توی آب، زیر خاک
تاریخ نگارش داستان: دی 92
ترتیب بخشهای داستان: از راست به چپ
از این به بعد باید بیشتر حواسمان باشد. ده دقیقه نیست که رسیدهایم و نصفِ خرجی روزانهمان را هدر دادهایم. زنیکه حتی چمدانهایمان را هم تحویل نگرفت. الان هم بدجوری آن باسن گردش را توی دامن کوتاه مشکیاش میجنبانَد و جلوی ما راه میرود و من و آشیل هم چمدانکشان پشتش راه افتادهایم ولی بهش نمیرسیم. تا همین چند دقیقه پیش توی آکواریومش دست و پا میزد. ما را که دید، قیمت را پراند و وقتی از سرِ ناچاری قبول کردیم، نمیدانست چشمهای بادامیِ از تعجب گرد شدهاش را چطور جمع کند. بدون اینکه برگردد، بیوقفه حرف میزند. با آن صدای تیزِ مسخره و لهجه چینیاش. انگار که جیغ بزند، آواهای بی حس و حالی را بیرون میدهد که به شکل یکنواختی به هم وصل میشوند. توی این سالن خالی، بلند بلند نطق میکند تا به همه بفهماند دو نفر پیدا شدهاند که حاضرند چند برابر قیمت را بدهند. ما بهش نمیرسیم؛ به او تا شاید صدایش را ببُرد. من و آشیل به هم نگاه نمیکنیم. قبل از سفر کلی درباره اینکه نهایتا هر روز چقدر خرج میکنیم، صحبت کرده بودیم. حالا به خاطر یک تاکسی، کلی پیاده شده بودیم. راننده پیاده شده. به تاکسی رسیدهایم. تاکسی که نه، یک ون آوردهاند آن هم فقط برای ما دو نفر. پیراهن سفید جوانِ راننده بدجوری توی چشم میزند. چشمهای بادامیاش از خوشحالی، بدجوری گرد شده. حالا همه سوار شدهایم و او دیوانهوار میراند و ما هم پشت سرش پهن شدهایم روی صندلیهای گشاد داخلِ ون. با همین وضع برای حداقل سه نفر دیگر جا هست و پول هر پنج نفر را هم ما دادهایم. خوشحالی راننده به این سادگیها دستبردار نیست. با سرعت میراند. دیگر به ما هم کاری ندارد و فقط با بوقش کار دارد تا بقیه ماشینها را از سر راه کنار بزند. به سبک ایرانیها رانندگی میکند و سرِ صبحی، مثل خودمان، ما دو خارجیِ ایرانی را تلکه کرده. البته به کمک آن زنِ جیغ جیغوی باسن گرد. من و آشیل به هم نگاه میکنیم. باسنِ گرد که قسر در رفت اما باید از خجالت این یکی در بیاییم. میدانیم که این کار را خواهیم کرد. او که ما را جدی نگرفته. اصلا حواسش به ما نیست.
از این به بعد باید بیشتر حواسمان به خودمان باشد. نباید زیادهروی کنیم. سرگرمی خوبیست که زیادهروی خرابش میکند. نمیخواهم همهچیز به همین زودی تمام شود. کِیسی که خودش هم پایه بوده. پا داده به من و آشیل. این جلویی هم زن مودبیست. جلوی من راه افتاده تا مرا راهنمایی کند به سالن جلسه. او جلو و من پشت سرش، در امتداد دیوارهای شیشهای سالن راه میرویم. سالن شبیه آکواریومی خالیست که وسطش تابوت گذاشتهاند. بدن صافِ زن مثل یک نوارِ باریک، سر و پایش را به هم وصل کرده. دریغ از یک برجستگی. هیچ جای بدنش نیست که با بقیه جاها متفاوت باشد. که صاف نباشد. زن یکدستیست. این از نمای پشتش. فکر کنم از جلو هم بخورم به یک نوار صافِ خالی. سالنِ جلسه خالیست. تابوتِ پهن شده وسط اتاق، از جنس افراست. این را از کِیسی یاد گرفتهام. آن روز، آشیل هم بود. اگر یادش مانده باشد که روزی، توی چت، کِیسی داشت از تمایلش به مُردن حرف میزد. حتی اگر بیش از حد نرفته باشد توی نقشِ جوان اغواگری که برایش طراحی کردهایم و این را هم یادش باشد، دیگر حتما یادش نمانده که کِیسی از انواع تابوت هم صحبت کرده بود. از چوبی که در ساخت آنها به کار میبرند. این از آن میزهای حسابیست. از آن میزهای عالیِ جلسه که باید جلسههای عالی دورش برگزار شود. باید آدمهای حسابی دورش جمع شوند. مثل یکی از آن تابوتهای خوشجنس، وسط اتاق پهن شده و منتظر است تا بقیه برسند و دورش جمع شوند. الان انگار دورش طواف میکنم. اصلا چیز مقدسی نیست. حتی به درد این هم نمیخورد که همان زن یکدست را پهن کنم رویش. بدنِ زن به درد این میز نمیخورد. به درد هیچ میزی. هیچ بستری. هرجا که پهنش کنی، حتما میشود قسمتی از آنجا. دیگر نمیتوانی از بستر اطراف تشخیصش دهی. حوصله آدم را سر میبرد. دیگر حوصله این جلسه رفتنها را ندارم. چت با کِیسی را ترجیح میدهم. من و آشیل، جایمان را عوض میکنیم و آن طرف، کِیسی همیشه خودش بوده. یک دختر چینی خوشصحبت که انگلیسیاش نصفه نیمه نیست.
دورِ میز پهن و فعلا خالی اتاق جلسه شروع کردهام به قدم زدن. انگشتانم را روی لبه میز میسرانم. زنِ یکدست، موقع رفتن، جورِ منتظرانهای نگاهم کرده بود. کاش هیچوقت کس دیگری نیاید و این جلسه هیچوقت شروع نشود. کاش همینطور دستنخورده باقی میماند. کاش حداقل امروز کسی کاری به کارش نداشت. تقریبا وارد حریم خصوصی کِیسی شدهایم. او خیال میکند دردِ دلهایش را با یک نفر و شیطنتهایش را با کسِ دیگری در میان گذاشته. من و آشیل میدانیم که به این سادگیها دست بردار نیستیم. او که هرکدامِ ما را جدا از هم جدی گرفته ولی واقعا حواسش به ما نیست.
حواسمان باید بیشتر به اطراف باشد. زیپ شلوارش را تقریبا کامل کشیده بود پایین که یکی از آن سوی پل آمد و از ما رد شد. با دامنی مثل دامنِ کوتاه همهی دخترهای چینیِ این شهر. حتی لغزشِ باسن همهشان، زیر این دامنها مثل هم است. انگار همه از یک دستگاه فتوکپیِ چینی که عالی کار میکند، بیرون آمده باشند. پشت آشیل میایستم تا دو طرف پل را بهتر کنترل کنم. درست وسطش هستیم و پل به اندازه یک ساختمان هجده طبقه، از کف اتوبانِ تاریکِ زیر پایش فاصله دارد. امشب چراغهای شهر هم این اتوبان را روشن نمیکنند. اتوبانی که میرسد به هتلِ ما و نایتکلابی که توی هتل ماست و حتما آنجا در این وقتِ بعد از نیمهشب، ولولهای بر پاست. حتی حالا که خودمان را از آنجا کشاندهایم بیرون. هوای شرجیِ این بیرون، به جفتمان ساخته. آشیل هم به اندازه من خورده ولی حالاکه ادرارش را روی این اتوبان تاریک خالی کرده، نفس راحتی میکشد. زیپ شلوارش را بالا میکشد و بر میگردد رو به من، به نردههای آهنیِ پل تکیه میدهد و شروع میکند به حرف زدن. شاید به خاطر همان نفس راحتیست که کشیده وگرنه معمولا زیاد حرف نمیزند.
- بهتره به یکی از این دختر چینیها تجاوز کنیم و بعد از این بالا پرتش کنیم پایین. مثلا همینی که الان ازمون رد شد، خوب بود. خوبیاش اینه که همه شبیه همن و هیچکس نمیفهمه کدوم یکی سر به نیست شده. نمیتونن ردمون رو بزنن.
نباید خنک شوم چون این حرفش مرا یاد کِیسی انداخته. ولی موقع حرف زدنش حس میکنم هوا خنک شده. با آرامش حرف زده ولی در عین آرامشی که دارد، میتواند خطرناک باشد. میدانم که هست. من، فقط، به آشیل نگاه میکنم. میتواند لحظهی آخر غافلگیرم کند. باید تا آخر جلوی چشمم باشد. من که تا حالا زیاد حواسم بهش نبوده.
