Page 1 - ZiroRoo-10
P. 1

‫ﺻﻔﺤﻪ ‪ ٩٤‬از ‪١٢٩‬‬  ‫زير و رو‬

‫پنجشنبه ظهر بود‪ .‬كمي از ظهر گذشته و فريد در خانه همينطور منتظر نشسته بود‪ .‬با اينكه ميدانست‬
  ‫بعيد است دسونو بيايد و با اينكه نميدانست وقتي آدرسش را نپرسيده‪ ،‬اصﻼ چطور ميخواهد بيايد!‬

‫لم داده بود جلوي تلويزيون‪ .‬تلويزيون خاموش بود و خيال فريد راحت نبود‪ .‬لم‪ ،‬خيال راحت ميخواهد‬
‫و او با خيال ناراحت ولو شده بود روي مبل جلوي تلويزيون‪ .‬صداي ِخشي از راهرو شنيد و بﻼفاصله د ِم‬
‫چشمي و پولكِ كوچك را كنار زد و ته راهروي خالي‪ ،‬فقط گوشهي مشك ِي يك باراني را ديد كه داشت‬
‫ميپيچيد توي پاگرد‪ .‬غيب شد‪ .‬فريد چشم از چشمي برداشت‪ ،‬نفسي كشيد‪ ،‬دوباره گذاشت به چشمي‬
‫و اين بار به جاي راهرو‪ ،‬نيمتنهي بارانيپوش كسي تمام قاب را پر كرده بود‪ .‬نيمتنهي يك نفر بود ولي‬
‫انگار تمامقد توي قاب بود‪ .‬مر ِد موقر بود‪ .‬يك تككليد را نزديك چانهاش آورده بود و صورتش را به‬
‫حالت نيمرخ نگه داشته بود‪ .‬به نظر مطمﺌن بود كه فريد همين حاﻻ در باز خواهد كرد‪ .‬فريد در را هنوز‬
‫كامل باز نكرده بود كه مرد موقر نصف تنهاش را آورد توي خانه‪ .‬كﻼهِ مرد قبل از خودش آمد ت ُو‪ .‬انگار‬
   1   2   3   4   5   6