مرز شیشهای
داستانهای مربوط به چالش شماره یک، بر مبنای کارت گرافیکی روبهرو
مرز شیشهای
نوشته گیسو شفیعی تهرانی
پسرک با عجله وارد مغازه شد. سلامی کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند سریع چشمهایش را به سمت یخچالها برگرداند.
همانطور که نگاهی گذرا به یخچالها میانداخت، از من پرسید: «کیک کوچک تازه سفید که با شکوفههای صورتی تزیین شده باشد، ندارید؟»
و دوباره بدون اینکه جواب مرا بشنود، پرسید: «پختش چقدر طول میکشد؟ امروز آماده میشود؟ مثلا تا ساعت 5؟ اگر هم دیرتر آماده شود عیبی ندارد. مثلا ساعت شش یا شش و نیم، خوب است؟ حتما تا اون موقع آماده شده؟»
جالب بود. من هنوز هیچ پاسخی نداده بودم که او با نگاهی به من که معلوم بود اصلا مرا در آنجا نمیبیند، گفت: «فوقش او را میآورم اینجا. میشود؟ چرا نشود؟ حتما میشود»
بالاخره لحظهای سکوت کرد در حالی که افق چشمهایش، محو ترازوی روی میزم بود. من هم محوِ محو بودن او بودم.
پشت ترازو ایستادن و چشم به خیابان آن سوی شیشه دوختن، کار هر روز من است. عاشق حس کردنم. عاشق محو لحظه بودن. شاید هم عادت کردهام به خیره شدن! خیره شدن به آن سوی شیشه. همیشه به آدمها نگاه میکنم. گاهی عمیق و گاهی گذرا. گاهی یک نفر را قدم به قدم با چشمهایم دنبال میکنم تا زمانی که دیگر در گسترهی دیدم نباشد و گاه همچنان در کوچههای ذهنم، ادامه حرکتش را تا مقصد خیالی خودم رج میزنم. حد فاصل دنیای من با دنیای آدمهای بیرون، شیشهای به قطر یک سانتیمتر است. دوست دارم در ذهنم اسمی به هرکدام از آن آدمها بدهم و شخصیتی برایشان متصور شوم. این پسر شبیه به امیرها بود. مدتی بود که میدیدمش و امیرِ خیالی که ازش توی ذهنم ساخته بودم به همین اندازه آدمی عجول و مضطرب ولی در عین حال مهربان و حساس بود. پسری با قد متوسط، هیکلی متناسب و چشمانی درشت و قهوهای، مثل اکثر امیرها… سادهپوش ولی بسیار آراسته و مرتب…
نگاهش را از ترازو دزدید و دوباره به من نگاه کرد، با لحنی لبریز از محبت به من گفت «عاشق کیک سفید است»
نمیدانم چرا یک لحظه درکش کردم. بالاخره نوبت پاسخ دادن من شده بود.
گفتم: «سلام!» خندید و عذرخواهی کرد. خندیدم و صحبتم را ادامه دادم. «کیک سفید مزین به شکوفههای صورتی کوچک را براتون تا ساعت پنج و نیم آماده میکنم» و لبخند زدم.
پسر نفسی عمیق کشید و بعد از «متشکرم» از مغازه بیرون رفت و من با چشمهایم مسیرش را دنبال کردم. به سمت دستگاه ATM آن سمت خیابان رفت و بعد به مغازه گلفروشی کنار بانک. من لحظهای چشمهایم را بستم و امیرِ خیالی خود را با دستهگلی پر از گلهای رز قرمز و سفید تصور کردم که از مغازه بیرون میآید. مدتی گذشت اما او بیرون نیامد. نمیدانم چرا منتظر برگشتش از گلفروشی ماندم. نیم ساعت گذشت اما او هنوز در مغازه بود.
فرصتی نداشتم، کولهی کنجکاویام را روی شانهی ذهنم انداختم و رفتم آشپزخانه.
داشتم مواد کیک را آماده میکردم، اما کنجکاوی امانم را بریده بود. نمیتوانستم تمام تمرکزم را روی پخت کیک بگذارم.
تصمیم گرفتم امیرِ خیالی خود را کامل کنم و به این همه تصورات بر اساس کنجکاویِ خودم، پایان دهم.
حتما این کیک را برای دختری سفارش داده. میتواند عشقش باشد. زرده و سفیده تخممرغ را جدا کردم، در حالی که چشمهایم را بسته بودم ادامه دادم: «درست است حتما برای عشقش سفارش داده و حتما دلیل آن همه اضطراب و دستپاچگی فراموش کردن تاریخ تولد دخترک بوده که یکباره به خاطرش آمده. رفتن به گلفروشی هم که اکثر دخترها عاشق گل هستند. چه هدیهای بهتر از یک شاخه گل با چشمانی لبریز از محبت؟» لبخندی زدم و شروع کردم به تصور چهره دخترک.
باید دختری باشد با قدی متوسط، چشمانی مشکی و رنگ پوستی سفید، کمی توپُر و حتما شیطون. شاید اسمش مریم باشد. بیشتر مریمها عاشق رنگ صورتیاند البته من اینطور تصور میکنم.
شاید برایش گل مریم بخرد. حتما که نباید گل رز قرمز باشد! باز یادم افتاد که بیرون آمدن امیر از مغازه گل فروشی را ندیدم و خریدن یک گل چرا اصلا باید اینقدر طول بکشد؟
«کسی اینجا نیست؟»
بلند گفتم «الان میام خدمتتون». دستهایم را شستم و رفتم به سمت صدا.
خانم میانسالی بود کمی چاق با موهای بلندِ بور که بافته بود و از زیر شالش، بیرون انداخته بود. مانتوی قرمزی به تن داشت. شالِ سرخش بارنگِ رژ لبش هماهنگ بود و جلوهی رنگ پوست سفیدش را دو چندان کرده بود. حالتِ چشمهایش از پشت عینک دودی مشخص بود. لبخندی زد و درحالی که یک کیک شکلاتی را نشان میداد، پرسید: «تازه هست؟» چه آهنگ صدای مهربانی.
سرم را به سمتی که با انگشت نشان میداد، چرخاندم و ناگهان چشمم به امیر افتاد که روی پله کنار گلفروشی نشسته بود و به شیشه نوشابهای که در دست راستش بود نگاه میکرد.
صدای خانم میانسال مرا از رصدِ امیر بیرون آورد. «خانم این کیک را برایم کنار بگذارید ساعت پنج و نیم میام و میبرمش. پولش را هم همان موقع پرداخت میکنم. فقط رویش بنویسید: گل پسرِ مادر، شیر مرد زندگیم، تولدت مبارک»
گفتم: «چشم حتما». خانم لبخندی زد و رفت. شاید اسمش محبوبه بود. خیلی شبیه محبوبهها بود. داشتم مسیر رفتنش را دنبال میکردم که دوباره متوجه امیر شدم. شیشه نوشابه را کمی بالاتر از سرش برده بود و به چند جرعهی باقیمانده انتهای شیشه نگاه میکرد. بسیار آرام شیشه را تکان میداد و به مسیر دوار مایعِ درون شیشه چشم دوخته بود.
شاید آن چند جرعهی باقیمانده، برای او تداعیکننده چند ساعت باقیمانده تا زمان ملاقات عشقش بود. او همیشه عجول و مضطرب راه میرفت و دیدن اینهمه آرامش در حرکاتش مرا متحیر کرده بود. من او را یک عجولِ مطلق میدانستم و دیدن آرامشش مرا مبهوت این تمایز کرده بود.
چه جالب که هیچکدام از ما آدمها یک صفت، یک خصلت یا یک ویژگی اخلاقیِ مطلقی نداریم. ویژگیهای اخلاقی همه نسبی است. چه من این سمت شیشه و چه آدمهای بیرون از مرز شیشهای دنیای من…
رفتم آشپزخانه و کار ناتمام پخت کیک سفارشی را تمام کردم. نوبت شکوفهها بود شکوفههای صورتیِ کیک امیر…
یاد محبوبه افتادم به سمت یخچال رفتم و کیک شیرمرد زندگی محبوبه را برداشتم و با کرم سفیدی جمله درخواستی مادری مهربان را روی آن نوشتم.
یعنی پسر محبوبه چند سالش است؟ ایا آنقدر بزرگ شده که وقتی سوار تاکسی میشود او را یک نفر حساب کنند؟
شاید پسری هشت یا نه ساله باشد. حتما باید سنِ مدرسه باشد که مادرش خواسته کیک را با این واژههای پر مهر مزین کند تا وقتی پسرک جمله را در جمع دوستانش میخواند از «شیرمرد» احساس غرور کند. و شوقی وجودش را فرا گیرد که شیرینی کیک را زیر زبانش چند برابر کند و حتی شنیدنِ «شیرمرد» در سالهای خیلی بعد نیز، خاطرهی تجربهی حسی قشنگ را در وجود او زنده کند. کلماتِ ساده چقدر عجیب خاطرهساز میشوند. من به اعجاز واژهها ایمان دارم.
شاید اسمش بابک باشد. کاش محبوبه از من میخواست روی کیک بنویسم: «بابکم، شیرمرد زندگیام، تولدت مبارک» و من مطمئن میشدم که اسم پسرک دوستداشتنیاش بابک است. به هر حال اینجا دنیای من است و من با خودخواهی اسم او را میگذارم بابک.
شکوفههای کیکِ امیر هنوز تمام نشده. راستی امیر چرا انقدر آرام بود؟ چرا نخواست جملهای روی کیک بنویسم؟ حتما مریم خیلی خوشحال میشد اگر کلماتِ عاشقانهای روی کیک میدید. مثلا جملهای غیر عادی. جملهای که مخصوصِ امیرِ عجول باشد، یا شاید امیر ِآرام. جملهی کوتاه و متمایز و یا حتی یک جملهی ناتمام. مثلا جان من ، مریمم ، خدا رو شکر برای آمدنت. اما او جملهای نخواست. شاید یادش رفته.
یک ساعت مانده تا آمدنِ محبوبه و امیر.
به آدمهای آن طرف شیشه نگاه میکنم اما فکرم پیشِ نوشابهی امیر است و دستهگلی که به همراه نداشت و حتی دستگاه ATM که مثل من نظارهگر امیر بود.
آدمها همه در حرکتند. بعضی غمگین، بعضی خسته، بعضی خندان، بعضی متین و آرام. اما همه در حرکتند. کم پیش میآید کسی بخواهد لحظهای بیدلیل بایستد. همه به سمت روبهرو و یا به مغازهها و یا به سمت پایین نگاه میکنند. چرا هیچکس هنگام عبور از این خیابان به آخرین شاخههای بالایی درختان نگاه نمیکند و یا حتی به تنهی خشکیدهی درختی دست نمیکشد و خشونت چندین سالهی درختی کهنسال را با نوک انگشتانش لمس نمیکند و یا حتی نگاهی به آسمان نمیاندازد؟ شاید من خوب به آدمهای رهگذر آن سمت مرز شیشهای دنیایم نگاه نکردم. حواس پنجگانه فقط برای خوردن و آشامیدن و خوابیدن در جای گرم و نرم نیست. گذر لحظهها را نباید به شوخی بگیرم. شاید هم ….
پیرمردی آمد. کت و شلواری به تن داشت که او را در نظرم بسیار موجه نشان میداد. عجیب بود که شاخه گل رز قرمزی در دست داشت که در میان چند برگ پیچیده شده بود. به من نگاهی کرد و با تبسمی بر لب، سلام کرد و منتظر پاسخم شد. فضای مغازه لحظهای بسیار گرم شد. پیرمرد محبتی در وجودش داشت که خساستی در تکثیرش نشان نمیداد. با تمام وجودم پاسخش را دادم. سپس به سمت تنها کیک گردویی کوچک مغازه رفت. نفس عمیقی کشید و گفت «این کیک را میخواهم». کیک را برداشتم و روی ترازو گذاشتم. کیک را از روی ترازو برداشت و بویید. برایم جالب بود و متوجه تعجبم شد اما به روی خود نیاورد. پرسیدم: «میخواهید رویش چیزی بنویسم؟» درنگی کرد و گفت «بنویسید: سالگرد ازدواجمان مبارک» خندیدم و با کرم قرمز شروع به نوشتن کردم. «خانومتون حتما خیلی خوشحال خواهند شد». پیرمرد خندید و گفت: «فوت کرده» لبخندم محو شد. پیرمرد گلبرگی از گل سرخ را با دو بند انگشتش لمس کرد و زیر لب با خودش گفت: «لعنت به حواس پنجگانهای که قادر به حس ذرهای از وجود تو نیست»
به پیرمرد نگاه کردم، جملهاش به دلم نشسته بود. حواس پنجگانه بدون او….
پیرمرد رفت و من دلم نمیخواست برایش اسمی بگذارم. او شبیه هیچکدام از اسمهایی که میدانستم نبود….
محبوبه ماشینش را جلوی مغازه پارک کرد. آمد کیک را نگاه کرد و چند ثانیه به کیک خیره ماند. مطمئنم به بابک فکر میکرد. حتما به واکنش او و یا شاید به آیندهی او. شاید به کیک فارغالتحصیلی و یا کیک نامزدی و یا هر لحظهی شیرینِ مادرانهی دیگر. پسر بچهای با چشمهای آبی از ماشین محبوبه پیاده شد و داخل مغازه آمد. پسرک مو نداشت و بسیار لاغر بود. اول به کیک نگاهی کرد و بعد به محبوبه گفت: «اگر سال دیگر خواستی برایم جشن بگیری روی کیکِ شیرمرد یک ماشین پلیس با چراغهای سقفیِ قرمز و آبی میکشی؟»
من اشک محبوبه را دیدم که میخواست با لبخند پنهانش کند، درحالی که میگفت: «حتما بابکم»
اینبار واقعا اسمش بابک بود…
چند دقیقه بعد امیر با دختری زیبا وارد مغازه شد. دلم شور میزد. دوست داشتم اینبار همان باشد که من فکر میکردم.
کیک را با نگرانی روی ترازو گذاشتم. نگاهی به امیر کردم و همینطور به مریم و به آن سوی شیشه.
امیر مضطرب بود و مریم خندان و من منتظر….
وااااای عالی بود این داستان مرحبا به نویسنده. فوق العاده بود
قلم خوبی دارن،
پایان داستان رو به خوبی تمام کرده اند،
من از خوندن داستان ایشون واقعا لذت بردم خیلی عالی از کلمات استفاده کرده بودن??????
این چالش منو یاد تمرین جمله نویسی در دبستان می اندازه و خب حالا قرار بوده به جای جمله 5 … 7 … 10 کلمه ای بشه یه داستان 2000 کلمه ای. و با این تفاسیر خوندن این داستان با محتوای چالشی که تعریف شده بود خیلی جالب بود. خیلی کنجکاو بودم که رد کارت گرافیکی و استفاده از عناصر اون تو داستان رو دنبال کنم.
داستانو دوست داشتم… توصیف خوبی از فضاها ارایه شده بود و تعابیر و معانی قشنگی لابلای اونها گنجانده شده بود.
مرررسی از پرسه و خانم شفیعی.
تشبیه جالبی بود. برای من هم روبهرو شدن با تجربههای مختلف و ردیابی اجزای کارت گرافیکی در این تجربهها بسیار هیجانانگیز است.
باسلام و احترام خدمت نویسنده محترم این داستان، واقعا به ایشان تبریک میگم که داستان کوتاهی این چنین نوشتن که خواننده هنگام مطالعه همه لحظه های آن رو به صورت تصویری تو ذهن خودش تجسم میکنه ،انگار که داستان را به صورت تصویری داره نگاه میکنه.
واقعا مرحبا
ارزوی موفقیت در نوشتن داستان های بعدی برای ایشان دارم .
مهمترین نکته، همین داستانهای بعدی است و دست از نوشتن برنداشتن. نوشتن، به صورت خودآگاهانه و با وقوف کامل بر ضعفها و قوتهای خود و مسیری که به عنوان نویسنده طی کردهایم. سپاس از شما
در ابتدا متشکرم از این سایت که امکان خوندن داستانهایی به این زیبایی رو برای ما فراهم کرده.
در مورد داستان هم، داستانِ کوتاه بسیار زیبایی بود.قلم نویسنده واقعا برام جذاب و شیرین بود و لحظات کوتاهِ دلنشینی رو برای من رقم زد.دنیای اول شخص داستان دنیایی بود که وقتی در موردش حرف میزد من رو به دنبال خودش میکشوند.چه قدر جذاب و در لفافه در مورد پسرک شیر مرد گفته بود که بیمار هست و چه قدر اوج زیبایی گرفت داستان در همزمانی این قسمت با هم نامی پسرک با تصورات اول شخصِ داستان.
در کل دوستش داشتم.
سپاس.
سپاس از شما که داستان را خواندید و نظر دادید. خوشحالم که دوستش داشتید و نظر شما (به همراه نظر سایر دوستان) میتواند برای نویسنده داستان بسیار دلگرمکننده باشد. و البته که برای من هم همینطور. هدف اصلی، تمرین نوشتن به شکل گروهی است و با این چالش دوست داشتم با هم دنیاهای مختلف را تجربه کنیم. دنیاهای متفاوتی از نظر داستان، لحن، زاویه دید، زبان و … که منشا خلق همهشان چهار تصویر یکسان بوده است. نظرهای خوانندگان درباره هر داستان گرمای خاصی به این تجربهی گروهی میدهد. با یادآوری دوباره این نکته که در این مرحله، گزینشی در کار نیست و کامل بودن (دارای شروع و پایان بودنش) و رعایت شرایط چالش تنها شرط انتشار یک داستان است، باید بگویم که عمیقا و با اشتیاق، منتظر داستانهای بعدی هستم و فکر میکنم اینطوری میتوانیم بر اساس بازخورد هر چالش، یک جور کارگاه داستاننویسی صمیمانه و هدفمند داشته باشیم. به یک صفحه جداگانه برای بحث و تبادل نظر درباره داستانهای هر چالش فکر میکنم تا بتوانیم بحث دقیقتر و موثرتری درباره این داستانها داشته باشیم. چیزی که نویسندهها را در ادامه مسیر نوشتن، کمک کند. فعلا برای چالش شماره یک، دو داستان داریم و من، امیدوار… حرفهایم طولانی شد، ارادت.
چقدر زیبا بود. واقعا داستان کوتاه که به این شدت در نگارش قوی باشه کم نظیره.
واقعا عالی است. به خصوص در نگارش که بی نظیر بود.
گيسو جووون عالي بود دوستم به اميد داستانهاي بعدي