همان اولِ کار باید حواسم را جمع میکردم. اولین بار است که زندهی همدیگر را میبینیم و نباید چیزی توی ذوقش بزند. از فاصله کمی میبینمش. شانس آوردم که از همان اول پشتش به من بود. داشت توی آکواریوم بزرگ چسبیده به دیوار اتاقش طعمه میریخت. برای آن اتاق کوچک، آکواریوم بزرگیست. شاید هم اتاق از این فاصله کوچک به نظر میآید. جای دوربین خوب شده و تختِ پشت سرم دیگر در کادر نیست. صحنهی روی تخت، حتما همهچیز را خراب میکرد. حالا دیگر فقط خودم را میبیند. وقتی برگردد و جلوی من بنشیند، فقط یک مانیتور بینمان خواهد بود. تا حالا به بدنش دقت نکردهام. شاید چون از من دور است. کنجکاوِ بدنش نیستم. کنجکاو دیدنش بودم تا دلیل تمایلش به مرگ را بفهمم. یک تصویرِ زنده، میل به مرگ را بهتر نشان میدهد. بهتر از یک عکس. عکسِ دختری چینی که به شکل و شمایلش نمیآید مدیر فروش یک شرکت سازنده دستگاه فتوکپی باشد. بیشتر شبیه جودی ابوتِ چینیست. انگار از دل انیمیشنهای دوران کودکیام بیرون آمده. حتی موهایش را هم به سبک جودی ابوت، از وسط نصف کرده و در خلاف جهت هم بافته. مرگخواهی خیلی حرف است آن هم برای جودی ابوت. حتی مونس هم که واقعا خواست خودش را بکشد، واقعا مردن را نمیخواست. از سرِ حسادتش بود. بس که همه، همیشه، از همهی بدنش تعریف کرده بودند. تحمل بدنتر از خودش را نداشت. از سرِ حسادت به بدنِ بهتر یک زن دیگر خواست خودش را بکشد. لحظهای که یک نفر بفهمد تا آن موقع صاحبِ چه چیز جذابِ مهمی بوده، دیگر نمیتواند جذابیتِ ناآگاهانهی آن را حفظ کند. من هم الان که کِیسی روبهرویم نشسته نمیفهمم واقعا این سرگرمی دوگانهی من و آشیل با کِیسی چه جذابیتی برایم داشته. معصومیتِ کِیسی بهم میفهماند که نه جذابیتی بوده، نه سرگرمی. فقط سرِ خودمان را گرم کرده بودیم. کِیسی که این مدت کلی باهام درد دل کرده و من هم تا الان فقط خیال میکردم اسم واقعیاش کِیسیست. اسم واقعیاش خیلی سخت است. الان که آن را میشنوم، حتی یک بار هم نمیتوانم تکرارش کنم و کِیسی ناگهان ازم میخواهد درباره خط فارسی برایش بگویم. از اینکه شکل فارسیِ بعضی کلمات، چطور از آب در میآید. میخواهد ادای فارسینویسی را در بیاورد. من که حتی ادای تلفظ اسم چینیِ واقعیاش را هم نمیتوانم در بیاورم. کِیسی اسمیست که خودش برای خودش انتخاب کرده. تا قبل از اینکه تصمیم به وبکم بگیریم، داشت از تحقیقاتش درباره جنس انواع چوبهایی میگفت که با آن تابوت میسازند. بعد دوربینها روشن شدند و بعد، منظره شناور شدن طعمهها توی آکواریومِ پر از آب و حالا خودش با آن قیافه انیمیشنیاش نشسته روبهروی من و تصمیم گرفته چیز خیلی مهمی را بهم بگوید. قبل از آن اعتراف میکند که این اواخر با ایرانی دیگری هم چت میکرده. از آن مکالمات هوسآلود و تحریککننده. میگوید آن یکی ایرانی، احساسات و دلمشغولیهایش را خوب میشناخته و خودش هم خبر نداشته که یک سکسچت با کسی که حتی از غمهایش خبر دارد، چه سرگرمی خوبی میتواند باشد.
