شنگول باش تا شاد باشی

«آنتی هیستامین، کُلداکس، اِستامینوفِن». وارد خیابان فرعی می‌شود. یک‌ بار دیگر مرور می‌کند. غیر از این قرص‌ها چیز دیگری نمی‌خواهد. از سه پلۀ پیاده‌رو بالا می‌رود. نه، فقط همین‌ها بود. همین‌طور از دسته پلکان منقطع و کج و کوله بالا می‌رود و بالا می‌رود. صدای نالۀ دماغ و فینِ مادرش و تصویر چند ده دستمال کاغذیِ چسبناکِ زرد و سبز مغزش را پر کرده. سه کوه‌بچۀ لخت و قهوه‌ای-خاکستری در انتهای خیابان به هم چسبیده‌اند. باز هم بالا می‌رود. بعد می‌ایستد و اخم می‌کند. چند نفر کمی جلوتر ایستاده‌اند و جلوی راهش را گرفته‌اند. نفسی از سر آزردگی بیرون می‌دهد و راهش را کج می‌کند تا وارد خیابان شود. بعد چشمش به موتور بدقوارۀ مشکی می‌خورد. علامت سبزِ نیروی انتظامی بالای چراغش معلق است. سرش را چپ و راست می‌کند تا از بین مردم ببیند چه خبر است.

جوانی گوشی به دست که جلوتر از بقیه ایستاده، خنده‌کنان می‌گوید: «آقاجون، اینجا رو نگاه کن! نه نه، یه کم برو راست، وگرنه خانم خوشگله نمی‌افته‌ها! حالا شد.»

جلوتر می‌رود تا همراه بقیه، لباس‌چریکی‌به‌تنِ کچل را تماشا کند. خدایی دندان‌های قشنگی دارد ولی خنده‌اش جالب نیست. خانم خوشگلۀ بلوند، اگر دست و پا داشت و مجبور نبود کرم به دست کنارِ کچل سبیل‌سفید بایستد، حتما دم روی کول می‌گذاشت و از دست آن خنده در می‌رفت. ولی خانم خوشگله اسیر مربع است و کنارِ کچلِ کله تخم مرغی، می‌خندد و کرمِ به صورت می‌زند. می‌خندد و مرطوب‌کننده به صورت می‌زند، فقط همین. کچل تخم مرغش را سمت خانم خوشگله کج کرده و رو به دوربین گوشیِ جوان می‌خندند. جوان هِرهِرکنان، یک‌بار افقی عکس می‌گیرد، یک‌بار عمودی، یک‌بار می‌نشیند و یک‌بار دستش را بالاتر می‌گیرد. سرخوشی همه را گرفته. زن‌ها دست روی دهان گذاشته‌اند و از خنده می‌لرزند. مردها به «آقاجون» مرحبا می‌گویند و سوت می‌زنند. او که پشتِ جمعیت ایستاده و دست توی جیبش کرده، دندان‌ها را تماشا می‌کند. دندان‌ها با وَجَنات آقاجون جور نیست، آقاجون انگار یکی است و دندان‌ها کسی دیگر. از کجا معلوم، شاید دندان‌های خانم خوشگله را دزدیده؛ لبخندِ خانم خوشگله‌ی بی‌دندان را. حالا خودِ دندان‌ها همچین دلربا هم نیستند، انگار شَنگولیِ آقاجون با آن سبیلِ پلیسی و چین و چروکش، سفیدیِ دندان‌ها را توی چشم می‌کند.

یک‌دفعه آقاجون قیافه‌اش کج می‌شود. دستش را بلند می‌کند. جوان دیگر عکس نمی‌گیرد. همه سکوت می‌کنند. آقاجون تکانی به خودش می‌دهد، لباسش را مرتب می‌کند، سینه‌اش را جلو می‌دهد و به سه ستارۀ روی شانه‌اش دست می‌زند. دوباره دست و هورای مردم بلند می‌شود. جوان باز خودش را جِر می‌دهد تا از همۀ زاویه‌ها از کچلِ خوش‌دندان عکس بگیرد. حالا دیگر زن‌ها هم قهقهه می‌زنند. خانم خوشگلۀ بی‌نوا هم که مثل قبل، همین‌طور می‌خندد و می‌خندد. او که پشت جمعیت ایستاده و دست‌هایش را از جیبش درآورده، خنده‌کنان با سوتِ کوتاهی بقیه را همراهی و آقاجون را تشویق می‌کند. شَنگولیت، عجیب، لب و لوچۀ آویزان را مقهور می‌کند. دنیا را آب ببرد، شنگول را خواب می‎‌برد. چه چیز خوب و قشنگی!

بعد نوای فین و دستمال‌ کاغذی‌های سبز و زرد، به ذهنش برمی‌گردد. درحالی که می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد، از جمعیت کیفور جدا می‌شود. قبل از آنکه پا درون داروخانه بگذارد، نگاهی به جناب سروانِ خندانِ کنارِ داروخانه می‌اندازد. خانم خوشگلۀ خارجکیِ اسیرِ مربعِ آبی و سفید، مرطوب کنندۀ «سِراوی» به گونه‌اش می‌مالد. حتما دورِ دماغ مادرش پوسته پوسته می‌شود. پا به درون فضای خنکِ داروخانه می‌گذارد و خنده‌کنان تکرار می‌کند:«آنتی هیستامین، کُلداکس، اِستامینوفِن و مرطوب کنندۀ سِراوی!».

 

آبان 1403

4.2/5 - (12 امتیاز)

هیچ نظری وجود ندارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید