وای‌روس

دهانِ در، پشتِ سرِ مرد باز مانده بود. مرد نشسته بود روی صندلی. خم شد جلو و دستهایش را به هم قلاب کرد.

قرار گذاشته بودند چراغ روشن نکنند. زن را نگاه کرد.

زن گوشه‌ی تخت دمر بود و چسبیده بود به دیوار. انگار جزئی از دیوار باشد و طوری سرش را فرو کرده بود توی بالش که انگار دیگر نگران آن دماغِ تازه‌عمل‌کرده‌اش نیست. تخت، جلوی قدِ بلندش کم نیاورده بود. پایینِ پای زن به اندازه‌ی کافی برای پتو جای خالی داشت. زن یک‌وری شد؛ رو به دیوار و پاها را جمع کرد توی شکم. پایینِ تخت خالی‌تر شد. پنجره‌ی گوشه‌ی آن طرف، سایه می‌انداخت توی تاریکیِ اتاق. سایه نه. نور می‌انداخت. نیزه‌های نور، مورب و کشیده، سه جای کمر زن را سوراخ می‌کردند. کادوی تولدش را پوشیده بود. تاپِ تن‌نما.

مرد به دستِ خود نگاه کرد. چیزی بیشتر از چین و چروکِ کدر نبود با لکه‌های تارِ رقصان.

زن را نگاه کرد و تکیه داد. پاهایش را دراز کرد. واقعا دلش می‌خواست برود زن را بغل کند ولی فعلا نمی‌شد به هم دست بزنند. «بیا رو تخت. جا که هست» و مرد می‌دانست این نشدن، ربطی به این روزها ندارد که آدم‌ها به هم دست نمی‌زنند. زن قبلا هم خوشش نمی‌آمد روز تولدش از این کارها بکنند. و اگر الان با آن صدای بمِ بالشی‌اش – انگار از پشت تلفن –  گفت بیا رو تخت جا که هست! معنیِ خاصی نمی‌داد و مرد مطمئن بود که برود هم، فقط مماس با هم دراز می‌کشند، این لحظه‌ها بیشتر کش می‌آیند و حوصله‌اش را بیشتر سر می‌برند.

هواشناسی گفته بود از امروز سرما می‌آید اما مرد حس می‌کرد هوای اتاق دارد شرجی می‌شود. مثل یک اتاقِ وسط عصر که درجا برقش رفته باشد تاریک بود، تاریکی هم رطوبت را کم می‌کرد ولی پنجره‌ نمی‌گذاشت یک‌دست تاریک باشد. تخت سمت راست بود، پنجره سمت چپ. بالاتر از جای عادیِ پنجره‌ها و نور را مثل نیزه می‌فرستاد توی اتاق، روی تخت. مثلثی هم بود و رو به خرپشته.

مرد دوباره دستش را نگاه کرد. چین و چروک‌ها ول‌کن نبودند.

گوشی را گذاشت روی میز، پاهایش را جمع کرد، آرنجش را چسباند به لبه‌ی میز و گفت «پایین مثل فیلمهای آخرالزمانی شده»

زن برنگشت و چیزی نگفت.

در، دهان خود را بست. با یک‌جور بی‌اعتنایی.

«پارکینگ رو می‌گم. مهتابی‌های سقف همه‌شون با هم لرزه گرفته بودن. آدم می‌ترسه وسط نورلرزه‌ها یک زامبی‌ای چیزی از گوشه کنار ظاهر بشه یهو»

زن برنگشت، چیزی نگفت. سرش توی بالش، بالش مچاله و او صورت نداشت. یک تلِ موی بلندِ بی‌صاحب ول شده بود روی بالش. رنگ و تابِ خوبی داشت.

مرد به میز نگاه کرد. چین و چروک‌ها می‌رقصیدند. مثل لایه‌های پلاستیکی. سفید و آبیِ روشن، نیمه‌روشن، تیره.

لبه‌ی میز داشت دستِ مرد را خواب می‌برد. مرد آرنجش را عقب برد، شیشه‌ی الکل را کنار زد و روی میز لم داد.

«باشه نپرس کجا رفته بودم»

نگاهش را چرخاند دور اتاق. نمی‌توانست از کف اتاق بگذرد و نگاهش نکند.

تا آمده بودند توی اتاق، تاپ را داده بود به زن و زن نگاه‌نکرده گذاشته بود توی کمد و گفته بود «آخه کی الان می‌ره از این چیزهای دستمالی می‌خره!» و مرد می‌دانست حرفش ربطی به ویروس و دستمالی شدنِ یک لباس نداشت. به خودِ لباس ربط داشت. چون زن قبلا هم خوشش نمی‌آمد روز تولدش از این چیزها به او کادو بدهند. «تو هنوز نفهمیدی من عادت ندارم از این لُختی‌پُختیا بپوشم؟» نگاهِ مرد ماند روی کف. مارکِ تاپِ زن وسط اتاق بود، تاپ تنِ زن. نوکِ یکی از نیزه‌ها افتاده بود روی مارک، دورش حلقه زده بود.

«باشه تو نپرس! من خودم دوست دارم بگم. رفته بودم جزیره‌ی جِجودو. توی کُره‌ جنوبی. اونجا یک زن چینی و دخترش رو دیدم. باهاشون دست دادم. گپ زدیم.»

زن شانه‌هایش را تکان نرمی داد. مثل وقت‌هایی که طلب نوازش می‌کرد. ولی حالا بیشتر معنیِ به من چه می‌داد.

«همون موقع معلوم شد که اونا مبتلا شدن. البته فقط مادره. منم برگشتم»

مرد باز نگاه کرد، فایده‌ای نداشت و با انگشت به گوشی سقلمه زد. صفحه‌اش از حالت زوم بیرون نمی‌آمد، چروک‌ها از بین نمی‌رفتند.

«اینقدر می‌خوابی، خوابِ منو ندیدی؟»

«نخوابیدم. اگه بذاری می‌خوام بخوابم». صدای زن بم‌تر شده بود و تلفنی‌تر. مثلا از پشت یک تلفن‌عمومیِ قراضه در یک شهرستانِ پرت. مثل صدای دوستِ مرد، صاحبِ اینجا، که امروز از پشت تلفنِ پلیس راه ملتمسانه با او حرف زده بود و موقع التماس، یک‌جور لهجه‌ی عجیبِ رشتی پیدا کرده بود.

مرد گفت «بوی الکل همه‌جا رو بر داشته» و بینی‌اش را از روی گوشی کنار آورد. «هرچیزی رو که با هرچیزی تمیز نمی‌کنند. داغونش کردی»

زن گفت «اگه کلِ این الکله رو سر بکشم، ضدعفونی می‌شه کل بدنم؟»

چروک‌های زوم‌مانده‌ی روی صفحه‌ی گوشی مرد هنوز می‌رقصیدند.

زن با صدای بم‌اش گفت «کمش کن اینو»

 

رقص‌شان محو بود ولی آهنگِ رویشان واضح و معلوم.

مرد به آهنگ دست نزد و گفت «تو واقعا نمی‌خوای از رو اون تخت تکون بخوری؟ بیا بریم بیرون. خبری نیست. چیزی نمی‌شه»

«خودت همین الان گفتی هر آن ممکنه سر و کله‌ی یک زامبی پیدا بشه»

«اونو شوخی کردم بابا»

«می‌شه بگی چرا این مسخره رو کمش نمی‌کنی؟»

مرد به آهنگِ روی میز نگاه کرد. «موبایلمو داغون کردی دیگه. فقط صداش میاد. نمی‌بینم تصویرش چیه»

زن برنگشت. مرد نگاه کرد. نیزه‌های نور در پیشگاه زن سجده کرده بودند. انگار پهلوانِ نیزه‌به‌دوشی خم شده باشد به قصد پابوسی. مرد با پا مارکِ تاپ را از کنار پای پهلوانِ خیالی، کشید سمت خودش.

«کسی اینجا بود؟»

شانه‌های زن تکان خوردند. برگشت. انگشت‌های نازکش را گذاشت روی ابرو. مثل سایه‌بان؛ انگار وسط جنگلی پر نور ناغافل از خواب بیدارش کرده باشند و می‌خواهد از لای نور او را درست نگاه کند. مرد دوست داشت زن برنمی‌گشت و او می‌توانست این را هم بپرسد که چی شد تاپ رو از کمد برداشتی، پوشیدی؟ نپرسید. نمی‌شد. زن چشمهایش را تنگ کرده بود، یکی از آن لبخندهای خجالتی ولی پُر روی خودش را زد و گفت «چرا اینقدر اون پایین طول دادی؟»

مرد گفت «پارکینگ تاریک شده بود، طول کشید راهمو پیدا کنم»

زن چیزی نگفت ولی لبخندش پُرتر شد.

مرد گفت «موبایلمو نباید با این الکله تمیز می‌کردی»

«جا گذاشته بودیش. باید ضدعفونی می‌شد»

«جا نگذاشتم. فکر نمی‌کردم اینقدر طول بکشه برگردم بالا»

«می‌شه ادا در نیاری؟ جفت‌مون می‌دونیم نمی‌ذارن از اون راهرو اون‌ور تر بریم»

«من الان واقعا پایین بودم» و با خنده گفت «بعدِ جِجودو البته»

«حالا چرا همه‌اش می‌ری سمت چین و کُره!» و لبهایش مثل انیمیشن‌های ساده‌ی ژاپنی و چینی برگشت پایین. برعکس شد. نیم‌دایره‌ی برعکس؛ ناراحت شده بود و مایوسانه گفت «همه‌ی بدبختی‌مون از اونجاها میاد»

«من که واسه اولین جا پیشنهاد دادم بریم یکی از اون ساحل‌های برزیل..»

«مسخره‌ای! فقط دنبالِ…»

«خب تو یک جایی رو پیشنهاد می‌دادی. الان چرا نمی‌گی؟ یک جایی رو بگو، بعد دوتایی با هم کلی تخیل می‌کنیم که اونجاییم.» مرد بی‌آنکه بفهمد نیشش باز شد. «بیا مثلا فکر کنیم که رفتیم به ..»

«من می‌رم اوگیمی. ولی تنها می‌رم. آره اوگیمی خوبه. تو ژاپنه. می‌گن توی این جزیره، آدم‌ها عمرِ طولانی دارند»

لبخند مرد خشکید و وقتی خشکید، تازه فهمید که چه نیشی باز کرده بود.

«پرت و پلا نگو. تخت رو طلاق بده برو یک سر به این راهرو بزن. بلند و باحاله. تخیل آدم رو کار می‌اندازه»

«من می‌خوام بخوابم. وقتی به یک کاری مجبورم کنند، سر لج می‌افتم. الان که باید یک جا بمونم، فقط می‌خوام بچسبم به همین گوشه»

«چه فایده وقتی خوابت نمی‌بره»

«می‌خوام بخوابم، نمی‌تونم. نمی‌ذاره این پیرهِ…»

مرد فهمید نیزه‌های وسط اتاق دارند می‌شکنند. دماغ تیز جادوگری از خرپشته سایه می‌انداخت روی نیزه‌های کف اتاق.

«…ِزنه. آخرش میاد تو»

مرد بلند شد و رفت جلوی پنجره‌ی رو به خرپشته. زنِ بیرون، پیر بود و بعد از چند قدمِ نصفه‌نیمه، مثل زن‌بزرگ‌های مادر مُرده تلپ شد بیخ دیوار. دستهایش روی زانو و از مچ آویزان. در عین پیری، چابک بود و در عین چابکی، خسته. بی‌حال و کلافه. همه‌جایش را پوشانده بود…

زن حالا دیگر ول‌کنِ حرف نبود. یک نفس، نفسش را مرد پشت گوشهای خود حس می‌کرد. نفسِ خنکِ زن، شرجیِ هوای اتاق را به هم می‌زد. انگار بلند شده و آمده بود پشت سر او. نزدیکِ نزدیک.

«…می‌بینی خودش رو چجوری پوشونده؟ می‌خواد دلِ منو به رحم بیاره. خیالمو جمع کنه…»

پیرزنِ بیرون سر تا پایش را پوشانده بود. گشادِ گشاد، فقط دماغش معلوم بود. دستکش‌های آویزانش تا آرنج می‌رسید. مثل تکه‌ای از گونی…

«…با این کارهاش می‌خواد بگه ویروس از طرف اون منتقل نمی‌شه. دنبال اینه که بیاد تو. می‌دونم آخرش میاد»

و دماغِ پیرزن واقعا بزرگ بود. سایه درست گفته بود. دماغش عین جادوگرها بود، ولی نه به آن تیزی. مثل تهِ بادمجان کلفت، چسبیده بود به چاله‌ی روی لبها. از روی کلافگی دستش را می‌کشید روی سر و صورتِ نامعلومش. یک‌جور خاکبرسر شدم، حوصلهام سر رفته توی لحنِ دست‌هایش بود. بلند شد. دوباره این پا و آن پا. پیرزنِ چابکِ بی‌حالی بود. چند قدم برنداشته، دوباره برگشت و لم داد به سینه‌ی دیوار.

مرد دیگر نفسی روی گوشهایش نبود. برگشت زن را نگاه کرد که دوباره چرخیده بود رو به دیوار؛ یک‌وری. تاپش تاب برداشته بود.

زن گفت «این الکل رو سر بکشم چیزیم می‌شه؟» با لحنِ بامزه‌ای پرسید «گفتی جزیره‌ی چی چی؟» ولی از لحنِ بامزه‌اش معلوم بود حوصله‌ی جوابِ این سوالِ خودش را ندارد.

مرد هم این را فهمید. جوابِ سوالش را نداد و گفت «بیا بزنیم بیرون»

زن تند برگشت و یک غلتِ نصفه زد. «بابا تو عجب آدم هستی واقعا!». چشمهایش را درست باز نکرده بود ولی انگشت‌ها مثل سایه‌بان مانده بودند روی ابروها. «تکلیفت با خودت معلوم نیست خیلی هم پر توقعی! دارم پا به پات میام دیگه. مگه خودت نگفتی فرض کنیم اینجا حبس‌مون…»

مرد گفت «قرنطینه»

«باشه! مگه نگفتی فرض کنیم قرنطینه‌مون کردن؟ خب منم دارم پا به پات میام. دیگه چته هی می‌گی بزن بیرون بزن بیرون؟»

«من گفتم حالا که اومدیم اینجا، بیایم فرض کنیم اینجا زندانی…قرنطینه شدیم و بعدش گفتم بیا توی ذهن‌مون هرجا دلمون می‌خواد بریم. تو فقط اولِ حرفمو چسبیدی»

«آره هرجا دلمون می‌خواد! همه‌اش چین و کره و ژاپن»

«اصلا چرا اومدی؟ من مجبور بودم به خونه‌ی دوستم سر بزنم تو که مجبور نبودی. خودت گفتی باهام میای اینجا»

«یادت نیست اول گفتم تو هم نرو؟ حرفِ آدمو گوش نمی‌دی که. من اگه نبودم به‌خدا تو تا حالا صد بار این ویروسه رو گرفته بودی»

 «امکان نداشت صد بار بگیرم. می‌گن آدم یک بار این ویروسه رو بگیره و خوب بشه، دیگه نمی‌گیره»