منظورش آشیل است. منظورش همان سرگرمیست که من و آشیل برای خودمان ساخته بودیم. حالا میخواهد حرف اصلی امشبش را بزند. همان چیزِ خیلی مهم را. هنوز منِ واقعی را نمیشناسد. آشیل را هم همینطور. تمام این مدت من سنگ صبورش بودهام اما او ظاهرا آشیل را جدیتر گرفته ولی همچنان واقعا حواسش به هیچکدام ما نیست.
باید همه حواسم باشد. به خودم! فردا روز آخر چینیام است. فردا میرویم آکواریومِ کِیسی را از دوستش بگیریم. باید قبل از فردا، چیزهای اضافه ذهنم را بیرون بریزم. چشمهایم بسته نمیماند. او حرف نمیزند ولی صدای زنی که میخواند، جدی و پر از تمناست اما تمنایش را جدی نمیگیرد. به روی خودش نمیآورد. روی ته لایهای از ضربههای ریزِ طبلک، نوای ویولنی، سازی، چیزی سوار شده. هیچوقت از موسیقی سر در نیاوردهام. چه برسد به این نوعش. نورهای رنگی شناور بر سقف، روی چشمانم موج میخورد و پلکهایم را میبندد و باز میکند. چشمهایم میرود و میآید. نرم و پرزدار است. خودش را روی سینهها و گردنم میکشد. موسیقی خلسهآور، از کنارهی دیوار خودش را به سقفِ رنگی میرساند و با نورهای شناور در آنجا ترکیب میشود. نمیدانم کشیدن زبان روی بدن هم جزء این نوع ماساژ بوده یا نه. حالا دیگر صورتش را هم نمیبینم. پشتم به اوست. بدون اینکه حرفی بزند تا من بفهمم صدایش از جنس کدامیک از اصوات چینیست، ازم خواست که به روی شکم دراز بکشم. این کار حتما جزء ماساژ است. کمر و شانههایم توی دستانش جمع میشود. فکر کنم ماساژ توی ارتفاع، بیشتر جواب میدهد که آن پایین، روی تابلو، نوشته بودند: 18+ و حالا توی اتاقی در یکی از طبقات بالای هجدهِ این برج چینی هستیم. آشیل روی تخت کناریِ من نیست. پشتِ درِ همینجا بودیم که غافلگیرم کرد. توی لیستی که مسئولِ اینجا سعی داشت نوشتههای آن را بهمان حالی کند، هشت نوع ماساژ مختلف بود. صدای نازک و بیحالت مسئولِ اینجا، همان یک ذره انگلیسی نصفهنیمهاش را هم چینی کرده بود و ما به کل نفهمیدیم که هر ماساژ چه فرقی با بقیه دارد و آشیل هم هر هشت نوع را انتخاب کرد. یهو پولهای خارج از برنامهاش را رو کرد. حالا در اتاق مخصوصی است که به دردِ این مشتریِ ایرانیِ مخصوص بخورد و او بتواند با خیال راحت هر هشت تا را یکی یکی تجربه کند. ولی من چیز زیادی نمیخواهم. همین یک نوعش را هم فقط برای جارو کردن ذهنم انتخاب کردم. حالا زبان پرزدارِ یک چینی خجالتیِ ساکت توی گودیِ کمرم فرو رفته. به جای خالی شدن، همهی ذهنم پر شده از پیشبینی حرکات بعدیِ او که خودش را تقریبا انداخته روی من. همینطور که هر دو رویِ هم، موازیِ هم، پهن شدهایم روی تنها تختی که وسط اتاق گذاشتهاند و همینطور که آن نورپردازی و موسیقیِ عجیب دورمان را گرفتهاند، به فکر فردا صبح زود هم هستم که ببینم یادگاری مخصوص کِیسی چه بوده. چرا اصرار داشته حتما بعد از او، بروم سراغ آکواریوم بزرگش. توی جعبه کوچکی که آن ته گذاشته، چه چیزی انتظارم را میکشد. حالا پاهایم را میگیرد و میکشد. حتی نمیدانم چقدر طول میکشد. کاش حداقل میدانستم امشب به خاطر این ماساژِ عوضی، چند ساعت باید این وضعیت را تحمل کنم. کاش زودتر تمام شود. کاش همان پایین منتظر میماندم. با این زنیکهی ماساژور کاری نخواهم داشت. میدانم که وقتش نیست. وقتِ او نیست. او که همه حواسش به من است.
این بار باید حواسم را جمع کنم. نیم ساعت نیست که رسیدهام و نباید زیادهروی کنم و زود بهش نزدیک شوم. دختره، خودش زود صمیمی شد و بهم تعارف زد بروم پیشش آن طرفِ کانتر. حالا پشتش هستم. تعارف کرد که بنشینم کنارش اما اگر مینشستم دیگر خیلی میچسبیدیم به هم. حالا ایستادهام پشت سرش و او بدون اینکه زیاد برگردد، بیوقفه حرف میزند. صدای گرم و شلی دارد و در تمام این چند دقیقه، همهی بدنش، همانطور بیحرکت، پهن شده روی صندلی ظریفی که ظرفیت جا دادن پهلوهای پروارش را ندارد. فقط به خاطر چاقیاش نیست. در هر حال نباید با عجله نزدیکش بشوم. نه قبل از اینکه مطمئن شوم برنده من خواهم بود. به هر حال با همه دخترها میشود خوابید. هرچند اوضاع کمی فرق کرده و دخترها هم دارند یاد میگیرند که فقط نیازهای خودشان را بخواهند. مثل همان دختر یکدستِ جلسهای که فقط میخواست. توی آکواریومش گیر افتاده بودم و به چشم طعمه نگاهم کرده بود. منتظر مانده بود زودتر آن جلسهی آکواریومیِ دورِ تابوت تمام شود و به طعمهاش برسد. پس حالا دیگر باید اول مطمئن شوم که بعد از جدا شدن از این یکی، حس برنده بودن، مال من خواهد بود. یکی از این هتلها بالاخره مال من میشوند. مال من و آشیل. فقط برای چند شب که برای همین چند شب هم کلی برنامهریزی کردهایم تا از الان بدانیم هر روز، چقدر میتوانیم خرج کنیم. دختر تصاویر اتاقها، رستوران، استخر و نایتکلابهای هر هتل را یکی یکی رد میکند و روی هرکدام کلی توضیح اضافه میدهد. مخصوصا نایتکلاب خیلی برایش مهم است. این شیشهی پنجرههای آژانس، خیلی شیشهاند. شاید به خاطر طبقهی هجدهم باشد. شاید به خاطر رنگ آبی دور تا دور پنجرههای شیشهای پهن آژانس است که احساسِ بودن در آکواریومی بیآب بهم دست داده. احساس خفگی! مخصوصا کنار این دخترهی وارفتهای که خودش را ولو کرده روی صندلیاش. همکار کنار دستیاش، موجودِ دیگریست. در همین نیمساعت، مشتریهای مختلفی را فرستادهاند پیشش و او هم به سرعت همهشان را راه انداخته. «لونا، آقا رو راهنمایی کن!» «لونا جان، کارِ خانم رو انجام بده لطفا» آقا و خانمهای مسافر به کشورهای مختلف دنیا و لونا موقع توضیح دادن درباره کشور مقصد هرکدامشان، انگار میشود یکی از اهالی همان کشور. دختری هندی، بلغاری یا دختری از فرانسه. از هر جا که باشد، اصلِ جنس است. چینی بودن بهش نمیآید. به این همکار ولو شدهاش هم همینطور که همچنان دارد برایم هتل انتخاب میکند ولی من، بیشتر، حواسم به همکارش بوده. بیشتر لونا را دید زدهام و چقدر جای آشیل خالیست. با اینکه دختر یکدستِ جلسهای کمی مرا ترسانده اما میدانم در مقابل لونا میتوانم برنده باشم. لونا که اصلا حواسش به من نیست.
بقیه شب را باید بیشتر حواسمان باشد. یک شب بیشتر نیست که رسیدهایم و نباید همین امشب بزنیم به سیمِ آخر. چشمهایم میلرزد. موج میخورد توی فضای همسطح اطراف سَرم. سَرم گرم است و چشمهایم در یک وجبی سینههایش. ولی او تکان نمیخورد. آشیل میداند اگر بخواهد من را بکشد کنار، اوضاع بدتر میشود پس بدون اینکه حرفی بزند، فقط کنارم ایستاده. معمولا زیاد حرف نمیزند ولی من از حالت لبهایش همهچیز را میفهمم. حالا هم میفهمم که نباید زیادهروی کنم. میفهمم ولی گیرم فقط این است که سینههای برجسته این مرتیکه سفت است یا نه! به عنوان مامور امنیت نایتکلاب باید سفت باشد اما ظاهرِ سینههایش پر از چربیست. تکان نمیخورد و جواب هیچکدام از آواهای بی حس و حالم را نمیدهد. کلماتی پر از گرما و حسِ خوب که به شکل یکنواختی به هم وصل میشوند. شاید این مرتیکه چون ما مسافر همین هتلی هستیم که نایتکلاب در طبقات آخرش قرار دارد، همهی لشبازیهای مرا تحمل میکند. به روی خودش نمیآورد. گوشهای شکستهاش، قرمز شده. حتما کُشتیگیر است. از آن کُشتیهای چینی مخصوص. کنارش میزنم. سالنِ جلوی چشمانم مستطیلِ کش آمدهایست با اضلاع قوسدار که مدام قوسشان بیشتر میشود. چیزی نمانده دخترِ کیمونوییِ نزدیک VIP را بغل کنم و محکم بچسبانم به خودم که آشیل بالاخره مرا میبرد بیرون. تقریبا مرا میکشاند تا برسیم به بالای آن پلِ بلند. بیشتر از من نخورده ولی بیشتر از من حواسش به اوضاع است. آرامتر است. میدانم که از پس امشبِ من بر میآید. منی که خودم اصلا حواسم نیست.
هیچکس حواسش نیست چه میگویم. اصلا انگار نمیفهمند. با آن انگلیسیِ نصفه نیمهی چینیشان. شاید هم خودکشی مدیر فروششان از اسرار شرکت است و خود را به نفهمیدن زدن هم از رازداری چینیشان. تصمیمش برای خودکشی جدی بوده و داستان جعبهی توی آکواریوم هم همینطور. اصلا انگار کِیسی هیچوقت وجود نداشته. چراغش مدتهاست که خاموش مانده. دیگر لازم نیست حواسم به دوربین و کادر و صحنهی تختِ پشت سرم باشد. پشتم را به مانیتور کردهام و به تخت نگاه میکنم. اگر هیچوقت برای هم وجود نداشتیم بهتر بود تا اینکه حالا همهی بدن لختش در اختیارم باشد و من هیچ حسی نداشته باشم. این کارها مالِ وقتهای زنده بودن است. مالِ قبل از ازدواج. نه بعد از آن و عادی شدن همهچیز و بعد از خودکشیاش که ناکام بود و نمرد و حالا مثل یک موجود زندهی بیجان، افتاده روی تخت. بدنش همچنان سرِ حال است. مثل سابق تحریککننده ولی تحریکم نمیکند. دست کشیدن و نوازش و فشردن یک بدن فوقالعاده، هیچ حسی ندارد اگر صاحبش چیزی نفهمد و تو هم بدانی که او چیزی نمیفهمد. حالا هر کاری میخواهی بکن. نوازش کن، فشار بده، خودت را خالی کن! دیگر فرقی ندارد با چه بدنی طرف باشی. که چه جور قوسی داشته باشد. برجستگیهایش چطور باشد. فرقی ندارد وقتی نمیتواند ذهن را تکان دهد. حالا نمیتواند از روی تخت جُم بخورد ولی همچنان بدن فوقالعادهای دارد. بی دخالت خودش بالاخره توانست جذابیتش را حفظ کند و من هم بعد از خودکشیاش، بدن زندهی جذابش را برای همیشه پهن کردهام روی تخت. برای همیشه برهنه. لختِ لخت. همانطور که خودش آخرین بار مرا لختِ لخت دیده بود. من و زنی برهنه، پیچیده بودیم در آغوش هم که مونس از راه رسید. مطمئنم دلیل خودکشیاش حسادت به بدن همآغوشم بود. میدانم که انتخابهایم عالیست. فقط حسادت بود چون هیچوقت علاقه و احساس خاصی بینمان نبود. اسمش هم مونس نبود. این لوس بازیها که برای زنم اسم دوم بگذارم مال وقتهای زنده بودن است. مالِ قبل از ازدواج. این اسم را خودم به موجود تازهای که بعد از خودکشیاش متولد شده بود، بخشیدم. فقط نمیدانم من مونس او هستم یا او مونسِ من. مونسِ موقت خیلیها بودهام. حتی آن دختر گل و گشاد توی آژانس را هم لحظهی آخر دلم خواست اما دیر شده بود. وقتی بالاخره هتل را انتخاب کردیم، بلند شد تا رسیدِ چاپ شدهی هتل را بیاورد. بدنِ ایستادهاش هیچ شباهتی با آن چیزی که روی صندلی ولو شده بود نداشت. مونسِ قبلی حتما به این یکی، بیشتر حسودیاش میشد. همه جایش با هم تناسب عجیبی داشت. وقتی به خاطر رسیدِ هتل بلند شد، چهرهاش هم تغییر کرد. با جذبه شد. حیف که در حالت ایستاده حرف نزد تا ببینم آن صدای گرم و شُل هم مُرده یا نه. چمدانم روی همان تخت، جای من را در کنار مونسِ برهنه گرفته. چمدان در حال آماده شدن است. برای سه روز. صبح زودِ آخرین روز، مخصوصِ کِیسیست. دلیل اصلی این سفرِ سه روزه. سه روزی که مونسِ زنم نخواهم بود. زنی که زندهست و اینجا نیست. دیگر نمیتواند کنترلم کند. نمیتواند حواسش به هیچچیزِ من باشد
این دفعهی آخرم است. حالا که تنهایش گذاشتهام، میفهمم که نمیتوانم و کار راحتی نبوده. مخصوصا شبها. آن شبهای چینی عجیب. نمیدانم آشیل کجای فرودگاه است. اصلا شاید هنوز توی شهر مانده. شبهای عجیب چین نگهش داشته. بلد است وقتی من نیستم، هرکاری بکند. انگار کسی متوجهش نمیشود و با من که باشد، هر کاری ازم بر میآید. دخترِ توی آژانس، بهم پیغام داده وقتی برگشتم، قراری بگذاریم و از هتلمان برایش بگویم و لابد میخواهد بیشتر از نایتکلاب بشنود. انتظار این یک کار را از خودم نداشتم. آکواریوم کِیسی را به کول گرفته بودم و از مقابل چشمان بادامی غضبآلودِ مامور امنیتی آن شب نایتکلاب، که دم درِ چرخان هتل ایستاده بود، بیرون زدم و تا خودِ فرودگاه پیاده آمدم. آکواریوم را با نوارهای باریک و محکمی که دوستِ کِیسی بهم داد بسته بودم به پشتم و چمدان به دست همه راه را آمدم. دوستِ کِیسی، صورت بیضیِ سفیدِ بیمویی داشت. تمام مدتی که آنجا بودیم، دست به سینه تکیه داده بود به شیشهی قدی بالکن خانه کِیسی و معلوم نبود به کی نگاه میکند. لبهایش طوری جمع شده بود که هر لحظه فکر میکردم الان است که بالاخره بازشان کند و چیزی بگوید. اما هیچی نگفت. نه از کِیسی و نه از هیچ چیز دیگر. فقط اصرار داشت که حتما آکواریوم را هم با خودم ببرم و این نوارهای باریک محکم را هم خودش بهم داد. میخواهم زودتر برگردم پیشِ مونس. جعبهی کوچکِ یادگاری کِیسی هنوز توی دستانم است. توی مشتم. با آن لبههای برجستهاش مثل یک تابوتِ مربع شکل است. تابوتی که تا صبحِ همین امروز، افتاده بود توی یک آکواریوم بیآب. دوستِ کِیسی، با امانتداری خاصِ چینیها، درست مثل رازداریشان، بهش دست نزده بود تا من برسم. بازش نکرده بود. من هم فقط رویش را خوانده بودم و حالا میخواهم زودتر برگردم روی تخت، پیش مونس و بازش کنم. انتظار این یک کار را از خودم نداشتم ولی شاید حواسِ مونس به این یک کارم باشد. آکواریومِ خالی، روی کف براق فرودگاه، به پایم تکیه داده. درست کنار چمدان نیمهبازم که با عجله بستمش. قبل از اینکه آشیل دوباره سر برسد. سخت بود ولی توانستم کاری کنم که متوجه آن جعبهی کوچک نشود. حالا با اطمینان توی دستم است. با احتیاط مشتم را باز میکنم. میخواهم قبل از اینکه توی جیب بگذارمش، یکبار دیگر از نوشتهی روی آن مطمئن شوم. سر جایش است. درست دیده بودم. روی این جعبهی کوچک که مثل یک تابوت مینیاتوریِ مربع است، با خط فارسی نوشته شده: «مونس!»
داستان خوبی بود. توصیف بعضی از بخش ها مثل بخش ماساژ عالی بود.