آن پشته شانهاش بود، آن یکی زانویی خمیده. سپس حرکتی کرد. موجود داخل چاله هنوز زنده بود.
بقیهی غولها تاثیر بیشتری دارند. تاثیر این یکی کمتر است از بقیهی غولها و از مهی که همه جا را فرا گرفته و خیلی کمتر از کوئریگ، اژدهایی که با نفسهایش مه را به وجود آورده. مه، نفس اژدهاست و به قول سر گوین – شوالیهی پیر – بدون نفس اژدها صلحی در کار نبود. اما یک جنگجوی ساکسون به نام ویستان، نمیخواهد این مه باقی بماند. دیده که بقیه فراموش کردهاند. اتفاقهای سال قبل و سالهای قبل را. انگار مرضی افتاده باشد به جان همه، همهی ساکسونها که یادشان نیست سالها پیش چطور بریتونها همهشان را – از از نوزاد و بچه و زن و مرد – سلاخی کردند. میگوید: «اقا، چه خداییه که راضیه کارهای بد گذشته فراموش بشه و بیسزا بمونه؟» از فراموش کردن میترسد. از فراموش کردن حتی اگر صلح را در پی داشته باشد. صلحی که با فریب جادوگر و نفس طلسم شدهی اژدها درست شده. مردم در صلحند ولی خودشان هم نمیدانند چرا. صلح بیدلیل و بدون پیشینه، به اندازهی یک جنگ، خطرناک است. پس ویستان راه میافتد تا اژدها را پیدا کند و بکشد. سر گوین از فرصت دادن میگوید برای درمان زخمهای کهنه. از همیشگی شدن صلح. «فکر کن وقتی نفس این اژدها قطع بشه، چه بلایی سر این سرزمینها میآد!» اما به اعتقاد ویستان، حتی اگر برای نجات دیر شده باشد، برای انتقام دیر نیست. برای عدالت باید خون ریخته شود. به اینکه آتش نفرت را باید تا همیشه در دل زنده نگه داشت.
ناگهان کلهی بزرگ بیمویی لای گِل تکان خورد، یک چشمش هم بیرون آمد. سپس گِل سر را در خودش کشید و سر کاملا ناپدید شد.
شاید تاثیر بقیهی غولها بیشتر، عینیتر باشد. اما این غولی که مدفون شده بود، غول نیست واقعا. نه مثل غولهای دیگر. نه آن غولی که مسموم شد و توی یک چاله داشت جان میداد. آکسل و بئاتریس نمیخواهند حسی که الان به هم دارند از یادشان برود. این بار به خاطر ترس از مه نیست چرا که اژدها دیگر دارد از نفس میافتد. این بار به خاطر ترس از خاطراتِ مدفون شده است. ترکیبی از خوبیها و بدیها، که تا چندی دیگر مه را کنار میزند. میدانند که بقیه به یاد خواهند آورد. اتفاقهای دیروز، روزهای قبل، سالهای قبل را. انگار مرضی میخواهد بیفتد به جان همه. آکسل و بئاتریس به عنوان دو بریتونی، تا وقتی مه بود، دوست ویستان به شمار میآمدند. حالا ویستان، جنگجوی ساکسونی، میگوید: «دوستیهای بین ما، مثل گره رشتهی ابریشمی که دخترها میبافن از هم باز میشه»
دیگر میدانند پسرشان مُرده. میدانند که ترکشان کرده بوده. میدانند که قبلا میانهشان، به خاطر خیانت بئاتریس، شکراب شده بود. پیشتر آکسل به بئاتریس، شاهزاده خانم خودش، گفته بود: «شاهزاده خانم قول میدی وقتی مه رفت و همه چی یادت اومد، حسی رو که الان توی این لحظه به من داری یادت بمونه؟» این بار، بیشتر به خواستِ بئاتریس، تصمیم میگیرند از آب رد شوند و بروند به جزیرهی آن سو. جزیرهای که خیلیها ساکنش هستند ولی هرکس فکر میکند که آنجا تنهاست. مگر زن و شوهرهایی که عشقی عمیق و اثبات شده بینشان باشد. توی قایق جا برای یک نفر هست. بئاتریس خسته است. قایقران اول او را میبرد، بعد آکسل. اگر بازگشتی در کار باشد و قایقران بیاید دنبال آکسل. اگر تشخیص داده باشد که عشقی عمیق . . . . آکسل پشت میکند به قایق. قایق دور میشود و شاهزاده خانم را میبرد سمت جزیرهای که از اینجا معلوم نیست و قایق و بئاتریس هر دو با هم ناپدید میشوند.
همین الان منو نشوند پای کتاب. نوشته ی به اندازه ای بود. جذاب و اغواگر!
چقدر فضای توصیف شده از داستان منو یاد “دریاچه” انداخت، اثری متفاوت و به یاد موندنی از خالق ِ پرسه.. پر از ایده … ایهام و اشاره و تعجب … امیدوارم به زودی دوباره اینجا بخونمش.