Blog Left Sidebar

وحشی
1 اسمش رضاست. چشم چپش با لایه‌ای از خونابه، آویزان شده؛ حالا دیگر یک طرفِ صورت و بدنش از کار افتاده ولی تا قبل از…
«آنتی هیستامین، کُلداکس، اِستامینوفِن». وارد خیابان فرعی می‌شود. یک‌ بار دیگر مرور می‌کند. غیر از این قرص‌ها چیز دیگری نمی‌خواهد. از سه پلۀ پیاده‌رو بالا…
کار مهندسی، تمام‌وقت؛ مشاوره، پاره‌وقت! بخش بخش در حال گسستن بودم و لحظه‌های شرکتی‌ام، سخت‌تر از قبل می‌گذشت. کلمه نجاتم می‌داد؛ وُرد! فایل داستانی باز…
شغال
بعد از شرکت رفته بود پیش بابا جان، نشسته بودند پای اخبار یکی از آن شبکه‌های بیرون کشور که بابا جان ناگهان گفت «اونایی که…

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید