تشویش اذهان فردی در مهلکه

روز سوم شروع کردم به نوشتمش.

روز اول، جمعه 23 خرداد بود. تهران موشک خورد. دوازده روز طول کشید.

شهرهای دیگری هم خوردند! توی ایران توی اسرائیل؛

می‌خوردیم، می‌زدیم، می‌خوردیم… نمی‌شه جمع بست. ما بیشتر خوردیم. ما، منظورم «مردمه» نه نظام‌های ایران یا اسرائیل. اونها باید خودشون رو جمع ببندند چون جفت‌شون هم زننده بودند هم خورنده. ما هم موندیم که تمایل یا تاثیرمون چی بود توی این زد و خورد.

من جنگی می‌نوشتم.

مستقل از هم، چندان به قبل یا بعد هر قسمت فکر نمی‌کردم. جنگ بود! توی هر قسمت یک روایت کامل شکل می‌گرفت، خودبسنده به نظر می‌اومد اما سرنخ هم زیاد بود واسه وصل و بسط. سرنخ همیشه هست؛ همه‌جا. چند روز قبل از آتش‌بس تصمیم به اتصال گرفتم.

بسط‌شون دادم، وصل‌شون کردم، رسیدم به نقطه‌ای که می‌تونست بس باشه.

امروز 12 مرداده.

«اینجا تشویش اذهان فردی است در مهلکه»

فکر کنم هفته‌ای 2 تا آپلود کنم.

جاده با دریا فرقی ندارد در تاریکی. نور تک‌ماشین جاده‌ا‌ی سیاه چون شعاع فانوس دریایی‌ست؛ سو می‌دهد به گمگشته‌ها؛ آنها که به دل جاده زده‌اند، به دل دریا، به شب آویخته‌گانِ…

«حالا به هرکی! به درک! شما لطفا خفه بتمرگ فقط فیلم‌ ببین»

از طرف زری به خودش تذکر داده بود. خوشبختانه زری فحش نمی‌داد فقط حرص می‌خورد فوقش شاکی می‌شد خب حق‌اش بود؛ یعنی زری حق داشت و حق او بود که فحش بخورد. فیلم دیدن آداب داشت. فیلم دیدنِ دونفره مثل یک‌جور رابطه‌ی سه‌نفره بود بین دو آدم و یک کنترل. دوتای اولی حق نداشتند به سومی دست بزنند. فقط باید تماشایش می‌کردند. او هم باید حرف‌هایش را نگه می‌داشت تا آخر فیلم. این به نفعش بود؛ به نفع جفت‌شان؛ به نفع هرکسی که می‌خواست رابطه محک بزند. فیلم‌ها باید به‌موقع تمام می‌شدند تا رابطه‌ها پیش بروند. یکی از مهم‌ترین محک‌های رابطه همین تمام کردن به‌موقع یک فیلم بود. خیر سرت نشستی تمرین کنی ببینی یه نفری میتونی بهموقع تمومش کنی یا نه. نمیشه هروقت عشقت کشید دکمه رو بزنی بیفتی به حرف زدن بعد با دکمهبغلی بزنی عقب! الانم فقط یه بار دیگه حق داری حرف مَرده رو گوش بدی ببینی به دردت میخوره یا نه. به خودش قول داد بار آخرش است. مکث بی… استغفرالله! پاز بی‌پاز! به خودش قول داد حواسش را بدهد به فیلم، به راننده‌ی دل جاده‌ی تاریک که با پیچ رادیو ور می‌رود.

فرکانس 404! راننده پیچ را ول می‌کند. نغمه‌ی زخمی گیتار و نور ماشین که جاده‌ی سیاه را می‌شکافد. ناگهان غریبه‌ای وسط جاده ظاهر می‌شود. راننده نگه می‌دارد. نگاهی بین‌شان ردوبدل می‌شود. غریبه چاق است و ریش دارد و پولیور پشمی پوشیده. راننده شیشه را پایین می‌دهد. غریبه حرف دارد.

 «ماشینم خراب شده. می‌رسونیم تا یه جا؟»

«ماشینت بد جایی خراب شده»

«جای خوب هم داریم مگه»

«نه همینجوری گفتم.»

«می‌ترسی سوارم کنی»

«ترس؟» راننده می‌خندد؛ مصنوعی هم می‌خندد. «نه بابا من دیگه به سیم آخر زدم هیچی برام مهم نیست. بیا بالا»

غریبه چشم‌هایش را می‌بندد.

«یعنی من اینقدر خطرناک به نظر می‌رسم؟ عین یه جانی‌ روانی‌ام من‌؟»

«نه نه اصلا منظورم این نبود»

«منظورت چی بود»

«خب…من…انگار منظور خاصی نداشتم. آره نداشتم»

«شاید اشکال کارت همینه»

«چی؟»

«شاید به نفعته که منظور داشته باشی» غریبه زل می‌زند. نگاهش منتظر است. خیره‌ی خیره. ناگهان می‌زند زیر خنده. «دارم سربه‌سرت می‌ذارم مَرد. الان باید قیافه‌ی خودتو می‌دیدی»

دکمه را زد. پاز، مکث، هر اسمی که داشت به‌هرحال باز آن دکمه را زده بود! اسیر اولین صحنه‌ی یک فیلم تگزاسی. وحشی‌ بود. حرف دل او را می‌زد.

شاید اشکال کارت همینه. به نفعته که منظور داشته باشی.

نه نه، حرف دل او نبود، به دردش هم نمی‌خورد! چون او همیشه منظور داشت. طرف مقابل منظورش را نمی‌گرفت یا بد می‌گرفت، خلاصه حرف زدنش به ضرر منظورش تمام می‌شد؛ به ضرر طرف‌ مقابل، به ضرر همه، کلن حرف زدن او اصلن ضرورت نداشت!

الزام به منظور فلذا انتقال دادنش مستلزم حرف زدن بود. ارتکابی خطرناک که از او فردی وحشی می‌ساخت. یک فرد وحشی که با حرف‌هایش می‌افتد به جان اطراف مقابل.

کنترل را مثل موشک پرتاب کرد سمت سطل زیر پنجره. صحنه‌ی اول داشت تمام می‌شد. آن‌سوی پنجره‌ی او هم تاریک بود. صندلی کنار راننده‌ی فیلم خالی، او هم تک سرنشین مبل دو نفره‌ی خودش، ولی شانس با او بود نه با راننده‌ی تگزاسی. چون به‌جای یک مرد ریشوی چاقِ پشمی‌پوش، زری قرار بود بنشیند کنار او.

عجب آهنگی! از آن ترانه‌های تگزاسیِ تک‌خوانِ مردانه؛ یا زنانه! رنگ صدا باید خاص باشد، زن و مرد نداشت. خاصیت اصلی از آن گیتار بود. صدای زخمیِ کسی که توی فرکانس 404 می‌خواند، حسابی به نغمه‌ی گیتار می‌آمد؛ و به سوی فانوس دریاییِ متحرک.

«چقدر بدجنسی تو!»

«من؟! بدجنس ندیدی.»

«دیدم که می‌گم»

«دیده بودی به من نمی‌گفتی بدجنس!»

«دیدی که گفتم!»

«بله چون حالی‌ات نیست چی می‌گی»

«چه بی‌ادبی تو!»

اولش بحث خاصی نبود. دوتایی روی مبل، کنار هم، جلویشان کنترل روی میز، جلوتر فیلم پخش بود، او ناگهان خم شد و به کنترل دست زد! فیلم را نگه داشته بود تا یک ثانیه یک چیزی بگوید ولی زری هم یک ثانیه یک چیزی گفته بود، ثانیه‌ی بعدی را هم وصل کرده بود به حرف قبلی‌اش، همینطور گفته بود و دیگر اطلاق ثانیه به حرفش واقعا چرت بود: اینها خودشون جنسشون خرابه، او با سر تایید کرده بود ولی معلوم بود به زری نچسبیده و دلش تاییدِ حرفی می‌خواهد، تاییدش را به زبان آورده بود تا زری حرفش را پیش ببرد که پیش‌بردش رسید به: کاش حمله کنند بزنند ترتیب اینها رو بدن ما رو هم راحت کنند. او با سر تایید کرده بود. تبصره‌ی ریزی هم گذاشته بود: البته اونها واسه راحتی خاطر ما حمله نمیکنند به خاطر خودشون حمله میکنند ریز-تبصره‌ی او به نظر زری هیچ ایرادی نداشت. آنها حق‌شان بود به نفع خودشان حمله کنند. او سر تکان داده بود، تایید کرده بود، آفرین هم چسبانده بود تهِ تاییدش! بعدِ آفرین ناخودآگاه نکته‌ای را گوشزد کرده بود: یه وقت اگه به نفعشون شد همینها بمونند باز هم باید به اونها حق بدیا. زری تند جواب داده بود کی به نفعشه اینها بمونند آخه! تو به نفعته؟ البته تو که… و او برای اولین بار حرف زری را بریده بود بلکه منظورش را برساند. توضیح بدهد که نفعِ خودش را نمی‌گوید! مثلا ترامپ ببیند ماندنِ همین‌ها به نفعش است و نتان هم نتواند نظرش را برگرداند… اینجا زری حرف او را بریده و گفته بود چه حالت بعیدی رو پیش میکشی. چقدر بدجنسی تو. بعدش یکی او گفت، یکی زری، یکی او، یکی زری، یکی او و ضربه‌ی آخر زری ظرف یک ثانیه که چه بیادبی تو! من حالیام نیست چی میگم؟!»

«منظورم این بود که متوجه نیستی تو حرفهات تناقضه چون تند صحبت می‌کنی»

«من یا تو؟ من به تو گفتم نمیفهمی یا تو به من؟! حالا من تند صحبت می‌کنم؟!»

«منظورم از تند…»

منظورش از تند صحبت کردن، تیز صحبت کردن نبود. تندِ واقعی بود. تندِ متضاد با کُند، مربوط به سرعت. تند تند حرف‌ها را چسباندن پشت همدیگر فرصت فکر کردن به خودت و طرف مقابلت ندادن. اینها منظورش بود و سخت بود توضیح این چیزها وقتی طرف مقابل گارد گرفته که برداشت خودش از «تند صحبت می‌کنی» را داشته باشد.

«معذرت می‌خوام». پس بی‌توضیحِ اضافی، معذرت خواست بلکه طرف مقابل گاردش را باز کند اما طرف مقابل که زری بود گفت:

«خیلی نامردی! اینو گفتی که من دیگه حرف نزنم»

به فیلم نگاه کرد؛ خودش خشکانده بودش!

زری لب گشود: «خودت پاز کردی! وقتی پاز می‌کنی که حرف بزنی منم حق دارم حرف بزنم.»

قبول داشت که باز گولِ کنترل را خورده است! به خیالش یک پازِ ساده‌ی وسط‌فیلمی اشکالی نداشت، به نفعش بود بروز بدهد که بوکس بلد است و از اشکال مختلف حمله‌دفاع بگوید؛ یک‌ذره خودش را به رخ زری بکشد. فکر نمی‌کرد بحث به جنگ بکشد، بخواهند حق و حدود اینها/اونها را تعیین کنند.

فیلمِ خشکِ بدبخت! ثابت مانده بود روی محمدعلی کلی، البکسورالمسلمان، مسلمان‌السیاه، که مشت محکمش ول بود بر دهان حریف؛ حریف‌الهمرنگ؛ سیاه، بلک، با لب و لوچه‌ی از ریخت‌افتاده‌ی آویزان!

از زری پرسید «پلی کنم؟» ولی جمله‌ی توی دلش این بود بازی کنم؟ ته دلش دوست داشت به جای پاز و پلی و این چیزها بگوید مکث و بازی و این چیزها.

زری چشم نازک کرد به نشانه‌ی اینکه باشه پلی کن ولی او دستش روی کنترل مانده بود؛ روی آن دکمه‌ی دوکاره‌ی گول‌زننده. دکمه‌هه زور داشت؛ می‌توانست فیلم‌ها را نگه دارد می‌توانست راه‌شان بیندازد. انگشت او انگار زورش نمی‌رسید دکمه را فشار بدهد.

چه بازی‌ای! چی را می‌خواست پلی کند وقتی زری، کم از کلی نداشت؛ ممدعلی!

دکمه را زد.

اتفاقا به نفعش بود فیلم را بازی کند تا حرف‌شان مکث بشود. تا ذهن او نکته‌ گیر نیاورد و نخواهد گوشزدشان کند. نزند توی گوش خودش!

فیلم پخش می‌شد. کنترل را به پشت گذاشته بود روی میز تا دیگر چشمک زدنش را نبیند.

داشت به این نتیجه می‌رسید که با حرف زدن مشکل ندارد با واکنش نشان دادن به حرفهای طرف مقابل مشکل دارد.

واکنش نداشتن، کم کم تبدیل می‌شود به یک‌جور بی‌کنشی و باعث وا رفتن آدم است.

می‌توانست از صورتش استفاده کند؛ سرش را تکان بدهد، لب‌هایش را مچاله کند، ابروها را هم بالا ببرد، به نیت تایید یا عدم تایید و یا هردو! می‌توانست همزمان قیافه‌ی نه بابا جدی میگی؟ و برو بابا چرت میگی! بگیرد و خیالش راحت باشد که طرف مقابل حرکات سر و صورت او را حمل بر تایید خواهد کرد.

واکنش‌های صورتی خیلی بهتر بود تا من بگم تو نگو. تو بگو من نگم، خلاصه بگو مگو؛ بزن بزن، میزنم که نخورم، میخورم ولی نمیزنم، اصلن در میرم که تو هم نتونی بزنی و ….!

جلوی ترامپِ جوان، نشسته بودند روی مبل بغل هم. بغل که نه، کنار هم بودند؛ جنب یکدیگر. همان اوایل او سندی پیدا کرد برای اثبات حرف چند وقت پیش‌ خودش. فیلمِ زندگی ترامپ بود. نگهش نداشته و گفته بود: «دیدی؟! نمی‌شه از حرف‌های این یارو نمی‌تونی فقط به نفع خودت بیرون بکشی» زری گفته بود «می‌شه یه لحظه پاز کنی؟» و حرف زده بود. او لب و لوچه و ابرو آمده بود، سر تکان داده بود به نشانه‌ی قبولت دارم زری. ولی این واکنش‌های صورتی‌اش انگار به زری نمی‌ساخت! زری زبانش داغ بود و لابد از طرف مقابلش هم توقع داشت زبان داشته باشد؛ بر زبان جاری بسازد واکنش خویش را!

«منظورم این بود که…» و او داشت جاری می‌ساخت. «منظورم این بود که شاید ترامپ منظورش اونی نباشه که به زبون میاره. شاید منظورش یه چیز دیگه‌اس. شاید سخت می‌شه فهمیدش»

«مگه ترامپ مثل توئه!»

اینجا لب‌هایش را روی هم فشار داد به نشانه‌ی باشه قبول. حواسش بود محکم فشار ندهد تا صورت بدی نداشته باشد. اینجا بحث می‌شد که تمام شده باشد اما زری چشم‌هایش را جوری گرد کرده بود که یعنی: باشه قبول نداریم! حرف بزن.

و او زد: «بذار واضح‌تر بگم. من نگفتم ترامپ مثل منه یا من مثل اونم. اصلا موضوع بحث من نبودم. داشتیم راجع به صحبت اخیر ترامپ حرف می‌زدیم»

«تو»

«آره. من، تو، داشتیم حرف می‌زدیم»

«تو منظورت این بود که من…» اینجا زری انگشتش را محکم کوبید به سینه‌ی خودش. «از سیاست سر در نمیارم!»

واضح‌سازی یک کار مصنوعی‌ست که تنها نتیجه‌اش وا رفتن زرزرهای آدم است؛ واضح! هر جوری هم که صدایش کنی فرق ندارد. مثلا شفاف‌سازی! کار بازنده‌ها. یک چیز یا شفاف هست یا نیست. چیز غیر شفاف را به‌زور بخواهی شفاف بسازی‌، کار خودت را ساخته‌ای. می‌زنی خودت را شفاف می‌کنی، بعدش باید بخوری نوش جان! دیگر هدف واضحی هستی برای تیرهای طرف مقابل. تیر، تکه، تهمت، متلک.

زری داشت می‌گفت «تو مرگ تدریجی رو ترجیح می‌دی به تعیین تکلیف لحظه‌ای. می‌ترسی از تغییر. که کهنه بره، جدید بیاد»

«حتما همینطوره»

«چی حتما همینطوره؟! تیکه می‌اندازی؟!»

«تاییدت کردم گفتم حتما همینطوره که می‌گی»

«هر خری می‌فهمه منظورت این بود که بشین تا همینطور بشه! گذاشتم برات!»

«زری فحش نده دیگه»

«به خودمم نمی‌تونم فحش بدم؟ اعصابم داغونه. نمی‌تونم مثل تو خیالم اینقدر راحت باشه»

«بذار یه مثال فوتبالی باشه؟ تیم استقلال! خب؟» زری با تعجب سر تکان داد که یعنی: خب. زری مجاز بود مرتکب واکنش‌های صورتی بشود. «بالای یک ساله مربی نداره! باورت می‌شه؟ الان همه از خداشونه همون مربی قبلیه برگرده. ولی تا شیش ماه پیش خوشحال بودند که کهنه‌بَده رفته، قراره جدیدخوبه بیاد»

شفاف‌سازیِ نصفه نیمه‌اش انگار کار کرده بود. سکوت پیش آمد و بحث در ظاهر تمام شد. زری داشت به مثال او فکر می‌کرد. عدم وفور وضوح، مانع اصابت تیر و تهمت و متلک است. شاید باعث تقویت بحث بعدی باشد. اما این مال بعدا است و کو تا بعد!

فعلا زری وقت لازم داشت تا به مثال او فکر کند. او موفق شده بود نقطه پایان موقتی برای بحث رقم بزند. رقم بزند! اصطلاح فوتبالی‌ها! با آن مثال خرکی‌اش!

یاد فانوس افتاده بود و این، ربطی به فیلم تگزاسیِ چند شب پیش نداشت. به فوتبال ربط داشت و دست‌های پشت پرده! با وحشی‌بازی داشتند تیم محبوب او را فانوس‌به‌دست می‌کردند. تکه، تهمت، متلک، «فانوس‌به‌دست» لقب تیم‌هایی بود که داشتند می‌افتادند! تیم‌هایی که در آستانه‌ی سقوط به لیگ سطح‌پایین‌ترِ مزخرف‌تری بودند.

قبلا تاج بود ولی بعدا برش داشتند! تا مدت‌ها کسی جرات نداشت از اسم قبلی استفاده کند در حالی‌که فقط اسم اول مهم است. نباید اسم روی اسم گذاشت. اسم هم مثل پرچم است نمی‌شود عوضش کرد که خب البته این هم عوض شده بود!

حالا فقط کسی که می‌خواست پز بدهد، تاج صدایش می‌کرد چون به دلایل غیر فوتبالی، نمی‌شد با اسم استقلال پز داد.

و به دلایل فوتبالی، هوادارانش داشتند حرص می‌خوردند. مدیرانش دنبال یک مربی خوب خارجی متناسب با فرهنگ ایرانی بودند که وقتی حقوقش چندین ماه عقب می‌افتد شکایت و شکایت‌کشی راه نیندازد. چندین و چند ماه بود که داشتند می‌گشتند.

و زمان می‌گریخت. مربیِ خوب خارجیِ متناسب با فرهنگ ایرانی گیر نمی‌آمد. یا مدیران خوب نمی‌گشتند یا انتظارشان خیلی بالا بود. تاج هم هی پایین‌تر می‌آمد کم مانده بود فانوس‌لازم بشود تا سقوط نکند؛ غرق نشود. گم نشود.

واکنش‌های صورتیِ هواداران روز‌به‌روز بالا می‌گرفت. شکلک‌هایشان، جلوی فحش‌هایشان، آن کانال لعنتی را پر کرده بود.

احتمالا اولین کانال هواداری تیم محبوب او بود که اسم روز اولش را همچنان حفظ کرده بود؛ کانال هواداری آبی‌پوشان. نه اسمی از تاج بود نه از استقلال. ادمینِ باهوش. رنگ از اسم مهم‌تر است. رنگ تیم را هیچ احدالناسی نمی‌تواند عوض کند.

کانالِ پرکاری بود. دم‌به‌دقیقه خبرهای راست و دروغی بیرون می‌داد. بیشتر دروغ، عین راست‌ترین راستِ افراطی عالم. بعدا که ضدش را رو می‌کرد، یک‌ذره هم معذب نمی‌شد. ادمین عجیبی داشت آن کانال! معتمدالنفس، معتقد به نفس خبررسانی. خودش را درگیر چپکی یا راستکی بودن خبرها نمی‌کرد که اگر می‌کرد، کانالش از مد می‌افتاد چون خب نمی‌شد دیگر! اینجوری دیگر خبر چندانی نبود تا ادمین بدهد بیرون. اینجوری، به جای هر نیم‌ساعت یک خبر، باید هر سه روز یا هر سه هفته یک خبر بیرون می‌داد. اینجوری دیگر کانال لازم نبود!

پس ادمینه حق داشت اعتماد به نفس خبر رساندن داشته باشد. او هم حق داشت اعتمادبه‌نفسش را حفظ کند؛ اعتماد به نفس واقعی خبر. خبرهای واقعی کانال مانال لازم نداشتند. محتاج تکذیبیه‌های غیرمعذب نبودند. کانال بیشتر به درد خبرهای چپکی می‌خورد که معلوم نبود از کجا درز می‌کنند. خبرهای سوراخ!