«من نبودم تو می‌گرفتی خوب هم نمی‌شدی. تو از اونایی که باید به‌زور حبست کنن توی…»

«قرنطینه کنن»

«…باید به‌زور تو خونه نگهت دارن. اینهمه آدم بدون اینکه مجبورشون کنن، خودشون خودجوش موندن خونه‌هاشون. خونِ تو رنگین‌تره؟ ندیدی تهران شده عین شهر مُرده‌ها؟ آخه کی میاد بیرون اونم واسه اینکه بره به خونه‌خالیِ دوستش سر بزنه»

«اینجا خونه‌خالی نبوده. خونه‌خالی شده. چون صاحبِ بدبختش تو رشت گیر کرده. مونده، نمی‌ذارن برگرده»

«قبول کن حرف حرفِ خودته. تو حتی این آهنگه رو هم کم نکردی مبادا یک وقت به حرفِ من گوش داده باشی»

زن راست می‌گفت. موبایل همچنان داشت می‌خواند اما مرد به روی خود نیاورد. «من اگه گفتم فرض کنیم اینجا قرنطینه شدیم، چون تا اومدیم خودت گفتی دیگه می‌ترسی بری بیرون. منم خواستم فضات عوض بشه توی این خونه بد نگذره»

«آره خونه. چه خونه‌ای! فقط میز و تخت داره»

مرد زیر لب گفت کمد هم داره! و بلندتر گفت «گفتم توی ذهن‌مون می‌ریم هر جا دلمون می‌خواد. از این سر دنیا تا اون سر دنیا. از جاهایی که می‌ریم حرف می‌زنیم اما تو جُم نمی‌خوری از رو تخت»

«خب قرارمون این بود که حبس شده باشیم..»

«قرنطینه»

«بابا چه فرقی داره! دارم می‌گم قرار بود نتونیم از این اتاق بریم بیرون. ذهنی سفر کنیم. ولی تو واقعی رفتی پارکینگ. تنهایی هم رفتی. تو اصن مشکلت اینه که نمی‌تونی یک‌جا بشینی»

مرد هوس کرد دیگر بپرد روی تخت و بگوید آخه لعنتی تو چرا اینقدر خوب منو میشناسی ولی نرفت چون بعدِ این حرف چاره‌ای جز بغل کردنِ زن نداشت و فعلا نمی‌شد از این کارها کرد.

دوباره رفت سراغِ گوشی‌اش. «پس از رو لجت موبایلم منو الکل‌مال کردی»

زن طاقباز شد. چشمهایش را مثل گربه براق کرد روی مرد. نمی‌شد تشخیص داد از روی شیطنت، حرص یا فقط بدجنسی. «من به خاطر حرفِ تو دارم وانمود می‌کنم که از روی این تخت نمی‌تونم تکون بخورم بعد تو می‌گی چرا نمی‌زنی بیرون! می‌گی من موبایلت رو با الکل شستم. می‌پرسی کسی اینجا بوده. گیر می‌دی به این مارکه.»

«من رفتم پارکینگ چون مشکوک شده بودم»

«آره تو همیشه مشکوکی»

«گفتم نکنه…»

«ببین می‌شه الان بس ک…»

«دارم بهت می‌گم مشکوک شدم نکنه واقعا گیر افتاده باشیم و نتونیم بریم بیرون. توی این ساختمون هیچکس نیست غیر از ما»

لحظه‌ای چیزی نگفتند و به هم نگاه کردند. مرد قدم اول را بر داشت.

«دوستم گفته بود کل این ساختمون تخلیه‌اس» چند قدم بیشتر لازم نداشت تا به تخت برسد.

زن گفت «پس این پیرزنه…»

«خودت که دیدی. درِ ورودی رو قفل و زنجیر کرده بودن» مرد انگار نمی‌توانست هم‌زمان جلو برود و حرف بزند.

«یعنی این پیرزنه از قبل توی ساختمون بوده؟» خواست قدم آخر را بردارد که زن جیغ زد.

«وای خدا»

با وحشت پنجره را نگاه می‌کرد. نیزه‌ها محو شده بودند. اتاق تاریکِ تاریک شده بود. مرد هم برگشت و نگاه کرد. پیرزن صورتش را چسبانده بود به پنجره و زل زده بود به آنها. تمامِ شیشه شده بود صورتِ هفت‌لا پوشیده‌ی پیرزن که فقط دماغش بیرون بود. انگار شیشه‌ی مثلثی را از روی صورت او ساخته بودند. چفتِ چفت. دماغش هم کوفته‌تر از قبل، چسبیده بود به شیشه. دماغش مثل جادوگرها تیز نبود اما نگاهش از هر جادوگری تیزتر بود. چشمِ آدم را سوراخ می‌کرد.

جیغِ زن داشت خفه می‌شد. «این هیولا چی می‌خواد از جونِ ما؟»

آهنگ میز همچنان پخش می‌شد. شِیدا شدم و پیدا شده عشقت تو دلِ مستم…

مرد گفت «کاش حرفتو گوش داده بودم»

«همیشه همینی. گفتم نیایم اینجا»

«دارم آهنگه رو می‌گم. کاش کمش کرده بودم. تو این وضع خیلی رو مخه»

دوب دوب!

پیرزن با دماغِ بادمجانی‌اش شروع کردن به کوبیدن روی شیشه.

زن دو زانو شد روی تخت. «بیا بریم از اینجا. نفسم داره بند میاد» مرد حس می‌کرد زن از روی تخت دارد به او سجده می‌کند. به او، که مثل پهلوانِ بی‌نیزه‌ای وسط اتاق خشکش زده بود.

«نفس‌تنگی‌ات مالِ هوای اتاقه. بهت گفتم داره شرجی می‌شه، باور نکردی»

«چرا حرفِ بیخود می‌زنی! تو کِی همچین چیزی گفتی؟!»

«می‌گفتم هم باور نمی‌کردی»

زن سرش را دو دستی گرفت. «یک بار تو عمرت حرف منو گوش کن» و بدون اینکه منتظر مرد بماند از تخت پایین آمد. «خوب شد چیزی با خودمون نیاوردیم» مانتویش را از روی دسته‌ی صندلی برداشت، تند تنش کرد و قبل از آنکه دهانِ در را باز کند، رویش را برگرداند و به مرد گفت «بیا دیگه» پیرزن دوباره با دماغ کوبید به شیشه. ریتم آهنگ اتاق را پیدا کرده بود و در لحظه‌ی درست می‌کوبید.

مرد دست دراز کرد، انگار می‌خواست زن را نگه دارد، ولی فقط توانست پشت سرِ زن بزند بیرون.

راهرو چوبی بود و مثل راهروی یک کشتیِ به گل‌نشسته، تخته‌های پوسیده‌اش لق می‌زدند و داشتند از جا در می‌آمدند. صدای کوبیدنِ پیرزن هنوز می‌آمد و داشت آهنگ را می‌بلعید. راهرو کوتاه بود، پارکینگ سیاه. تاریکِ تاریک تا هر چند ثانیه یک‌بار، یکی از مهتابی‌های سقف با زینگ زینگ شروع کند به لرزیدن و لکه‌ی نوری بیندازد و کمی از راه را نشان بدهد. زن دست مرد را گرفته بود. مرد سعی می‌کرد پا به پای زن برود و عقب نماند چون اگر می‌ماند، دستش بیش از حد کش می‌آمد. شاید هم از جا در می‌آمد. یادِ حرفِ بالای خودش افتاد. آدم میترسه وسط نورلرزهها یک زامبیای چیزی از گوشه کنار ظاهر بشه یهو. مرد دنبالِ این بود که زیر لکه‌های ناگهانیِ نور بفهمد ماشین را کجا پارک کرده.

بیغ بیغ!

ماشین آنها را صدا زد ولی مرد ترسید. انگار پیرزنی، زامبی‌ای چیزی خود را کوبیده باشد به ماشین و صدایش را در آورده باشد.

«اوناها اونجاست. بدو بیا» اما زن به این چیزها فکر نمی‌کرد. هیچوقت همه‌ی جوانب را نمی‌سنجید. حالا دستِ مرد هم کوتاه بود و فقط ازش بر می‌آمد که دنبال زن بدود.

در ماشین را قفل نکرده بود. دست‌ها از هم جدا شدند و یک ثانیه بعد، توی ماشین مرد و زن باز ورِ دل هم بودند. مرد از لجِ مهتابی‌های سقفِ پارکینگ، قبل از هر کاری لامپِ سقفیِ ماشینش را روشن کرد. ماشین نورانی شد. یک لکه‌ی زردِ براق توی سیاهیِ پارکینگ. نورلرزه‌ها از کار افتادند. مرد یادش افتاد درِ اتاق را قفل نکرده. کلید را چرخاند و ماشین را روشن کرد. غرشِ یک لکه‌ی زرد، زق زقِ پارکینگ را خاموش کرد.

زن زد زیر خنده. مثل جیغِ بالایش، ناگهانی بود و دل مرد را برد؛ ریخت.

«وای چه باحاله» به کفِ دست‌هایش می‌خندید و مرد تازه فهمید که موبایلش را هم یادش رفته بود از روی میز بردارد. زن برداشته بود. توی دست‌های زن، زومِ تصویر از بین رفته بود و زیرِ آهنگِ   جان، جاااان تو شدی لیلیِ این خونه… یک پرستار سرتاپا پلاستیکی، کدرِ چروک، سفید و آبیِ روشن، نیمه‌روشن، تیره، عین آدم‌فضایی‌های پف‌کرده تمام بدنِ چین‌خورده‌اش را تکان می‌داد و و با سرخوشی می‌رقصید.

تاریخ نگارش داستان: اسفند 98

Rate this post

نظرات (5)

  • فرم داستان برام خیلی جالب بود. انگار داستان دو نیمه داره. یک نیمه اتاق و نیمه بعد فرار از اتاق. نیمه اول خودش دو مدل روایت میشه. یه مدل توصیف راوی سوم شخص ( که فضا رو با توصیف های مینیمال و گنگ معرفی می کنه) و بعد همون معرفی تو دیالوگ هم اتفاق می افته، به شکلی دیگه. و منافذ روایت مدل قبلی رو می گیره. انگار دو مدل استراتژی برای یک صحنه س.

    Travis
    پاسخ
    • تراویسِ دقیق و نکته‌سنج؛ و مثل همیشه همراه

      علیرضا برازنده نژاد
      پاسخ
  • داستان جذابی بود. در تمام زمان خوندنش ذهنم رو درگیر کرده بود که سر دربیارم چه چیزی در جریانه؛ با توصیفات خوبی که تصویر سازی ذهنی رو برام ایجاد کرده بود و وقتی ابهامات روشن می‌شد برام جذاب بود. سپاس

    FTMH
    پاسخ
    • ممنون. خوشحالم دوست داشتید و ابهامش موجب آزار نشد. خیلی خوبه اگر بگید کجاهاش مبهم بود، برطرف شد و احتمالا مبهم ماند.

      علیرضا برازنده نژاد
      پاسخ
  • ابهاماتی که وجود داشت که روشن شدنش جذاب بود برام، توصیف چین و‌ و چروک، موضوع رفتن به جزیزه ججودو که به سفر ذهنی رسید و راستش برای من اسم داستان 🙏

    FTMH
    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای جستجو تایپ کرده و اینتر را بزنید

سبد خرید