کورس
طوسیست. ترکیبی از سیاه کمرنگ و سفید. دخترِ خاکستری، موهای بلندش را بسته و نشسته کنار شومینه. دامن طوسیاش تا روی زانوها را پوشانده و پاهای سفید خوش نقشش، از زانو مثل دو خط مورب موازی میرسند به مچ؛ به آن کفشهای ظریف با پاشنههای نیمه بلند. حتی در یک فیلم سیاه و سفید هم میشود طوسی را تشخیص داد. توی فیلمهای کلاسیکی که همه چیز خاکستریست. نمیدانم مرد جوان از اول توی اتاق بوده یا نه اما با هم صحبت میکنند. کنار شومینه ایستاده. شعلهی آتش، سایهاش را انداخته روی صورت دختر جوان. عکسهای کوچک قاب شدهای روی دیوارِ بالای شومینه است. درباره کسی صحبت میکنند. دور اتاق، کتابخانهی دیواری بزرگی است و بالای در اتاق، دریچهای روی سقف است. حالا من از پلههای همان خانه بالا میروم. موتورم را کنار خیابان پارک کردهام. روی اولین پله ساختمان و از آن زاویهی کج نگاهی بهش میاندازم. موتور اسپرت پُر حجمیست که کنار خیابان، پف کرده. مال من است؟ با چابکی بالا میروم. پلههای آخر را چند تا یکی رد میکنم. توی اتاق هستم. ما سه نفر احتمالا خاطرههای زیادی با هم داریم. مرد جوان، جدی و مهربان است. توی چشمهای درشتش اشک خشک شدهای هست. هر سهی ما ورزشکاریم. عکسهای کوچک قاب شدهمان که لباسهای ورزشی بر تن داریم روی دیوار بالای شومینه است. نمیفهمم چرا یک شیرِ آب یخزده را هم گذاشتهاند گوشه اتاق. مرد جوان میگوید: «فقط باید خودتو به دکتر نشون بدی. شاید یه مدت مجبور باشی بیشتر از خودت مراقبت کنی. فقط واسه احتیاط» با من است. با مهربانی حواسشان به من است. میخواهند متوجه چیزی نشوم. مرد جوان فرصتی گیر میآورد و درِ گوشم میگوید: «با وقار و وحشی» دخترِ خاکستری رفته پشت پنجره و به بیرون نگاه میکند. حتما موتور اسپرت مرا هم میبیند. «نباید ما رو ببینن» دختر میگوید. چند نفر سیاهپوش از ماشینهای شاسی بلندی پیاده میشوند و به سرعت به طرف ساختمان میآیند. ما بیمعطلی به طرف دریچهی روی سقف میرویم. آخرین نگاه به شعلهی داخل شومینه. مرد جوان با خونسردی نردبانی را به دیوار تکیه میدهد و اول از همه من بالا میروم. راحت نیست. هر لحظه ممکن است بیفتم. دختر جوان پشت من است و هوای مرا دارد. موهای بلندش تا نزدیکی کمرش میرسد. روی پشتبام پهنی هستیم. یک تخت آنجاست. هر دو با مهربانی لبخند نگرانی به من میزنند. روی تخت دراز کشیدهام. غرق در پتو و ملافهای سفید و پر حجم. فرو رفتهام توی پُف اطراف. دیگر آنها را نمیبینم. موتورم کنار خیابان نیست. سیاهپوشان به راهپله رسیدهاند. با چابکی همه پلهها را چند تا یکی رد میکنند. لبهی تخت نشستهام. پایم روی زمین است؛ وسط پشتبامِ وسیع خالی. با ضربهای زیر پایم خالی میشود. هلم میدهند. پرت میشوم پایین. نمیدانم از کجا! انگار از اول هیچ جایی در کار نبوده.
بیدار شدهام. فشار پلکها. پلکها با فشار باز میشوند. اگر باز شوند. یکیشان همچنان بسته است. از زیر چشم تا زیر چانهام تبدیل شده به گوشت سوزاننده و سفتی که به قصد نفوذ، به صورتم فشار میآورد. به شیار بین استخوانهای صورتم. تا دندانهایم میرسد. بین دندانهایم را میسوزاند. همینجا. اینجاست که مژههایم دوخته شده. کمی پایینتر از چشمها. حتی نمیتوانم بهشان دست بزنم. مژههایم دوخته شده به پایین چشمهایم؛ پلک و مژهی یک چشمم. میگویند چیزی دوخته نشده. فقط به هم چسبیدهاند و این هم طبیعی است. عوارض بعد از عمل جراحی است. لابد این هم بابت عوارض عمل است که از اعماق صورت نیرویی با فشار زیاد، اجزای گونه و لثهام را به درون خود میکِشد. میخواهد بکِشد. دستش راحت به پرده نمیرسد. من میخواهم بدنش را حس کنم. پاهایش را. موهای بلندش به صورتم نمیرسد اما سرم را خنکم میکند. مانتویش کنار رفته تا شلوار جین تنگی که پوشیده را ببینم. رنگ چوب بیسبال است. خم شده روی من تا پرده را بکشد و حواسش هست که بدنش با من تماسی نداشته باشد؛ شاید به خاطر خودم. میگویند آفتاب حتما اذیتم میکند. من میخواهم حسش کنم. الان لرز دارم. شاید آمده باشد یا بیاید روی تراس. سیاهپوشها چیزی شبیه چوب بیسبال در دست داشتند. دختر بالاخره پرده را کشیده و برگشته کنار دوستش. به عیادت من آمدهاند. نمیشناسمشان. نگاه همان دختری که پرده را کشید، دوخته شده به من. درباره دکوراسیون اتاق حرف میزنند. از اینکه شومینه را باید در کجای اتاق کار گذاشت. حرفها را خوب نمیشنوم. تنها پلکِ باز ماندهام اگر بسته شود، دوباره فقط صدای محوی خواهد بود که روی یک تصویر خالی مرا میبَرد و فقط وقتی بازشان کنم میفهمم که تمام این مدت خواب بودهام. فقط یکی را میتوانم باز کنم. بازش که میکنم، خبری از شلوار جینِ دختر مو بلند نیست. همه رفتهاند سراغ کارهایشان. هنوز نمیدانم چرا کارم به این تخت کشیده. فقط از حرفهایشان انگار آخرین جراحیام نزدیک است. واضح حرف نمیزنند. پردهپوشی میکنند. باید بگویم پرده را کنار بزنند. دیگر حتما آمده توی تراس؛ موهایش را ریخته دورِ گردن و با دوستش چای میخورد. حال خوبی دارد چای خوردن با او توی یک تراس آرام، رو به فضای باز بیرون. چایِ داغ لیوانی. توی تراس نشستهایم. از آن بالا خیابان را نگاه میکنیم. کشیده، خلوت و طوسیست. نسیم خنکی خودش را با شعاع کم ولی داغ آفتاب میآمیزد و به صورتم میخورد. به صورت دختر مو بلند هم. حتما حسش میکند. چایش همیشه لیوانیست و حالا لیوان گرم را نزدیک چانهاش گرفته و حرارت لیوان، لبهایش را داغ کرده. نگاهم میکند. من فقط چسبیدهام به صندلی. شانههایم چسبیدهاند به تخت. جذب تخت شدهاند و از جایم تکان نخوردهام.
نمیدانم چند روز است بیمارستان هستم ولی آب وسوسهام میکند. حرف حمام است. میخواهند حمامم کنند. پرستارِ خوشحال حرفش را میزند.
«خودش هم میخواد. خوشش میآد»
شاید بهم نگاه میکند. نمیدانم چرا همیشه خوشحال است. در مقابل نگاهش نمیتوانم نخواهم و خوشم نیاید. سرازیر شدن آب زلال، بدنِ عرق کردهام را خنک خواهد کرد.
«گفتم الان همکارم هم بیاد. خودش که جون نداره»
پس به حمام خواهم رفت. نگاه مادرم حتما نگران است. تار است. نمیدانم کِی، ولی همکار پرستارِ خوشحال آمده. آماده است. یک دختر جوان دیگر. اینجا پُر است از دخترهای جوانِ آماده. این یکی تازه است. خوشبختانه خبری از آن پرستارِ ساعتی نیست. شبیه اسکیموها بود. نه مثل یک پرستار واقعی که میتواند راحت جلوی احساسش را بگیرد. باید خوشم بیاید. سعی میکنند در ایستادن کمکم کنند. پشتم به سختی از تخت جدا میشود. صدای جدا شدن شانههایم و راهنماییهای پرستار خوشحال را میشنوم. آن یکی چیزی نمیگوید. حمام خیلی دور است. چسبیده به انتهای عمیق این اتاق کوچک. میخواهم خودم را قوی نشان بدهم که خوششان بیاید. مخصوصا همان پرستار تازهی جوان. این دو زن، وقتی همهی این فاصله تا حمام را طی کرده باشم. همهی لباسهایم را در خواهند آورد. نمیبینمش. تار است. پرستار جوان را هم واقعا ندیدهام. محو است. پلکها هم مدام بسته میشوند. رطوبت همهی چشمهایم را گرفته. چسبناک است. نمیبینمش اما حس میکنم خیلی خوب است. همیشه همینطور بوده. فقط کافیست این حس را داشته باشم. الان چسبیده بهم . . . زیر کتفم را گرفته . . . اما از فاصلهی بیشتر از این هم میتوانستم حسش کنم. بدون اینکه ببینمش. پشت سرم بود. سوارکارِ چابکی یود. به من نمیرسید. فقط کمی با من فاصله داشت اما حس کرده بودم از بهترین دخترهای باشگاه است. باوقار و وحشی. پاهایش سفت بود و حرکاتِ نرمی داشت. پاهایش را فقط یکی، دوبار دیده بودم. باید آرامتر میراندم تا از من جلو بزند. تا خوب ببینمش. قبل از اینکه به آن بالا میرسید و دوباره مرا بیتاب میکرد. باید آرام بگیرم. هر دو پلکم کمی بیشتر باز میشوند. از اثرات شستشوست. اینطور میگویند. روی تخت دراز کشیدهام. هرگز سرازیر شدن آب زلال را روی بدنم حس نکردم. ظاهرا حمام تمام شده. یادم نیست اما انگار توی حمام از حال رفتهام. الان کمی آرامم. میگویند از اثرات شستشوییست که خودم حسش نکردهام. آبی که … صورتِ عرق… کردهام را خنک کند… همیشه اولین نفر بودم که خودم را میرساندم به شیرِ آب. با صورتم خط آب را قطع میکردم. موقع خشک کردن صورت میرفتم گوشهای به تماشای بقیه و جدا کردن او از بقیه با نگاه. او، بهترین دختر باشگاه، از بقیه جدا میشد تا آخرین دورش را به تنهایی بزند. روی آن تپهی بلند که هر کسی اجازهاش را نداشت. بلندترین جای باشگاه.
هُلم میدهند. بیدار شدنم کشدار است. از بلندترین نقطهی ممکن، میدانم دارم سقوط میکنم ولی با کمترین سرعت؛ کشدار. انگار هلم داده باشند، انگار زیر پایم را خالی کرده باشند، پرت میشوم پایین. توی قلبم خالی میشود. بیدار شدهام. آمدهاند به عیادتم. فریبا و مادرش. فریبا برای من یعنی رنگ آلبالوییِ تند، پیراهنی با برشهای دقیق و دامنی قوسدار. نمیدانم شاید در بچگی یک بار با این لباس دیدهامش. با مادرش روی مبل جلوی تختم نشستهاند. همسن هم به نظر میرسند! به من هم حسِ حرف زدن دست داده. شال فریبا افتاده دورِ گردنش. موهای چتریِ کوتاهی دارد. بیوقفه حرف میزند. وقتی لرز کرده بودم، حتی قدرت اینکه بگویم سردم است را هم نداشتم. توی راهروی بیرونِ اتاق عمل. فقط پرستار بیهوشی آنجا بود و مدام حرف میزد. بیوقفه! فریبا وسط حرف زدن، شیشهی ادکلنی از کیفش در میآورد و میزند. پودر تُردِ معطری گردنش را مرطوب میکند و بقیهاش، بیشترش، در هوای اتاق پخش میشود ولی بویش را حس نمیکنم. فریبا از مسافرت چند روز پیش خود میگوید. چیزی نمیبینم. فقط صداست. صدایی محو و ثابت روی پلکهای باز شده تا بینهایتم. خیلی میگذرد. چشمهایم بیاختیار باز میشود. فریبا در تمام این مدت روبهروی من نشسته و حرف میزده. خیلی نگذشته. سکوت است و تصویر این دو نفر. سکوت روی تصویر فریبا که آنقدر حرف میزند تا آرام آرام دوباره صدا بر میگردد. صدای محوی که توخالیست. توی قلبم هنوز خالیست. سرم پر از تصویر است. سرهای مماس شدهی او و اسبش؛ درست قرینهی هم. لب و بینیشان نزدیک هم و مثل یک جفتِ عاشق که در تدارک بوسهای باشند. تصویری که نگذاشت برگردم. هر دو افتاده بودند روی زمین گلآلود آن تپهی بلند، بلندترین جای باشگاه. باران تازه شروع شده بود. اسب نفس نفس میزد و با هر بار نفس کشیدن، بخار سفیدی از بینیاش بیرون میآمد. زیر این بخار سفید، تصویر بهترین دختر باشگاه، به تدریج محو میشد. چشمان بستهاش را نمیتوانستم تحمل کنم. اسبی که شیهه میکشد مثل ماشینیست که در اوج سرعت بزند روی ترمز. رویم را برگردانده بودم که بروم. اسب شیههاش را آنقدر نگه داشت تا برسد به صدای ترمزی در اوج سرعت. از آن به بعد این صدا همیشه با من بوده. حالا محو است ولی هست. راهم را کشیده بودم و رفته بودم. تقدیرم این بود که چند ساعت بعد کفِ بزرگراه شیهه بکشم؛ ترمز را تا آخر فشار بدهم ولی ماشینم جمع نشود و تصویر او و اسبش، همهچی را محو کند. صدای قطرههای باران بر روی زمین، هر تصویری را میتواند محو کند. برمیگردم. همچنان به پشت دراز شدهام روی تخت و نگاهم به سقف است ولی فرض میکنم برگشتهام. هر تکانی، حتی در ذهن، میتواند وقفهای در این لحظات یکنواختِ ممتد بیندازد. اما دراز کشیدن روی شکم فقط قوس شانههایم را بیشتر میکند. افتادهام گوشهی رینگ. چشمهایم را میبندم. به امید یک تصویر سیاهِ خالی. آخرین جراحیام نزدیک است. آخرین تنهاییام در آن اتاق سفید جراحی. رینگ بوکسی که در سیاهی اطراف محاصره شده. تصویر سیاه است و آن صدای محو دوباره بر میگردد. اسبش مُرد! میگویند کار خطرناکی بوده. نباید از روی تخت بلندم میکردند. ممکن بوده سرم به جایی بخورد. صداها ردپایشان را توی این اتاق کوچک جا گذاشتهاند. اتاق خالیست ولی من همچنان آن صدای محو را میشنوم که این بار خیلی محو نیست و جملهای پشتش مخفی شده. جملهای که مدام تکرار میشود: «اسبش مرد!» بیدار شدهام. شاید خوابی در کار نبوده. حرف از لغزش اسب اوست و تصادف من؛ به اختلاف چند ساعت… چند ساعت شد؟ برای خودم انگار بلافاصله بود؛ بلافاصله بعد از تنها گذاشتنِ جفت عاشق، بزرگراه را چرخ زدم ….
«طفلک! اسبهایی که به این حال میافتند رو میکُشند تا بیشتر از این زجر نکشند»
«اگه یک نفر زودتر پیداشون میکرد این بلا سر اسبش نمیاومد»
اسب… اسب …. اسب! حرفِ اسب تمامی ندارد؛ اسبِ او. همه مدام این دو تا را به هم وصل میکنند؛ جفتشان میکنند.
«ظاهرا تنها رفته بوده اون بالا»
ردِ صداها رژه میرود. بچههای باشگاه اینجا بودهاند. همه؟ او که حتما نمیآید. میتوانست هم نمیآمد. همیشه همه را پس میزد.
به جز اسبش که نزدیکترین به او بود. نفس به نفس هم، بیمحابا جلو میرفتند؛ بادِ تند باشگاه را میشکافتند. اسب وقار داشت و وحشی بود. وحش و وقارش نمیگذاشت نزدیکش شوی. هر دو را با هم داشت. هرکدام بی آن یکی، ناقص است. چشمهای درشت اسب را نمیدانم که مثل اسبهای دیگر آیا از نزدیک غمگینتر به نظر میرسید؟ و هرچه نزدیکتر، خالی… خالیتر از هر چشمِ غمگینی؟ نمیدانم! هیچوقت نزدیکش نشدم. وقتی با اسبش بود، جرات نداشتم بهشان نزدیک شوم و وقتهای تنهاییِ اسبش در اصطبل هم نمیتوانستم نزدیکش بروم. نه نزدیکتر از یک فاصلهی عادی که هیچوقت به چشم نمیآید. ولی مطمئنم چشمهایش اشک داشت. اشکِ خشکیدهای که همیشه کنج حدقه جمع بود و دیده بودم وقتی هر دو میتازند و اوج میگیرند، قطرههای پراکندهی اشک، بادِ شکافتهی پشت سرشان را تر میکند.
تخت، شانههایم را پس میزند. دراز کشیدهام و شانههایم از تخت جدا شده. میسوزند. نمیبینمشان. خم شده انگار. همیشه بدنم را صاف میکردم. روی اسب، موقع دویدن. از قوز میترسیدم. از قوسی که خودش را بیندازد روی شانهها. بیشتر از دو هفته است که همینجا ماندهام. فقط دراز کشیدهام. بدنم را به سختی تکان میدهم و دیگر مال من نیست. همه این مدت همین وضع را داشتم. ولکنم نیستند. بیحرکت، رو به سقف، شانههایی که میسوزنند و دردهای شبانهام. دویدنهای شبانهام. رهایی! دویدن یعنی کاری کنی که از نفس بیفتی. هر شب، وقتی هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود، از خانه میزدم بیرون. تنها توی خیابان خلوت. با ریتمی که به آرامی اوج میگرفت. از روشنایی فروشگاههای اطراف میگذشتم. پاهایم از روی نورِ منعکس شده بر آسفالت خیابان رد میشد. بیعجله میرسیدم به ریتم دیوانهواری که بالاخره از نفسم میانداخت. خلوتترین گوشهی پارک، شیرِ آب یخزدهای است. نوشیدنِ آب وقتی سینهام میسوخت. نفسم بالا نمیآید. بدون اینکه سینهام بسوزد. هرچه دردم بیشتر باشد، بیشتر میخواهم صدایی از تهِ سینهام داشته باشم. بدون اینکه بسوزد. مُرفین میخواهم.
کاش میشد مُرفین را استشمام کرد. با بینیام بکشمش بالا تا شاید این بو را بپوشاند. بویی حس میکنم که از اطراف نیست. چیزی بین طعم و بو. تمام بعدازظهر دستم از مچ خم بوده. خواب رفته و حالا مچ دستم درد میکند. رگهای پشت دستم، همانها که به مچ میرسند، ورم کرده. تبرهای کوچکی از کمربند مردان سیاهپوش آویزان بود. به اندازه یک جاسوییچی. کوچک ولی تیز. ظریف ولی بُرنده. هر جای بدن را میتواند قطع کند. توی یک نبرد تن به تن، دست را میبُرد. مچ دست را قطع میکند. رگهای پاره شده. عصبهای به حال خود رها شده. مجروحین جنگی، سربازانِ یک دست، یک پا، گاهی از درد دست و پای خود مینالند. از دردِ عضوی که ندارند. عصبهای سردرگم، آنها را به حال خود رها نمیکند. توهمِ درد دارند. با خاطرهی عضوِ از دست دادهشان درگیرند. پزشکان میگویند عصبهایت مختل شده. آسیب جدی دیده. بارانی که با خاک قاطی شده. بوی باران و زمین. هر چه بیشتر سواری میکردم، این بوی دوگانه هم بیشتر میشد و یک تک سیگار که منتظرم بود. لذت هضم دود با سینهی خسته، لذت بوی آب و خاک، لذت یک فنجان چای داغ بعد از سیگار. سیگاری نبودم. گاهی یک تک سیگار. سیگاری نیستم. هر بار باید جواب این سوالشان را بدهم. پشت در اتاق عمل. وقتی میدانم داروهای بیهوشی تا چند دقیقه یا چند ثانیه دیگر نفسم را بند میآورند. وقتی شروع میکنم به لرز. هر بار پرستار بیهوشی با خونسردی میپرسد «سیگار میکشی؟ مشروب؟» و من نمیتوانم از لذت تک سیگارهای سابقم برایش بگویم. سردم است، لرز کردهام و هیچکس نمیداند. نمیدانستم که بالاخره تمام میشود و لذت درک بوهای دوگانه را از دست میدهم. هر بوی دیگری را هم همینطور. هر عطری. دیگر باران خاصیت اصلی خودش را برایم از دست داده. حتی اگر بنشیند روی زمین. روی آسفالت خیابانِ خلوت شب که نور فروشگاههای اطرف رویش منعکس شده. دیگر نمیتوانم لذت همنشینی نور و بو و تصویر را درک کنم. عصبهایم مختل شده. آسیب جدی دیده. بینیام به عنوان یک عضو بیخاصیت همچنان سر جایش است. ولی عصبهای سردرگمِ من، ول کنم نیستند. چند روزیست که چیزی بین طعم و بو توی مشامم است. ترکیبِ مختلشدهای از خاطره بوهای سابق. یکی از دکترها گفته که تا آخر عمرم وضع همین است. مُرفین هم دوای این درد نیست.
صبح است و تازه متولد شدهام. همانطور که همه مدام میگویند، انگار واقعا دوباره به زندگی برگشتهام. حالا ارزش تصاویر اطراف را درک میکنم. ارزش آن چند نفری که دور میز جمع شدهاند و گپ میزنند. ارزش این لحظه را. تصویر رنگی ولی محو و با ارزشیست. لذت میبرم که بعد از نمیدانم چند هفته، غیر از آن حمام که فقط قبل و کمی از بعدش را یادم است، از تخت فاصله گرفتهام و آمدهام اینجا، نشستهام روی این مبل پفدار بیرون اتاق. مثل بوکسوری که برای استراحت، چند ثانیهای پناه برده به گوشه رینگ. همه دردها مسخرهاند. هیچ دردی نیست که نتوان فراموشش کرد. وقتی همه را فراموش کردی، فقط میماند دردِ فراموشی. اینکه میدانی چیزهایی بوده که به عمد فراموش کردهای و همین دانستنِ فراموشی دست از سرت بر نمیدارد. اطراف سَرم خنک است. احساس سرزندهگی دارم. از همهچیز فاصله گرفتهام. حتی پرستارِ ساعتی را هم میتوانم ببخشم. اصلا جایش خالیست تا حالا که برای استراحت پناه آوردهام گوشه رینگ، با آن دستان اسکیمویی قویاش، شانهها و کمرم را سر حال بیاورد. بدنم از شدت ضربههای سنگین و پی در پی حریف، حسابی کوفته شده. راهروی روبهرویم به نظر دراز میآید ولی بقیه آدمها تندتر از پیشبینی من ازش رد میشوند. خیلی زود از سر به تهش میرسند. تهِ راهرو، میز پرستارهاست. همهشان تازهاند. این مردِ کناریام هم؛ گاهی کنارم روی مبل و گاهی ایستاده بالای سرم. حتما آمده عیادت کسی یا شاید خودش دکتر است. کت و شلوار اسپرت پوشیده و موهای بلندِ صاف و مرتبی دارد. گردن مرد جوان بلند و قوی است ولی زشت نیست. بلندیاش به چشم نمیآید. شاید فقط من میبینمش. من و این پرستار ِ سیاه و سفیدِ براق که صورتش روی دیوار راهرو خشک شده. همیشه آنجاست. نگاهِ او، انگار اولین نگاهش باشد، محوِ مرد جوان است. من یک بار دیگر هم دیده بودمش. هر بار که دارم سرِ حال میآیم، مرد جوان هم هست. هر بار که میبینم صبر کردن آنقدرها هم سخت نیست. باید تا آخرین جراحی صبر کنم. بعد از آخرین بیهوشیام دوباره کنترل همهچیز را به دست میگیرم. فقط یک بار دیگر بدون اراده خودم، بیهوشم میکنند. بعدش دیگر هیچ چیز مهم نیست. دوباره صاحب همهچیز میشوم. حتی چیزهایی که دیگر ندارمشان. وقتی اختیارم دوباره دست خودم باشد.
دوباره روی تخت! این که روبهروی من نشسته را نمیشناسم. مُرفین میخواهم. درد دارم. میخواهم جابهجا شوم. نمیشوم. نمیشود. هیچکس نمیفهمد. هیچکدام اینهایی که به خاطر من آمدهاند و توی اتاقند. فقط بهم نگاه میکنند. خطهایی که از شدت رطوبت کج و کوله شدهاند، به هم میچسبند و باز جدا میشوند. رنگیاند. سیاه میشود. وقفهای سیاه روی تصویرشان میافتد. خطها پهن شدهاند. حجم پیدا کردهاند. رنگیاند. فقط آنهایی که لباس رنگی پوشیده باشند. پدرم میگوید کسی توی اتاق نیست. لبخندی روی لبهایش است ولی خوشحال نیست. وقتی آن پرستارِ خوشحال کنارش ایستاده، ترکیب ناجوری شکل میگیرد. فقط اندام موجدار آنها را واضح میبینم. بقیه اتاق گرد و محو است. صورت پدرم صافِ صاف است. مثل بقیه صورتهایی که واضح نمیبینم. پلکهای هیچکس به صورتش دوخته نشده. دلم برای صورتهای صاف و سفید تنگ شده. شب نزدیک است. اصرار دارند چیزی بخورم. من دوست دارم از پنجره بزنم بیرون و غرق شوم در هوای آزاد. اینجا گرم است. گرما جلوی رد شدن این چند ساعت مانده به شب را میگیرد. گرما همیشه همینطور است. تجزیهات میکند. به چیزی که متعلق به خودت نیست. توی گرما، اجزای صورتم هم فرصت پیدا میکنند تا خودشان را بهم تحمیل کنند. از کنترلم خارج میشوند. همیشه روی سواریام کنترل داشتم ولی حد وسط نداشت. یا محتاط یا بیمحابا. وقتی میدیدم فکر کردن به او بیفایدهست، اسبم را بیمحابا میراندم. میگذاشتم از کنترلم خارج شود تا حس افسارگسیختگی بهش دست بدهد. توی سرعت، باد مماس میشد به گونههایم. صدای نفسهای اسب پشت صدای باد مخفی بود و من هر دو را میشنیدم. توی سرعت به مرگ نزدیک میشوی. توی اسبسواری، رانندگی، دویدن. فقط باید دیوانهوار سرعت بگیری. باید مطمئن شوی که کنترل هیچ چیز دست خودت نیست. مطمئن شده بودم و نزدیک شدن مرگ را هم حس کرده بودم و آن چند ثانیه آخر، برای همیشه کش آمدهاند. همیشه همراهم هستند. چراغهای بزرگراه همراه با صدای ترمز ماشین دور سرم میچرخیدند. بعد از آن چند ثانیهی ابدی، حس کرده بودم از خودم فاصله گرفتهام، بالای ماشینم هستم و به صحنه زیر پایم نگاه میکنم. دودِ لاستیکها هنوز اطراف ماشینم موج میخورد. نفس نفس میزدم و او، بهترین دختر باشگاه، آخرین بار نگاهم کرده بود – سرد – و راهش را کشیده بود و رفته بود. قبل از اینکه اسبش بلغزد و من به خاطر این نگاهش … یا آن تصویر جفت عاشق … راهم را بکشم و بروم. خودم را نمیشناختم. قبلا یک بار واقعا روحم از بدن جدا شده بود. باز هم شب. چند ثانیه بیشتر از خوابم نمیگذشت که ناگهان شانههایم سنگین شدند. به قلبم فشار میآمد و وقتی برگشتم، همه چیزِ اتاق برایم غریبه بود. میز، صندلی، مجلهها، تخت ….. از خودم جدا شده بودم و خودم را نمیدیدم. هیچوقت از شب نترسیده بودم. شاید هم از مرگ. شب همیشه آخرین امیدم بود برای به آرامش رسیدن و این تجربهی مرگ، هیچ آرامشی در خود نداشت.
دوباره روی مبلِ پفکردهی راهرو. بیشتر از قبل اجازه میدهند بیایم اینجا. خودم ازشان میخواهم. توی اتاق، روی تخت، ناگهان دیدم نور هست. هوای روشنِ بیرون از همان جنس که همیشه سر حالم میآورد. گفته بودم «میخوام بشینم. برم توُ راهرو. میتونم» مادرم با این حرفم سر حال آمده بود. صورتش دوباره نرم و … حالا نشستهام روی مبلِ راهرو. مردِ اسپرت ته راهروست؛ کنار میزِ محوِ پرستارها. خودِ پرستارها هم محوند؛ مثل تصویری که با چشمهای اشکی ببینی. چشمهای مردِ اسپرت درشت است ولی معلوم نیست. فقط گردن بلند و موهای صاف بلندش را میبینم. او هم مرا نگاه میکند. مرد جوان هست ولی نگاهِ پرستارِ دیواری به من است. حیوانِ درونم را پیدا میکنم. دلم میخواهد اسب باشم؛ با وقار و وحشی. هرکدام بیدیگری، ناقص است. میخواهم به جای لم دادنِ بیحال روی این مبل پفکرده، راهرو رو یورتمه بروم تا تهش، تا مردِ جوان و میز پرستارها و راهرو را تمام کنم. ببلعمش.
بعد از پورهی سیبزمینیِ بیمارستان، زود شب شد. بعدِ راهرو، توی تخت دوباره همهچیز خفه شده بود. فکر میکردم در شب روی صورتم کنترل داشته باشم. که بتوانم همه اجزای صورتم را بیحرکت نگه دارم. گونهها، لب و اطرافش. حتی آنهایی که دست خودم نیست. انگار ورمِ روی صورتم، گوشتِ اضافهای ساخته که خودش را روی صورتم پیچ میدهد و همهجایش را زیر کنترل میگیرد. از دست زدن بهش میترسم. حس میکنم بقیه صورتم سیاه شده و آن گوشت اضافه، تکهی سرخ رنگی است که چسبیده به بقیه صورتم. بقیه بدنم تخت است. روی تخت دراز شده بیآنکه بتواند تکان بخورد. جان ندارد بقیه بدنم. بقیه بدنم غیر از صورت ورم کردهام که بقیه میگویند ورم نکرده و لاغر هم شدهای. منتظر صبحم و روشن شدن هوا تا همهی بدنم جان پیدا کند. اینطوری شاید صورتم دست از سرم بردارد.
پرستارِ ساعتی دستهی دیگری از موهایم را میاندازد توی لگن. صبح شده. موهای مجعدم مثل تکههایی از یک جزیرهی کوچک، پخش شدهاند توی لگن طوسی بیمارستان. نمیدانم کاربرد اصلی این لگن چه بوده ولی الان سرم بالایش است. موهایم را دوباره تراشیدهاند. دست از سرم بر نمیدارند. این بار که باید بکِشند، این کار را نمیکنند. حتی تیغهی ماشین اصلاح هم درد دارد. نمیدانم تا به حال اسبی را دیدهام که یالش را تراشیده باشند؟ نور آفتاب آمده توی اتاق. یکی باید این پرده را بکِشد. پشتش هیچی نیست. کاش حداقل پرستارِ ساعتی الان اینجا نبود. شاهد از دست رفتن همهچیزِ من بوده و حالا دیگر چیز خاصی برایم نمانده. حتما همهجای صورتم از بین رفته. استخوانهایش شکسته، عضلاتش ورم کرده و رنگش کبود شده و من واقعا نمیدانم. برایم آینه نمیآورند. آینهی من همین پرستارِ ساعتی بوده که یکبار، همان اولین بار که پانسمان صورتم را باز کردند، او هم بین بقیه پرستارهای جورواجور بود. با آن ساعت شبرنگ و خیلی درشتش. انگار تکهای پلاستیکی پف کرده باشد روی مچش. مچی که برای یک دختر بیش از حد قوی به نظر میرسید. تا چشمانم باز شد، اول ساعتش را دیدم و بعد خودش را که با حالت خاصی رویش را ازم برگرداند. فکر میکردم یک پرستار باید بیشتر از اینها به خودش مسلط باشد. شاید هم اوضاع من بیشتر از این حرفها بوده ولی برایم مهم نیست. فعلا نیست.
اتاق عمل خیلی هم سفید نیست. دفعههای پیش را نمیدانم. فقط لرزیدن را یادم است. توی راهروی بیرون اتاق عمل هستم. توی این راهروی کوچک، تنها روی تخت دراز کشیدهام به انتظار. آنقدر از قبل به سرما و لرزِ دم اتاق عمل فکر کرده بودم که حالا نمیدانم گرم است یا سرد. راهرو کوچکتر خواهد شد. دیوارها به تدریج بهم نزدیک میشوند. گیر افتادهام. اطراف پشتبام باز است. هوای آزاد هست ولی راه فرار نیست. چند نفر از سیاهپوشها رسیدهاند به پشتبام. بقیه هم توی راهپله هستند. در را باز میکنند و فقط یکیشان میآید تو. یکی از پرستارها میآید و به سبک همیشه میپرسد. «سیگار میکشی؟ مشروب؟» مرد نیست. سیاهپوش است ولی مرد نیست. زن موبوری است که ایستاده نزدیک در، روی پشتبام. باد میوزد ولی سرد نیست. خودم را نمیبینم. شاید پرستار بیهوشی باشد. دفعههای پیش که مرد بود. یک مردِ خونسرد. تبرش هم از کمربندش آویزان است. بزرگتر از یک جاسوئیچی ظریف. صدای نفسهای اسب خودش را پشت صدای باد مخفی کرده. موهای بور زن، صورتش را خطخطی کرده. نمیدانم کدامیک حرکت میکنیم ولی به هم نزدیک میشویم. درست روبهروی هم ایستادهایم. پشتبام از دو طرف، از پشت سر هرکدام ما کش میآید. بزرگ میشود. راهرو تا آخرین حد ممکن کوچک شده. دیوارهایش چسبیده به بدنم. قلبم سنگین شده. صورتم پهن شده. باز هم لحظهای که سرنگ بیهوشی را آماده میکند، نمیبینم. این بار هم نخواهم فهمید کی بیهوش خواهم شد ولی باید یادم باشد، یادم بماند من اسبی هستم که قرار است باد را بشکافم و تا تهِ همهچیز بروم؛ با وقار و وحشی!
تاریخ نگارش داستان: بهمن 92
بازنویسی: اسفند 96
امشب بدون هیچ اغراقی، زیبااااااترین داستان پرسه رو خواندم، زیبااااترین…. حتی نمیتونم بگم کدوم قسمت داستان را بیشتر دوست داشتم، همیشه یک جمله یا یک پاراگراف از یک داستان رو که خیلی برام دلنشین هست، چندین بار مرور میکنم آنقدر که از بحر میشمش اون قسمت رو، حتی خیلی وقتها بدون هیچ دلیلی تو خیابونها به یاد اون جملات می افتم و میشم سراسر مرور و مرور و مرور…گاهی با چشمهای بسته تو ذهنم یک بخش از یک متن رو که خیلی دوست دارم ،تجزیه میکنم، تجزیه میکنم به تک تک کلماتی که سازنده جمله دلنشینی برای من شدند، تجسم میکنم، حسش میکنم و… اما امشب در این داستان کوتاه پر بودم از مرور پاراگراف ها پر بودم از مرور جملات پر بودم از تعابیر قشنگ پر بودم از جزییات دلنشین که واقعا زبانم قاصر از بیانش هست… ممنونم از پرسه بابت تجربه این حس…ممنونم از به اشتراک گذاشتن داستانی که منجر به این همه حس های خوب در من شد…
علیرضا جان. سلام. بسیار عالی . پر محتوا . سلیس و خواندنی. موفقیت شمارا ارزومند.