اسم قبلی تیم رقیب، قدِ تاج خطرناک نبود. به اسم جدید صدایش نمی‌زدند. رقیب کانال‌های بیشتری داشت. هوادارهایش هم بیشتر بودند، مربی هم داشت؛ خارجیِ تا حدی جور با فرهنگ ایرانی.

شرایط بدی بود. استقلال پز دادن نداشت، پیروزی مایه‌ی تحقیر بود.

یک‌هو دید ترامپ راه افتاده که برود دیسکو! زری کنترل را از دست او قاپیده و دکمه‌ را زده بود.

یک آن نزدیک بود به زری بگوید میدونی چیه؟ من اصلا نمیخوام باهات رابطه داشته باشم. با هیشکی نمیخوام. میخوام کنترلم دست خودم باشه.

دلش نیامد. دلش را نداشت. کنترل برداشتن زری، یعنی هنوز جای امید بود. هنوز می‌توانستند فیلمه را بروند جلو ببیند آنجا دم دیسکو، ترامپِ جوان بالاخره مخ آن دختر داغ را می‌زند یا نه.

شرایط اینجوری بود دیگر! آدم اگر می‌خواست به مستقل بودن و تنها بودنش افتخار کند، خودش می‌دانست خیلی چیزها را باخته. اگر می‌رفت توی رابطه، باز هم چیزهایی را باخته بود. کلن انگار نمی‌شد بُرد.

 کلن لاپیروزی!

«تو از این ناراحتی که دشت عشقت داره گودبرداری می‌شه. واسه همین هی می‌گی بیرونِ گود، بیرونِ گود!»

دشت عشق! لفظ طلایی زری، خیلی هم ناگهانی، برای توصیف زمین بیرون خانه‌ی او؛ منظره‌ی پشت پنجره، پناهِ وقت‌های خاصش. زمینی که خالی بود عین یک دشت تک‌افتاده. وسیع بود عین یک عشقِ بی‌حد و حصر. رنگ خاکش زیر باران، زیر آفتاب، زیر برف، توی سایه، کلی فرق می‌کرد. کندن نداشت. وسعتش به اندازه‌ی کافی عمیق بود، لازم نبود با ساخت و سازهای لعنتیِ خودشان شلوغش کنند. لقبِ «دشت عشق» را باید با زر می‌نوشت و می‌زد به تابلوی زردی که به اسم پروژه بود و او عمرا می‌رفت ببیند آنجا چی می‌خواهند بسازند!

 به خودِ زری هم باید می‌گفت که چه لفظ نابی به ذهنش رسیده. حیف که وقت ناجوری بود. فقط از زری برمی‌آمد وسط یک بحث خشک، طلا رو کند.

بحث‌های خشک را هم ناقلا ناغافل باز می‌کرد.

از آنجا شروع شد که زری حرف تغییر را پیش کشید، باز ترجیحِ او را پرسیده بود: «نگفتیا! بالاخره تغییرِ لحظه‌ای یا مرگ تدریجی؟! تو دوست نداری اینها در دم برند؟» و چون فیلمی در کار نبود، روی ماهواره بودند و مجری شبکه‌ی ایران‌الملل باز داشت از احتمال حمله به ایران می‌گفت، زری این را هم پرسیده بود:

 «می‌شه بگی چرا شکلک در میاری؟ تا این مجریه حرف می‌زنه صورتت یه‌جوری می‌شه!»

«آخه بیرونِ گود نشسته یه چیزی می‌گه»

«به‌هرحال یک حرکتی می‌کنه. داره زحمت می‌کشه»

«پول‌شو می‌گیره»

«بگیره! داره کار می‌کنه. مثل شغل بهش نگاه کن»

و او جملات قصاری در باب ذات درآمد سر داده بود که  دفعتا از دهانش در می‌آمد.

«درآمدی که ذاتش توی بدوضعی ماهاست، به نظرم…به نظر تو محکوم نیست؟»

«من و تو چی؟»

«خب منوتو! اونم به نظرم حتی بدتر داره…»

«خودمون رو می‌گم! ما؛ آس. نخند الان شوخی ندارم. ما ذات‌مون چیه که واسه وضع افتضاح خودمون کاری نمی‌کنیم! فقط دست رو دست. تو که عاشق دست رو دست…»

اینجا بود که فکرش پرید. دست خودش نبود. پریده بود روی ادمین کانال هواداریِ آبی‌ها. ادمینه هم ذات درآمدش خراب بود. نبود؟ اگه همه‌ی خبرها خوب می‌شدند، دستش خالی‌ می‌شد دیگر چی می‌خواست بیرون بدهد! وضع باید خوب نباشد تا بشود غر زد. تا آدم احساس کند دیگر دست روی دست گذاشتن بس است و باید بلند شد، یک کاری کرد. یکی می‌رود توی شبکه‌ی دیگران، یکی خودش کانال می‌زند. یکی مجری می‌شود، یکی مخبر. آس را وسط می‌اندازند یا کنار می‌زنند. ما را منقلب‌الحال‌ می‌نمایند. الناس، آس و پاس!

«جفت‌شون بیرونِ گود نشسته‌اند دارند از ناجوریِ وضع ما پول درمیارند»

«کی؟! جفتِ کیا؟»

زری حق داشت؛ واقعا جفتِ کی؟ گودِ چی؟ زری فحش نمی‌داد وگرنه آن لحظه حقش بود. یعنی حق او بود که فحش بخورد. ذات خودش خراب بود که بحث را یک‌هو ول می‌کرد، یک‌هو برمی‌گشت یک‌ چیزی می‌پراند.

«من این‌همه حرف زدم، تو برمی‌گردی به حرف قبلیِ خودت دوباره می‌گی بیرونِ گود؟!»

اینطوری، رسیده بودند به طلای زری.

«تو از این ناراحتی که دشت عشقت داره گودبرداری می‌شه. واسه همین هی می‌گی بیرونِ گود، بیرونِ گود!»

اینجا بود که خواست به زری بگوید چه لفظ نابی به ذهنش رسیده اما وقتش نبود.

 زری ادامه داشت: «تا نوبت من می‌شه حرف بزنم، زل می‌زنی به پنجره، ماتم می‌گیری که اونجا رو می‌خوان بسازند. امروز هم که به گود گود افتادی!»

«گوود»

 «چی چی؟»

«گفتم گوود! گوود گفتی. دشت عشق عالی بود. طلای ناب مثل خودت. این زمینه دشت عشقمه فی‌الواقع. فکرم مشغول شده اینها دم و دستگاه‌هاشون رو ریختند دارند خاک‌شو برمی‌دارند.»

نصف بیشتر این حرف‌ها را به زبان نیاورد. زری گوشی دست گرفته بود و دو انگشتی چیزی را آن‌تو بزرگ و کوچک می‌کرد.

او هم جیبش ‌لرزید. ادمینه سوهان روح بود. چپ و راست هی خبر می‌رفت روی مخ آدم؛ رنده می‌کرد. اره می‌کرد. اره‌برقی! ول‌کن هم نبود عین آن قاتل تگزاسیه.

هوادارهای زیر دستش، یعنی عضو کانالش، همه دست‌به‌دعا که خدایا این خبره دروغ باشه خدایا این خبره راست باشه کاسه‌ی چهکنم چهکنم دست‌شان. کاسه‌های خالی، خبرهایی که تکذیب می‌شدند. خبر می‌شدند و تکذیب. خبر و تکذیب، خبر و تکذیب، ادمین نگو؛ بگو یک مخبرِ کذاب!

مثل آن مجری جذاب که هر روز یا جنگ می‌شد یا جنگ نمی‌شد! یک روز اگر می‌شد بهتر بود، یک روز نشدنش به نفع بود.

«ول کن بابا دیوونه‌مون کردی.»

«من؟»

زری نگاه نکرد و پرسید. گوشی خودش را نگاه می‌کرد.

«نه نه! تو خیلی حق داری. درست گفتی. تا کی فقط دست روی دست؟ باید یه کاری کرد» بلند شد و رفت جلوی پنجره. زود از آمد این‌ور تا زری فکر نکند او می‌خواهد یک کاری به حال دشت عشقش بکند. جیبش باز لرزید. او هم گوشی‌اش را در آورد و یک انگشتی مشغول شد.

«ول کن بابا دیوونه‌مون کردی. با این…»

یک پیام خصوصی به ادمین داد – مبسوط و فحش‌دار-  بعد دکمه‌ را زد و تمام.

دیگر کانال هواداریِ آبی‌ها را نداشت.

سرش را بالا گرفت تا به زری بگوید که بالاخره کاناله را ترک کرده. البته باید می‌گفت از آن کانال لفت داده ولی به هرحال وقتش نبود! چون دید زری دارد پا می‌شود. زری قشنگ پا می‌شد. دست می‌گذاشت روی پاها و پا می‌شد. شکل مامان‌بزرگ‌ها پا می‌شد؛ شکل دختری که ادای مامان‌بزرگ‌ها را در می‌آورد؛ و بامزه هم هست.

سرش را پایین انداخت. دکمه‌ی برنامه‌های موبایلی عجیب بودند. نقش عوض می‌کردند. دکمه‌ی «ترک کانال»، حالا تبدیل شده بود به دکمه‌ی «عضویت در کانال». زیر لب گفت «عمرا» و دوباره سرش را بالا گرفت.

«داری می‌ری زری؟»

واکنش صورتیِ زری بهش نچسبید. آره دارم میرم را با سر تکان دادنِ خیلی ساده‌ای نشان داده بود. کاش کنترلی در کار بود، دکمه‌ی برو برگرد. یا دکمه‌ی بی‌برو برگرد! او دکمه را می‌زد، زری بازمی‌گشت به مبل.

تلویزیون خاموش شد با دست‌های زری و کنترل قرار گرفت روی میز.

دست دادند و خداحافظی کردند و او در را بست. دست کرد توی جیبش. دیگر قرار نبود چپ و راست بلرزد!

حس کسی را داشت که سالهاست سیگار را ترک کرده اما همچنان عاشق طعم و بوی سیگار است.

ول کن مثال نزن وقتی بلد نیستی! تشبیه نکن!

کاناله را باید به طعم و بوی سیگار تشبیه می‌کرد. محبوبِ آبی‌ مثل خودِ سیگار بود. او کانال را ترک کرده بود نه تیم محبوبش را.

هنوز یک هوادار آبی بود.

و هنوز می‌توانست سیگار بکشد.

کانال هوادارانِ آبی‌پوش را که دیگر نداشت!

زری که نبود!

بعد از آن تهمت‌های درآمدی‌ هم که رویش نمی‌شد برود سراغ ایران‌الملل یا با من و تو ما بشود.

داشت تَرَک می‌خورد.

 سیگار هم نداشت!

سرش را با کانال‌های الکی گرم کرد. دقایقی گذشت،  کت و کولش گرفت، روی مبل دونفره ولو شد، چُرتی زد و وقتی چشم باز کرد، زمان زیادی گذشته بود. دستش رفت سمت کنترل و به زحمت دکمه‌اش را فشار داد. چرت زدن‌های از سرِ کلافگی، با چشم و چال و کت و کول آدم کاری می‌کند تا آدم دکمه‌ی موردنظرش را هم پیدا نکند چه برسد به یک فشار درست!

یک‌وری و به زحمت دکمه را می‌زد و می‌چرخید توی کانال‌ها که ناگهان چیز جالبی به چشمش خورد.

نیم‌خیز، شماره‌ی زری را گرفت. زری هم زود گوشی را برداشت.

«زری»

«چی شده»

«اوه اوه بزن 6»

«بهت گفتم من تلویزیون نگاه نمی‌کنم. اونم شیش!»

«گاوه حمله کرده بهشون. آخ.. یه دقیقه بزن ببین»

سکوت، صدای پای زری از پشت تلفن. حیف که نمی‌توانست ببیند زری به سبک مامانی‌دخترانه‌ی همیشگی‌اش از جا پا شد یا نه!

«وای» زری حتما جلوی تلویزیون ایستاده و گفته بود وای. «چه وحشیه»

«وحشی ندیدی!»

«شروع نکن»

«جدی می‌گم. خودشون یه کاری کرده‌ان گاوه حمله کنه بهشون»

«خرند؟!»

«تحریکش کردند. اونها به گاوه پیام دادند که حمله کن. حمال حمله خود اینهایی‌اند که حالا افتاده‌ان به فرار. اوه دیدی یارو چه‌جوری نیزه فرو کرد تو پشت گاوه؟»

«نیزه بود؟ چه نازک بود»

«اینها خیلی هم تیزند. اوه!»

شبکه شش داشت خبری از اسپانیا پخش می‌کرد. مراسم سورچرانی به صرف گاو در میدان اصلی شهری از شهرهای احتمالا فرعیِ اسپانیا.

زری با حال بدی گفت «چه وحشی‌اند اینها!» و بعد گفت «زنگ زدی بگی وحشی‌بازی اینها رو نگاه کنم؟!»

«دفاع از خوده دیگه!» زری ساکت شد. «گاوه در واقع داره فرار می‌کنه ولی اولش انگار گاوه‌اس که حمله می‌کنه. یعنی منظورم اینه که تو اول فکر کرده بودی گاوه داره حمله می‌کنه. نکرده بودی؟»

«من فقط می‌گم اینها خیلی وحشی‌اند. عوضیا ادعای تجددشون هم می‌شه»

«ما هم ادعامون می‌شه؟! کار ما که بدتره وسط خیابون قربونی…»

آخ بد شد. اصلا چه ربطی داشت! خیلی بد شد… زری یک بار تعریف کرده بود که عموی دردانه‌اش هر سال گوشت نذری می‌دهد و راسته‌ی یک خیابان هر سال بسته می‌شود برای قربانی کردنِ عمویش!

«تو واقعا این‌وری هستی یا اون‌وری؟» آنقدر لفتش داد تا بالاخره صدای زری درآمد. «الان شدی وکیل‌مدافع یه مشت اسپانیاییِ وحشی؟ تا حالا از من ایراد می‌گرفتی که چرا با حمله‌ی اسرائیل اکی‌ام حالا خودت داری…»

«نه نه من هیچوقت ازت ایراد نگرفتم. گفتم تناقض هست توی…»

«طرف کی هستی تو؟»

«طرف گاوه. من با گاوهام»

کوچه‌ی علیچپ کجا بود تا بزند به آنجا نه توی سر خودش با آن مثال گاوبازی‌اش! مگه نمیخواستی بگی دفاع از خود رو قبول داری! دیگه به تو چه که ما وحشیتریم یا اسپانیاییها!

باید می‌زد بیرون و به حال خودش تاب می‌خورد.

پیاده نه! کوچه‌پس‌کوچه‌های حواس‌پرت‌کنِ دلخواهش واقع بودند در چپ و راست یک سربالاییِ خیلی تیز.

اول باید از بلوار می‌گذشت. بلوار از یک اتوبان می‌گذشت. اتوبان موازی بود با یک پارک جنگلی. جلوی یک مشت خانه.

کار یاد گرفته بودند تا برق می‌رفت، می‌ریختند توی پارک. مبل هم آورده بودند! وقتی برمی‌گشتند خانه‌، مبل‌ها احتمالا می‌ماندند توی پارک.

مبل را که هر روز نمی‌شود جابه‌جا کرد.

آن هم وقتی برق برو-بیا دارد!

زیر سایه‌ی درختان آن پارک، مبل حتما می‌چسبید. حتما حسابی خنک بود. حق‌شان بود یعنی حق داشتند از پارکِ دم خانه‌‌ی خودشان پاتوق بسازند.

از آن فاصله انگار بحث خاصی بین‌شان نبود. یک بار می‌رفت و امتحان‌شان می‌کرد. انگار دور همدیگر جمع می‌شدند فقط به هوای حرف‌های راحت‌الحلقوم.

فعلا که ازشان گذشته بود. توی حال خودش تاب می‌خورد تا به سربالایی رسید. پیاده، حتما کوفتش می‌شد. نفسش می‌گرفت، خفه می‌شد. حالا شیشه را داده بود پایین، راحت می‌رفت و نگاهش می‌چرخید. ماشین بدبختش دم‌به‌دقیقه می‌لرزید و دنده‌ی دو به یک، یک به دو، زورش به سه نمی‌رسید!

«اینجا آشغال بریزی آتیشش می‌زنم»

یکی با دستخط پر رنگ این را روی دیوار تهِ یک تپه نوشته بود. معلوم نبود شعار چندمش است که کارش به تهدید رسیده! نمی‌توانست با لطفا آشغال نریزید شروع کند؟ شاید از آنها بود که در مرحله‌ی اول تهدید می‌کنند، در مرحله‌ی دوم به فحش می‌کشند، در مرحله‌ی سوم کتک می‌زنند. احتمالا ساکن واحدهای این‌وریِ آپارتمان بود؛ بالاتر از دیوار، مشرف به تپه. لابد دلش خوش بود که منظره‌ دارد و منظره‌اش غیرقابل ساخت و ساز است. چشم‌اندازش بود آن تپه. چشم نداشت ببیند رویش کپه‌های آشغال درست می‌کنند.

همسایه‌های پارک چی؟ پنجره‌های آنها مشرف بود به پارکِ پاتوق. همه‌شان که نمی‌ریختند توی پارک. چه بسا کسی، کسانی می‌ماندند توی خانه و از پشت پنجره، از بالا نگاهش می‌کردند. آنها شعار لازم نداشتند؟ که تهدید بنویسند و نهی کنند بقیه را از امر معروف آشغال‌پرانی؟ یعنی همسایه‌های برق‌پریده‌شان توی پارکِ منظره آشغال نمی‌ریختند؟

در ماشین را بست. نفس راحت ماشینش را پشت خود حس می‌کرد نفس خودش هم خیلی ناراحت نشد چون تپه، شیبِ کجِ کمی داشت. بالا رفت و رخ‌به‌رخ دیوار، ایستاد جلوی شعار.

تکه گچی پیدا کرد که سخت روی دیوار خط می‌انداخت. باید خیلی فشار می‌داد. حرصش گرفته بود.

حرفش اگه حرف حسابه باید واضح بگه. تعارف نداریم!

به هر زحمتی بود بعدِ «اینجا آشغال جمع کنی آتیشش می‌زنم» دو نقطه گذاشت و زیرش نوشت: «منظورش اینه که گاو نباش اینجا آشغال نریز وگرنه مثل گاو برخورد می‌کنم»

بالا را نگاه کرد. احساس کرد تهدیدنویس پشت پنجره است؛ صاحب اصلی شعار!

سربالا گفت: «اینی که من نوشتم می‌شه حرف حساب. اونی که تو نوشته بودی، می‌شد حر..» بقیه‌ی حرفش را خورد. واقعا توی منظره‌ی صاحب‌‌شعار بود؛ توی دیدِ همه‌ی پنجره‌های واحدهای این‌وری! می‌شد او را با کسی اشتباه بگیرند که با آشغالی‌ها ساخت و پاخت دارد.

سرپایین راهش را کشید و رفت.

کسی که با خودش توی خانه باشد، حتی اگر تازه به خانه بازگشته باشد، وقتی برقش بپرد خب بدیهی‌ست که برود جلوی پنجره‌ی منظره‌دارش. دار و ندارش در بی‌برقی، همان پنجره‌منظره است.

داراییِ او وسیع بود و مبسوط، منتها محصورش کرده بودند.

هنوز می‌شد دشت صدایش زد ولی دیگر نمی‌شد با خیال تخت بهش زل زد یا خدای ناکرده، بهش سر زد. ورق‌های آهنیِ رنده رنده کشیده بودند دورش. تویش را شب‌ها حفاری می‌کردند روزها معلوم نبود چه غلطی می‌کنند با آن ماشین‌های سنگین حی و حاضرشان. این‌بار جدی گرفته بودند. نیامده بودند که زود بروند. یک گله آدمِ کلاه‌به‌سر ریخته بودند توی منظره‌ی او برای خراب‌سازی. سرانجام آن زمین خالی را می‌ساختند.

تا دیگر دشت نباشد. باران رنگش را خاص نسازد، بوتهخارهایش را باد نرقصاند.

هرکسی بود، شعر می‌گفت!

برق نبود، گرم بود، زری خبر نمی‌گرفت، بلاتکلیفیِ خاموشِ دم‌داری بود خلاصه.

حاضر نبود برود تابلوی اسم پروژه را ببیند یا از آن اشغال‌گرانِ کلاه‌دار موضوع ساخت و سازشان را بپرسد.

آن ماشین‌های گنده‌ی سنگین هم که به زبان دیگری حرف می‌زدند بیگانه‌ها! دایناسور خرچنگ‌های غول‌آسایی بودند، تا لنگ عصر خواب و خسته از نعره‌های شبانه‌شان، یک دل سیر خاک کندن‌شان؛ از دشت عشقِ حصارسوزِ او.

یک شب یکی از همسایه‌ها صدایش را انداخت سرش که «خفه شید دیگه. هیولاها! شعور ندارید هی ووووو وووووو. خفه‌خون بگیرید دیگه مگه آدم نیستید… بذارید بخوابیم دیگه»

آن شب صدا را تشخیص نداده بود. صدای زنانه‌دخترانه‌ی بی‌خواب و بی‌تابی بود. او خودش از خواب پریده بود. دلش سوخته بود؛ می‌دانست که این دادها بی‌فایده‌اند. هیولاها قرار نبود به نشانه‌ی احترام برای دادِ درآمده‌ی زن یا دختری بی‌خواب، یک ثانیه خاموش بشوند؛ که نشدند. هوارِ هووو-ووووویشان دادِ زن‌دختر را بلعید. مثل آهنگ‌ بعضی فیلم‌ها یک‌هو خوابید! زن‌دختر ناشناسِ همسایه‌اش که دادِ خفهشید سر داده بود، صدای خودش خفه شد.

و ناشناس ماند. شب‌های بعد دیگر صدایش در نیامد. در حالی‌که هوار شبانه‌ی هیولاها کارش به روز کشیده بود.

وقت و بی‌وقت، برق و بی‌برق، هیولاها بودند و کلاه‌به‌سرهای اشغال‌گر دشت عشق او.

و از زری خبری نمی‌شد.

قطعیِ منظم برق، دمی هوا، شکر خدا هنوز یک عشق نیم‌بند برایش مانده بود. بخشی از دشت را هنوز حصار نکشیده بودند و می‌شد رفت پشت پنجره. بخشی از منظره‌ی بیرون هنوز دیدن داشت به شرطی که بخش دیگرش را نگاه نمی‌کرد. چشم‌پوشی می‌کرد از تمام چشم‌اندازش و حرص نمی‌خورد از بی‌خبری‌ِ عمدی خودش.

حرص خوردن نداشت، خودش باید همت می‌کرد. خودشان را داشتند محک می‌زدند خب حتما که زری نباید خبر می‌گرفت؛ می‌توانست خبر بدهد.

زری با دایناسورخرچنگ‌های بیرون فرق داشت. یا با آن کلاه‌به‌سرها، اشغال‌گران منظره‌ی او که نمی‌خواست سراغ‌شان برود و بپرسد برنامهتون چیه چی میخواید بسازید. می‌دانست نمی‌تواند اول بهشان اعتراض کند واسه چی قبلش نگفتید، یهو بیمقدمه ریختید تو منظرهی من!

 زری فرق داشت. سرش می‌شد که تازه در مرحله‌ی اولِ محک‌زنی هستند. او هم باید یادش می‌ماند که دیگر نه مثال فوتبالی بزند، نه مقایسه‌ی گاوی کند، کلن حرصِ حرف به خرج ندهد. حرف باید مختصر باشد و مفید و محصور در منظورالاول و اصل‌المنظورِ آدم.

پس راحت گوشی را برمی‌داشت، شماره می‌گرفت، سلام و احوال‌پرسی، راحت می‌پرسید: چیکار میکردی زری. یا: چیکار میکنی زری؟ که همان معنیِ میخوای چیکار کنی را می‌داد. اصلا راحتِ راحت می‌پرسید: رابطهمون چی میشه؟ چیکار کنیم؟

خط زری مشغول بود.

حالا حتما لازم نبود چیز خاصی بپرسد. می‌شد فقط حرف بزنند.

خط زری مشغول بود.

فقط یادش باشد که می‌خواهد حرف حساب بزند. نه حرص بدهد، نه حرص بخورد.

خط زری مشغول بود. زری واز بیزی!

آزاد می‌شد و برمی‌داشت، او هم صاف می‌رفت مرحله‌ی دوم و می‌گفت:  اینجوری بخوای رابطه رو به اشغال بکشی همینجا آتیشش میزنم.

خط زری مشغول بود چون خط او هم مشغول بود. جفت‌شان می‌خواستند همدیگر را بگیرند. وقفه‌ی او خطش را‌ آزاد کرد، زری گرفت. توی دل یکی دو باری پرسید این واقعا گرفته منو؟! وقتی زری داشت  می‌گفت: «هر چیزی یه وقتی داره، یه چیزهایی بیشتر. یعنی وقت‌شون بیشتر مهمه نه که وقت‌شون بیشتر باشه اتفاقا کمتره. یعنی وقت یه چیزهایی که گذشت، دیگه گذشته. نباید بمونی توش، هی نباید بمونی توی چیزی که وقتش برات گذشته.»

زری بلادرنگ می‌گفت و سخت! حالی‌به‌حالی شده بود. بلای سخت‌فهمی گرفته بود حرف‌های زری هم؛ هرچند! ته حرف‌هایش تیز شد، جای حساس او را زد. باردارش کرد، کله‌اش از سنگینی می‌خواست بترکد. انتقاد جایز نبود. جایش نبود. انتقاد جزئی هم جواب نمی‌داد. جراتش را نداشت یا شاید راه گفتنش را بلد نبود که:  اینقدر سنگین حرف نزن زری! این، اتهام روی دوش خودش بود. برچسبِ پیشانی‌اش، سنگین! آن هم نه سنگینی که بار مثبت داشته باشد؛ منفی‌سنگین! پتکِ روی مغز، ناکام‌سازِ انتقال معنی، همانا اصلی‌ترین هدف حرف زدن.

به هدف نزدن خطاست و انتقاد وارد است به آدم خطاکار.

و زری دلسوزانه داشت وارد می‌کرد: «واقعا واسه تو فرق می‌کنه جنگ بشه یا نشه؟ بشه! تو چی رو از دست می‌دی؟ کارتو؟ اهل تفریح که نیستی خانواده‌ی خاصی هم که آخرش نفهمیدم داری یا نداری. خودت یه بار گفتی می‌خواد جنگ بشه، می‌خواد نشه»

آب و تاب می‌داد؛ به حرف‌ها، وضعیت‌ها، موقعیت‌ها، می‌کشید وسط، ورز می‌داد، ول نمی‌کرد، خلاصه وول می‌خورد توی جملات، و جملات بلندی هم داشت لامصب با آن موهای قشنگش! بلند، براق، بیش از حد مشکی، اتوکشیده و کاملا صاف تا خودِ کمر؛ و قوی! اعتمادبه‌نفسش زیاد بود زری؛ به نفس حرف زدن؛ پشت سر هم، یک‌بند، بی‌مکث. جملاتی که دل را می‌سوزاند.

او به قصد دفاع از خود گفت: «من اون یه ‌بار گفتم میخواد بشه میخواد نشه ایشالا»

«آره با اون ایشالای غلیظت»

«غلظت نداشت‌ ایشالام»

«الانم داشت! همیشه داره. شین‌تو یه‌جوری تشدید می‌ذاری انگار داری مسخره می‌کنی»

«چیو مسخره کنم»

زری حق داشت. لحنش یک‌هو کنایه‌آمیز شد ولی عمدی نبود. ایشالایش کنایه برداشته بود، چون بلادرنگ گفته بود؛ چسبانده بودش! انگار در ادامه‌ی ولی اگه تو میخوای بشه پس بشه، دارد به زری می‌گوید: ایشالا جنگ بشه بفهمی جنگ چیه حسابی داغون بشی… اگر قبل ایشالا درنگی کوتاه می‌کرد و مکثی دلخواه، زهر ایشالایش گرفته می‌شد. ایشالای بی‌درنگ، ایشالای بی‌مکث، غلیظ می‌شد و شین‌اش تشدید می‌آورد؛ گوینده را بدل می‌کرد به کسی که طالبِ اشد مجازات است برای طرف مقابل!

ناگهان بدجور هوس تاب کرد. مکث، او را یاد تاب خوردن انداخته بود. می‌دانست لحظات پیش رو، زری با نگاهش خواهد گفت: «هروقت به نفعت نیست، بحث رو ول میکنی، میری یه جا دیگه. بعد برمیگردی میگی ببخشید یاد فلان چیز افتاده بودم»

اما او در گذشته بود دیگر؛ به یاد روزی در بچگی‌هایش که هوسِ بی‌جای تاب کرده بود و با یک مکث به خواسته‌اش رسیده بود.

به تاب!

دوازده سالش بود و توی پارک چون خجالت می‌کشید تنها بود سوار تاب بشود.

دلش می‌خواست عین هشت، نه، ده، دوازده ساله‌ها خاطره‌اش را به خاطر بیاورد. توی آن سن‌ها معمولا جمله‌ها وصل می‌شدند به هم؛ با «وَ»، «که»، «چون»،…

بچه‌کوچولوها توی پارک بودند و چون بچه‌کوچولوها را نگاه می‌کرد که سر و صدا می‌کردند…

توی آن سن‌ها بعضی جمله‌ها فاعل نداشتند، یا یک‌هو ول می‌شدند؛ کوچک می‌ماندند. زمان هم گاهی به هم می‌ریخت.

زن‌هایی که مامان بچه‌کوچولوها بودند روی نیمکت‌. تاب بعدا بود. تکی آمده. دیروز با بابا و آن روز یواشکی آمده. بچه‌کوچولوها مدرسه نداشتند چون راحت تاب می‌خوردند و سُر می‌خوردند و او سر جایش وایساده بود.

دلش هوای آن وقت‌هایش را کرد. به بچه‌های کوچک‌تر از خودش می‌گفت بچه‌کوچولو! و جرات‌های عجیبی به خرج می‌داد، گاهی! بی‌خیال. به نفعش بود تندتر به یاد بیاورد و زودتر بازگردد به زری.

آن روز از مامان‌های روی نیمکت و روز قبل، از بابا خجالت کشیده بود که حین قدم زدن پدرپسریِ مردانه‌شان، گذرشان افتاد به آن پارک و او دلش تاب بچه‌کوچولوها خواست وقتی بابا حرف‌های مردانه می‌زد و می‌گفت «مرد یا یه کاری رو نمی‌کنه، یا اگر کرد دیگه باید بکنه» آن روز به نیمکتِ مامان‌ها نگاه می‌کرد و از این خجالت می‌کشید که برود سمت تاب‌ها و مامان‌ها او را با بچه‌کوچولوهای خودشان یکی فرض کنند. آخر مامان‌ها همیشه مقایسه می‌کنند! باید به آن مامان‌های نیمکتی شک می‌کرد. شاید مامان نباشند. زنِ خالی، شاید شوهر هم نداشته باشند. پس سینه ستبر کرده بود. طوری پا کوبیده بود روی زمین که انگار با پای بعدی، می‌تواند زمین را سوراخ ‌کند. دست‌هایش را قلدرانه باز کرده بود. سرش را بالا گرفته بود، صاف جلو را نگاه می‌کرد. انگار فقط تاب جلوی چشمهایش بود و فقط تاب را می‌دید و فقط می‌خواست برود سوار تاب…

«آفرین مامان»

این آفرین، آفرینِ مامان خودش نبود. آفرینِ زنی بود که مامان یکی از بچه‌کوچولوهای روی تاب بود.

«چه شیرپسری. توی این شرایط اومدی مواظب بچه‌های ما باشی» این را زنِ مامانِ دیگری گفته بود. زن بعدی که در واقع مامان بعدی بود گفته بود:

«بچه‌هامون از تو خیلی کوچیک‌ترند. ماشالا مامان. عین مردها سینه ستبر کردی»

و او قوز کرده بود. لحظه‌ای را که سینه‌اش از ستبری افتاد، قشنگ به یاد می‌آورد. اشتباه برداشت کرده بودند. او خواسته بود ادای هم‌سن‌های غدِ قلدرش را در بیاورد که هر کاری عشق‌شان می‌کشید می‌کردند، حتی اگر به سن‌شان نمی‌آمد.

«خدا خیرت بده» زن‌مامان‌ها ول نمی‌کردند. «خیر ببینی که می‌خوای ما با خیال راحت اینجا بشینیم حرف بزنیم. به‌خدا پوسیدیم تو خونه تو این شرایط»

آن روزها شرایط جنگی حاکم بود. در بچگی او، جنگ حکومت می‌کرد، انتقادی هم بهش وارد نبود. حق داشت. حاکم بود خیر سرش. حاکم کارش حکومت کردن است و روی پیشانی‌اش از پیش معلوم است روش حکومتش. جنگ حاکم می‌شود، فقر حاکم می‌شود، ثروت حاکم می‌شود، خدای نکرده یک وقت صلح هم ممکن است حاکم بشود.

همه‌ پیشانی‌نوشت داشتند. چه حاکم باشند یا نباشند. مثلا روی پیشانی او نوشته شده بود: حراف و منظور نرسان! کسی که ور ور می‌کند، ور می‌زند، ور می‌رود با گوش و مخ طرف مقابل.

آخ آخ!

ور ور جادو چه لفظ خوبی بود برای حرف‌های سرسنگینِ زری جان. حرف‌های جادویی‌اش، که بچگی‌های او را جارو می‌کرد جلو می‌آورد. لابد از جادویش خبر داشت با آن نگاهش. زری در آن لحظه مثل جادوگری مهربان او را نگاه می‌کرد؛ راضی بود از کارکردِ جادویش؛ و غمی پنهان داشت نگاهش. مهربانی، غم، لاینفک‌های زنانه. زنِ مهربان غم داشت همیشه! انگار پشیمان از جادویش، از طرف مقابل می‌خواست بازگردد حرف بزنند.

«اینهایی که راجع به وقت گفتم یه‌جورایی راجع به رابطه‌مون بود. رابطه هم وقت داره، وقتش ممکنه بگذره. اگه گذشت نباید بمونی توش، بخوای بشینی فقط…»

او دیگر باید بازمی‌گشت به خاطره‌ی هوس‌آلودش. خاطره هم مثل فیلم بود. به قول زری پاز بی‌پاز! خود زری انداخته بود به جانش، او به یاد آورده بود و باید تا ته یادآوری‌اش می‌رفت.

آن روز توی پارک، چند کلامِ یک‌نفس با خانم‌ها حرف زد و آخرش را با مکث ادا کرده بود. مکث آخر به کارش آمد. مکث کوتاهش مامان‌پسند بود. شکل اجازه گرفتن کرد جمله‌های یک‌نفسِ قبلی‌اش را.

«به من چه می‌خواید چه فکری بکنید به سنم نمی‌خوره نخوره من از دیروز هوس تاب کردم و روم نشد امروز باید بشه چون مدرسه هم واسه همین تاب نرفتم بابام نفهمه فقط» مکث. «ایشالا»

و شد! آن روز بچگی‌اش، شده بود که بشود. بعد از آخرین کلمه‌ی مکث‌آلودش به مامان‌ها، خالصانه دویده بود سمت تاب‌ها. آنقدر هیولایی دویده بود که یکی از بچه‌کوچولوها از ترس تابش را خالی کرد. و او به زحمت سوار شد. تابِ تنگِ بچه‌های دو ساله بود، ولی او خودش را جا داد و تاب می‌خورد و تاب می‌خورد. بالا می‌رفت. بالاتر از دو بچه‌کوچولوی چپ و راستش. بالاتر هم می‌رفت. قشنگ یادش می‌آمد که مطمئن بود سرش بالاخره می‌خورد به آسمان آبی. از نشیمن‌گاهِ تنگِ تاب پرتاب می‌شود، مثل یک موشک زمین به هوا یا آن پدافندهای پر کار آن روزها که شرایط جنگی حاکم بود.

حاکم‌تر از این روزها. روزهایی که احتمال حکومت جنگ، و تاب خوردنش بین جنگ میشه، جنگ نمیشه، حال و روز همه را، گاهی، خراب می‌کرد.

می‌توانست درستش کند. بی‌حکمت نبود که یادش آمده باشد یک ایشالای مکث‌دار چطور او را جلو برد و سوار تابش کرد؛ سوار هوس دلخواهش.

به زری گفت: «نه تو می‌دونی چی‌ می‌شه نه من. من نمی‌خوام حرصت بدم تو هم نمی‌خوای حرصم بدی» مکث. «ایشالا»

زری پوزخند زد. «آره دیگه بایدم با شک بگی ایشالا! حتما تا حالا زیاد حرصت دادم!»

مکث و لامکث حالی‌اش نبود این ایشالا! با مکث، بی‌مکث، در هر حال معنی جمله را عوض می‌کرد.

«ببین به قول خودت…» زری ادامه می‌داد. «…بیا همدیگه رو حرص ندیم. اینقدر وقت نکُشیم. رابطه‌مون نمی‌شه. تو موافق نیستی؟»

لختی سکوت شد. وقفه‌ای پیش آمد. درنگی کوتاه، مکث، پازی بین مکالمات طرفین گفتگو، به نفع جفت‌شان به امید خدا.

«هستی؟»

همزمان با هم پرسیدند. هستی‌های سوالی معمولا حال‌شان خوب است و در مایه‌های پایهای مثلا بریم شمال؟ ولی هستیِ او و زری فرق داشت. مال او یعنی پشت خط هستی یا قطع کردی؟ ولی مالِ زری یعنی: موافق هستی رابطهمون نمیشه؟

زود گفت: «الو زری؟ الو»

چه وقت مکث بود. سکوت چند ثانیه‌ای او حتما حمل بر «هستم» شده بود؛ در مایه‌های آره پایهام تموم کنیم!

رفتن زری عین بمب صدا کرد. تق! وسط مکالمه، تمام!

این‌که به اصطلاح: طرف نه گذاشت نه برداشت، گفت فلان؛ برعکسش درست بود! چون طرف قبل از ارتکاب فلان، کلن هر قاصد به فلانی، حتما چیزی برمی‌دارد و چیزی را به حال خودش ول می‌گذارد.

شاهد مثال هم خودش! او بود آن چیزِ ول‌شده به حال خود.

حقش بود طلبکار باشد. او هم به عنوان طرف مقابل زری، یک ذره مراعات لازم داشت. آن هم وسط مکالمه‌ی شبه‌المذاکره‌ای بر سر اتمام یا ادامه‌ی رابطه. تاب‌بازی هم قاعده دارد؛ تق؟!

تاب به جلو وقتِ گفتن است و تاب به عقب، وقت شنیدن. وقتی عقب هستی، در خیزِ جلو بیای بعدی، طرف مقابل یک‌هو بزند بند تاب را پاره کند خب آدم با سر و کون می‌خورد زمین.

توی پذیرایی‌ ولو بود؛ یک‌وری، رو به پنجره‌ی منظره‌دار، تنها دیوار زیر پنجره را می‌دید.

طاقباز شد و چشمش به سقف خورد! عجب سقفِ سفیدی داشت. سفیدِ سفید نه، شفاف بود؛ عین آینه‌ او را نشان می‌داد. چشم بست بر سقف، بر خود. در آن حالِ چشم‌بندی، لحظه‌ی قطع کردنِ زری عین فیلم توی سرش پخش ‌شد. در اتاقی، گوشی دست زری مشغول اتمام حجت با فردی دیگر. از آن تلفن‌قلمبه‌های رنگی‌بنگیِ بیشتر سبز، بعضا قرمز بلکه هم زرد. او شاهد است؛ به قاعده‌ی بچه‌کوچولویی که پای مامانش دراز کشیده روی فرش، دست‌به‌چانه، در مجاورتِ پاهای دامنیِ مادر. مامان پا روی پا انداخته، سیم تلفن تاب برداشته و بچه گشنه است؛ منتظر تا گوشی بنشیند سر جایش؛ اتمام مکالمه و موعد اطعام. ناگهان زری گوشی می‌کوبد، تق! بی‌خداحافظی.

برو بابا!

تلفن روی خودش قطع شده بود. بلادرنگ، دورادور، بی‌تق و توق. تلفن‌جدید‌های تختِ سیم‌ندار، یک لمسِ قرمز بس‌شان بود. تق‌شان در نمی‌آمد. صدای قطع شدنِ این بی‌سیم‌ها شکل تچ بود. شکل تف ریز انداختنِ تند و تیز. زری حتما فقط انگشت کشیده بود بر دکمه‌ی قرمزِ پرروی موبایلش.

چشم‌ها باز به سقف. چه سقفی! در کل دوره‌ی محک‌زنی، زمان زیادی با زری زیر یک سقف نبود. تنها به اندازه‌ی تماشای فیلمی که هی بند می‌آمد؛ پاز، مکث، بحث، آخرش هم تق، تف، پرید زری!

زری «هم» پرید.

کات گشت.

به سقف! به آینه.

چشم‌هایش داشت می‌رفت. زری جای او، لحظات پساقطع، نشسته بر فرش پذیراییِ او، در مرکز حلقه‌ی چین‌دار دامنش. حلقه‌ای از گل‌های در هم‌تنیده‌ی ریز و درشت شبیه لکه‌های آبرنگ بر پارچه‌ای نرم…و یک‌هو عمود می‌شود زری؛ به هم می‌خورد نقش و نگار دامنش. صاف و تمام‌قد، ایستاده بر سرِ گل‌های فرش. پا شده است! دستی تکان می‌دهد بسان جادوگری در آستانه‌ی قهر که قادر است در خروج را وسط پذیرایی ظاهر کند؛ خارج شود و پشت سرش محکم ببندد در لعنتی را. بست! یک‌دستی، کوبید به هم. از آن کوبیدن‌های محکمی که ترک می‌اندازد لای درز درها؛ گشادشان می‌کند.

دمر شد. درِ خانه‌ سر جایش بود! نگاه زمین‌گیرش از فرش گذشت. از سرامیک‌های لخت گذشت. چشم‌هایش می‌رفت… رد دامن زری از وسط پذیرایی تا زیر درزی از درزهای در خانه‌اش … نه دامنش… ردِ سیاه مویش، مشکیِ کشیده‌ای که ناگاه باد می‌وزد از زمین بلندش می‌کند؛ بدل می‌شود به ذرات سیاهِ معلق، در پیوستِ با هم، تن می‌سازند آن ذره‌موهای موهومی.

با صدایی مهیب.

هیکل‌دار! گره‌ می‌خورد عضله می‌یافت تمام تنِ تازه‌پدیدآمده‌ی دود‌. دهان او خشک بود و چشمش دنبال منبع صدا می‌گشت. دست و پا زد. عقب‌ عقب رفت در حالی‌که چشم از در برنمی‌داشت. دود عضلانی می‌کوبید به در، از جا می‌کَندش؟! عقب‌تر رفت. زانوها را جمع کرد توی شکم. به‌خدا تلاشش را کرده بود تا زری از دست ندهد. حقش نبود متلاشی شدن. شده بود؟! گرد و خاک بود یا ذرات دودِ پاشیده بر سرامیک‌های سفیدِ در تا فرش.

دیگر چشم‌هایش نمی‌رفت. دهانش خشک مانده بود؛ از خواب شبه‌کابوسش بود یا از خبر حمله‌ی قریب‌الواقع ‌شده؟

چه وقت جنگ‌آغازی بود بامداد جمعه‌ای که روز قبلش او اول به ادمین آبی فحش داد، دوم گاوبازی در آورد، سوم بیرون رفت تهدیدی بر دیوار دید، بازگشت به اندرون که تخریبی جلوی چشم داشت. دشتی که داشتند خرابش می‌ساختند. برقی که رفت و آمد می‌کرد. مبلی که توی پارک می‌ماند. وقت را هم که زری گفت تمام است و قطع کرد و یک دل سیر دود! سِیر طولانی صلات ظهر تا بوق سگ؛ کله‌ی سحر از خواب خشکش پرید و فهمید نتان نقطه‌هایی چند را توانسته بزند پاک کند. طرف گذاشت، برداشت، گذاشت و برداشت، گفت دیگه می‌زنم!

خبرش همه‌جا پخش بود، تصاویری چند در کل‌الجمعین، تمام شبکات‌‌العالم.

رفتن زری عین بمب صدا کرده بود. عالم و آدم شهادت می‌دادند که حمله، در حین‌المذاکرات واقع شده است…

بس کن دیگه!

صدای شبکه‌ی شیش را قطع کرد.

 اینقدر َالدار فکر نکن! نمیفهمی الان وقتش نیست؟!

الف لام، موقوف!

به نفعش نبود وصلِ ال‌کیِ کلمات. ترکیباتِ ال‌دار مضر بودند و الزام‌آور. مدرک بودند؛ شاهد مثال! شهادت به این‌که او هم یک نقطه است و باید شهیدش بسازند؛ پاکش کنند بسانِ سایر نقاط متحدالشکل.

نه من شکلشون نیستم! مذاکره تموم شده بود. مکالمه هم کامله گوشی چسبوندن نداشت هی الو هستی؟ هستی الو؟ خب معلومه بند تاب می‌بُره پاره می‌شه یه‌جا.

از آن لحظه‌های سحرگونه، تا لحظه‌های ظهرگاهی، تا دم غروب‌ناک، کاشف به عمل می‌آمد که صداهای مهیب قرار است هر شبی باشند. و قرارها فقط شبانه نیستند. وقت و بی‌وقت، صداهای مهیب فرود می‌آیند، دود و خاک برمی‌خیزد، خون به پا می‌شود. از هر دو طرف، در هر دو طرف. عین تاب‌سواری. یکی که تاب برداشته، جلو می‌آید و موشکش را می‌زند. بعد می‌رود عقب تا موشک طرف مقابل را بخورد. در حال خیز برای جلو-بیای بعدی خودش.

عین تنفس کردن.

 دم دارد و بازدم.

عین سیگار کشیدن! دودی را تو می‌دهی، بعد بیرون می‌دهی.

ولی سیگار خوب است.

دودش رنگ ندارد. هرجا هم که پرتش کنی، همانی بوده که بود. موشکِ پریده‌ اما دود پرتگاهش را در می‌آورد؛ به محض فرود، از محل مخروب دودی بلند می‌کند به رنگ‌های من‌درآوردی. رنگ‌هایی که من در آورد، او در آورد، تو در آوردی، ما در آوردیم، آنقدر به آنها گفتیم رنگ که سیاه و سفید دیگر به چشم نمی‌آیند. رنگ حساب نمی‌شوند و چه بهتر! بی‌رنگی همیشه بهتر است از هم‌رنگ شدن با من‌درآوردی‌های موهوم متعصب.

پس سیگار خوب است چون دودش بی‌رنگ است. عشق است همین مطهرِ تر و تمیزِ تنگ و تار.

بیش از حد جمع و جور، برقش هم رفته بود. به‌زور برای سه‌ مشتری جا داشت و او با آنها سه‌تا بود توی مغازه. سه‌تا مشتری، یکی هم پشت دخل، آماده‌به‌خدمت. یکی از دو مشتری دیگر، خودش را دو قدم جدا کرده و چسبیده بود ‌به ‌دیوار. گوشی دستش بود و شماره می‌گرفت. آن‌یکی، جلوی دخل ایستاده بود، مشغول مکالماتِ مکرر با فروشنده‌ی رنگ‌پریده‌ای که نمی‌شد سن و سالش را حدس زد. از بیست تا چهل می‌شد که باشد با جواب‌های قابل حدس.

بار دیگر گفت: «اینم نداریم. بار نمیاد.» مشتری‌ جلوی دخل همدلانه سر تکان داد یعنی میفهمم. بارهای قبل هم همینطور همدلانه سر تکان داده بود که یعنی می‌فهمد! باز هم از جلوی دخل کنار نرفت. سر تکان دادنش تندتر شده بود به معنای می‌فهمم‌های مکرر. مشکوک می‌زد. دنبال اسم سیگارهای دیگری می‌گشت. سراغ تمام سیگارهای خارجی را می‌خواست بگیرد. رنگ‌پریده باید یک‌بار واضح‌ می‌گفت سیگار خارجی نداریم. بارشون نمیاد. فقط بهمن داریم. چون بهمن را داشت. مشتریِ دو قدم آن‌ورتر، بهمن خواسته بود و رنگ‌پریده گفته بود داریم. با مشتریِ جلوی دخل هم باید محکم حرف می‌زد. همانطور که به آن‌یکی محکم گفته بود: نه بعدا نمیشه! الان باید کارتبهکارت کنی.

«گرفت! بیا بیا»

مشتریِ بهمن‌خواه دو قدم آمد جلو. روی صفحه‌ی موبایلش انگشت زد، گوشی را کف دستش کج کرد و بلند گفت: «سلام آقا مطهری. خوبی داداش؟» با آن‌ور خط صحبت می‌کرد، در حالی‌که نگاهش به این‌ور خط، به رنگ‌پریده‌ی پشت دخل بود. «آقا مطهری من مغازه‌تم سه باکس بهمن می‌خوام، برق نیست پوز کار نمی‌کنه. نت هم ندارم. داداش من این سه باکس رو ببرم بعدا بیام حساب کنم؟»

«آقا بِبر…» صدای آقای مطهری از کف دست مشتری ول شده بود توی هوا. «این حرفها چیه. من مخلصتم بردار بِبر. مغازه مال خودته.»

«دمت گرم آقا مطهری»

«من مخلصتم. فقط یه لحظه گوشی رو بده من بهش بگم. ببین اگه بدونی این پسره چقدر…»

«خودش فهمید.»

«خودِ کی؟!»

«شنید آقا مطهری. رو اسپیکر بودی»

«رو اسپیکر بودم؟»

«آره حله آقا مطهری»

«تو بیجا می‌کنی سرخود می‌ذاری رو اسپیکر. من می‌خواستم خصوصی به تو بگم این پسره چی به روزم آورده. مفت‌خور فقط مشتری می‌پرونه دارم بهت می‌گم اگه یه نفر قابل اعتماد می‌شناسی بگو بذارم جاش..»

«آقا مطهری رو اسپیکریم داداش!»

«دو کلمه می‌خواستم باهات دردودل کنم. واسه چی می‌ذاری رو اسپیکر»

«حله حالا…داداش! میام حضوری دردودل کن…»

«بهمن نداریم!» و او به زحمت چرخید. تنه‌اش خورد به تنه‌ی دو مشتری. می‌خواست از مغازه‌ی مطهر بیرون بیاید. «نداریم! یادم نبود تموم کردیم. این روزها بارِ هیشکی نمیاد. نداریم آقا. مخلصتم»

و تُچ! تمام.

دِ اِندالمذاکره!

بنزین را هم باید بار می‌زدند بعد می‌آوردند، می‌ریختند توی پمپ‌ها، تا مردم نازل کنند توی باک‌ها. قطعیِ بار بنزین احتمالش بسیار بیشتر بود تا بارِ بعضی سیگارها.

کامیون‌های حامل بنزین، باردار بودند. سنگین و خطرناک؛ ارزش‌شان هی می‌کشید بالا. عین طلا!

زری هم همینطور؛ بعضی حرف‌های احتمالا نگفته‌اش سنگین شده بودند، منفی و خطری، فکر او را می‌خوردند! به سبک پیرمرد هم‌طبقه‌اش توی ساختمان باید به خودش دلداری می‌داد: باکیات نباشه جوون. آره، خودخوری نداشت حالا هرچی که بارش شده یا نشده. باکش نباید خالی می‌ماند.

صف هم بالا رفته بود؛ بالاتر از هر جا، در هر وقتِ خاصی از سال. خلاص کرد سمت خانه. فردا صبح زود حتما خلوت‌تر بود.

فردا، زورش آمد به خاطر بنزین صبح زود از خواب بیدار بشود. نزدیکی‌های ظهر رفت و دید ته صف رفته تا دوردست. یک‌سری حرف شنید: از فردا هرکس فقط 25 لیتر!  فردا زودتر رفت. صف طویل‌تر شده بود. رم کرده بودند لابد قصد فرار از شهر داشتند، یا می‌خواستند دل‌شان گرم باشد که چه باک‌ پُری دارند! به چه قیمتی؟ یاد جان کندن‌های بچگی‌هایش افتاد؛ سفر، مشهد، حرم، هرکس زورش را داشت صف مردمی را بشکافد، دستش به زری می‌رسید. دور زد انداخت توی بلوار. فردا زودتر می‌آمد!

صفِ زودِ فردا تا نزدیکی سوپرمارکتِ ته بلوار کش آمده بود. مگه دیروز باکتون رو پر نکردید که برید؟! موازی با صف می‌رفت که برگردد خانه. به آن صف اضافه شدن برایش افت داشت. احساس نازل شدن بهش می‌داد. سوپرمارکت بهتر بود! به یاد پمپ‌بنزین خلوت فیلم تگزاسیه و فروشگاه درونش، هوای چرخ زدن توی راهروهای رنگی‌ سوپرمارکت کرده بود. چرخ‌دستی سُر بدهد روی کف لیز سوپرمارکت و پرش کند با انواع و اقسام اجناس، در بسته‌بندی‌های ریز و درشت.

اجناس هم بارشان پس و پیش شده بود. رنگ از راهروهای سوپرمارکت پریده بود، یک‌ذره. در یخچال به قاعده‌ی هیکل مردی باز بود که عین بچه‌کوچولوهای تخس، انگار یواشکی آب‌نبات به جیب بزند، بسته‌های سفیدآبی مربعِ موجود در یخچال را برمی‌داشت. عین بچه‌خرسی که زده به چادر مسافر بدبخت و غارتش می‌کند. آخری را هم برداشت. آخری را مغرورانه برداشت.

غرورش عین دروغ تحویل دادن ادمین آبی بود؛ معتمدالنفس، عین حرف زدن زری کره برمی‌داشت آقا خرسه؛ پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد او را توی صف ببیند. او هم حق کره‌برداری داشت. حق اعتراض. سرفه‌ای کرد به عنوان مقدمه‌ی اعتراضش.

«چیکار می‌کنی آقا! کره که دیگه قحطی‌اش نمیاد همه رو داری برمی‌داری.»

اعتراضِ او نبود! زنی از راه نرسیده، به‌جای او اعتراض کرده بود. زنبیل کوچکی آویزان دست چپش بود و دست راستش از مچ خم، انگشت‌هایش مثل بچه‌مارهای گرسنه‌ در ولع خوراک وول می‌خوردند. دستکش مشکی داشت، عینک و مانتویش هم مشکی بود. با کمترین مکث اعتراضش را ادامه ‌داد: «کره که آب نیست، نون نیست، تن ماهی نیست، قفسه رو خالی کردی آقا»

«خانوم شما می‌دونی من چند وقته کره نخوردم؟» انگشت‌های مرد شُل شده بود. کره‌ی آخری از پنجه‌اش رها شد و فرود آمد در طبقات سیم‌بندی‌‌شده‌ی یخچال. «یک عمره رژیم اجباری‌ دارم…ولی دیگه تن نمی‌دم. یک عمر عاشق کره بودم کوفت نکردم… که چی؟… هر آن ممکنه بترکیم!»

و با جیب‌های پُر رفت. در یخچال باز مانده بود. زنِ چشم‌مشکیِ تن‌مشکیِ دست‌مشکی لبخند مغروری زد و بسته‌ی بازگشته به قفس را برداشت گذاشت توی زنبیلش. انگار نه انگار که نوبت او بود! زن راه افتاد بین قفسه‌ها. لیز می‌خورد. انگشت‌های راستش بر فراز اشیای قفسه‌ها و قفسه‌های بی‌اشیا می‌جنبید؛ بر سرشان ورد نازل می‌کرد. بی‌اعتقاد به صف، صاحب آخرین کره‌ی موجود در سوپرمارکت شده بود. کی خبر داشت بارِ بعدیِ کره کِی می‌آید!

فردا منم دبه میکنم!

فردا، صف بنزین بیست هزار فرسنگ شده بود. در حاشیه‌ی دوری نگه داشت. صدای داد و بیداد می‌آمد. صداها در آستانه‌ی دست‌به‌یقه‌گی بودند. پرید پایین تا اولِ دعوا را از دست ندهد.

«پیته!» راننده‌ی آستین‌کوتاهی، وسط پمپ بنزین ایستاده بود، دست‌ پشمالویش را دراز کرده بود، داد می‌زد: «این پیته»

نازل‌دار پمپ بنزین چشمهای خون‌گرفته‌ی تو-رفته‌ای داشت. سری تکان داد، حرفی زد در مایه‌های «نمی‌شناسمش» ولی حرف زدنش بیشتر شبیه خمیازه‌ی یک بیچاره‌ی بیخواب‌شده بود که شب و روز باید پای نازل بایستد؛ از این سوراخ به آن سوراخ بریزد.

«زر نزن کارتو انجام بده»

نازل‌دار این را که شنید، خمیازه‌اش را خورد تا حرفش واضح بشود: «بیست و چهاری یه نفس دارم کارمو انجام می‌دم ادب داشته باش»

«کارتو درست انجام بده. خره این پیت گرفته دستش!»

«آهان! باشه… فحش نده. خودم بهش می‌گم»

«دیدی داشتی زر می‌زدی! به تو ابلاغ شده! تو از همه بهتر می‌دونی از امروز کسی حق نداره پیت بیاره تو پمپ بنزین»

ناگهان صدای مهیبِ فرودی سهمگین بر آسفالت داغ! اول تا آخرِ صف‌کشیدگان، از ماشین‌هایشان سرک کشیدند. کسی که پیت‌ ول کرده بود، مثل تروریستِ تفنگ‌انداخته، پا گذاشت به فرار. سرها بازگشت پشت فرمان. فرمان‌های ثابت، ماشین‌های خاموش. صدای پهباد مهباد نبود. پیتِ بی‌مراعاتی بود که بی‌ملاحظه و محکم کوبیده شده بود کف زمین. نازل‌دار با خمیازه‌اش عربده‌های جانانه‌ می‌کشید؛ کانهو یک خرس خواب‌آلود گرسنه‌. او سرش را پایین انداخته بود و بازمی‌گشت به حاشیه‌ی صف. به ماشین خودش رسید. دبه‌ی او هم حکم پیت را داشت. صندوق عقبش باردار بود و باکش خالی! خیالت راحت شد؟ راننده‌ی معترض سوار ماشینش شده بود. نامرد با اینکه قبلا باکش را پر کرده بود، گیر داد به پیتِ یک از خدابی‌خبرِ بدبخت. دست پشمالویش از پنجره بیرون بود. پرچمش بالا، کیف می‌کرد زیر باد.

او هم سوار شد. ماشین بیچاره‌ی بی‌خوراک‌شده‌ی او، هر روز می‌آمد دم چشمه و تشنه بر می‌گشت خانه. بی‌صاحاب!

«من قربون گل روی تو جوون برم. گل روت، گل توت، کل وجودت. مال امروز و دیروز نیست جونِ تو قبلا می‌دونستم قربون اون چشات که گل دیگه نشسته توش. به من چه! کیف می‌کنی، کیف کن. هرچی می‌زنی با هرکی رفت و اومد داری باکی‌ات نباشه. واسه خودت مردی هستی جوون. آره ماشالا! من الان حرفم اینه که جوون جون، هرجا می‌ری این روزها این شب‌ها، جون هرکی دوست داری بپا. جون خودت رو خودت می‌دونی، با خودته، منو جان مولا جون به لب نکن. این چند روزه نکن. این چند شب! بابا شب و روز نداریم. تو خودت هم گناه داری. تا حالا شده بود ازت بخوام؟ الانم نمی‌خوام به جون خودم. دارم التماست می‌کنم که نکوبی. آقا نکوب! نزن به هم مگه در طویله‌اس هی می‌ری میای می‌کوبی‌اش به هم! آخه آدم مگه راه‌به‌راه از طویله‌اش می‌ره برمی‌گرده! می‌خوای هی بری برگردی؟ برو برگرد! اصلن برو بر برنگرد من چیکاره‌تم! به جهنم فقط اینجوری نکوب به هم نفهم نباش! این در صاب‌مرده رو نکوب!»

پیر بود. دندان‌های قرص و سفیدی داشت عین قطعات یخ. کل عمرش هیچی نکشیده بود حتی یک نخ؛ قطع‌به‌یقین همین بود که دندان‌هایش برق می‌زدند و قرص مانده بودند سر جای خودشان. فقط یک‌ذره بین‌شان فاصله بود. یکی‌درمیان دندانِ سفیدقرص بود و درزِ سیاه‌باریک.

ابرو نداشت پیرمرد. صورتش، از چانه تا چشم، دانه‌دانه بود؛ تیغ تیغک‌های ریزی که انگار هنوز زمان لازم داشتند برای ریش شدن.

چند سالش بود؟ طوری گفته بود: ترس افتاده به جونِ چشمهام! انگار داشت به چشمهایش قسم می‌خورد.

او هم حاضر بود قسم بخورد که برای خاطر‌جمعیِ پیرمرد چندبار در را محکم بسته. چند بار جزئی فقط! هر بار که به هوای باک‌پرکنی رفته بود بیرون و کره هم گیرش نیامده بود!

هم‌طبقه‌ی همدیگر بودند و نامرد چوب‌به‌دست آمده بود برای اعتراض! «چوب» به فامیلی‌ پیرمرد می‌آمد. با فامیلیِ پیری قدیم‌ها سیگار روشن می‌کردند. دورانی که فندک هنوز به سیگاری‌ها نچسبیده بود و با بوی فندک‌زده حال نمی‌کردند. فندک فقط می‌سوزاند ولی چوب‌فامیلی پیرمرد اول خودش می‌سوخت و می‌افتاد توی جاسیگاری تا وقتی نخ‌ سوخته سقوط می‌کند، ور دلش باشد. چه شعار خوبی، عین شعر شد: پیش از تو سوختم ولی پیش تو موندم.

بقیه‌ی واحدها، طبقه را ترک کرده بودند. در را چندبار با صدا بسته بود بلکه قوت قلبی باشد، پیرمرد بفهمد همچنان توی آن طبقه آدم هست. زندگی جریان دارد، همسایه می‌رود و می‌آید.

پیرمرد در کوبیدن او را اشتباه گرفته بود. ترسیده بود. لابد بعد از کلی خودخوری به زبان آمده بود. طفلک محض احتیاط چوب هم آورده بود ولی منصفانه، باملاحظه اعتراض کرده بود. چوب مال مرحله‌ی آخر بود که به آنجاها نرسیدند چون او موقرانه عذرخواهی کرد، در را آرام بست و ناگهان از جا پرید. نزدیک بود زانو بزند سرش را بکند توی شکم ولی صدا تکرار نشد. از چشمی نگاه کرد. راهرو امن و خالی بود و پیرمرد آرام آرام داشت می‌رسید به واحد خودش. چشم برداشت. محل صدا را تشخیص داده بود. دوید دم پنجره. تا قضیه را فهمید، عربده زد: «چته یارو اینجوری می‌کوبی»

«چه‌جوری کوبیدم!»

دو بارِ پشت هم کوبیدی، محکم هم کوبیدی. این جواب‌ را به یارو نداد. یارو صاحب‌اختیار ماشین خودش بود شاید عشق می‌کرد دو بار، ده بار، بکوبد؛ محکم هم بکوبد. شاید درش خراب بود و باید خاطرجمع می‌شد. تعداد و تحکم در بستن، هیچ شباهتی به موشک، پهباد، پدافند، بمب و کوفت نداشت. البته اگر بین دو بار در بستن‌ مکث نمی‌کرد، بهتر بود. یک‌ذره آرام‌تر هم می‌کوبید، دیگر واقعا هیچ شباهتی در کار نبود.

«دِ یالا بگو چه‌جوری کوبیدم که پنجره‌تو وا کردی هوار می‌زنی به من می‌گی یارو اینجوری نکوب!»

جواب نداد چون فکرش رفت سمت زری! نکند در آن لحظه از صدایی ترسیده باشد؟ اگر پیش هم بودند، به هوای حمایت از زری، کمتر هول نمی‌کرد؟ بخشکی شانس! شاید زری خودش هول نمی‌کرد، او هم به هوای کم نیاوردن صدا برش نمی‌داشت.

«دیگه اینجوری هوار نکشیا. سکته زدم مرد مومن!»

جوابِ صورتی داد و پنجره را بست؛ با ایمانی هرچند اندک به آرام بستن خودش.

تنها او نبود که! تنها بود ولی نه تنها او، بلکه همه یک روزی بدبیاری داشته‌اند. بدبخت هم بوده‌اند خیلی‌ها. حتی ترامپ! فیلمش موجود بود. طفلک اول‌ها راه می‌افتاد توی ملک پدرش تا از در و دیوانه‌های بیکارِ بی‌پولِ بعضا بی‌اعصاب کرایه بگیرد. اغلب یا نصفه می‌گرفت یا اصلا نمی‌گرفت، یا آب جوش می‌گرفتند رویش یا در بهترین حالت، در را باز نمی‌کردند.

تازه همان ملک پدری بی‌کرایه را هم دولت می‌خواست ازشان بگیرد. ترامپ می‌خورَد به پست یک وکیل کار درست که همه‌ی پرونده‌هایش را بُرده. طرف مقابلش هرکس می‌خواست باشد؛ دولت یا کله‌گنده‌های غیردولتی یا هرکی! همیشه می‌بُرد.

طفلک ترامپ تا دستشویی رستوران دنبال وکیل رفت. موقع شاشیدن وکیلِ کاردرست، بهش التماس کرد تا وکالت ملک پدری‌اش را بپذیرد. وکیل پذیرفت. ترامپ یک روز توی ماشین ازش پرسید «شما چطور همیشه برنده‌ هستید! منم می‌خوام همیشه برنده باشم.» با همین لحن! با شرم و حیای جوانی کنجکاو و جویای نام.

وکیل سه قانون طلایی برنده بودن را رو کرد:

یک: حمله حمله حمله

دو: انکار انکار انکار

سه: ادعای پیروزی حتی در آستانه‌ی شکست؛ در لحظاتی که هرجا را نگاه کنی، شهادتی می‌بینی بر شکست خودت.

همین‌جا دکمه را زده بود. فیلم را نگه داشته و گفته بود: «یه مکث بکنیم.» و پس از اعتراض زری به التماس افتاده بود که فقط یه لحظه بذار پاز باشه، یه چیزی بهت بگم. حالا با گذشت روزها می‌فهمید که آن لحظه عین ترامپ شاشش گرفته بود چیزی بگوید، حرفی را به کرسی بنشاند! زری هم با مرحمت پذیرفته بود تا او بتواند چیزش را با زری در میان بگذارد.

چیزش این بود: «جالب نیست؟ ترامپ همینه. همیشه داره طبق این سه قانون رفتار می‌کنه. نعل‌به‌نعل همینجوریه که همیشه برنده‌ است»

زری اول آهانِ جالبی گفته بود. انگار چیز جالبی شنیده باشد اما زود چیز دیگری رو کرده بود:

«عین اینها! اینها هم فقط یا حمله می‌کنند یا انکار، ادعاشون هم که دیگه نگم برات. اینها تا حالا چی بردند به نظرت؟!»

او در جواب، آهانِ ناجوری گفته بود چون دلش نمی‌خواست بحث از ترامپ بچرخد به اینها! اینها تهِ هر قانونی را می‌توانستند در بیاورند، به انتها برسانند. کلن پای اینها که می‌آمد وسط، سطح بحث می‌کشید پایین.

آن روز در جواب اینهای قانون‌خراب‌کنِ زری گفته بود: «آره راست می‌گی» ته جمله‌اش اضافه نکرد متاسفانه! ولی همزمان که انگشتش را به دکمه پلی می‌مالید، زیر لب چیز دیگری گفت که کمی بلندتر از زیر لب‌های معمول بود، متاسفانه!

«اینها هم برده‌اند دیگه به هرحال. روپا موندند. حالا نگیم رو پا، ولی سرپا که هستند…» منظورش نه روپا بود، نه سرپا. منظورش خودِ «بودن» بود. منظور خودش را حالا بهتر می‌فهمید. او و زری هم روزی روی مبل، جلوی تلویزیون بودند؛ جلوی پنجره. یادش بخیر. خیلی ازش نگذشته بود ولی انگار همین دیروز بود فیلمِ ترامپ. اولین فیلم‌شان اکشن بود. با شرکت فلان بازیگرِ هیکلی که اول فیلم می‌گفت: «سوال نکن! چیزی رو که ‌ندونی، بهت آسیب نمی‌رسونه» اگر امروز بود، سرِ همین جمله‌ی هیکلیِ چیزی رو که ندونی، بهت آسیب نمیرسونه، مکث و پاز که سهل است، می‌زد بس‌استاپ می‌کرد و با لحنِ بدبختانه‌ی حق‌به‌جانبی می‌گفت:

داره میرسونه به جدت! رسوند! آسیب رسوند! بهم، بهمون، بهشون، به همهی هممیهنانم. هیچکدوم نمیدونیم ما چرا باید قاتی حمله باشیم. اتفاقا ما باید زودتر سوال میکردیم تا اینجوری استرسِ آسیب نگیریم. آخه آسیب؟! ما هر آن ممکنه بترکیم!

آن روزِ فیلمِ ترامپ، زری موقع خداحافظی گفته بود «مرسی» و بعد از مکثی کوتاه گفته بود: «شما دیگه چیکار نمی‌کنی؟ وقتی داریم فیلم می‌بینیم، شما دیگه چیکار نمی‌کنی؟»

«حرف نمی‌زنم؟»

«پاز نمی‌کنی. خواستی حرف بزنی، حرف می‌زنیم. وسطش پاز نکن. اسمش هم پازه! دیگه نمی‌زنی روی اون دکمه بعد بگی یه لحظه می‌شه مکث کنیم؟!»

به مبل خالی نگاه کرد. یاد آن فیلم ایرانیه، شرط‌بندیه، پولکیه انداخته بود که طرف سر رفقایش داد می‌زد پاز نکن. پاز نکن پدر سگ. پاز نکن!

به پنجره نگاه کرد. خرچنگ‌ها، دایناسورها، آدم‌های اشغال‌گرِ کلاه‌به‌سر، از شروع جنگ کارشان تعطیل شده بود ولی هنوز بودند. حضور داشتند در منظره‌ی او! ترامپِ جوان بدبخت نبود چون توانست جلوی مصادره‌ی ملک پدری‌اش را بگیرد اما او تنها شهید شدن منظره‌اش را تماشا می‌کرد. ترامپ به دست می‌آورد او از دست می‌داد. اسم آن دختره‌ی دم دیسکو چه بود که دل ترامپ را برد؛ همان جایی که زری کنترل را گرفت دستش… اسم خودش چی بود زری؟!

زهرا، زهره، زیبا نه!

ول‌کن شاید اصلا همین زری بوده. حتما باید به خودت ثابت کنی تموم اون چند وقت اسم‌شو کوچیک کرده بودی؟! تو خودت مخفف و خوار و خفیفی.

آره، او بود که از بعد ترکِ زری، یعنی بعد از آنکه زری ترکش کرد، زهره‌اش راه و بی‌راه می‌ترکید. با هر صدای توپ و کوبیدن و کوفت!

تازه دوزاری‌اش افتاد که در تمام آن چند وقت، زری او را به اسم صدا نمی‌زد!

مخفف کردنِ یک اسم یعنی اسم ساختن برای کسی که اسم طبیعی داشته. اسم ساختگی مثل هر چیز ساختگی‌مصنوعی دیگر خطرناک بود و حذف یک اسم از تخفیف دادن هم بدتر. چون هیچی که کامل حذف نمی‌شد. جایگزین، چرا؛ حالا با سکوت یا با جای خالی. کار دست آدم می‌داد وقتی چیزی ناگفتنی و در نتیجه ناشنیدنی جای اسمش را گرفته باشد.

گوشی توی دستش عرق کرده بود. نگاهش کرد.

«سلام. الان سرت شلوغه»

ظاهرا در لحظاتِ قطع و وصل اینترنت غریبه‌ای بهش پیام داده بود که سلام الان سرت شلوغه.

قاعدتا باید جواب می‌داد که نه سرم شلوغ نیست، سرم کیپِ کیپه. این چه سوالیه میپرسی تو اصلا میدونی من کجا زندگی میکنم؟ جایی که من میزیام کلهی آدم را میخرابد.

«شما ساکن تهران هستی من پیشنهاد تجاری دارم»

تف به ذات اینترنت، اینترنت مسکونیِ او، که در همان ثانیه‌ی اول وصال می‌خواست به فاک بدهد، زبانش لال!، عکس پروفایل غریبه عین موجودات مصنوعیِ به‌ظاهر معصوم بود. دختر جوان بدل‌المدل، شبه‌الربات! با اسمی تلفظ‌ناشدنی. از آن اسم‌ها و عکس‌های تقلبی که مشکوک‌الحال‌ها می‌گذارند توی پرونده‌های ساختگی‌شان. در آن روزهایی که اینها مدام اعلام می‌کردند پیام‌های مشکوک را جواب ندهید و اگر جواب بدهید، یعنی همکاری کرده‌اید. چرا که اگر آنها جاسوس باشند، شما هم جاسوسِ جنگنده‌ای بر زمین هستید.

به سرش زد که وارد مکالمه با موجوده بشود. ازش بپرسد: چرا همچین سوالی ازم کردی؟ ولی سوال نداشت. در واقع همچین سوالی در کار نبود! الان سرت شلوغهی موجوده، سه کلمه‌ی خالی بود بدون علامت سوال. از قبل خبر داشت می‌دانست که سر او شلوغ است. مشخصا او را انتخاب کرده بود. نفوذ کرده بود به مغز و روح و روان او، از بار سنگینش خبر داشت و می‌خواست آلت دستش کند؛ سر بر باد، سبکِ سبک!

برای همین هم بی‌خیالِ چه خبر شده بود و در آن‌یکی شکل نامه‌هه، تلگرام، پیام فرستاده بود.

تومانی ثنار فرق داشت این‌یکی! نرم‌افزار سخت‌جانی که قادر بود به ربات‌سازی و گذاشتنش جای یک طرف مقابل آدمیزادی.

نرم و سخت، مصنوعات ساخت بشر بودند؛ بشر جدید می‌ساختند به دلخواه خودشان! از اینترنت می‌آمدند؛ بساط نرمی که حکم تور داشت، توی آدم را به دام می‌انداخت. سخت کار می‌کرد روزهای اول؛ تا همین امروز. خسته نمی‌شد و حالا حالاها کار داشت با آدم!

آن اوایل کامپیوترها مصنوعاتی معصوم بودند به دست بشر. هنوز کار دستش نداده بودند. مصنوعی‌های دیگر هم هنوز خیلی درست نشده بودند تا مایوس کنند. چون تقابلی در کار نبود بین چیزها؛ تا مثلا یک طرف رابطه یک‌هو بفهمد طبیعتا کوتاهی می‌کند، رابطه ممکن است مصنوعی بشود و بزند بترکاند. هر جفتِ طرفین بعدها می‌فهمیدند که رابطه مثل مین است.

صدای محو یک آمبولانس، دو آمبولانس، سه آمبولانس از بیرون می‌آمد. شاید مال ماشین آتش‌نشانی بود. مال هرچی! او به نیت نشنیدن، چشم‌هایش را بسته بود. قصدش تنها حواس‌پرتی بود!

آن اوایل هرکس عشقش می‌کشید می‌نشست پای کامپیوتر مین خنثی می‌نمود. انفرادی، روی صندلی‌ تک‌سلولی خودش، جای مین‌ها را حدس می‌زد. حدس درست پرچم بالا می‌آورد و حدس غلط می‌ترکاند.

صدای مبهم تازه‌ای به بیرون اضافه شده بود. انگار جک و جنگنده‌ها توی هوا ویراژ می‌دادند. پلک‌هایش را محکم‌تر به هم فشار داد. صداهای بیرون می‌توانستند هشداری باشند بر علیه سکوتِ توی خانه. و تو در امنیت مصنوعی‌ات بالش را چسبیده‌ای. ولو، مچاله‌ و مایل که بی‌خبر بمانی تا خودِ شب! تا سرِ خودت هم بلا نازل شود آخر!

بلند شد. مکث کرد؛ سرش را گرفت، به جهت جلوگیری از سرگیجه چشم‌هایش را مالید. بعد راه افتاد سمت آشپزخانه.

سلام بر حسین و امان از شمشیر خدا که سطل پلاستیکی آبی‌ را، خالی خالی، هل می‌داد. چرخ‌های لق‌اش، خر خر، آسفالتِ وصله‌پینه را می‌سابید. بقیه‌ی اهل ساختمان هم حتما هول می‌کردند. بعید نبود بیایند پنجره باز کنند که: چته اینجوری میکِشی!

حیف که اهلش نبودند. باقی نبودند!

او احتمالا تنهایی شاهد بود که شمشیر خدای نگهبان، آقا سیف‌الله، شلنگ دستش گرفت و آب می‌پاشد به سطل.

آب میکروب‌ها را می‌کشت. آدم‌ها را می‌کشت. وقت را هم!

و قرصی که با آب درد و مرضِ صداها را بکشد؛ که همچین قرصی در کار نبود. نه قرص ماه تابان در آسمان، نه قرصی برای چپاندن در دهان.

نقطه‌ی دیگری در آسمان تق‌اش در آمد. انگار یدالله حباب‌ مشما می‌ترکاند. او آبِ خالی قورت داد. زری هم می‌ترکاند. می‌گفت همیشه دم دستش هست. از آنها که گردالی گردالی حباب‌های ریز دارند و با دوانگشت می‌ترکند. زری می‌گفت می‌ترکاند و دلش خنک می‌شود. می‌گفت دوای درد همین‌ها هستند.

قرصی در کار نبود. آسمان در غیاب ماهِ قرصش یا حتی نیم‌قرصش منگ بود و او تک مانده بود بالاسرِ آقا سیفیِ ریزه میزه!

گوشه‌ای از آسمان پوخ صدا کرد. سیفی دست‌هایش را بالا برد. انگار قصد داشت یا قدرت داشت نقطه‌نورهای آسمانی را هدایت کند. تکیه داده بود به سطل آشغال مطهرش و چون رهبر ارکستر به نقاط انفجار یا در شرف انفجار اشاره می‌کرد. جای مین‌های آسمانی را حدس می‌زد و کی می‌خواست بفهمد حدسش راست بوده یا کج!

باید می‌رفت پایین تا بالا را کامل ببیند. اما هنوز نفهمیده بود اینجور وقت‌های پهبادی فضای بسته به نفع است یا فضای باز. آنجور وقت‌های بی‌برقی، خب معلوم بود فضای باز ضرر که ندارد هیچ، آدم می‌تواند مبل هم با خودش ببرد! پارکِ نبش اتوبان در آن لحظه چه حالی داشت؟ همچنان پاتوق اهالی بود یا ترکش کرده بودند؟! ترامپ خودش در جوانی دست‌به‌دامن یکی دیگر شد تا ملک پدری‌اش را حفظ کند، حالا دست به دستِ نتان داده بود تا ملک و محل و پارک بقیه را خالی کنند. و با دست دیگر نفوذی‌ها را ول کرده بودند توی خاکِ پدری آنها. وضع آسمان بدتر بود. در غیاب ماه و ستارگانش، نقاط متحرک مشکوکی تویش سو سو می‌زدند، به هر سو می‌رفتند و با صوتی بم هر آن نزول می‌کردند؛ برشی بر آسمان، خط به رخ‌اش می‌انداختند سپس جایی از زمین می‌سوخت. دودش بلند می‌شد و می‌رفت بالا به خوردِ آسمان؛ منگ‌ترش می‌کرد. ناستاره‌ها گاهی همان بالا به هم می‌خوردند و گوشه‌ای از آسمان را سرخ می‌کردند.. او آب می‌خورد. نفس‌های عمیق می‌کشید. آنقدر کشید تا ناستارگان ترک کردند. تنها یکی کوتاه‌ نمی‌آمد. آسمان را ول نمی‌کرد و چشمک‌های کشدار می‌زد. از آن چشمک‌های توهم‌ساز که وعده‌ی دوستی می‌دادند اما حاصلی جز دوری نداشتند. سفیدِ ریزی بود. خیره‌سر، آنقدر بالا ماند و نازل نشد تا آخر شمشیر خدا دست از آسمان برداشت.

کم آوردی سیفی نه؟ نیش‌ سیفی باز بود! نه کم نیاورده بود. برای او در حکم شوخی بود و حق داشت. آسمان اینجا کجا، هوای اغلب بمبارانیِ موطن خودش کجا! آهِ سیفی در آمد که باز حق‌اش بود! کشید هم‌میهنانش انگ جاسوسی خورده بودند. نیش‌اش چرا باز بود پس! عقب عقب می‌رفت، کونش را گذاشت روی یک تکه‌سنگ.

لب‌هایش تکان می‌خوردند. پس نیشی در کار نبود به نشانه‌ی شوخی گرفتنِ چیزی. زیر لب ورد می‌خواند. عین دوره‌گردی غریبه، آوازی سر داده بود که در غیاب نااهلانِ ساختمان تنها برای او ترجمه می‌شد: ولله منم افغانیام آدمم پیشنهاد نفوذگری به منم داده بودند. خودم نکردم. نخواستم. اهلش نیستم.

ناگهان صدای یک نفر دیگر از آن‌سوی محوطه: «بزن…نزن»

باید پنجره‌ عوض می‌کرد. بازگشت به اتاق خواب. باید دولا می‌شد چون نمی‌خواست پرده را بالا ببرد. الحق هم کار درستی بود سر خم کردن برای یکی از مانده اهالی ساختمان؛ کسی که ماندنش دل را قرص می‌کرد. مدیر ساختمان! مردی چندکاره، چند وجهی. مشتی، خوش‌تیپ، خوش‌برخورد، قلدر، مهربان، پولدار، و احتمالا چند وجه دیگر. ورزشکاری هم بود… نصفِ هیکلش. نصفِ رو به بالا!

«الهی قربون‌تون برم» قربان‌صدقه‌ی هر طرف مقابلش می‌رفت؛ مردانه هم می‌رفت. مردانه‌ی نرم! در مورد وضع ساختمان، به‌جای لفظِ درست میشه همیشه می‌گفت درستش میکنم.

در هول و ولای همگانیِ زدند؟ کجا رو زدند؟ کجا رو قراره بزنند؟ سرش را کرده بود توی کاپوت ماشین یک خانم و با گرمای خاصی می‌گفت: «بزنید… نزنید» نزنیدش مثل مردهای بی‌حوصله‌ی مغرورِ مثلا ماشین‌بلدی نبود که دو بار پشت هم می‌گویند نزن نزن تا بار سوم چهارم بتوانند بگویند: نزن دیگه نزن بابا!

موتور ماشین روشن شد. درستش کرده بود! بی‌آنکه دست و دلش از صداها و اشکال آسمانی بلرزد. خانمِ دست‌به‌فرمان، سرش را بیرون آورده بود و تشکر می‌کرد.

«الهی قربون‌تون برم کاری نکردم. برید در امان خدا»

او هم دلش خواست یک فرد حامی باشد. قربان‌صدقه رفتن‌های او احتمالا مصنوعی به نظر می‌آمدند. غریبه لازم داشت تا با خیال راحت قربانش برود و نشانش بدهد چه حمایت‌ها ازش ساخته است. ساختگی نه، حمایتی فی‌الذات طبیعی. باید سرش را می‌انداخت پایین و می‌رفت بیرون تا او هم بخورد به پست زنی دل‌نگران. یا برعکس! زن دل‌نگرانی به پست او بخورد. حالا فرق نداشت. مهم این بود که بتواند دل زنی را قرص بسازد.

زری چی؟! حقش بود در دم زنگ بزند، سلام‌نکرده بگوید: داری مشما می‌ترکونی؟ خب بذار من حامی‌ات باشم. مگه قرار نبود رابطه‌مون رو محک بزنیم؟ اگه مردی بیا بذار تو جنگ محک بزنیم. ولی اگر زنگ می‌زد و خط زری مشغول بود، هول می‌کرد! کلن چه کاری بود که باز مکالمه‌ کوفت کند!

نیت خیر کافی نبود. جواب نمی‌داد. جوابِ نه می‌داد. کار خیر عملی‌ست که آدم نباید مرتکب شود. آدم خَیرِ دنبال ثواب که می‌خواهد عوضش را پس بگیرد، اغلب راه را عوضی می‌رود.

سه چهار هفته پیش در اوج تنهایی‌هایش نیت کرده بود هوای. بچه‌هایی را داشته باشد که دست‌شان به هیچ‌جا بند نیست.

موتور جستجو را با کلمه‌ی «محک» روشن کرده بود و یک عالم کلمات لمس، ردیف شدند زیر هم. بی‌مکث زده بود روی یکی‌شان ولی عوضِ سایت محک و عکس بچه‌ها و شماره حساب، فرود آمده بود توی عکس زن‌ها و دخترها و شماره‌تلفن‌های ناقص‌النمایش.

آنجا هم محک بود اما محک‌اش فرق می‌کرد؛ مخففِ «محض محکم ‌کاری» بود. سایت مخصوص آنها که پایه باشند. پایگاهی مختصِ دربه‌درانِ رابطه. یابنده‌ی طرفین و تقابل‌آفرین‌شان. پایگاه خودش حدس می‌زد کدام زن تک‌سلولی به کدام مرد تک‌سلولی می‌خورد یا برعکس. حدس‌هایش را به هم پیوند می‌داد. بهشان زمان می‌داد تا آمارشان در بیاید که جفت‌بشو هستند یا خیر.

دو فردِ رابطه‌جو اول باید فیلم‌ها را تمام می‌کردند؛ دوتایی با هم، از اول تا آخر، دور تند موقوف و لا تقلب! چون پایگاه هوش و حواس داشت، مصنوعی و خطرناک، می‌فهمید و آمار جفت‌ را باطل می‌کرد.

سه چهار هفته پیش در آن محک ثبت‌نام کرده بود. در حال و هوای سرطان، احساس کرده بود دست خودش به جایی بند نیست الا همان سایت، پایگاه، کوفت!

و زری به او پیشنهاد شده بود. یا برعکس! او به زری پیشنهاد شده بود. هول هولکی رفته بود روی عکس زری. خودش هم عکس داشت. آنجا همه برای خودشان پرونده درست می‌کردند. عکس‌شان را می‌گذاشتند و مهم‌ترین خواسته‌شان را می‌نوشتند. زری زیر عکسش نوشته بود: «کوفت‌مون نکن فقط» با یک علامت چشمک!

دو رفیق داشت از دانشگاه و دبیرستان که برعکس پیش‌بینی‌شان کرده بود. رفیقی که انگار بی‌کله‌ بود، محافظه‌کار از آب در آمد و آن‌یکی از اول جنگ زد به سیم آخر! هی داستان درست می‌کرد و دور سرش می‌چرخاند. سر آخرین داستانش خیلی تخم به خرج داده بود. شخص اول اینهای حاکمِ سرِ کار را نشانه رفته بود.

در دل به رفیق مخاطره‌کارش گفت دمت گرم. چند لحظه بعد عذاب وجدان داشت. رفیقش توی آن اینستا شجاعت به خرج می‌داد، او روی مبل خانه‌اش شام سفارش داده بود! حداقل می‌توانست زیر قصه‌ی رفیقش قلب بگذارد. قلب که ترس نداشت. از کی می‌ترسید؟! اینها که خودشان هم قایم شده بودند. پس به نیت قلب، گوشی را برداشت اما همان لحظه زنگ خورد. رفیق دیگرش به او زنگ زده بود.

«دمش گرم که می‌خواد حال منو بپرسه.»

این را با خودش گفت ولی به خودِ رفیقش هم حتما می‌گفت که مرام به خرج داده. «الو»ی او، مکث و الوی متقابل رفیق که لحن عجیبی داشت و باعث شد یک دل سیر بخندند. بعد، وسطِ حرف از جنگ، دوباره خندیدند. دلیل این‌یکی خنده‌ را نفهمید. او الکی خندیده بود. تصنعی در کار بود! در دم احساس کرد رفیقش حس مرگ او را دارد؛ مرگ او را احساس می‌کرده. نه به قصد احوال‌پرسی بلکه از حالِ آینده‌ی او هم خبر دارد. همین را به خودِ رفیقش هم گفت.

«راست‌شو بگو. زنگ زدی حالمو بگیری یا حالمو بگیری؟! یه چیزی می‌دونی انگار فقط می‌خوای واسه آخرین بار صدامو شنیده باشی»

رفیق مکث کرد. مکث‌های رفیقش معروف بودند. طناز بودند. آدم می‌دانست قرار است چیز بامزه‌ای بشنود. اما این‌بار انگار قراری در کار نبود. مکث کش می‌آمد و ترجمه‌اش می‌شد: خب راستش آره تو امشب میترکی تموم میشی. مکث رفیق حتما به همین معنی بود؛ نه با عین همین کلمات ولی معنی‌اش‌ همین بود و بس! جرات نداشت به رفیقش بگوید بسه دیگه حرف بزن یه چیزی بگو. مکث رفیق آنقدر ادامه یافت تا او احساس غربت کرد و آخر خودش گفت «خوشحال شدم» و غربتش بیشتر شد. انگار به غریبه‌ای گفته بود: خوشحال شدم از آشناییتون! رفاقت همین بود. می‌چرخید. از آشنایی شروع می‌شد و به آشنایی منجر می‌گردید! او خداحافظی تحویل داد و بای تحویل گرفت و تمام شد مکالمه‌ی مکث‌آلود شده‌شان. خود را می‌دید در پنجره‌ی پذیرایی. توی شیشه، جزئی محو از منظره‌ای‌ بود که پس‌زمینه‌ی ملتهبی داشت. آن‌سوتر از بخش هنوزِ عشقیِ دشت‌، برِ بولوار، دود پر حجمِ حاصل از انفجار همچنان برقرار بود. قبل از خداحافظی با رفیق، یعنی قبل از تماس آن آشنای دانشگاهی، در حال تماشای فیلم بود که پنجره انفجار پخش کرد. گشته بود یک فیلم جنگی‌کمدی یا کمدی‌جنگی پیدا کند. فیلمه کمدی بود و نبود. جنگی هم که… قصه‌اش نرسیده به خط مقدم در یک بیمارستان نظامی می‌گذشت. قصه‌ی خاصی نداشت!‌ چندبار تا لب شروع شدن رفت و شروع نشد! قصه‌اش نمی‌شد فیلمه. لبِ لب پیش می‌رفت و قصه‌ی اصلی پیش نمی‌آمد. یک مشت دکتر و پرستار و سرباز مدام زیر آب همدیگر را می‌زدند، عین خیال‌شان هم نبود ولی در عین حال مَشتی هم بودند که این مَشتی‌پنداری  فقط به خاطر اسم فیلم نبود. در عین بدجنسی واقعا با هم حال می‌کردند. تنها یکی آن وسط احساس بیچارگی می‌کرد که وسط‌های فیلم قرص خورد تا همان‌جا پشت خط مقدم جانش در آید.

نشست روی مبل، جلوی تلویزیون. جلوی پنجره. پنجره چپ بود و تلویزیون راست.

در عمق منظره‌ی چپ، دود بلند همچنان پف می‌کرد و حجم می‌گرفت. فیلمِ سمت راست ثابت مانده بود روی صورتِ بیچاره‌ی در حال احتضار که در واپسین لحظاتش به طنازی افتاده بود! در اتاقکی به رنگ زردسرخ، روی تختی چرک، سرخوش و شلخته و بامزه از رویاها، رویدادها، حسرت‌ها و ترس‌هایش می‌گفت و حین حرف زدن ایست کرده بود! و او انگار تنیس تماشا می‌کرد! نگاهی به راست، نگاهی به چپ که دود بلند و کلفتش، گره می‌خورد، عضله می‌یافت و گوشت‌های سفت و محو تنش را به رخ می‌کشید. دودِ گستاخ!

این دود هی داره هیکل گنده میکنه، من چرا باید پوست و استخون بشم!

وقتی به خودش حق داد که شام سفارش داده باشد، ناگهان هوس کرد شامش را با فوتبال بخورد. با جامی در سطح جهان. کنترل را برداشت و با چند دکمه صحنه‌ی رنگ‌مرده‌ را زنده کرد. حالا تلویزیون فوتبال پخش می‌کرد و توی پنجره دود پخش می‌شد. این‌ور یک مشت بازیکن روی چمن سبز می‌دویدند و این‌ورتر، یک دود برای خودش می‌رقصید!

زنگش را زدند.

«آخ جون شام!»

بلند شد رفت دم آیفون؛ برداشت و به تصویر پیک گفت «طبقه‌ی دوم» مکثی کرد و در را زد. جلوی آیفن ماند تا تصویر خالی شود. زیر لب گفت «آخی! مادرت کجاست ببینه زیر بمب رو موتور غذاهای ملت رو می‌بری دم خونه‌شون!»

از آیفن به چشمی! راهرو تاریکیِ ترسناکی داشت. در را باز کرد، دستش را برد بیرون و عین جادوگرها تکانکی داد تا راهرو نور بگیرد؛ تا پیکِ مادرمرده وارد یک راهروی روشن بشود. کمترین کاری که ازش برمی‌آمد همین بود که راهرو را مهیای ورود پیکش کند. از لای در نگاه می‌کرد در حالی‌که به صدای فوتبال پذیرایی‌اش مشکوک بود. پیک راجع به او چه فکری می‌کرد؟! بی‌خیالِ عالم بود که وسط جنگ نشسته جام باشگاه‌های جهان تماشا می‌کند، شام سفارش می‌دهد و شامش را هم یکی دیگر باید بیاورد دم در خانه‌اش؟!

«سلام دست شما درد نکنه»

پیک با قدم‌های تند از آسانسور آمد و غذا را گذاشت توی دست‌های او و گفت: «امشب شب خوبی داشته باشید»

صدای فوتبال پذیرایی‌ او را نمی‌شنید یا برایش مهم نبود. آرزوی شب‌خوشی‌اش را بی‌مکث ادا کرده بود. وارد بود. آرزویش را از قبل مهیا ساخته بود تا با غذا تحویل بدهد. شاید توی آسانسور تمرین کرده بود؛ قبل از آنکه وارد راهروی روشنِ او بشود.

«چرا این آرزو؟» به قصد ادای درست، مکثی کرد بعد اضافه کرد «منظورم اینه چرا امشب! چرا گفتی امشب شب خوبی داشته باشم؟ ببخشیدا» و انگار کلی راه رفته باشد، نفسش به شماره افتاد و نتوانست کامل بگوید ببخشیدا که می‌پرسم!

«چون یه‌جوری گفتید طبقه‌ی دوم. بعد یه‌جوری در رو زدید، انگار دلشوره داشتید. نترسید امشب چیزی‌تون نمی‌شه. بکوب بکوب تموم می‌شه میاید بیرون می‌رید پی کارتون»

سه‌ جمله‌ی پشت هم؛ بلندِ بی‌مکث؛ یک‌نفس. پیک در آسانسور را بست و از دید خارج شد.

او در خانه را خیلی آرام بست. سه دقیقه بعد، دوست محافظه‌کارش باز زنگ زد و گفت:

«تو انگار نات اکی بودی، نبودی؟ بگو ببینم واتس آپ دود»

و او سفره‌ی دلش را باز کرد.

برای دودش تعریف کرد که رابطه‌ای در شرف تکوین داشته، که از هم پاشیده. اعتراف کرد که حرف زدن بلد نیست. عرضه ندارد منظورش را برساند و دیگر فهمیده که مراقبت لازم دارند؛ باید از منظورهایش، از هر طرف مقابلش مراقبت کند و تنها راهش حرف نزدن است که رفیقش حرفش را قطع کرد.

«تو همیشه دوست مراقبه‌کار من بودی» قطع به‌جایی بود از طرف رفیق. چیز جدیدی اضافه کرده بود به گروه محافظه‌کاران و مخاطره‌کاران. و دوست را هم دود نکرده بود.

«ببینم دود اینستا رو چی می‌گی؟»

«اینستا رو چی بگم؟»

«استوری»

ناباورانه پرسید: «قصه بذارم تو اینستا؟» و توضیحاتی دریافت کرد در باب قصه‌های اینستاگرامی که از کمیِ جا آدم را به کم حرفی می‌اندازند، مراقبتِ خودبه‌خودی، آدم کم کم یاد می‌گیرد منظورش را تو دِ پوینت بیان کند.

«تو دِ پوینت ایز دِ بِست!»

آقای محافظه‌کار از مدت‌ها پیش خود را حل کرده بود توی زبان؛ از روز اول آشنایی‌ با خانمی موسسه‌دار. موسسه‌ی زبان. زبان انگلیسی.

«استوری واقعا به دردت می‌خوره چون مجبوری با کمترین کلمه منظورتو اگزکلی برسونی»

آشنایی‌اش با زن زود به ازدواج کشید. عشق در اولین نگاه، تا آخرین کلام! برعکس رفاقتش با او برگشت به روزهای اول آشنایی. دیگر به ندرت همدیگر را می‌دیدند، مکالمات‌شان نادر شد و ته هر نادرمکالمه‌ای انگار حتما باید به هم می‌گفتند آقا ببینیم همو!

«باشه. آقا ببینیم همو»

«حتما دود! می‌بینیم همو»

«خداحافظ»

«بای»

برای محک هم که شده، تصمیم گرفت به داستانِ رفیق مخاطره‌کارش واکنش نشان بدهد؛ چنین بود قصه‌هه: «جنگ شد و تو هنوز داری گاوبازی در میاری» و او چنین اضافه کرد:

«یعنی: عین گاو سرت رو انداختی پایین موندی تو سوراخی. حیف گاو! یک گاو هیچوقت همچین کاری نمی‌کنه»

و چون هنوز برای یک جمله‌ی دیگر جا بود، چنین اضافه کرد بلکه شفاف‌ ساخته باشد:

«گاوه آخر شاخ‌شو فرو کرد تو نقطه‌ی حساست»

سپس با لمس یک دکمه، قصه‌اش ارسال گشت. دیگر دایره درست کرده بود دورِ سر خودش امان از هیجانات ماقبلِ تصمیماتِ مهم که باعث می‌شوند آدم زرتی وا بدهد. عین رفیق سابقش که در اولین نگاه وا داد و عاشق شد، او هم داد؛ دستی دستی سرش را به آب، به باد، به خاک.

جمله‌ی دومش بدجور شفاف بود! تهِ جمله، فحش مادر داده بود به شخص اولِ «اینها»ی حاکمِ سرِ کار.

دیگر آن دایره‌ی چرخانِ دور سرش کار نمی‌کرد تا قصه‌ی خودش را پاک کند؛ تا خودش و همه‌ی اطراف مقابلش در امان باشند.

اینترنت طوری قطع شده بود که انگار طبیعتا قطع بوده از روز اول!

خوش به حال زری؛ حق داشت مشغول او نماند وگرنه الان از استوریِ او خوشش می‌آمد. زیرش قلب می‌گذاشت برایش داستان درست می‌شد.

زنگ!

زنگ در خانه‌اش! نه زنگِ پایین که آدم اول آیفن بردارد، از بالا تصویر طرف را ببیند، تصمیم بگیرد باز کند یا نه. زنگِ بالای خانه‌اش خورده بود. بالاخانه‌اش را باید اجاره داده باشد تا در را باز کند. دو قدم یک مکث، سمت در می‌رفت. به همین زودی آمارش را در آورده بودند؟! چند نفری آمده بودند؟

یک نفری!

تنها پیرمردی پشت در بود که با اسمش قدیم‌ها سیگار آتش می‌زدند؛ پیرمردِ همسایه بود و او قطعا در و تخته‌ای را محکم به هم نکوبیده بود!

از پشت چشمی شاهد بود که چشم‌های پیرمرد یک‌جوری شده بودند. شبیه پیرپدری که مایوس از پسرش بگوید باشه آقا جان وا نکن. بعد پشتش را می‌کند و راه می‌افتد سمت واحد خودش. پیرمرد مایوسانه درش را هم بست و راهرو تاریک شد. او خودش هم که مایوسِ خدا از پدر و مادرش! در مسیر بازگشت به پذیرایی، پیچید به آشپزخانه در حالی که بدش نمی‌آمد برگردد در را باز کند، از راهرو بگذرد و به واحدِ پیرمرد پناه ببرد. هرچه باشد همسایه‌اند، آشنای همدیگرند. دست روی اپن گذاشت و لعنت فرستاد بر خودش که از رویای حامی بودن در کسری از شب و روز رسیده بود به حسرتِ حامی داشتن! مشکلش کجا بود! حمایت کردن یا شدن؟

فقط بگذار بمانیم آقا جان.

وردش گرفته بود. داشت دعا می‌خواند.

بگذار بمانیم. نرقص‌مان. ضربان‌مان نیفزا. امان از لحظه‌های الان‌ من

لحظه‌ی خاصی بود. از آن لحظه‌ها که لقوه می‌اندازند بر تن و جان. لحظه‌های بلاتکلیفِ هولناک. لحظه‌هایی که به دستِ خود آدم پیش می‌آمدند و غلط کرده هرکس گفته هرچه پیش آید خوش آید.

پیشکش‌ خودت ارباب، نخواستیم. دل‌مان خوش بود که ضربان‌مان دست خودمان است؛ لقِ یک لحظه نیست تا تندمان کند، کندمان گرداند، ریشه‌مان خشک سازد. به سازِ لحظه‌ها نرقصان‌مان. بگذار بمانیم در لحظه‌های دلخواه، تحمیل‌مان نکن لحظات بی‌اتفاقِ هول‌آورِ بلا را.

بالاسر تختش بود. سقوط کرد روی تخت. عین کسی که می‌داند خوابش نمی‌برد بلکه می‌میرد. محتضری که در واپسین لحظاتش وراجی می‌کند؛ سرخوش و شلخته و بامزه ورد می‌خوانَد.

خواب از سرمان نپران.

اگر می‌پرانی، بگذار به وقت توسل به گوشی‌هامان، نومید نگردیم.

روی تخت طاقباز شده بود و گوشی را دو دستی نگه داشته بود روی سینه‌اش.

آقا جان این اینترنت را وصل بگردان. داره دهنم سرویس می‌شه. می‌خوام قصه‌هه رو پاک کنم از رو صفحه‌ام. فارسی حالیت نیست؟ آی وانت تو دیلیت ما استوری فرام …. عربی بگم؟ انا…

و نصفه‌شبی، زیر صداهای زنده‌شده‌ی مهلک بیرون، نتوانست جلوتر از انا برود.

باید اول حمایت شده باشی تا حمایت کرده باشی.

قاطعانه در را بست. قاطعیت خودبه‌خود می‌کوبید به هم، از هر نوعی؛ قطع کردن تلفن، قطعِ مکالمه، قطع رابطه.

با خانواده‌اش قطعِ کامل نکرده بود زری حق نداشت بگوید: «خانواده‌ی خاصی نداری» و حال او را نوسان بدهد.

خانواده‌ی خاصی نداشت؟ پدر و مادر و خواهر و برادرش کی بودند پس، که توی یک خانه زندگی می‌کردند؛ پیش هم. چهارگانه‌ی کامل حمایتی داشت اتفاقا؛ انشالله!

4 چند بار به او چشمک زد. چند ثانیه‌ ثابت ماند، بعد یکی تند در را باز کرد، تنه‌اش خورد به تنه‌ی او و زود برگشت به آسانسور. یارو یقه‌ی پهنِ بازی داشت. روی سینه‌ی پشمالویش زنجیر کلفت دانه‌درشتی بود. زیر آستین‌های بیش از حد کوتاهش، بازوهایش باد کرده‌ بودند. 2 را با همکف اشتباه گرفته بود. حالا دوتایی توی آسانسور بودند. در به نرمی بسته شد ولی یارو تند پرسید:

«چه دودیه بیرون»

«بله! دیشب نزدیک اینجا رو زدند»

«خیلی نزدیک؟»

«برِ همین بولواره‌. مخزن نفت بوده انگار»

«چطور هنوز داره دود می‌کنه.»

«می‌گن قبلا خالی‌اش کرده بودند ولی انگار خالیِ خالی نبوده.»

«چه‌جوری زدن که اینجوری دود می‌کنه»

«من لحظه‌ی انفجارو قشنگ دیدم. پنجره‌ی پذیرایی‌ام دید داره بهش.» یارو با دقت گوش می‌داد. «فکر کنم زمینی زدن چون ندیدم از آسمون چیزی فرود بیاد. اون لحظه درست پشت پنجره بودم.» یارو ساکت بود و با دقت نگاهش می‌کرد. «هرجوری بخوان هر جایی رو که عشق‌شونه می‌زنند. نقطه‌ای، هوایی، زمینی…»

یارو اینجا پرید وسط حرفش. «اینها هم خوب زدند. خودم توی شبکه شیش فیلم‌هاشو دیدم.» پرش‌اش لهجه داشت. با قاطعیتی مذبوحانه بحث انفجار این‌ور را کشانده بود به بحث انفجار آن‌ور. «العالمم نشون داد» حالا مقایسه می‌کرد تا مثلا این‌وری‌ بودن‌ خودش را به رخ بکشد. در حالی‌که بیشتر به نفوذیِ آن‌وری‌ها می‌خورد؛ با آن لهجه‌ی آن‌ورتر از جنوب‌اش، لبِ لبِ عرب‌ها، که نمی‌خواست لو بدهد اما ته ‌لهجه‌اش مثل عطری تلخ و تیز مانده بود توی آسانسور. یارو به محضِ همکف، در را باز کرده و پریده بود بیرون. و او چه راحت تخلیه‌ شده بود! همه‌چیز را لو داد؛ موقعیت سوق‌الجیشی پنجره‌اش، اطلاعاتش از ماقبل انفجار، مابعد انفجار و حتی حدسش از لحظه‌ی انفجار. یارو گرفت و پیچید رفت. از اول هول بود که زودتر از آسانسور بزند بیرون. هیکل و لهجه‌اش داد می‌زد: من از اون منافقهای مرزیام! بمبی چیزی نکاشته باشد توی طبقه‌ی چهار!

توی محوطه هیچ ردی از یارو نبود! غیبش زده بود. پاکش کرده بود؟ در صورت برخورد با فردِ مشکوک، همه باید با شماره‌ی خاصی تماس می‌گرفتند… که او پیدایش نمی‌کرد!

«سیف‌الله کسی رو ندیدی مشکوک باشه؟»

«کی می‌خواد مشکوک باشه؟»

«خودش نمی‌خواست مشکوک باشه، من فهمیدم مشکوکه. ندیدی الان یکی از ساختمون‌ بیاد بیرون؟»

«شما رو دیدم الان اومدی!»

داد زد «غریبه!» و احساس کرد به سیفی فحش داده است! مثلا: زر نزن غریبه. تو اگه نگهبانی بلد بودی که زن و بچهات رو ول نمیکردی. در حالی که گناهی نداشت شمشیر خدا هم آدم بود. تودار بود ولی غرورش می‌شکست اگر نگهبانی‌اش را می‌بردی زیر سوال یا اگر غربتش را به رویش می‌آوردی. گناه داشت. نگهبانِ خوبی بود. لبخند از لبش نمی‌افتاد. با حواس‌جمعیِ خاصِ نگهبان‌های کاردرست خواست در پارکینگ را برای او باز کند که او گفت ماشین نمی‌برد.

نمی‌خواست بنزینش را خرج کند. پیاده، بیست دقیقه راه بود تا خانه‌ی خانواده‌ی کاملش؛ بیست دقیقه‌ی کم و بیش صاف.

فکر کنم منو پیچوند! یارو رو دیده بود ولی به روی خودش نیاورد!

بعید نبود.

توداری، خاصِ نگهبان‌ها نبود تنها! خاصیتِ فی‌الذاتِ جاسوسان بود؛ به‌خصوص نفوذیان! یاد ریش چند وقت پیشِ سیف‌الله افتاد. ریشِ انبوهی که یک‌شبه رشد کرد و او چند شب دنبال فرصت گشت تا بعد از یک مقدمه‌چینیِ دوستانه، جریان ریش را بپرسد.

«سلام سیفی»

«سیفی باباته مگه من بادمجونم!»

«سیفیِ من با صاد نبود که»

«مو با صادم لابد! هرکی افغانیه در خدمت موصاده ها؟»

«موساد با سینه سیفی جان»

«مالامال از درده. ای دل غافل، سینه‌ی پر درد. رنج‌مان کِی بشود ختم. من سیف‌الله‌ام شمشیر خدا»

مکالمه‌ی غیرممکنی بود. اولا که سیفی جنوبی نبود‌؛ دوما امکان نداشت شمشیر بودنش را به رخ بکشد. هیچی را به رخ نمی‌کشید. یک‌بار فقط بازویش را به رخ او کشیده بود. عین آهن بود لامصب با آن جثه‌ی ریزه‌میزه‌ و قد کوتاهش! لبخندش هم همیشه قرص بود؛ موقع دندان‌درد. موقع دلتنگی برای زن‌ها و بچه‌هایش، برای خاک پدری یا حتی آن شبی که یکی از همسایه‌ها شورِ عرق را در آورده بود و از جلوی ماشین زن مهمانش کنار نمی‌رفت، سیف‌الله در حالِ کشیدنِ زورکی همسایه هم لبخند داشت. شاید! می‌شد به لبخند آن لحظه‌اش شک کرد چون زور زیاد حالِ لبخند می‌بخشید به لب‌های آدم.

پیچید توی کوچه‌ی میان‌بر بلکه از بیست دقیقه‌ فاصله‌اش با خانه‌ی پدری بکاهد. بلکه‌ترش این بود که غریبه‌ی آسانسور، اگر نفوذی باشد حتما می‌پیچید توی کوچه‌خلوتِ میان‌برِخیلی وقت‌ها خالی. خیابان‌های اصلی هم در آن شرایط خالی بودند چه برسد به یک کوچه‌ی بیش از حد فرعیِ ذاتا خلوت.

که نبود!

جلوتر، دو نفر شانه‌به‌شانه‌ی هم، سلانه سلانه، قدم‌های پراکنده می‌زدند. بیست قدمی جلوتر از او بودند؛ بیش و کم!

«هی می‌گن هوش مصنوعی خطرناکه چه می‌دونم ترسناکه. جمع کنید بابا. موشک خطرناک نیست؟ پهباد ترسناک نیست؟»

«خب این چیزها هم با هوش مصنوعی…»

«از هوش مصنوعی هرچی بخوای انجام می‌ده. ماقبلش هم موشک داشتیم. پهباد هم همینه. بهش می‌گی برو خودتو بکوب به نقطه‌ی فلان، بدبخت می‌ره می‌کوبه. ما خطرناکیم که اینو ازش می‌خوایم. اصن واسه همین خطرش ساختیمش. هرچی ساختیم همینه‌ها. چاقو، ماشین، طناب، فندک، چه می‌دونم تو بگو قاشق»

«قاشق»

«مسخره‌بازی در نیار! منظورم این بود تو فرض کن قاشق نه که الان بگو قاشق!»

«سوالی بود. قاشق؟ یعنی قاشق کجاش خطرناکه؟»

«همه‌جاش. دسته‌اش، گردیِ سرش، هرجاشو بخوایم. هرچی رو که ما ساختیم، اگه ما بخوایم ور خطرناک داره. این ماییم که ترسناکیم نه مصنوعات‌مون»

«ولی به این توجه کن که از بین همه‌ی مصنوعات ما بشر، هوش مصنوعی می‌تونه خودبه‌خود رخ بده. قبل اینکه ما بخوایم یا حتی خلاف چیزی که ما می‌خوایم می‌تونه دست‌به‌کار بشه. به خاطر اینه‌شه که می‌گن ترسناکه یا خطرناکه»

«ولی قاشق هم خطرناکه. خدایی قبول داری؟ تا حالا بهش فکر نکرده بودی، نه؟»

«حرف‌الحساب بشر الغافل. البشر المقهور. البشر الصانع» برگشتند نگاهش کردند. نگاه‌شان شاکی بود. باورشان نمی‌شد یکی حرف‌هایشان را گوش می‌کرده. سرش را پایین انداخت اما زبانش بند نیامد. «تصنع‌البشر! البشر الصانع» نگاه‌شان نمی‌کرد بلکه فکر کنند سرش به ذکر و دعای خودش گرم است اما آنها با فاصله از او، ایستاده بودند. نگاهش می‌کردند. نگاه‌شان مشکوک بود. یکی‌شان موبایل کشید.

او پا تند کرد. مکث جایز نبود. ایستادن موقوف! با آن زیر زبانی‌های عربی، داد زده بود: من یک منافق مرزی هستم. حق داشتند شماره‌ی خاص را بگیرند، گزارش بدهند که در کوچه‌خلوت غریبه‌ی مشکوک یافته‌اند. اینها هم حق‌شان بود بریزند به جرم جاسوسی بگیرند ببرند، موبایلش را هم چک کنند. نت‌ اینها حتما وصل بود. قصه‌ی فحش‌آلودش را می‌دیدند.

پیچید به چپ و تا جان داشت دوید.

پیچ اول به قصد نزدیک شدن راه بود و پیچ دوم به قصد فرار جانانه. با دو پیچِ پی‌درپی راهش را دور کرده بود. بیست دقیقه‌ پیاده‌روی کم و بیش صاف و صوفش را تاب داده بود؛ توی سرپایینی دویده بود که برای زانوها ضرر داشت و حالا برای بازگشت باید ماشین پیدا می‌کرد که در آن شرایطِ خیابان‌های خالی واقعا بعید بود. در آن قطعیِ تاکسی‌های اینترنتی، یکی باید مرام به خرج می‌داد، نیت می‌کرد که می‌خواهد ماشین ببرد بیرون تا از پیاده‌های اطراف حمایت کند.

سینه‌اش جلو بود؛ مغرور و مطمئن و مفتخر به خودش؛ به سقف زیرپایش. بالش باز نمی‌شد. سربه‌هوا، پنجولش‌ آهن‌ربا، چسبیده بود به سقفِ ماشینی همرنگ پر و بال خودش.

خیابان رو به بالا بن‌بست بود. چنبره‌ی شاخ و برگ کلفت‌چناران، راه آسمان را بسته بود. انگار ارباب قدبلندی، بیش از حد بلندی، چترش را باز کرده تا یک قطره آفتاب هم پایین نیفتد.

قار و قوری در کار نبود. خبری نمی‌شد. رفتگری از آن‌طرف آمد. آرام آمد و نزدیک سقف ایستاد. جارویش را کج کرد دم‌پرِ کلاغ و خیره شد به او.

اگه به کلاغ نزدیک بشی، با جاروی من طرفی.

هیچ جمله‌ی دیگری نمی‌شد نسبت داد به حالِ رفتگری که معلوم بود خود را نگهبانِ آن فرعی‌خلوت و جنبندگانِ درونش می‌داند.

او ابرو انداخت سمت یکی از خانه‌ها؛ با انگشت هم نشانش داد بلکه رُفت‌بان بفهمد چند لحظه پیش، یکی یواشکی چپیده تویش. نیتش خیر بود و رفتگر گفت نه! حرف که نمی‌زد، حالتش عینِ نه منظورت رو نمیگیرم بود. جارویش را ستون کرد بر زمین و نگاهش را روی او نگه داشت. دست دیگرش موبایل بود. می‌گقتند رفتگرهای مشغولِ موبایل، ممکن است خرابکار یا خبرچین باشند. امان از «یا»! به نیت جداسازی می‌چپید لای کلمات اما لامصب بیشتر به هم نزدیک‌شان می‌کرد: این یا اون. دوست یا دشمن. خبرچین یا خرابکار. کلاغ یا کلاغ؟

کلاغ‌ مخبر یا کلاغ‌ مصنوعیِ منفجره؟!

بی قار و قورِ بال‌نزن، در ظاهر کلاغ بود. در باطن می‌ترکاند! متعلق به خانواده‌ی ریزپرنده‌ها که هر پرنده‌ای می‌توانست عضوش باشد؛ کبوتر، کلاغ، کرکس نه؛ عمرا! کرکس و لاشخور و عقاب و این‌گونه وحشی‌ها نمی‌توانستند عضو خانواده باشند. ریزِ هر پرنده‌ای به درد ریخت و پاش نقطه‌جاهای ساختمانی نمی‌خورد؛ فقط پرنده‌های شهری، محلی، اهلی.

باهوش!

 کلاغه انگار فهمیده باشد لو رفته، داشت بال در می‌آورد. جان کند، بلند شد اما نتوانست اوج بگیرد. بدبختِ سقف‌ازدست‌داده، در آستانه‌ی سقوط به زمین، پناه برد به شانه‌ی رفتگر.

رفتگر باز هم جُم نخورد. یک دستش جارو، یک دستش موبایل، شانه‌اش کلاغ، چشمانش مات روی او. نزدیک بود به رفتگر بگوید موبایل که دستته، یه سلفی بگیر با این ریزهمای سعادت. جلوی این حرفش را گرفت و حرف دیگری زد:

«چرا اینجوری نگام می‌کنی»

با این حرف، دهان کیپِ رفتگر بالاخره وا رفت. لب باز کرد.

«چرا اینجوری نگام می‌کنی» تقلیدِ حرف او! «چرا اینجوری نگام می‌کنی» تکرارِ تقلیدش. «چرا اینجوری نگام می‌کنی» مقلدی که علی‌رغم لابال بودنش می‌توانست عضو خانواده‌ی ریزپرنده‌ها باشد؛ کلاغ، کبوتر، طوطی!

یک بار دیگر گفت «چرا اینجوری نگام می‌کنی» این‌بار شانه‌اش تکانکی خورد و کلاغش پرید؛ باز نتوانست اوج بگیرد. بدبختِ بی‌شانه این‌بار دیگر افتاد زمین و بلافاصله صدایی از بالا بر سرش نازل شد.

قار قار

صدا از لای شاخه‌های چتر بود. یک جفت صدای درشت، از جانب دو کلاغ، خطاب به بچه‌ی زمین‌گیرشان که گوش به قارِ ننه بابا، پر و بالش به تقلا افتاده بود؛ جان می‌کَند تا یاد بگیرد امر مهم پریدن را. پیشرفتش تند بود. هربار بیشتر بالا می‌رفت، باز زمین می‌آمد؛ مکثی کوتاه می‌کرد، دوباره پر پر می‌زد.

«نگاش نکن شگون نداره. بذار بچه کارشو یاد بگیره» تقلیدِ حرف دیگری! معلوم نبود رفتگر این‌بار جمله‌ی کدام خری را تقلید می‌کند. «بذار بچه‌ کارشو یاد بگیره.» ناقص‌التقلید هم که بود!

و در دم، صدای بالا نازل‌تر شد!

قار قار

قار به توان چهار! خواهر و برادر هم داشت کلاغک و داشت حمایت و راهنمایی چهارگانه دریافت می‌کرد.

«بپر بالا اگه مقصدت نزدیکه»

صاحب ماشین نوک‌مدادی به محض باز کردن در خانه و دیدن او گفت. لحظاتی قبل، ماشینش را پارک کرد و پیاده شده بود. او را به روی خود نیاورده بود و سرپایین، چپیده بود توی خانه‌ای از خانه‌ها. خانه‌هایی که داد می‌زدند خالی هستیم. خالی ماندهایم. اهلمان، ما را گذاشتند و گریختند به مناطق امن.

«بپر بالا اگه مقصدت نزدیکه»  «قار قار»   «بذار بچه یاد بگیره»

صاب‌ماشین و صاب‌جارو و صاب‌کلاغ‌ها، همه حرف می‌زدند الا او!

کلاغک دیگر رسیده بود به خانواده‌. همه پیش خانواده‌شان بودند الا او!

زوزه‌ی دسته‌جمعی زنبورها. صدای چندگانه‌ای می‌آمد. زنبورهای ذاتا ریز، وقتی جمع‌شان جمع می‌شد، صدایشان بالا می‌رفت و بال در می‌آوردند.

ته فرعی ظاهر شده بودند. بال مال نداشتند ولی او را بدجور به اوج انداخته بودند. تند پریده بود سمت ماشین نوک‌مدادی و سوار شده بود.

موتوری‌ها گله‌ای رد می‌شدند. گشتی بودند. تفنگ داشتند. سرشان می‌چرخید به اطراف. یک بار دیگر هم دیده بودشان. «وای به حالم»!

بار قبل زیر لب گفته بود: «خوش به حال‌شون»

نوک‌مدادی راه افتاد تا او را برساند. مقصد نزدیک بود. با ماشین، می‌شد همان بیست دقیقه‌ راه تا خانواده‌ی چهار عضویِ خودش.

«شنیدی رییس مملکت گفته مردم ما سرشون بالاست، کم نمیارند، ول نمی‌کنند به فرار»

«اتفاقا الان ندا زنگ زد گفت ما ول کردیم اومدیم خونه‌مون»

«خونه‌شو ول کرده؟»

«نه پناهگاه رو ول کرده.»

«پناهگاه بوده؟!»

«یه جای امن یافته بوده ولی الان زنگ زد گفت دیگه ولش کرده برگشته خونه‌اش. اتفاقا گفت یه سر هم از سر کوچه‌ی تو رد شده. گفت از دور بوس فرستاد واسه خونه‌ات»

«آخی خونه‌ام. خیلی بدجور ولش کردم»

«منطقه امنی؟»

«هنوز تو راهشم. کیپِ کیپه»

«می‌دونی چی بده؟»

«خب دیگه کار نداری؟»

«نمی‌خوای بدونی چی بده؟»

«ببین الان همه‌چی بده. تو بگو چی خوبه!»

«منظورم اینه که شخصا واسه من چی بده»

«یه ذره فکر کنی، می‌بینی شخصا جمعا نداره‌. بَده همه‌چی»

«حالا چی می‌شه یه لحظه گوش بدی به یه چیز شخصی که فقط واسه من بَده!»

«بگو»

«اینش بده که هیشکی واسه خونه‌ی من بوس نمی‌فرسته. عمرا بفرسته! ندا می‌ره سر کوچه‌ی خونه‌ی خالیِ تو واسه خونه‌ات بوس می‌فرسته. خونه‌ی من که خودم هنوز توشم رو یه سر نمیاد یه نگاه بندازه. خونه‌ی کی پاتوق بود؟ یک‌شب‌درمیون خونه‌ی کی جمع می‌شدید؟ توی این شرایط خونه‌ی کی بوس فرستادن داره؟ خونه‌ی تو رو کدوم‌مون دیده بودیم که حالا بخوایم دل‌مون واسه‌اش تنگ بشه بوس بفرستیم واسش»

«خونه‌ی تو هم دیگه جمع نشدیم‌ها»

«قبل جنگ رو می‌گم»

«منم منظورم قبل جنگه. بعد جدایی‌ات از ندا خونه‌ات از پاتوقی‌ات در اومد»

«لابد خونه‌ی تو شد پاتوق!»

«آره دیگه. منتها به خاطر ندا تو رو نمی‌گفتیم بیای»

«خب این الان که بد شد ندا به من زنگ می‌زنه می‌گه واسه خونه‌ی تو بوس فرستاده»

«خب آخه به من که نمی‌تونه زنگ بزنه»

«چرا؟ چه مرگ‌تونه! مگه نمی‌گی یک‌شب‌درمیون می‌اومد»

«قبل جنگ اینجوری بود. همون اول جنگ جدا شدیم»

«الان با کیه؟»

«کی؟»

«ندا!»

«من که گفتم بد شده همه‌چی. ای خدا چی می‌شد این مکالمه ادامه پیدا نمی‌کرد»

«پناهگاه از کجا آورده…رفته بوده پناهگاهِ کی؟»

«هرکی! مگه بهت نگفت ولش کرده؟ زنگ زده به تو گفته نه به من اونوقت تو گیر دادی به بوسش! کدوم مهم‌تره؟ که  به کی زنگ زده یا واسه کجا بوسِ از راه دور فرستاده»

«جفت‌شون تماس به حساب میان»

«من که دیگه به حساب نمیام. خوبت شد شنیدی؟ چی می‌شد وقتی گفتم خب دیگه کار نداری؟ می‌گفتی نه دیگه کار ندارم قطع می‌کردیم هرکی می‌رفت پی خودش»

و تمام!

مکالمه‌ی پشت فرمان با طرفِ آن‌سوی خط تمام شد. ترس، گوش‌ها را حساس می‌کرد. جاسوس می‌ساخت. جاسوس‌ها حدس می‌زدند و داستان می‌ساختند. آن‌سوی خط را حدس زده بود. به نیتِ آنکه شنیدن را تمرین کرده باشد؛ نه اینکه زبانش لال استراق سمع کرده باشد. نه! استراق سمع کارِ جاسوسان بود.

ولی ندا عجب زنی بود!  لاکردار از آن زن‌های یک‌جا بندنشو بود. البته ندا هم حقش بود دنبال مردی بگردد که حامیِ واقعی باشد. چه سخت شد! واقعا سخت بود. به همین زودی، یادش نمی‌آمد که چی را شنیده، چی را ساخته! ندا را فرد پشت فرمان گفت یا او گذاشته بود توی دهان یک آدم فرضیِ آن‌ور خطی!

از این یک جمله مطمئن بود: «ارباب مملکت گفته مردم ما سرشون بالاست. به این راحتی مملکت‌شون رو ول نمی‌کنند» این، اولین جمله‌ی فرد پشت فرمان به آن‌ور خطی بود. یادش مانده بود چون فکت داشت به حالِ او! ارباب یا حالا رئیس چنین مملکتِ ول‌نکنی، حتما خودش هم راحت ول نمی‌کرد. مخصوصا اگر یک بنده‌خدایی بهش فحش مادر داده باشد. از چشم ارباب، حتما همین‌ نابنده‌ها بودند که تک تک، مملکت را مهلک‌ می‌کردند برایش. یا فکر می‌کردند که ارباب ممکلت را مهلک ساخته برایشان.

خلاصه که وای به حال‌‌مان!

راننده گوشی را انداخته بود روی داشبورد. دنبال مکالمه‌ی دیگری نبود. راننده حالش بدجوری پیچیده بود به هم. درگیر حواشی بود و بس. ترمز کرد و گوشی‌ از داشبورد افتاد کف ماشین.

پیش پای پیاده‌ی دیگری ترمز زده بود.

«بپر بالا اگه مقصدت نزدیکه»

پیاده‌ی دگر، پا شُل کرده بود در حاشیه‌ی بلوار. زود پرید بالا و سوار شد. دست‌های آزاد بر گوش داشت و مکالمه می‌کرد با طرفی در آن‌سوی خط.

او این‌بار نمی‌خواست حرف در بیاورد؛ تنها بشنود، حدس نزند و گفتگو نسازد. عین جاسوس‌ها!

«سلام. ردیفی؟»  «نه بابا! سد رو زدند؟» «ای خدا! کدوم سد؟ مطمئنی فیک نیست» «منم مثل همه. چیکار می‌شه کرد. منتظریم ببینیم چی می‌شه»  «تو هم موندی نه» «آره نمی‌دونیم پول‌ها رو بکشیم بیرون ببریم تو چیزی بخریم بفروشیم موندیم همین‌جور»  «نه خونه نیستم… نه الان خونه نیستم ولی خونه موندم هنوز نرفتیم منطقه امن»   «الان با خانومم اومدیم کافه….آره گفتم بیارمش حال و هواش عوض بشه. دیشب خیلی ترسید»

معلوم نبود خانمش کجا بود یا آن‌سوی خط کی بود که آنقدر راحت خبرِ فیک داد به طرف. خودِ فِیک‌اش از کجا آمده بود، زن دوم داشت؟ یا از آن نااهلانِ ازدواج بود؟ دستِ به‌ زن حتما داشت. زنهای دورش زیاد بودند، دستش باز بود با آن هندزفریِ توی گوشش مردکِ زن‌بازِ پریشان‌احوال! که تنهایی می‌خواست پناه ببرد به کافه. کدام کافه! همه‌جا تعطیل است خوش‌خیال! خودت ترسیده‌ای اما ترس را بستی به زنت! کدام زنت. چندتا داری؟ دیشب چندمی‌شان ترسیده بود؟ تو اصلا دیشب کدام گوری بودی. به تو می‌گن مرد؟

خودت کدوم گوری می‌ری! بعد یک عمر هوای خانواده‌ات کردی ترسو؟ زنگ بزن ببین زری الان کجاست، ترسیده، نترسیده، امشب می‌ترسه؟

«همین دم پیاده می‌شم»

سراغ زری را نگرفتن، بیشترین حمایت بود در آن شرایط دست‌سازی که برای خودش ساخته بود و هر آن احتمال ترکیدنش بود.

هر بار که می‌خورد به پست گله‌ی گشتی‌موتوریانِ تفنگ‌دار.

سراغ زری را نگیرد قبول اما آیا حق نداشت حدس بزند، یا دست‌کم دلش بخواهد، که زری آن چندوقته برای خانه‌ی او بوس فرستاده باشد؟ یا بفرستد؟! خانه‌اش پاتوق نشد ولی این بیشتر تقصیر فیلم‌ها بود تا او-ی صاحبخانه!

چرا کمی به خودش افتخار نکند، در آستانه‌ی محل پدری. از دیشب برای اولین بار احساس کرد جا دارد به خودش افتخار کند. هرچه باشد، هرکسی جرات فحش به ارباب نداشت در ملاءعام. آن هم فحش خاص.

«بپر پایین اگه مقصدت همین‌جاست»

راننده حق داشت. لحظاتی می‌شد که روی حساب حرف او نگه داشته بود.

پرید پایین.

مقصدش دقیقا همان‌جا نبود. هنوز نزدیک بود مقصدش! موقع پیاده شدن، فهمید که مکالمه‌ای دارد شکل می‌گیرد بین راننده و مسافر دوم. از سد می‌گفتند. فرد راننده نه تنها استراق سمع کرده بود بلکه با پررویی از صاحب مکالمه پرسیده بود «سدِ کجا رو زدند؟»

صاحب مکالمه نه تنها از مکالمه‌ی به‌سمع‌رسیده‌اش ناراحت نشد بلکه در مقام توضیح در آمد.

 ارباب مملکت حتما حالش فرق می‌کرد حالا که سدی از مملکت هم ترکیده بود.

 هیچ افتخار نداشت فحش به ارباب توی آن شرایط. ترسش از افتخار بیشتر بود. اصلا افتضاح بود.

صاحب سد کی بود؟ مملکت یا ارباب یا شاید هم سدساز؟!

کسی که سد را ساخته بود، لابد سالها پیش، حالا حتما حسابی سرخورده بود. سرِ پیری وقتی خبرش می‌رسد که سدش بمب خورده، ترکیده و نیست و نابود، انگار از اول سدی در کار نبوده!

خانه‌ی پدری همچنان نزدیک بود؛ یک خیابان آن‌ورتر اما او پیچید این‌ور، توی بن‌بست آجری، چسبید تنگِ سینه‌ی دیوار تا برود توی جلد پیرمرد سدساز و با خودش خلوت کند، حرف بزند.

«چی موند ازم؟ به چی‌ام پز بدم! حاصل عمرم چیه الان! آدمی که هیچی واسه پز دادن نداشته باشه، پوزه‌اش مالیده به خاک. از جوونی‌ام فقط سد ساختم. ما کوچه‌مون رو قُرق می‌کردیم. سد بودیم جلو کوچه‌لات‌های دیگه تا نیان تو ما. محله‌ ناموسه؛ نامردیه ول کردنش به امون خدا! یه روز مهندس ساختمون بودم. یه روز خونه‌نشین شدم، دلم‌خوش به سدی که الان تل آواره، خونه‌مم خراب! خودمم لادستِ بابام، به امون خدا»

واه! یا اجل معلق! جل‌الخالق.

پیرمرد از جلد او در آمد و ایستاد جلویش! او می‌دید که سد‌از‌دست‌داده نقشه می‌کشد ماشین شاسی‌بلندش را بردارد و برود به منطقه‌ی امن؛ به امید واهی؛ وای از وهم؛ نقشه‌اش موهوم است. همه‌ی امیدش اینست که در منطقه‌ی امن به سرنوشت سدش دچار شود. سدی که قرار بود یک‌جا مستحکم بماند تا ابد و نماند! حالا سازنده‌اش نمی‌خواهد یک‌جا بماند. می‌خواهد در منطقه‌ی امن مسافرکشی کند و بمب بر سرش نازل شود؛ سرِ او و ماشین و سرنشینان، جمیعا به سلامت!

از بن‌بست بیرون آمد. باید ترکش می‌کرد. خلوتیِ بیش از حد خیال می‌ساخت، کانهو واقعیت، منتها نسخه‌ی ساختگی‌. پیاده‌رو پهن‌تر از خیابان بود. داروخانه‌ داشت. تصور کردن فردی واقعی، یعنی ساخت و سازِ واقعیت؛ مصنوع بود و مضر. خوراکش قرص بود. بنداز بالا، یک لیوان آب هم روش. هرچه پیش آید به سلامت!

وارد داروخانه شد. دارو سرا.

اول داروخانه، سپس دارالخانواده. به هر داری که به نفعش بود، سر می‌زد.

مردمِ حاضر در صف، چهار نفر بودند. ایستاد پشت نفر چهارم. نسخه‌پیچ سرعت عمل عجیبی داشت. نسخه‌ها را تند می‌پیچاند و از شنیدی‌نشنیدی‌های جنگی هم می‌گفت. یکی به صف اضافه شد. او هم پشتش، به صف. جلویی از آن مردهای کت و کلفتِ زخمی بود. دست‌هایش پوست پوست و آفتاب‌سوخته. شستِ مرد، سد کلفت ولی کوتاهی بود جلوی صفحه‌ی موبایلش. تقصیر ترس بود. تاثیرِ ترس بود. دزدکی دید که مخاطبی از مخاطبینِ گوشیِ مرد، ذخیره است به نام دخترم.

ذخیره‌ی خوبی بود. بس قشنگ! بسی احساسِ بعید از مرد زحمتکشِ خراشیده‌ی پوست‌پوست.

دخترم بار داشت. بارش سنگین بود؛ مثبت‌سنگین! عاطفه‌سنگین، درک‌سنگین. مرد به راننده‌های کامیون‌ می‌خورد. یا باربری که کامیون‌ها را خالی می‌کند. پُر و خالی! دمش گرم. دخترش را به نام دخترم ذخیره کرده بود. صفِ جنگی هم غافلش نمی‌ساخت از حال دخترش، دخترم.‌

«الو»

پدری حامی و بامحبت. آرام‌بخش لازم نداشت همچین پدرِ بابایی! یا مادری که مامان باشد.

«الو»

مشاهده‌ی چنین پدر طبیعتا آرامی صد درجه بهتر بود از هر قرص مصنوعا آرام‌بخشی. آرامش را واقعا نمی‌شد به زور قرص بخشید.

«الو می‌شنوی؟ خب!» پدرِ آرام پرسید و مکث کرد. دختر دلبندش لابد داشت می‌گفت: آره بابا میشنوم صداتو.

«چرا گوشی‌تو برنمی‌داشتی نفهمی تو؟! از صبح دارم می‌گیرمت نکبت کدوم گوری بودی»

زد بیرون از صف. مرتیکه‌ی زمختِ نخراشیده، حقش بود! همان بهتر که آخرین نفر بماند. قرص آرام‌بخش بگیرد، کوفت کند تا بتواند عین آدم با دخترم حرف بزند. داروخانه را ترک کرد. صد رحمت به پدر خودش. صد در صد اهل بخشش نبود اما صدی به نود زنگ نمی‌زد گیر نمی‌داد که: تا حالا کدوم گوری بودی. مقاومت پدر او در مقابل هرگونه تماسی، عین سد بود. صد البته فرق می‌کرد اگر او با پدر تماس حاصل می‌کرد یا با پای خود به پدر مراجعه می‌نمود. در این‌صورت، بعد از صد روز بی‌خبری، نکبت حتما بارش می‌شد.

که: برو لادست بابات همون گوری که تا حالا بودی

دودی که دیشب نزدیک خانه‌ی خودش بر اثر انفجار بالا آمد، از آنجا هم معلوم بود؛ از دم خانه‌ی پدری! دود در آن ایام سایه‌ی بالاسر بود؛ دور و برِ سر و کله‌ی آدم می‌پلکید.

«اون پشت پرِ دوده»

نسخه‌پیچِ داروخانه فنجان‌به‌دست آمده بود بیرون. خودکار بیخ گوشش گذاشته بود؛ عین نجارها. «پر دوده اون پشت» با ابرو به داروخانه اشاره کرد ولی منظورش پشت داروخانه بود. انگشت کشید به لبه‌ی فنجانش؛ قهوه بود. «کس و کار که نداری اون پشت؟»

«هیشکی رو ندارم. نه دود و رفیق، نه کس و کار»

«می‌خوری؟» نسخه‌پیچ فنجانش را بالا آورده بود. «بخور ببین اگه تلخی‌اش کمه، یکی دیگه بیارم برات. تلخی مهمه‌. منبعد دیگه فقط تلخی»

«ایشالا درست می‌شه»

نسخه‌پیچ زل زد به یقه‌ی او و گفت: «ببین حتی اگه بگی انشالله غلیظ و از ته حلقت هم اگه بگی باز فایده نداره. درست‌بشو نیست این وضع. دست از سرمون برنمی‌داره دود»

«با من بودی؟»

«دارم با تو حرف می‌زنم!»

«نه به من گفتی دود؟»

«به تو گفتم دود اون پشت رو پر کرده. من عضو یه کانالی‌ام. زودتر از خیلی‌ها خبردار می‌شم کجا ترکیده یا می‌ترکه، دود کجا بیشتره»

«از این کانال‌مانال‌های خبری بکش بیرون. فقط دروغ تحویل آدم می‌دن»

«نه تو انگار کس و کار داری اون پشت. بیا بگیر» نسخه‌پیچ یک کارت ویزیت گذاشت کف دست او. «یه وقت اگه آرام‌بخش خاص خواستی بهم زنگ بزن» تهِ جمله‌اش یک دود کم داشت. قهوه را سر کشید و بازگشت به داروخانه. او هم زود موبایل کشید و شماره گرفت.

«الو سلام مامان….ببینم دود تو کوچه‌تونه؟»

«ما خونه نیستیم»

دلش نمی‌خواست بگوید اِه! و بعد بپرسد کجا رفتید؟

«خونه عمت! تو که نمیای پیش ما. بابات گفت بریم پیش خواهرش. اونجا امن‌تره»

«مامان»

بقیه‌ی حرفش را خورد. حرف خاصی نداشت. مامان چی؟ حرف حسابت چیه، اینجوری توی دلت حرص داری، ناله می‌کنی مامان! مامان، بعدش چته چی می‌خوای بگی!

«مامان من دیشب اصن نخوابیدم»

«نشین تا بوق سگ فوتبال نگاه کن!»

«مامان! پریشب که فوتبال نداشت ولی بازم خوابم نبرد. پس‌پریشب هم همینطور»

«اشکال نداره لابد استرس داشتی»

«یعنی اشکال نداره از استرس بی‌خوابی بکشم ولی به خاطر فوتبال بیدار بمونم، اشکال داره؟»

حالا مامانه صغرا کبرا می‌چید که چی بگم خب. هرچی بگم ناراحت می‌شی. چی گفتم مگه! گفتم اشکال نداره. استرس داشتی خوابت نبرده. همه استرس دارند. ما هم داریم. من دوست داشتم بیام خونه عمه‌ات؟! بابات گناه نداره؟ یه سر اومدی پیشش، یه زنگ زدی ببینی حالش چطوره؟ بیچاره یه بار بهت گفت برو لادست بابات، ناراحت شدی رفتی دیگه یه سر هم نزدی. خب لابد ازت ناراحت بود که گفت.

داروخانه را دور می‌زد و هیچی نمی‌گفت تا حرف‌های مادر تمام بشود. کت و کولش هم به خارش افتاده بود. مامان حرف می‌زد و آخرش حتما می‌گفت: حالا عیب نداره. مواظب خودت باش. و خداحافظی می‌کردند.

«شما هم مواظب باشید. خداحافظ»

«نمیای خونه عمت؟»

«دلم نمیاد تهرون رو ول کنم.»

«اگه به خونه‌ی ما سر زدی، تو یخچال غذا هست.»

دورش تمام شد و رسید به کوچه‌ی خانه‌ی پدری. کوچه، پاک بود. خالی از هر دود و دمی. شکم‌اش هم بدجور خالی بود. کلید انداخت رفت تو. با کلیدِ بعدی در واحد باز می‌شد، یخچال هم که لاکلید! پس فقط یک کلید تا ظرف غذای مادری فاصله داشت.

از آسانسور در آمد و پرید جلوی درِ واحد پدری. ناگهان صدا آمد. از آن صدا مداهای بلندِ ناجور. کلید را گذاشت توی جیب. با شکم خالی، به سرش زده بود بپرد پایین. شاید شانس با او یار بود، می‌رفت و می‌دید دودی چیزی کوچه را پر کرده و همه جمعند، همه دلواپس، چه بسا دختری پیدا می‌کرد که چند لحظه پیش پدری باهاش بد حرف زده و حمایت‌لازم است.

چند چشمک تحویل گرفت و رفت توی آسانسور. دکمه‌ی همکف را زد. شانه‌اش هم به خارش افتاده بود. برگشت سمت آینه و خجالت کشید. پس نسخه‌پیچ فهمیده بود او پیراهنش را برعکس پوشیده. فهمیده بود و به روی خودش نیاورد! سه طبقه‌ی دیگر، همکف بود. وقت می‌کرد در بیاورد، دوباره بپوشد؟ دو طبقه به همکف. هول هولکی در آورد و برعکس کرد. در یک طبقه‌گی همکف، آستینش گیر کرد و سرش از کله‌گی پیراهن کامل رد نمی‌شد؛ و همکف! کسی در آسانسور را باز کرد.

«هول نشید. چیزی نیست ایشالا. نترسید»

دختری لاغر در را باز کرده بود که جان می‌داد برای حمایت شدن اما با وضعی که او برای خودش درست کرده بود، دختره از او حمایت کرد. به همین راحتی، چنین موقعیتِ مشهود حمایتی را شهید کرده بود به شدیدترین شکل‌الممکن!

جلوی چشم‌های دختر بی‌پناه، شکمش را پوشاند. سرش را انداخت پایین و از کنار دختر رد شد.

«باشه ممنون»

خاک‌برسر عین فراری‌ها شده بود. عین آنهایی که از ترس جاخالی می‌دهند، در را باز کرد. رفت بیرون. سرش را انداخته بود پایین. مدیر ساختمان خودش اگر جای او توی آسانسور بود، در همان وضعِ او، حتما طور دیگری برخورد می‌کرد.

«الهی قربون‌تون برم که اینقدر قشنگ حرف می‌زنید. من هول نشدم شما هم یه وقت هول نشید قربونت برمااا من درستش می‌کنم»

ترک‌های آسفالت زیر سایه‌ی دود گم شده بودند. چشم از زمین برداشت و باز هیچی ندید. وسط هاله‌ی سیاهی بود. بخاری ناشی از جوش‌ترین آب در تنگ‌ترین گرمابه‌ی عالم.

«این فرار کرد. تا منو دید سرشو انداخت پایین فرار کنه. داشت فیلم می‌گرفت»

این، او نبود. و جز او، کسان دیگری بودند لای دود، نامعلوم، لاچهره.

«بپر بگیر موبایلش رو»

سرفه‌کنان خودش را از دود بیرون کشید. غلظت دود کمتر ولی گرد و غبار همچنان حائل بود. مهلکه‌ی دودآلود پشتش جا می‌ماند. دنبال او نبودند ولی دودِ پشت سر، سیاه‌عضله بود. هیکل می‌یافت؛ بالا می‌آمد و دست‌بردار نبود؛ عین دودِ نزدیک خانه‌ی خودش. دودانِ دو خانه، آخر پاک می‌کردند هرچی ساختمان و ساکنین بود.

توی سرپایینی وحشیِ بی‌رحم آنقدر دوید تا رسید به یک گوشه‌ی کاملا بی‌دود. گوشی‌اش را در آورد. کارت ویزیت را هم از جیب دیگر در آورد. شماره گرفت. نسخه‌پیچ زود برداشت.

«الو یه کمک می‌کنی بهم؟»

«سلام. چه‌جوری‌شو می‌خوای؟»

«چه‌جوریِ چیو؟»

«چه‌جور آرام‌بخش! همه‌جورشو دارم.»

«نه منظورم از اون کمک‌ها نبود»

«من فقط همین یه کمک ازم برمیاد»

«اسم اون کاناله رو می‌خواستم»

آن‌سوی خط سکوت شد.

«میشه اسم کاناله رو بگی؟» سکوتِ آن‌سوی خط ادامه یافت. «گفتی زودتر از همه‌جا خبر می‌ذاره، ولی انگار قبلِ خود واقعه خبرشو می‌ذاره. این خب خیلی خارق‌العاده‌اس…»

مکث جایز بود. چند بار سرفه کرد، چشم‌هایش را مالید، تا بالاخره صدای آن‌سوی خط در آمد.

«باشه» مکث «بهت می‌گم.» مکث.

سرفه‌ی او، مالیدن چشم‌هایش، نسخه‌پیچ از آن‌سو گفت:

«کانال هواداری آبی‌پوشان پایتخت»

وا عجبا!

به راستی که بازگشت همه به سوی اوست.

او هرکسی می‌توانست باشد. برای هر فردی فرق می‌کرد. می‌توانست دلبری باشد که دل را برد و برنگرداند؛ اهل بیتی باشد که در خانه نماند؛ یا کانالی که فرد خودش پراند!

باید او-ی درست را انتخاب کرد برای بازگشت.

نمی‌توانست به زری زنگ بزند که بیا برگردیم به هم. زری می‌گفت نه! به مادر زنگ زده بود و نه اهل بیت خانه نبودند نمی‌توانست برای لحظاتی بازگردد پیش‌شان. شکم خالیِ گشنه‌گدا، تنها می‌توانست به کانال هواداری آبی‌پوشان بازگردد. بهترین انتخاب؛ به نفعش بود خبرهای پیش از واقعه. چه بسا شبی، روزی، خبری درز می‌نمود مبنی بر این‌که: فردی فحش‌داده به ارباب مملکت، در جهت تضعیف روحیه‌ی ملتِ جنگ‌زده و نومید کردن‌شان از سایه‌ی بالاسر، در فلان‌جا دستگیر شد.

و او پیش از دستگیر شدن، واقعه‌ی ناگوار، می‌فهمید فلان‌جا کجاست و نمی‌رفت!

این بازگشت، زنگ زدن هم لازم نداشت. با فشار یک دکمه می‌توانست بازگردد به کانال هواداری آبی‌پوشان.

با امیدی واهی، به ادمین پیام داد.

«سلام.»

بعد از تابِ الکی سمت خانواده، حالا یک سلامِ الکی در قطعیِ اینترنت! سرپایینی‌ها واقعا وحشی بودند. تند او را رسانده بودند دم خانه‌ی خودش. دلش مبل می‌خواست ولی شکمش به قار و قور افتاده بود و برنامه‌ی سفارش غذا تعطیل بود. هیچ بنی‌بشری حاضر نبود در آن شرایط بپرد روی موتور غذای ملت را در خانه‌ها ببرد. غذایی در کار نبود! آشپزها هم آدم بودند، خانواده داشتند، در آن اوضاعِ بترکان، برای ملت غذا بپزند؟

یک بار دیگر نوشت «سلام»

این‌بار ادمین واکنش داشت. رفت توی typing…. یعنی نت وصل شده بود؟ پس چرا آن اینستا بالا نمی‌آمد! فیلترشکن، به اختیار خودش می‌شکاند؟ تا ابد دستش کوتاه بود از قصه‌ی خودش؟

باز نوشت: «سلام ادمین» ادمین، همچنان تایپینگ! او ترجیح داد منظور اصلی‌اش‌ را بنویسد: «می‌خواستم عضو کانالت بشم.»

«من ادمین نیستم. بات هستم.»

«بات چیه؟»

«ربات. اتوماتیک»

«ادمین کجاست؟»

«ادمین، آدمی‌ست فعلا در شرایط عدم پاسخگویی»

«پس تو منو عضو کن بات»

«سابقه‌ی عضویت و قطع عضویت داری. سابقه‌ی به فحش کشیدن ادمین رو هم داری»

«نگران اون نباش! روزی صد بار به فحش می‌کشیدنش. عادت داره»

«عادت نداره کسی از کانالش بکشه بیرون. حرکت تو بی‌سابقه بود»

«الان می‌خوام برگردم»

«کانال، پاتوق نیست. نمی‌شه هی بری بیای»

«این‌دفعه می‌خوام بمونم»

«باورپذیر نیست چون ادمین رو قبول نداری»

«الان دارم! قبلا هر خبری اد می‌کرد عین مین خنثی می‌شد. ولی الان انگار خبر اد می‌کنه، مین می‌ترکونه»

 «در سوابقت درج شد.»

«زود باش منم اد کن. برگردون تو کانال»

«تو یک کلمه خواهش بلد نیستی.»

«چی می‌گی! وظیفه‌ته که دستور منو اجرا کنی. ادمین یعنی مدیر کانال. تو یعنی جانشین مدیر. مشکلات رو باید درست کنی. همون کاری که مدیر ساختمون ما می‌کنه.» از عمد تند تند می‌نوشت. یک‌نفس حرف نوشتن حتما امانِ هر باتی را می‌برید. «لاطائلات تحویل من نده» این را نوشت به امید کم آوردنِ بات؛ که ظاهرا آورد. مکثی پیش آمده بود. بات توی تایپینگ خودش ماند. حالا باید چیزی می‌نوشت که شرایط را سخت‌تر کند: «لاطائلات و اباطیل موقوف. فهمیدی نسناس؟»

در دم بات از تایپینگ درآمد و جواب نوشت:

 «کانال در پناه است من الشر الوسواس. والسلام»

«ولی.. بات تو رو خدا»

دیگر از تایپینگ سه نقطه خبری نبود. تو رو خدای او هم به مقصد نمی‌رسید.

اسمش بلاک بود بات، می‌شد گفت مسدود! حتما دیگر توی گوشیِ ادمین، مخاطبی مسدود شده به حساب می‌آمد.

شاید هم دِ اند النت واقع گشته بود.

4.7/5 - (13 امتیاز)

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید