آدم‌های خاصی توی خانه باشند ولی هیچ ماشینی توی کوچه نبود. فکر کرد حتما این خانه، باغ خیلی بزرگی دارد که بقیه، ماشین‌هایشان را برده‌اند تو و یا شاید راننده‌شان آنها را سرِ وقت رسانده و سرِ وقت هم می‌آید دنبالشان؛ رضا وقتی که درباره این مبارزه خاصِ خصوصی شنیده بود، فکر می‌کرد محلِ مسابقه حتما باید توی جایی مثل باغ باشد و وقتی فهمید که قرار است توی یکی از اتاق‌های خانه‌ای ویلایی باشد، حسابی جا خورد. چند سالی می‌شد که بوکس کار نکرده بود و همان چند سال پیش هم فقط چند ماه؛ امشب، بیشتر از آنکه بخواهد به حریف ضربه‌ای وارد کند، بدن خودش، تشنه ضرباتِ حریف بود. هنوز فرصت داشت بین رفتن یا نرفتنِ توی خانه، یکی را انتخاب کند. شب بود، سقفِ تاریک آسمان موازی با این کوچه‌ی پهن و کشیده، بالاتر از همیشه و ستاره‌هایش دور از چشمِهای او که همه، همیشه می‌گفتند خاص و زیبا هستند. صورتش درست روبه‌روی چشمهای غولِ خفته، که حتما حالا آن تو، توی خانه، غوغایی به پا بود. سیگار توی دستش خشک شده بود. همه‌اش شده بود خاکستری که نمی‌افتاد. ته مانده‌اش را روی دیوار، روی آیفونِ تصویری، کنارِ حرفِ F چسباند به دیوار؛ نمی‌خواست با سرگیجه‌ی الانش برود تو؛ فقط وقتی سیگار می‌کشید، همه‌چیز به نظرش خوب می‌آمد. دوست داشت امشب هم با همین حالِ خوبِ سیگاری‌اش برود توی این خانه ولی نمی‌شد. این حالِ خوب، او را دچارِ سرگیجه‌ای می‌کرد که توی یک مبارزه، حتما دخلش را می‌آورد. حروفِ روی آیفن جلوی چشمهایش می‌رقصیدند. همانطور که بهش گفته بودند، زنگ جلوی حرف F را زد. مقابلِ هر دکمه‌ی زنگ، حروفی به لاتین چسبانده بودند؛ هر حرف مخصوصِ یک زنگ؛ شاید هرکدام برای کارِ خاصی؛

4

کارِ خاصی نداشت. قرارِ ساده‌ای بود برای هماهنگی بقیه کارهای روزانه‌ی آقای دانشمند که خیلی حوصله‌شان را نداشت. نشسته بودند توی ماشین و مردِ کنار دستی‌اش، کاغذی در دست داشت و برنامه‌های آن روزِ او را برایش یادآوری می‌کرد. حامد ترجیح می‌داد زودتر به کافه و صبحانه برسد. هیچکدام از این برنامه‌ها برای او که حس می‌کرد روزهای آخر عمرش است، اهمیتی نداشت. برای همین، این جلسه‌های صبحگاهی را، مثل بقیه این روزها، به جای شرکت، توی ماشین برگزار می‌کرد. می‌ترسید این روزها که همینجوری می‌گذرند، واقعا روزهای آخرِ عمرش نباشند و او به همین وضع عادت کند و مجبور باشد تا آخرِ عمر روزها را به همین وضع بگذراند. مردِ کنار دستی، سنش از او بیشتر بود و صورتِ چین خورده‌ای داشت. خط‌های قوس‌دارِ رو به پایینی که همه صورتش را خمیده کرده بود. برعکس قامت صاف و کشیده‌‌ی کت شلواری‌اش که وقتی از ماشین پیاده شد، بیشتر به چشمِ حامد آمد. او هم باید پیاده می‌شد. می‌خواست مسیرِ خلوتِ تا کافه را پیاده برود. مسیری که به خاطرِ ساختمان‌های نیمه‌کاره‌اش، تبدیل شده بود به یک مسیر زیگزاگی که یکی در میان از پیاده‌رو و خیابان می‌گذشت. کلِ شهر در حال بازسازی بود. همه ساختمان‌ها را داشتند می‌کوبیدند و دوباره می‌ساختند. مثل نقاشیِ کودکانه‌ای از یک شهر که کودک بازیگوشی، یکی یکی  خانه‌هایش را پاک می‌کند. توی مسیر، از کنار زباله‌های ساختمانی می‌گذشت. همه یک سال فرصت داشتند تا شهر را ترک کنند و بعد از بازسازی، وقتی چهره‌ی قبلیِ شهر فراموش شد، دوباره برگردند اینجا؛ تصویرِ صورتش توی آینه را تا چند ساعت نمی‌توانست فراموش کند. روزهای دیگر هم همینطور اما امروز تحملش کمتر از قبل بود. راضی بود که توی کافه قرار دارد. امروز سعی می‌کرد حواسش را از بقیه صورتش پرت کند و فقط همان چند تار موی سفید جلوی چشمش باشد که توی آینه‌ی قدی روی دیوار دیده بود. ترکیبِ رنگ سفید و کِرِم توی کافه از بیرون معلوم بود. کافه، جای کوچکِ تمیزی بود که ربطی به ساختمان‌های در حالِ ساختِ اطراف و نیمه‌تمام بودن همه‌چیز نداشت. انگار آن را از جای دیگری برداشته و گذاشته باشند آن‌جا؛ جلوی درِ کافه، نزدیکِ زمین، توی ویترینِ شیشه‌ای باریک و کشیده‌ای که ته‌رنگی از سبزِ تیره داشت‌، گلدان‌های کوچکی چیده بودند پر از انواعِ کاکتوس‌ها؛ افسوس می‌خورد که اینجا هم تا چند وقتِ دیگر، باید خراب و از اول ساخته شود. حامد مسئولِ پروژه بازسازی شهر بود. دمِ در، کنار گلدان‌ها ایستاد و از شیشه، تو را نگاه کرد. همه میزهای مربعِ توی کافه خالی بودند به جز یکی از میزهای چسبیده به دیوار که یک نفر آن‌جا نشسته بود. آرنج‌هایش را گذاشته بود روی میز، شانه‌‌هایش خم شده به جلو و سیگار نازکی لای انگشتان داشت. حامد از چهره‌ی زیبای طرف راضی بود و از خودش هم همینطور که توانسته بود بکشاندش اینجا.

اینجا بود ولی نمی‌دانست ماجرا چطور شروع شده؛ چند وقتی بود که رضا شروع چیزها را زود از یاد می‌برد و وقتی خودش را وسط موقعیتِ تازه‌ای می‌دید، یادش نمی‌آمد ماجرا چطور شروع شده؛ حامد روبه‌رویش نشسته بود و خیره به چشمهای او؛ هر دو توی کافه‌ای خلوت؛

«مهلت یک ساله داره تموم می‌شه و تو جزو اونایی هستی که هنوز برای ترکِ شهر آماده نشدن. بقیه دلیل داشتن ولی ظاهرا وقتی از تو پرسیدن، جوابی نداشتی. فقط داری همینجوری ادامه می‌دی تا این مهلت هم تموم بشه.»

«به هر حال تموم می‌شه. همه‌چی ته می‌کشه.»

حامد که داشت فنجانش را پر می‌کرد، گفت:

«این حرفها به کنار؛ راحت بگم قبل از اینکه بفهمم سابقه‌ی بوکس داری، با دیدنِ عکسِ صورتت بود که مطمئن شدم بهترین گزینه‌ای واسه مبارزه امشب»

رضا با تعجب نگاهش می‌کرد.

«اگه مبارزه رو تا راند سه کش بدی، بعدش دیگه لازم نیست شهر رو ترک کنی. می‌تونی همین جا بمونی. امشب تو بیا.»

همه حواسِ رضا به صورت حامد بود و خاکسترهای سیگارِ تمام شده‌‌ی لای انگشتهایش ریخت روی میز توی بشقابِ خالی خودش؛ گارسن بشقابِ املتِ اسفناج را روی میز، جلوی حامد گذاشت و او کارد را برداشت و همانطور که املت را با خط‌های یکی در میان، مورب و صاف بُرش می‌داد و بدون اینکه به رضا نگاه کند، گفت:

«نفعِ مالی هم داره برات. اگه ببازی، زیاد نیست ولی بازم از اصلِ مبلغ شرط‌بندی شده، یه درصدِ کمی گیرت می‌آد.»

رضا سیگارِ دیگری روشن کرد و بلافاصله گفت:

«نفع مالی.»

چند دقیقه پیش و با اولین نگاه به حامد، جا خورده بود که همچین صورت صافی چطور می‌تواند تا این حد زشت باشد. انگار هر عضو صورتش را، با این شرط که هیچکدام تناسبی با هم نداشته باشند، از صورت کس دیگری جدا کرده و چسبانده باشند روی صورت او؛

«آره، کَفِش هم راضی‌ات می‌کنه» حامد از نگاهِ رضا به صورتش معذب شده بود. یک تکه مثلثی از املتش را سرِ چنگال زد و گفت:

«موقع تصمیم‌گیری برای راندِ سومه که می‌فهمی دردِت واقعا چی بوده. چون باید انتخاب کنی که تا تهِ خط بری یا درصدتو بگیری و بکشی کنار.»

«به موقعش تصمیم می‌گیرم.»

«بعضی وقتها باید تصمیم بگیری هرچی داری رو از دست بدی.»

رضا ساکت ماند.

«آدرس رو هم باید حفظ کنی. خودم تا حالا نرفتم اونجا چون از تماشای خشونت بیزارم. آدم‌هایی برای شرط‌بندی می‌آن که باورت نمی‌شه. تحملِ کنسل شدن یه مبارزه رو هم ندارن و تو قراره بری جای یکی از دو نفرِ مبارزه‌ی امشب که نمی‌تونه بیاد. یادت باشه راندِ سوم همه‌چیز آزاده؛ اگه قبلش، باخت رو قبول کنی و انصراف بدی، مبارزه متوقف می‌شه، برات دکتر می‌آرن و خلاصه بهت می‌رسن. البته دیگه از درصد خبری نیست. توی راندِ سوم هم خبری از توقف مبارزه نیست. هیچکس کمکت نمی‌کنه. صبح، اگه جونی برات مونده باشه، پا می‌شی و می‌بینی افتادی کنارِ یکی از همین ساختمون‌های نیمه‌کاره»

املتِ اسفناج تمام شده بود. حامد اطرافِ لبهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:

«ولی چیزهای خوبی داری که کاش از دستشون نمی‌دادی. چشمهات خیلی حیفه.»

رضا پکی به سیگارش زد و هم‌زمان که دود را بیرون می‌داد، گفت: «آدرسو بده، بگو امشب ساعتِ چند باید اونجا باشم»

پایان

علیرضا برازنده نژاد

تاریخ نگارش داستان: شهریور 93

Rate this post

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید