قطع، وصل
کار مهندسی، تماموقت؛ مشاوره، پارهوقت! بخش بخش در حال گسستن بودم و لحظههای شرکتیام، سختتر از قبل میگذشت. کلمه نجاتم میداد؛ وُرد! فایل داستانی باز بود و باز میماند اما مدام مجبور بودم کوچکش کنم یا آن را ببرم پشت فایلهای شرکتی. جلوی همکارهایی که سراغم میآمدند، انگار بچهی کوچکی بودم که خودش را جای یک آقا مهندس جا زده است. شرکت بزرگ و بیدر و پیکری بود ولی مفری نداشت. زمان نگهبانش بود؛ 8 صبح تا 5 بعدازظهر، سه روز در هفته. گریزگاهی نبود مگر پشت میز یا کنج حیاط به هوای سیگار. تفریح بزرگسالان؛ هواخوری در حیاط زندان؛ در حالی که میدانی زمانِ بیرون چقدر متفاوت است. اوایل زمستان بود و آن روز، پشت فایلهای شرکتی، یک صفحهی جستجو باز کرده بودم. در پی اثری جنایی بودم کمتر شناختهشده؛ شوق کشف کارآگاهی را داشتم که نامش را کمتر کسی شنیده باشد. دلخواهم را پیدا کردم. عصر همان روز از شرکت راه افتادم تا گیرش بیاورم. برف نمیآمد. هوا هم سوز چندانی نداشت و من در پیِ «خون بر برف» یو نسبو راه افتاده بودم؛ پیاده، هواخوری، مزه کردنِ لحظههای پیش از وصل که دلشورهی نیافتنِ محبوب، همواره طعمش را خاصتر میسازد.
خاص بودنِ آن لحظهها تا همیشه یادم میماند!
مامان میگفت «علیرضا همینجا باش تا من برگردم» و میرفت تا خواهرم را از مدرسه بردارد. ظهر بود و وقتِ خوابِ منِ پنج شش ساله. نمیخوابیدم! همهجا میرفتم بدون آنکه از جایم تکان بخورم. لازم نبود! یک نخ داشتم که به ارادهی من نقشِ شیر و گرگ و پلنگ و سرباز و دزد و پلیس میگرفت. مامان برمیگشت و آفرین میگفت که از جایم تکان نخوردهام. سالهای بعد، پشت پنجره منتظر میایستادم تا به خانه بازگردد. در باز میشد و مادر در مسیر حیاط به خانه، محبوب مرا توی دستش تکان میداد. کتاب دلخواهم را خریده بود. چند ثانیه بعد به وصالش میرسیدم.
بارهای ناکامیام را همچنان به یاد دارم.
گفته بودند یک عالمه کتاب آوردهاند به دبستانمان و هرکس میتواند برای خودش انتخاب کند. جلوی قفسهها مانور میدادم. هیچکدامشان دلخواهم نبودند تا اینکه چشمم به آن پشت افتاد؛ پشت کتابهای جلد رنگی که نقاشیهای درشت داشتند. برش داشتم، دستم خاکی شد، هواپیمای کمرنگِ روی جلد دلم را برده بود. کتاب لاغرِ چروکخوردهای بود. ورق زدم؛ یک صحنهی هیجانیِ خشن خواندم و محکم بستمش. مشتاق دویدم سمت مامان و معلم کلاس چهارم تا دلخواهم را نشانشان بدهم. با دیدنش چشمهایشان مردد ماند، محتاطانه از دستم گرفتند، ملاحظه کردند و بستند. اولین شکست عشقیام در پیش بود و برای اولین بار دلداریام میدادند؛ که به نظرشان کتاب خوبی نیست، نو نیست، تمیز هم نیست. خودشان انتخاب کردند و دستم دادند. با اکراه گرفتم. جلدش رنگی بود؛ براق! یک تمساح و چند جوجهتیغی! اولین رابطهی پس از یک شکست عشقی را تجربه میکردم. میفهمیدم که به بهانهی یک تسکینِ موقت نباید دنبال جایگزین بود.
جایگزین شدن ِخودم را خوب به یاد دارم!
تابستان، تعطیلی موقت بود. وقفهای بین درس خواندن؛ فرصتی مجاز برای رمان. راهنماییام تازه تمام شده بود. ظهرها در خانه «دزیره» میخواندم و عصرها که برای بازی بیرون میرفتم، پسر قلدر همسایه، رقیب فوتبالیام، عینِ خودِ خودِ ناپلئون بود! تابستانِ بعدی، رنگ متفاوتی داشت. کتابفروشیِ کنار پارک؛ مادر میدانست باید برویم داخل. رفتیم و من دست گذاشتم روی کتاب دلخواهم. اینبار محکم، با عزمی جزم گفتم میخواهمش. اولین بار در خانهی دایی دیده بودمش و گفته بودند مناسب سنم نیست. آدم دیر میفهمد که برای انتخاب معشوق نباید از دیگران نظر بخواهد. یا شاید دیر میفهمد که خواستنش را باید محکم نشان بدهد؛ با عزمی جزم. مادر کتاب را برایم خرید. روی صفحهی اولش هم یک تقدیمنامهی قشنگ نوشت و من تابستان را با انتخاب دلخواه خودم سر کردم. ظهرها میخواندم و کل روز احساس میکردم «ژولین»ِ توی رمان هستم. آن عاشقِ ناکامی که از عشق خود احساسی گناهآلود دارد. در آستانهی شانزده سالگی، از بعدِ «سرخ و سیاه» دنیا دیگر فرق داشت.
چشیدنِ طعم واقعیِ تفاوت را به یاد میآورم!
دورهی عجیب کرونا را تازه پشت سر گذاشته بودیم و من بهطور کامل از کار در شرکتها بریده بودم. 1401 بود و مرگ همچنان در کمینمان؛ یا ما در کمین مرگ! همه با تمام وجود معنای پیوستن و گسستن را میفهمیدیم. ما میفهمیدیم و من مشغول خواندنش بودم؛ در اتاقی زیر نور زرد و نارنجی. صبحها تا ظهر، «ما» را میخواندم نوشتهی یوگنی زامیاتین در سال 1921؛ محبوبی تلخاندیش و نویدبخش. انگار در اصل برای خودِ خودِ ما خلق شده بود. اشکالی ندارد اگر محبوبت با تو اختلاف سنی زیادی دارد. زمان چه اهمیتی دارد، وقتی محبوبِ تو نامیراست.
روزهای پس از مرگم را به یاد دارم!
ظهر بود. اولین کتابی بود که میخواندم؛ پس از تصادف، خرد شدن جمجه، جراحی، کما؛ رفت و برگشت بین بودن و نبودن. آن روز سر ظهر، بابا کتابِ درخواستیام را آورد. «کجا ممکن است پیدایش کنم.» آقای موراکامی آن ظهرم را تبدیل کرد به تجربهی جادو در دنیای واقعی. رفت و برگشتی بین واقعیت و خیال. دانشگاهم تازه تمام شده بود و شوق آن را داشتم که بعد از درمان کامل، بروم سر اولین شغل مهندسیام. تولد دوبارهام بود. مشغول یادگیری دوبارهی مهارتهای اولیهی زندگی بودم؛ حرف زدن، راه رفتن، غذا خوردن…و مهمترین مهارتی که قبلا یاد نگرفته بودم: پذیرشِ اینکه همهچیز موقت است، سپس مشتاقانه زندگی کردن.
اولین روزهای درگیریام با مفهوم زوال را به یاد دارم!
به زبان اصلی خواندمش. اوایل دورهی پارهوقت شدنِ مهندسیام بود. در خانهی خودم، ظرف ساعتهای جادوییِ 12 تا 4 بعدازظهر، پنج روزه تمامش کردم. گذشت زمان در رمان بری گیفورد، شکل دلپذیری داشت؛ همزمان غمناک و شیرین. رمانِ بری گیفورد! نامش را نمیشود ترجمه کرد. نمیخواهم ترجمهاش کنم. گاهی بهتر است اسمی از معشوقت نبری. پشت پنجرهی پذیرایی خواندمش؛ روی تبلت. برای ورق زدن باید روی صفحهی تبلت انگشت میزدم. ناخن جواب نمیداد.
صدایش هرگز یادم نمیرود!
ظهرها با خواهرم مینشستیم روی زمین، تکیه میدادیم به دیوار، خواهرم کتاب را میگذاشت روی زانوهایش، برایم میخواند. برای هر شخصیتی صدا میساخت و من عاشق لحظهای بودم که صدای راه رفتنِ شخصیتها را در میآورد. ناخنش را میزد به پشت جلد کتاب. کتابهای «تن تن و میلو» جلدهای سفت و سختی داشتند. از راه رفتنِ شخصیتها کِیف میکردم. دویدنشان که دیگر معرکه بود؛ یا حرف زدنشان حین دویدن.
یادم نیست آیین تنتنخوانی تا کِی ادامه پیدا کرد ولی اولین بارِ نوشتن خودم را یادم هست؛ همان موقعها که خواندن یاد گرفته بودم.
برای اولین داستانهایم جلد درست میکردم. جلد واقعی میخواستم! کاغذ سفید منگنه میکردم روی اولین صفحه، اسم داستان را گاهی با تقلید حروف چاپی مینوشتم و زیرش با دستخط خودم: علیرضا برازنده نژاد. حالا رمان چهارمم چاپ شده. سالها از همهچیز گذشته و من دیگر کامل گسستهام از دوران پشتمیز نشینی و جلسههای پیدرپی. بهطور کامل پیوستهام به متن، به کلمهها، به روایت، به داستانها. هر لحظهام حکم هواخوری دارد. مجال بیشتری دارم برای دریافت جادوی نهفته در لحظهها. میخواهم برای معرفی رمانم متنی بنویسم. اولین جملهها خودبهخود بر کاغذ میآیند؛ با خودکار مثل اولین بارها که مینوشتم.
مینویسم:
«ایگلو» دربارهی تقابل ذهنیت و عینیت است؛ تقابل فرد با دنیای بیرون. فردی که دنیای ذهنی خاص خود را دارد؛ آیینها، خواستهها، حسرتها، ترسها؛ بیرون را به سبک خود میبیند و از آنِ خود میسازد. فقدانی اگر باشد، چون بر آن آگاه است و به انتخاب خود به دنیایش راه یافته، لذتی پنهان دارد و…
آذر 1403
لذتی پنهان داشت، برنده نشدنام. این متن را برای مسابقه ادبی با موضوع «مواجهه با کتاب» نوشته بودم. سودای جایزه داشتم. صبحش فهمیدم از این خبرها نیست و حتی نامزد هم نشدهام. عصر در مراسم اختتامیه حاضر بودم؛ در مواجهه با دنیای بیرون؛ آدممعروفها، مجلسگرمکنها، نامزدها، ، عکاسها، … بیرون، بیرون است حتی یک مراسم ادبی، حتی با حضور ادیبان.
من پسربچهی کوچکی هستم که خود را جای یک آقا نویسنده جا زده.
هیچ نظری وجود ندارد